يكشنبه ۱۴ تير ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۴۲۷
ديدار با «پاواروتي» هاي خياباني
«دادزدن» كسب و كار من است
بزرگترين درسي كه به بچه هايم ياد داده ام اين است كه از مرتاضان هندي، هيچ چيز كم ندارند و آنها را الگوي خود قرار دهند
تلنگر تهيه گزارش زماني خورده شد كه دم در ورودي يك مغازه كتابفروشي روي مقوايي با خطي درشت و نه چندان زيبا نوشته شده بود، به يك «دادزن» نيازمنديم
010833.jpg
اين كا ر يك جور خوانندگي است. مگر نه اينكه كا رخواننده ها هم فروختن صدا است؟
ليلا  درخشان
شواهد و شنيده ها حاكي ازآن است كه شغل دادزني(!) از قديم الايام در تهران رواج داشته است و حتي مي شود گفت اصلا ريشه در تاريخ ما دارد؛ ايامي كه افرادي در كوچه و خيابان ها راه مي افتادند و تحت عناوين برف پارو مي كنيم... آب حوضيه... و... در واقع به اطلاع رساني- البته از نوع سنتي اش -مي پرداختند ومردم را از وجود چنين مشاغل و امكاناتي با خبر مي كردند. البته اين شغل در آن موقع زاييده زمان و نيازي مبرم بوده و حتي مردم هم از آن به نيكي ياد مي كرده اند، اما آنچه  جاي تعجب دارد تداوم اين حرفه در عصر انفجار اطلاعات است. گرچه «دادزن »هاي اين عصر از قافله عقب نمانده اند و كم وبيش تكنولوژي را به خدمت گرفته اند وهمانطور كه هر يك از ما هر روزه شاهد هستيم، افرادي با نصب بلندگو بر روي ماشين يا گاري شان زحمت داد زدن با صداي خيلي بلند را از خود سلب مي كنند و بدين وسيله تا لب تر مي كنند صدايشان تا ۸ كوچه آن طرف تر شنيده مي شود و البته بعضي فروشندگان هم پا را از اين فراتر گذاشته و با ضبط صداي دادزن ها روي نواركاست و پخش آن درمغازه هزينه پرداخت حقوق به يك دادزن را از سر باز مي كنند.
ايد بد نباشد اضافه كنيم كه تلنگر تهيه گزارش زماني خورده شد كه مقابل در ورودي يك مغازه كتابفروشي روي مقوايي با خطي درشت و نه چندان زيبايي نوشته شده بود، به يك دادزن نيازمنديم.
خيابان انقلاب، دادزن هاي فرهنگي
جوان است، با صورتي آفتاب سوخته روي نرده هاي زرد رنگ مقابل مغازه كتاب فروشي تكيه داده و حسابي مشغول فرياد زدن است.روي  دست چپش باندكشي قرمز رنگي پيچيده شده و هر از چندگاهي آن را محكم تر مي بندد. كمي آن طرف تر بر روي صندوق پستي كه يك وجب خاك روي آن را گرفته، بطري آبي قرار دارد كه به نظر خنك نمي آيد كه هر وقت از آن مي نوشيد فريادش بلندتر مي شد. همكارش هم چند قدم آن سوتر است و نوبتي كشيك مي دهند كه سرو كله ماموران پيدا نشود، «چند سالمه؟ كدام سن، شناسنامه يا واقعي، در شناسنامه ۲۶ سال سن دارم ولي خودم ۳۶ سالمه! اهل صومعه سراي گيلانم، ۸ تا بچه بوديم و يك زمين كشاورزي! مجبور شدم به اين تهران خراب شده بيايم. از راه دادزني  ماهي ۹۰ هزار تومان در مي آورم البته گاهي با انعام ۱۰۰هزار تومان هم مي شود...
ولي به هر حال ۵۰ هزار تومان آن را بايد بابت خانه اي كه در قلعه حسن خان كرج اجاره كردم بپردازم... به بچه ام قول داده بودم اگر شاگرد ممتاز شود برايش دوچرخه اي مي خرم و با اينكه شاگرد ممتاز شد نتوانستم به حرفم عمل كنم. زندگي ام از يك يخچال خرابه و تلويزيون و چند تا خرت و پرت تشكيل شده... تفريح... مگر با اين حقوق مي شود تفريح داشت... سرگرمي ام فقط تماشاي فوتبال آن هم از دريچه يك تلويزيون درب و داغان است... من ۸ ساعت در روز بايد داد بزنم و حتي هزينه خريد شير را هم ندارم كه بتوانم گلويم را براي اين كار آماده كنم همين چند روز پيش ماموران آمدند سر ما خراب شدند و من را كتك زدند... (اشاره به دست باند پيچي شده اش مي كند.)».
بيشتر از ۱۳ ساله نشان نمي دهد. سر تا پا سفيد پوشيده، آفتاب گير سفيدرنگي هم بر سر دارد و با دست آن را مرتب جابه جا مي كند. در حالي كه دمپايي هايش را لخ لخ روي زمين مي كشد و از اين سمت پياده رو به آن سمت مي رود، با لحن تمسخرآميزي فرياد مي زند كتاب، كتاب ناياب، حراج شد و... «من اصلا مصاحبه نمي كنم، همين چند روز پيش از همكاران شما آمدند اينجا و چند تا سوال از ما پرسيدند و رفتند و بعد هم نمي دانم چي توي روزنامه نوشتند كه باعث شد مامورها به ما هجوم بياورند... فقط يك حرفي براي گفتن دارم بنويسيد اين «از من بپرس ها»ي واقعي ما هستيم. اينجا هر كسي آدرس هر مغازه ، خيابان، كوچه و... را بخواهد از ما مي پرسد. در حين صحبت، پاسخ چند نفر را مي دهد انگار كه اين كار، به مرور برايش جزئي از وظيفه اش شده است .اين همه خدمت مي كنيم آن وقت...»
سر تا پا سياه پوشيده ومقابل  ورودي پاساژ كتاب گوشه اي تكيه داده، ميانسال است و سيگاري گوشه لبش، به طرز مرموزانه اي، اطراف را مي پايد. گاهي هم زير لب زمزمه اي مي خواند ... و دوباره بر مي گردد و فرياد مي زند، كتاب، كتاب هاي درسي  و... « ۴۴ سالمه، اردبيلي هستم، حدود ۳۰ ساله كه تهرانم،  من قبلا همه چي داشتم، خونه، مغازه،... همه شون افتادند توي طرح وخراب شدند... بعدش ديگه سر خورده شدم... از سر ناچاري اومدم سراغ اين كار، حدود ۴ ساله كه در اين كارم. ۴ تا بچه دارم، يه آلونك هم توي امامزاده حسن اجاره كردم،  ماهي ۸۰ هزار تومان از راه دادزني حقوق مي گيرم.همه اين كارها از سر ناچاريه، اين هم شد كار؟ گلوي آدم درد مي گيره... اوايل مقداري شير و نشاسته مصرف مي كردم، الان توانم فقط در حد مصرف چاي است...»
جلو در ورودي يك كتاب فروشي بزرگ روي صندلي تكيه داده و هر از چندگاهي بلند مي شود. اعتماد به نفس در حركات و سكناتش موج مي زند. يك دستش در جيبش است. با قدم هاي محكم گام بر مي دارد، طوري ژست مي گيرد كه اگر در لحظه اي ساكت باشد فكر مي كني شايد رئيس انتشارات خيلي بزرگ و معروفي باشد.
از موضع بالا صبحت مي كند... «من خودم جواز كسب دارم و ناشر هستم! مغازه كتاب فروشي كه الان دارم برايش تبليغ مي كنم مال پدرم است... مجبورم خودم اينجا بايستم... كارگر كه دل نمي سوزاند، تازه اگر دلسوز هم باشد اسم مولف ها، نويسنده ها  و...را نمي داند. مشتري هاي اينجا همه فصلي و عبوري هستند و مثل غنچه اي هستند كه فوري شكفته مي شوند و بعد هم پژمرده مي شوند. بايد خودم باشم تا آنها را شكار كنم... حدود ۶ سال است كه به اين كار مشغولم ، مي خواهم از اين راه سرمايه اي به هم بزنم و خودم مستقل كار كنم... آخر در اين دوره زمانه با يك شغل كه نمي شود روزگار را سر كرد، كار كه عيب و عار نيست...»
انقلاب، كتاب فروش ها...
مغازه اش ويترين شيكي دارد و انواع و اقسام تازه هاي نشر در آن به چشم مي خورد، چند تا مشتري كنار ويترين هستند و اسم كتاب ها را از نظر مي گذرانند... خبري از دادزن ها نيست، فروشنده جوان است با عينك ته استكاني، در حالي كه چند تا كتاب را جا به جا مي كند، مي گويد: «آنها اعصاب ما راخراب كرده اند. بيشتر كتاب فروشي ها چون مغازه شان يا در طبقه بالا يا زيرزمين است، از اين كارگرهاي دادزن استفاده مي كنند وگرنه مثلا من كه ويترين مغازه ام سرنبش استآيا نيازي به دادزن دارم؟»
در انتهاي كوچه طبقه دوم مغازه كتاب فروشي است كه اگر دادزني دم درش نباشد، عقل جن هم به وجود چنين مغازه اي در چنين جايي نمي تواند برسد. خيلي منصفانه با اين شغل برخورد مي كند، معلوم است، شاهد روباه، دمش است.
« اين هم يك نوع كاسبي است، اينها از كمبود شغل است. اين جوان ها با اين كار كه لااقل از بيكاري و دزدي بهتر است، از ساير انحرافات اجتماعي مصون هستند و به ما هم كمك مي كنند چون ۷۰ درصد فروش مغاز ه اي مثل ما كه در ديد نيست به اينها وابسته است.»
خيابان وليعصر ، دادزن هاي پوشاك
از دور به شكل يك چوب رختي متحرك به نظر مي آيد. نزديك تركه مي شوي مي بيني دادزن پوشاك است. لباس هاي گلچين شده را به چوب رختي آويزان كرده و آنها را به نحو ماهرانه اي به پيراهنش آويخته، دو تا كيف زنانه هم در يك دستش داردو يك لنگه كفش هم در دست ديگرش مرتب و يك نفس فرياد مي زند آتيش زدم به مالم... برس حراج واقعيه... ته كوچه، بدو خونه دار حراجه...
«شغل اصلي ام، نانوايي بود ولي چون علاقه نداشتم آمدم بيرون. خانواده ام زنجاني است. نه سوادي داشتم و نه سرمايه اي، مادرم نابينا است و پدرم هم فوت كرده است. مادرم را به خواهر كوچكترم سپرده ام و آمده ام اينجا بلكه بتوانم پولي جمع كنم و درآينده به دادشان برسم. البته اين كه كار نيست و نمي خواهم در آن بمانم... همه اش خواري و ذلت است. از همه بدتر نگاه هاي رهگذران است كه سرشار از تنفر است و به چشم مردم آزار ما را نگاه مي كنند، تازه گرماي هوا و هجوم ماموران و گلو درد و... هم بماند. من فقط دوست دارم بتوانم از اين راه پولي جمع كنم و موتور ي بخرم و پيك شوم و بعد بروم پي كارم. شايد خنده دار باشد ولي يك دفعه كه ماموران آمدند موقع فرار كردن هول شدم و خواستم فراركنم كه از ترس افتادم توي جوي آب و با سر و روي لجني آمدم بيرون و بعد هم مجبور شدم تمام خسارت لباس ها را هم بدهم.
تجريش،  همان دادزن ها...
پيرمرد است با استخوان بندي درشت، محاسن سفيد ش با فريادهايي كه مي كشد به شدت تضاد دارد. ظاهرش يك نوع احساس بي خيالي و الكي خوش بودن به انسان القاء مي كند. ليوان يكبار مصرفي كه درون آن چاي است را به درون سطل آشغال مي اندازد و بر مي گردد سرجاي اولش و دوباره شروع مي كند به فرياد زدن، حراج شد، مفت، مفت، بدو برس حراج شد... صدايش به نسبت سن اش خيلي قوي و رسا است.
«حدود يكسال و نيم است كه به اين كار مشغولم ۵۵ سالمه، از ده چكنه قوچان آمده ام. آنجا كلي گاو و گوسفند داشتيم كه همه بر اثر خشكسالي مردند ومن ماندم و يك خانه گلي و ۶ تا بچه قد و نيم قد كه بايد به هر جان كندن بود شكمشان را سير مي كردم. يكي از دوستانم كه تهراني بود و گاهي براي عوض كردن آب وهوا به ده ما مي آمد وقتي وضع مرا ديد قول داد كه كمكم كند. چند وقت بعد ديدم به مخابرات ده زنگ زد و گفت كه خانه اي در زير زمين برايت پيدا كرده ام كه صاحب خانه  اش از آشنايان است و پيرزني تنهاست و احتياج به مراقبت دارد... ما هم بار و بنديل راجمع كرديم و آمديم تهران. فكر كنم اين زيرزمين قبلا طويله بوده. هيچ پنجره اي ندارد... بعد هم آمدم اينجا وبا اولين فرياد به كار مشغول شدم...» او در حالي كه جواب سلام چند تا از همكارانش رامي دهد مي گويد: «اين زيرزمين در كهريزك است. من از راه دادزني ماهي ۸۰هزار تومان مي گيرم و بزرگترين درسي كه به بچه هايم ياد داده ام اين است كه از مرتاضان هندي هيچ چيز كم ندارند و آنها را الگوي خود قرار دهند.» (در حين صحبت فرياد مي زند: كيف، كفش حراج شد... انگار خيلي وجدان كاري دارد و نمي خواهد يك لحظه را ساكت باشد.)
«... ديگر به مرور خيلي حرفه اي شده ام و بوي مامور را از دور مي فهمم و تا سر و كله شان پيدا مي شود شروع مي كنم به تصنيف خواندن ...» وقتي از اومي پرسم مي خواهي به كارت ادامه دهي با پاسخ متفاوتي مواجه مي شوم. «البته ، من تا جايي كه توان داشته باشم هر چه بلندتر فرياد مي زنم و نوع محصول صاحب كارم را به گوش مردم مي رسانم...»
«... يكدفعه كه به كار خودم مشغول بودم و مثل هميشه داشتم فرياد مي زدم، مردي نزديك شد و بامن درگير شد و خيلي از صداي من اظهار ناراحتي مي كرد كه با واسطه گري صاحب كارم اين قضيه حل شد... من مي توانم سيگار بفروشم يا كارهاي ديگري بكنم ولي باز اين كار به نظرم بهتر است و لااقل از نظر خودم حلال است...»
ميدان رسالت، دادزن هاي سواري هاي غيرخطي 
در صورتش آثار نقص عضو به شدت مشهود است و سر و وضع ظاهري اش خيلي آزاردهنده است. وقتي فرياد مي زند بايد خيلي بيشتر از افراد عادي از خودش مايه بگذارد، چون فكش به طرز عجيبي كج است...
«با اين سر و وضع و قيافه به جز گدايي چه كاري مي توانم بكنم، اين كار را هم با بدبختي پيدا كرده ام... هر ۵ مسافري كه جور كنم، راننده ۱۰۰ تومان يا بيشتر و كمتر به من مي دهد تقريبا روزي ۱۲-۱۰ ساعت داد و بيداد مي كنم و ماهي ۸۰-۷۰ هزار تومان مي گيرم (اجازه مي خواهد تا ماشيني كه تازه از راه رسيده بود و مسافر نداشت را راه بيندازد... ونك، رسالت، ونك، رسالت... وقتي ۱۰۰تومان از راننده مي گيرد، دست او را مي بوسد...) همه خانواده ام را از دست داده ام و آمدم پيش عمويم در تهران كه اتاقكي در زيرزمين خانه اش را به من داد... (باز اجازه مي خواهد. اما اين بار به سمت خودروي مسافركشي مي رود كه ظاهرا غيرخودي است و مي خواهد مسافرها را سوار كند و با او برخورد مي كند...) به اين زندگي عادت كرده ام و تازه بابت هر ۱۰۰ توماني كه مي گيرم كلي خوشحال مي شوم... راننده تاكسي ها، هم مرا خيلي دوست دارند و هم به من نياز دارند... من نباشم چه كسي مي تواند اين مسافرها را جمع و جور كند؟...»

مسير سبز از تهران به قزوين رفت
010830.jpg
سعيده عليپور
با آنكه ايجاد مسير هاي سبز دوچرخه سواري از تهران جمع شد اما قرار است اين بساط به ترتيب در چهار شهر قزوين، اصفهان، يزد و كاشان احيا شود.
يك روز صبح كه از خواب برخواستيم، در گوشه اي از تهران مسير هاي سبز و باريكي را ديديم كه گفتند مسير دوچرخه سواري است. تعجب كرديم و سال ها چشم به اين مسيرهاي سبز دوختيم، اما دريغ از عبور يك دوچرخه سوار از اين مسيرهاي سبز. يك روز صبح كه از خواب برخواستيم ديگر از مسيرهاي سبز خبري نبود. كسي چيزي نگفت اما اين يعني شكست طرح دوچرخه سواري در تهران. اما جالب اينكه پس از گذشت سال ها خبر مي رسد كه طرح مسير سبز در چهارشهر ديگر ايجاد مي شود.
قزوين، اصفهان، يزد و كاشان چهار شهري است كه به گفته سعيد دانياري، رئيس روش هاي حمل و نقل سازمان بهينه سازي مصرف سوخت در كشور به دلايلي چون تمايل مردم به دوچرخه سواري اين چهارشهر انتخاب شده اند.
دانياري ۲۲ سال خارج از ايران بوده است و حالا كه در مورد دوچرخه سواري در ايران صحبت مي كند مبهوت است كه چرا اينجا مردم دوچرخه سواري را نشانه فقر مي دانند.
تهران به عنوان يكي از شهر هاي كلان در زمينه عدم تمايل افراد به دوچرخه سواري ركورددار است شايد هم به دلايلي چون بزرگي تهران و مسيرهاي طولاني و پرنشيب و فراز و ... به راحتي مي توان حدس زد هيچ وقت نمي شود روي دوچرخه در تهران به عنوان يكي از وسايل عمده حمل و نقل حساب باز كرد.
براساس آمار در كشورهاي پيشرفته دنيا دوچرخه به عنوان يكي از وسايل عمده حمل و نقل شهري محسوب مي شود. مثلا در كشوري مثل آلمان ۵۲ درصد از شهروندان از خودرو شخصي استفاده مي كنند. ۱۱ درصد حمل و نقل ها به وسيله وسايل حمل و نقل عمومي مثل اتوبوس و مترو انجام مي شود، ۱۰ در صد از دوچرخه سواري مسيرهاي شهري و ۱۹ درصد نيز با پاي پياده به مقصد خود مي روند.
در حالي كه در كشور ما پياده روي و البته دوچرخه سواري بالاخص در تهران كمتر از يك درصد است.
دانياري كه فوق ليسانس حمل و نقل خود را از يكي از دانشگاه هاي آمريكا اخذ كرده است مي گويد: « هر وقت كه بحث دوچرخه سواري مطرح مي شود خط ويژه دوچرخه سواري بلوار كشاورز را توي سر ما زدند.»
اما واقعيت مساله اين است كه چندين سال پيش وقتي سازمان حمل و نقل ترافيك تهران تصميم گرفت تا در يك كار خارق العاده براي توسعه فرهنگ دوچرخه سواري در يكي از شلوغ ترين و آلوده ترين منطقه شهر تهران خط ويژه دوچرخه سواري ايجاد كند، آن هم بدون در نظر گرفتن ايمني لازم براي دوچرخه سوارها و در مسير كوتاه، ابتدا تا انتهاي بلوار كشاورز، به راحتي مي توانستيم حدس بزنيم كه چه پيش مي آيد.
اما از جاده سبز رنگ بلوار كشاورز شايد تنها چيزي كه عبور مي كند موتورسيكلت ها باشند، اگرچه حالا ديگر از خط هاي سبز هم خبري نيست و آنها را يواشكي جمع كرده اند. بماند كه براي هر متر آن چه مقدار هزينه شده آنهم بدون نتيجه. رئيس روش هاي حمل و نقل ترافيك تهران مي گويد: «با اينكه در خارج از ايران دوچرخه به عنوان وسيله اصلي براي حمل و نقل است و اينجا مردم به دوچرخه سواري علاقه اي نشان نمي دهند. نه اينكه دوست نداشته باشند، هيچ مسير امني براي دوچرخه سواري در تهران وجود ندارد. حتي مسير بلوار كشاورز هم هيچ امنيتي ندارد.» در خارج از ايران چراغ هاي راهنمايي همان طور كه براي عابران پياده و خودروهاي سواري وجود دارد، براي دوچرخه سواران كه حضورشان در راه هاي شهري كاملا رسمي و جاافتاده است وجود دارد تا دوچرخه سوار از ايمني لازم برخوردار باشد. قزوين اولين شهري است كه قرار است مسير ويژه دوچرخه سواري در آن ايجاد و با استانداردهاي جهاني همخواني داشته باشد.
دانياري مي گويد: «براساس رايزني هاي انجام شده با شوراي قزوين اولين مسير ويژه دوچرخه سواري در قزوين بين خوابگاه دانشجويان تا دانشگاه بين المللي قزوين احداث مي شود.»
براساس نظرسنجي كه سازمان بهينه سازي در اين دانشگاه انجام داده، اكثر دانشجويان به انجام اين طرح در مسير خوابگاه به دانشگاه ابراز تمايل كرده اند وجالب اينجاست كه استقبال خانم ها از طرح دوچرخه سواري بيشتر بوده است. به گفته دانياري آنچه كه سازمان بهينه سازي به دنبال آن است، جا انداختن فرهنگ دوچرخه سواري در ميان شهروندان است كه دركنار آن بايد ايمني لازم هم در ساخت و ساز شهري براي دوچرخه سواران لحاظ شود.
سرعت دوچرخه در مسيرهاي عادي مي تواند به ۱۰ كيلومتر در ساعت هم برسد كه در مورد دوچرخه هاي برقي كه در ايران توليد مي شود سرعت به ۲۵ كيلومتر در ساعت هم مي رسد. تيراژ اين دوچرخه ها در ايران محدود است كه البته اين سرعت از سرعت ميني بوس هاي در حال تردد در شهر تهران كمتر نيست!
دانياري مي گويد: «البته در كشورهاي اروپايي به هزاران دليل غير از سلامتي، مردم به استفاده از دوچرخه تمايل نشان مي دهند.»
نبود فضاي لازم براي پارك اتومبيل  و گراني بنزين مي تواند در ترجيح اين وسيله نقليه به وسايل نقليه ديگر كه همراه با دود و آلودگي هستند موثر باشد. دوچرخه سواري را با اين اوصاف بايد مساوي محيط زيست بدانيم واگر شكل جدي تري به خودش بگيرد مساوي يك وسيله حمل و نقل بي درد سر، اما دركشور ما به خصوص در شهر تهران هيچگاه از يك تفريح كودكانه در كوچه و پس كوچه هاي محله ، يا پارك ها بخصوص پارك چيتگر، پافراتر نگذاشته است.
در كنار طرح دوچرخه سواري در چند شهر كشور، پيست هاي دوچرخه سواري تفريحي نيز در بعضي از نقاط فعاليت  مي كنند. پيست دوچرخه سواري كيش يا پيست دوچرخه سواري پارك چيتگر تهران. گرچه دانياري مي گويد: اين پيست ها كاملا جنبه تفريحي دارند و به دوچرخه به عنوان يك وسيله تفريحي نگاه مي شود، نه يك وسيله براي حمل و نقل.
آمارها نشان مي دهد تنها در شهر كاليفرنيا از ۲۰ سال گذشته تا به حال، ۲۰ تا۴۰ درصد فرهنگ استفاده از دوچرخه افزايش داشته است. در حالي كه شهرهاي اين ايالت آمريكا شايد از نظر بزرگي از تهران چيزي كمتر نداشته باشند.
به هر حال تا وقتي زمينه گسترش فرهنگ دوچرخه سواري در تهران وجود ندارد و نمي شود صحبت جدي از دوچرخه سواري در اين شهر به ميان آورد بايدكوشيد تا ديگر شهرها نيز به سرنوشت تهران دچار نشده اند ، فرهنگ دوچرخه سواري را دراين شهرها گسترش داد

طهرانشهر
ايرانشهر
محيط زيست
تهرانشهر
حوادث
خبرسازان
در شهر
زيبـاشـهر
|  ايرانشهر  |  محيط زيست  |  تهرانشهر  |  حوادث  |  خبرسازان   |  در شهر  |  زيبـاشـهر  |  طهرانشهر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |