چهارشنبه ۱۰ تير ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۴۲۳
ايرانشهر
Front Page

آغاز كنكور با توزيع كارت
و باز هم اين نرده بلند
اما آن طرف نرده ها. جايي كه عده اي روي صندلي ها نشسته اند و با ديدن شناسنامه افراد، كارت را به آورنده شناسنامه تحويل مي دهند. در دو شيفت، كار مي كنند. شيفت اول از ساعت ۷ صبح تا ۱۲ظهر و شيفت دوم از ساعت ۱۴ تا ۲۱ شب. خانم هايي كه روي اين صندلي ها نشستند، آنقدر خسته هستند كه حوصله سروكله زدن با ديگران را ندارند.
010632.jpg
هر كس كه كارتش را مي گرفت، از لاي نرده ها، چند ورق كاغذ برمي داشت. اندازه يك صفحه روزنامه. بعد شماره داوطلبيش را با شماره هاي نوشته شده در آن كاغذ روزنامه گونه، انطباق مي داد تا حوزه امتحاني اش را پيدا كند. جالب آنكه هر كس حوزه امتحانيش را پيدا مي كرد، مي گفت: «خدا كند، گرم نباشد!» آنهايي كه براي گرفتن كارت كنكور آمده بودند، نه فكر آينده كاري بودند نه قبول شدن در يك رشته خوب. فقط مي خواهند، يك عنوان را يدك بكشند: «دانشجو!»
عكس : هادي مختاريان 
گزارش اول 
از ساعت ۷ صبح در سراسر كشور شروع شد. توزيع ۱۹۲۷۷۹۷ كارت آزمون ورودي دانشگاه ها. تنها خواندن اين عدد هم براي سرگيجه آدم كافي است. يك ميليون و نهصد و بيست و هفت هزار و هفتصد و نود و هفت مجوز براي آنهايي كه پشت ميله هاي دانشگاه صف كشيده اند و با چشم هاي آرزومند خود به آن طرف ميله ها نگاه مي كنند.
كارت ورود به جلسه كنكور راكه گرفت، زود گذاشت لاي كتابش. انگار دزدي كرده بود. شاد و سرخوش بود و نگران و ناراحت. همه چيز زندگي اش به اين كارت بستگي دارد؛ مجوز عبور از ميله ها. كتابش را با دقت در كيف جاسازي كرد و آن را چنان بغل كرد كه انگار تمام سارقان دنيا به انتظار اين مجوز نشسته اند. در خيابان حواسش به همه موتور سوارها و آدم هاي دوروبرش بود. نكند آن را تو اتوبوس جابگذارم؟ نكند روز امتحان يادم برود ببرمش؟ نگراني را در چشم هايش مي خوانديد و خوشحالي را. مجوز عبور در دستان اوست.
زنداني 
دانش آموزان زنجير وار براي گرفتن كارتشان صف كشيده اند، جلوي دانشگاه تهران. انگار براي ملاقات يك زنداني آمده باشند. ملاقاتي بدون كمپوت و مامور. خبري از دستبند نيست. اما دست ها بند است به شناسنامه و كيف و هزار جور برگه. ملاقات با يك زنداني. ولي زنداني كدام است؟ آن پيرزن شبيه مادر بزرگ قصه هاي آن طرف ميله يا همه دختر پسرهاي صف كشيده در اين طرف ميله. پيرزن هر چه بي خيال است، آن طرفي ها با خيال. پيرزن هر چه آرام است، آن طرفي ها ناآرام. مگر مي توان چند روزمانده به كنكور آرام بود؟ چند روز مانده به آزادي يا دوباره يك زندان ديگر. اين طرف يا  آن طرف ميله  چه فرقي دارد؟
انتظار
دو سال است دارد مي خواند. سال گذشته قبول نشده و يك سال ديگر مجبور شده از همه زندگي اش بزند و از صبح تا شب درس بخواند. اين را از چشم هاي نگرانش مي توان فهميد. به ياد سال قبل افتاده و همين دانشگاه. سال قبل هم از همين دانشگاه كارتش را گرفته بود. از همين دانشگاه با درهاي پنجاه توماني. نكند امسال هم قبول نشوم؟ به ياد اين فكر كه مي افتد، تمام تنش مي لرزد. به فكر غرزدن  هاي پدر ومادر و فشار اطرافيان مي افتد. ديگر تحمل اينها را ندارد؛ تحمل صدبار خواندن كتاب هاي درسي. تحمل حفظ كردن خط به خط كتاب ها و خوراندن هزار جور كتاب تست در شبانه روز. بايد امسال حتما قبول شوم.
بازار
به ديوار كناره نرده ها تكيه داده و نگاه مي كند. اين يكي قيافه اش مثل درس خوان هاست. آن يكي كه تعطيل است. اين يكي معلوم است از آن خر پول هاست كه هزار تا معلم جورواجور دارد. همين جور نگاه مي كند و كاغذها را پخش مي كند، تبليغات فلان موسسه تضميني كنكور را. از صبح تا الان اينجاست و كاغذها هم روي زمين به او لبخند مي زنند. هر كاغذي چند لحظه در دست آدم هاست و سپس سقوط آزاد روي آسفالت. به ياد معلم سوم دبستانش افتاده، آقاي چي بود؟ يادش نمي آيد. حتي تصوير آخرين معلمش را هم از ياد برده چه رسد به اسمش.
هويت 
همه روي رتبه يك رقمي او شرط مي بندند. اين يك سال كارش همين درس خواندن بوده است وبس. هيچ جا نرفته و روزي ۱۵ تا ۲۰ ساعت درس. با دوستانش براي گرفتن كارت آمده. شوخي ها هنوز ادامه دارد و نام دانشگاه شريف مي آيد و چاپ عكس در روزنامه. به باجه مورد نظر مي رسند، باجه شماره فلان متولدين سال ۱۳۶۵ از شماره شناسنامه فلان تا فلان. مسوول باجه نيست. به نرده ها تكيه مي دهد، زير مقواي سفيدي كه اعداد بالا روي آن نوشته شده، مثل زنداني هايي شده كه مي خواهند عكس بگيرند. مسوول باجه مي آيد و او كارتش را مي گيرد. اطلاعات روي كارت را چك مي كند تا درست باشد و بيشتر از همه چشمش به شماره روي كارت است. روز كنكور تنها اين شماره مهم است.
آزاد
پژو ۲۰۶ را كنار خيابان پارك مي كند وعينك دودي را بر چشم مي زند و پياده مي شود. ميله ها را يكي يكي طي مي كند تا به محل گرفتن كارتش برسد. با بي خيالي كارت را مي گيرد و به گوشه كيفش پرت مي كند. حتي امشب هم با دوستانش قرار گذاشته. يك خيابانگردي درست و حسابي و بعد هم كافي شاپ هميشگي. مي خواهد با دوستانش كه آنها هم كنكور دارند، شب كنكور هم اين كار را انجام دهند.
«كي حوصله دانشگاه رفتن دارد؟» اين تنها جوابي است كه در مقابل سخنراني هاي پدرش به او تحويل مي دهد. مگر پدرش درس خوانده كه اين همه برج و مغازه دارد؟ پدال گاز را فشار مي دهد و از نرده ها دور مي شود.
عدالت 
اين سومين اتوبوسي است كه سوار شده تا به محل گرفتن كارت برسد. بالاخره نرده هاي سبز را مي بيند و عرق روي صورتش را پاك مي كند. تو دلش دعا مي كند محل جلسه خيلي دور نباشد.
پياده رو را آرام آرام طي مي كند. از دور دوستانش را مي بيند. حميد كه دو ميليون داده و توفلان آموزشگاه ثبت نام كرده. رضا كه هر چي كتاب تو بازار بود، خريده بود و اين معلم خصوصي نگرفته، آن يكي دم درخانه شان حاضر مي شد، همان معلم هاي نام آشنا كه اسمشان در همه روزنامه ها و ديوارهاي شهر به چشم مي خورد. با  آنها دست مي دهد و به فكر پول توجيبي اش است كه حتي به خريدن دو سه تا مداد كنكور هم نمي رسد. ولي به خودش قول داده حتما قبول شود. نمي خواهد آرزوهاي پدرش را خراب كند. پدر كارگرش از همه چيز مايه گذاشته تا او و خواهرش درس بخوانند. او بايد قبول شود.
پدر
به ماشين تكيه داده تا دخترش برگردد. توي ذهنش تمام خاطرات گذشته در حال عبور است. از روز تولد مينا تا راه افتادن و مدرسه رفتن و بالاخره هم كنكور. خيلي دوستش دارد و مي خواهد به همه جا برسد. از همين حالا خانم دكتر صدايش مي كند و به فاميل پزش را مي دهد. بهترين مدرسه، بهترين غذا، بهترين معلم ها، بهترين اتاق خانه. هر كاري مي توانسته كرده تا دخترش خوشبخت شود. به ياد اصرار دخترش براي رفتن به رشته ادبيات مي افتد و جر و بحث هايشان. كمي اخم مي كند ولي دوباره خنده روي لبانش ظاهر مي شود. او صلاح دخترش را بهتر مي داند. او بايد دكتر شود تا خوشبخت شود. از بچگي اش آرزوي دكتر شدن او را داشته و حتي از همين حالا به فكر جاي مطب اوست. دخترش از دور پيدايش مي شود، به استقبال دختر مي رود. چشمان دختر هيچ حسي ندارند. كارت را از دستان او مي گيرد و با خوشحالي به عكس دخترش نگاه مي كند.
دانشجو
براي ديدن نمره هاي امتحانات پايان ترم آمده است و حالا گوشه اي نشسته و به جمعيت پشت ميله ها نگاه مي كند. او اين طرف ميله ها است و آنها آن طرف ميله ها. به چشمان آنها خيره مي شود. با چه آرزويي به در و ديوار دانشگاه نگاه مي كنند. ياد آن روزهاي خودش افتاده بود. همان شورو شوق و همان نگراني ها. همان شب بيداري ها و زمان گرفتن ها و تست  زدن ها. همان خواب و خيال هاي دانشجو شدن و دانشگاه رفتن. به آنها نگاه مي كند و سيگارش را پك مي زند. نگاهش به نگاه كسي در آن طرف ميله ها گره مي خورد. لبخندي مي زند. سيگارش را زير پا له مي كند و به سمت در خروجي دانشگاه مي رود.
شب 
تاريكي همه جا را فراگرفته است. پياده روها پر از كاغذهاي تبليغات است و باد آرام، آنها را جابه جا مي كند. آسفالت داغ پياده رو درحال خنك شدن است. خلوتي پشت ميله ها بدجور به چشم مي زند. صبح اين همه شلوغي و الان دريغ از يك نفر. تنها ميله هاي سبز خودنمايي مي كنند.

ستون ما
اگر پيچيده نيستيد از تهران خارج شويد
رضا شريف 
اين پل هاي پيچ در پيچ و اين بزرگراه هايي كه با يك اشتباه كوچك آدم را مجبور مي كند كيلومترها برود تا به يك دور برگردان برسد و اين خيابان هاي يكطرفه كه كافي است فرمان ماشين كمي اين ور يا آن ور بچرخد تا هيچ راه گريزي نباشد جز تن دادن به راهي كه خيابان يكطرفه برايت تعيين كرده است و ...
اينها همه پيچيدگي هاي شهرهاي بزرگ است. اصولا يكي از مشخصه هاي دنياي امروز پيچيدگي است و شهرهاي بزرگ مثل تهران به عنوان يكي از مظاهر اين دنيا، از پيچيدگي بسيار برخوردارند. گردش زندگي در تهران، ساده نيست. دست به هر كاري كه بزنيد وارد گردونه اي پيچيده مي شويد كه خلاصي از آن جز با پيچيدگي ذهن و عقل ميسر نيست. پس از اينجا نتيجه مي گيريم كه از شاخص هاي اساسي يك تهراني، پيچيدگي اوست.
اين امر فقط در پل ها و بزرگراه ها و خيابان ها خود را نشان نمي دهد. در يك روز ناگهان با چند مشكل مواجه مي شويد، بايد به اداره برويد، حال برادرتان خوب نيست، مربيان مدرسه براي جلسه اوليا شما را دعوت كرده اند، ماشين تان خراب است، مادرتان منتظر است كه سري به او بزنيد و ... اين همه كار همراه است با فاصله كيلومتري راه ها و مقصدهايي كه بايد برويد. در يك شهر كوچك مي شود حداقل به سه چهار تا از اين كارها رسيد، اما در تهران اگر بتوانيد به دو كار برسيد، كار شاقي كرده ايد.
رويارويي با اينگونه زندگي است كه باعث مي شود بگوييم براي زندگي در تهران بايد پيچيده بود و پيچيدگي ها را درك كرد. از مثال ساده پل ها و بزرگراه ها بگيريد تا به دست آوردن لقمه اي نان، تا برگزاري مراسمي مثل ازدواج. همه اينها در درون خود از سادگي به دور هستند و خوش خيالي است كه فكر كرد مي شود در تهران با عقلي ساده زندگي گذراند.
زندگي در يك روستا يا شهر كوچك، ساده است و پيرو اين سادگي است كه روابط هم ساده مي شود. در حالي كه پيچيدگي زندگي در شهري مثل تهران، روابط را هم پيچيده مي كند و اين از ديگر نتايج زندگي در تهران است. در اين شهر، روابط ميان انسان ها هم تابعي است از كل زندگي. پس انسان ها در ارتباط با جامعه و اطرافيان خود پيچيده مي شوند. درست به همين دليل است كه اعتماد در تهران، كمي پاپس مي زند و جاي آن را تا اندازه زيادي بي اعتمادي مي گيرد. كلاهبرداري هاي پيچيده اي كه در تهران خود را نشان مي دهد، هيچگاه در شهرهاي كوچك به چشم نمي خورد. همچنين سوءاستفاده از سادگي افراد هم جاي بزرگي در اين شهر بزرگ دارد.
اما نبايد اين همه بدبين بود. اگر اعتمادي بر پايه همين پيچيدگي ها شكل بگيرد، دوام و عمق آن بسيار بيش از آن چيزي است كه در شهرهاي كوچك يا روستاها ديده مي شود.
براي زندگي در تهران بايد پيچيده بود. قدم زدن و ماشين سواري در شهر تا ارتباط با آدم هايي كه در اين روابط پيچيده توانسته اند به جايگاه برتري در اين شهر برسند، همه پيچيدگي مي طلبد.
پايان كلام اينكه اگر قايل باشيم، عصر جديد حامل پيچيدگي در همه عناصر خود است، پس شهر بزرگي مثل تهران كه از محصولات اين عصر است خود پيچيده مي شود. مگر مي شود بيل و كلنگ و خيش تبديل به پيچيده ترين دستگاه هايي شوند كه با ابزار پيچيده اي چون كامپيوتر هدايت مي شود و مگر مي شود گاري و درشكه تبديل به هواپيما و سفينه هاي فضايي شود، اما آدم در شهري مثل تهران همچنان ساده بماند. اگر مي خواهيد ساده بمانيد، قيد زندگي در تهران را بزنيد وگرنه دچار مصائبي مي شويد كه نگو و نپرس.

|  ايرانشهر  |   تهرانشهر  |   حوادث  |   خبرسازان   |   در شهر  |   درمانگاه  |
|  طهرانشهر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |