آغاز كنكور با توزيع كارت
و باز هم اين نرده بلند
اما آن طرف نرده ها. جايي كه عده اي روي صندلي ها نشسته اند و با ديدن شناسنامه افراد، كارت را به آورنده شناسنامه تحويل مي دهند. در دو شيفت، كار مي كنند. شيفت اول از ساعت ۷ صبح تا ۱۲ظهر و شيفت دوم از ساعت ۱۴ تا ۲۱ شب. خانم هايي كه روي اين صندلي ها نشستند، آنقدر خسته هستند كه حوصله سروكله زدن با ديگران را ندارند.
عكس : هادي مختاريان
گزارش اول
از ساعت ۷ صبح در سراسر كشور شروع شد. توزيع ۱۹۲۷۷۹۷ كارت آزمون ورودي دانشگاه ها. تنها خواندن اين عدد هم براي سرگيجه آدم كافي است. يك ميليون و نهصد و بيست و هفت هزار و هفتصد و نود و هفت مجوز براي آنهايي كه پشت ميله هاي دانشگاه صف كشيده اند و با چشم هاي آرزومند خود به آن طرف ميله ها نگاه مي كنند.
كارت ورود به جلسه كنكور راكه گرفت، زود گذاشت لاي كتابش. انگار دزدي كرده بود. شاد و سرخوش بود و نگران و ناراحت. همه چيز زندگي اش به اين كارت بستگي دارد؛ مجوز عبور از ميله ها. كتابش را با دقت در كيف جاسازي كرد و آن را چنان بغل كرد كه انگار تمام سارقان دنيا به انتظار اين مجوز نشسته اند. در خيابان حواسش به همه موتور سوارها و آدم هاي دوروبرش بود. نكند آن را تو اتوبوس جابگذارم؟ نكند روز امتحان يادم برود ببرمش؟ نگراني را در چشم هايش مي خوانديد و خوشحالي را. مجوز عبور در دستان اوست.
زنداني
دانش آموزان زنجير وار براي گرفتن كارتشان صف كشيده اند، جلوي دانشگاه تهران. انگار براي ملاقات يك زنداني آمده باشند. ملاقاتي بدون كمپوت و مامور. خبري از دستبند نيست. اما دست ها بند است به شناسنامه و كيف و هزار جور برگه. ملاقات با يك زنداني. ولي زنداني كدام است؟ آن پيرزن شبيه مادر بزرگ قصه هاي آن طرف ميله يا همه دختر پسرهاي صف كشيده در اين طرف ميله. پيرزن هر چه بي خيال است، آن طرفي ها با خيال. پيرزن هر چه آرام است، آن طرفي ها ناآرام. مگر مي توان چند روزمانده به كنكور آرام بود؟ چند روز مانده به آزادي يا دوباره يك زندان ديگر. اين طرف يا آن طرف ميله چه فرقي دارد؟
انتظار
دو سال است دارد مي خواند. سال گذشته قبول نشده و يك سال ديگر مجبور شده از همه زندگي اش بزند و از صبح تا شب درس بخواند. اين را از چشم هاي نگرانش مي توان فهميد. به ياد سال قبل افتاده و همين دانشگاه. سال قبل هم از همين دانشگاه كارتش را گرفته بود. از همين دانشگاه با درهاي پنجاه توماني. نكند امسال هم قبول نشوم؟ به ياد اين فكر كه مي افتد، تمام تنش مي لرزد. به فكر غرزدن هاي پدر ومادر و فشار اطرافيان مي افتد. ديگر تحمل اينها را ندارد؛ تحمل صدبار خواندن كتاب هاي درسي. تحمل حفظ كردن خط به خط كتاب ها و خوراندن هزار جور كتاب تست در شبانه روز. بايد امسال حتما قبول شوم.
بازار
به ديوار كناره نرده ها تكيه داده و نگاه مي كند. اين يكي قيافه اش مثل درس خوان هاست. آن يكي كه تعطيل است. اين يكي معلوم است از آن خر پول هاست كه هزار تا معلم جورواجور دارد. همين جور نگاه مي كند و كاغذها را پخش مي كند، تبليغات فلان موسسه تضميني كنكور را. از صبح تا الان اينجاست و كاغذها هم روي زمين به او لبخند مي زنند. هر كاغذي چند لحظه در دست آدم هاست و سپس سقوط آزاد روي آسفالت. به ياد معلم سوم دبستانش افتاده، آقاي چي بود؟ يادش نمي آيد. حتي تصوير آخرين معلمش را هم از ياد برده چه رسد به اسمش.
هويت
همه روي رتبه يك رقمي او شرط مي بندند. اين يك سال كارش همين درس خواندن بوده است وبس. هيچ جا نرفته و روزي ۱۵ تا ۲۰ ساعت درس. با دوستانش براي گرفتن كارت آمده. شوخي ها هنوز ادامه دارد و نام دانشگاه شريف مي آيد و چاپ عكس در روزنامه. به باجه مورد نظر مي رسند، باجه شماره فلان متولدين سال ۱۳۶۵ از شماره شناسنامه فلان تا فلان. مسوول باجه نيست. به نرده ها تكيه مي دهد، زير مقواي سفيدي كه اعداد بالا روي آن نوشته شده، مثل زنداني هايي شده كه مي خواهند عكس بگيرند. مسوول باجه مي آيد و او كارتش را مي گيرد. اطلاعات روي كارت را چك مي كند تا درست باشد و بيشتر از همه چشمش به شماره روي كارت است. روز كنكور تنها اين شماره مهم است.
آزاد
پژو ۲۰۶ را كنار خيابان پارك مي كند وعينك دودي را بر چشم مي زند و پياده مي شود. ميله ها را يكي يكي طي مي كند تا به محل گرفتن كارتش برسد. با بي خيالي كارت را مي گيرد و به گوشه كيفش پرت مي كند. حتي امشب هم با دوستانش قرار گذاشته. يك خيابانگردي درست و حسابي و بعد هم كافي شاپ هميشگي. مي خواهد با دوستانش كه آنها هم كنكور دارند، شب كنكور هم اين كار را انجام دهند.
«كي حوصله دانشگاه رفتن دارد؟» اين تنها جوابي است كه در مقابل سخنراني هاي پدرش به او تحويل مي دهد. مگر پدرش درس خوانده كه اين همه برج و مغازه دارد؟ پدال گاز را فشار مي دهد و از نرده ها دور مي شود.
عدالت
اين سومين اتوبوسي است كه سوار شده تا به محل گرفتن كارت برسد. بالاخره نرده هاي سبز را مي بيند و عرق روي صورتش را پاك مي كند. تو دلش دعا مي كند محل جلسه خيلي دور نباشد.
پياده رو را آرام آرام طي مي كند. از دور دوستانش را مي بيند. حميد كه دو ميليون داده و توفلان آموزشگاه ثبت نام كرده. رضا كه هر چي كتاب تو بازار بود، خريده بود و اين معلم خصوصي نگرفته، آن يكي دم درخانه شان حاضر مي شد، همان معلم هاي نام آشنا كه اسمشان در همه روزنامه ها و ديوارهاي شهر به چشم مي خورد. با آنها دست مي دهد و به فكر پول توجيبي اش است كه حتي به خريدن دو سه تا مداد كنكور هم نمي رسد. ولي به خودش قول داده حتما قبول شود. نمي خواهد آرزوهاي پدرش را خراب كند. پدر كارگرش از همه چيز مايه گذاشته تا او و خواهرش درس بخوانند. او بايد قبول شود.
پدر
به ماشين تكيه داده تا دخترش برگردد. توي ذهنش تمام خاطرات گذشته در حال عبور است. از روز تولد مينا تا راه افتادن و مدرسه رفتن و بالاخره هم كنكور. خيلي دوستش دارد و مي خواهد به همه جا برسد. از همين حالا خانم دكتر صدايش مي كند و به فاميل پزش را مي دهد. بهترين مدرسه، بهترين غذا، بهترين معلم ها، بهترين اتاق خانه. هر كاري مي توانسته كرده تا دخترش خوشبخت شود. به ياد اصرار دخترش براي رفتن به رشته ادبيات مي افتد و جر و بحث هايشان. كمي اخم مي كند ولي دوباره خنده روي لبانش ظاهر مي شود. او صلاح دخترش را بهتر مي داند. او بايد دكتر شود تا خوشبخت شود. از بچگي اش آرزوي دكتر شدن او را داشته و حتي از همين حالا به فكر جاي مطب اوست. دخترش از دور پيدايش مي شود، به استقبال دختر مي رود. چشمان دختر هيچ حسي ندارند. كارت را از دستان او مي گيرد و با خوشحالي به عكس دخترش نگاه مي كند.
دانشجو
براي ديدن نمره هاي امتحانات پايان ترم آمده است و حالا گوشه اي نشسته و به جمعيت پشت ميله ها نگاه مي كند. او اين طرف ميله ها است و آنها آن طرف ميله ها. به چشمان آنها خيره مي شود. با چه آرزويي به در و ديوار دانشگاه نگاه مي كنند. ياد آن روزهاي خودش افتاده بود. همان شورو شوق و همان نگراني ها. همان شب بيداري ها و زمان گرفتن ها و تست زدن ها. همان خواب و خيال هاي دانشجو شدن و دانشگاه رفتن. به آنها نگاه مي كند و سيگارش را پك مي زند. نگاهش به نگاه كسي در آن طرف ميله ها گره مي خورد. لبخندي مي زند. سيگارش را زير پا له مي كند و به سمت در خروجي دانشگاه مي رود.
شب
تاريكي همه جا را فراگرفته است. پياده روها پر از كاغذهاي تبليغات است و باد آرام، آنها را جابه جا مي كند. آسفالت داغ پياده رو درحال خنك شدن است. خلوتي پشت ميله ها بدجور به چشم مي زند. صبح اين همه شلوغي و الان دريغ از يك نفر. تنها ميله هاي سبز خودنمايي مي كنند.
|