ديدار با «پاواروتي» هاي خياباني
«دادزدن» كسب و كار من است
بزرگترين درسي كه به بچه هايم ياد داده ام اين است كه از مرتاضان هندي، هيچ چيز كم ندارند و آنها را الگوي خود قرار دهند
تلنگر تهيه گزارش زماني خورده شد كه دم در ورودي يك مغازه كتابفروشي روي مقوايي با خطي درشت و نه چندان زيبا نوشته شده بود، به يك «دادزن» نيازمنديم
ليلا درخشان
شواهد و شنيده ها حاكي ازآن است كه شغل دادزني(!) از قديم الايام در تهران رواج داشته است و حتي مي شود گفت اصلا ريشه در تاريخ ما دارد؛ ايامي كه افرادي در كوچه و خيابان ها راه مي افتادند و تحت عناوين برف پارو مي كنيم... آب حوضيه... و... در واقع به اطلاع رساني- البته از نوع سنتي اش -مي پرداختند ومردم را از وجود چنين مشاغل و امكاناتي با خبر مي كردند. البته اين شغل در آن موقع زاييده زمان و نيازي مبرم بوده و حتي مردم هم از آن به نيكي ياد مي كرده اند، اما آنچه جاي تعجب دارد تداوم اين حرفه در عصر انفجار اطلاعات است. گرچه «دادزن »هاي اين عصر از قافله عقب نمانده اند و كم وبيش تكنولوژي را به خدمت گرفته اند وهمانطور كه هر يك از ما هر روزه شاهد هستيم، افرادي با نصب بلندگو بر روي ماشين يا گاري شان زحمت داد زدن با صداي خيلي بلند را از خود سلب مي كنند و بدين وسيله تا لب تر مي كنند صدايشان تا ۸ كوچه آن طرف تر شنيده مي شود و البته بعضي فروشندگان هم پا را از اين فراتر گذاشته و با ضبط صداي دادزن ها روي نواركاست و پخش آن درمغازه هزينه پرداخت حقوق به يك دادزن را از سر باز مي كنند.
ايد بد نباشد اضافه كنيم كه تلنگر تهيه گزارش زماني خورده شد كه مقابل در ورودي يك مغازه كتابفروشي روي مقوايي با خطي درشت و نه چندان زيبايي نوشته شده بود، به يك دادزن نيازمنديم.
خيابان انقلاب، دادزن هاي فرهنگي
جوان است، با صورتي آفتاب سوخته روي نرده هاي زرد رنگ مقابل مغازه كتاب فروشي تكيه داده و حسابي مشغول فرياد زدن است.روي دست چپش باندكشي قرمز رنگي پيچيده شده و هر از چندگاهي آن را محكم تر مي بندد. كمي آن طرف تر بر روي صندوق پستي كه يك وجب خاك روي آن را گرفته، بطري آبي قرار دارد كه به نظر خنك نمي آيد كه هر وقت از آن مي نوشيد فريادش بلندتر مي شد. همكارش هم چند قدم آن سوتر است و نوبتي كشيك مي دهند كه سرو كله ماموران پيدا نشود، «چند سالمه؟ كدام سن، شناسنامه يا واقعي، در شناسنامه ۲۶ سال سن دارم ولي خودم ۳۶ سالمه! اهل صومعه سراي گيلانم، ۸ تا بچه بوديم و يك زمين كشاورزي! مجبور شدم به اين تهران خراب شده بيايم. از راه دادزني ماهي ۹۰ هزار تومان در مي آورم البته گاهي با انعام ۱۰۰هزار تومان هم مي شود...
ولي به هر حال ۵۰ هزار تومان آن را بايد بابت خانه اي كه در قلعه حسن خان كرج اجاره كردم بپردازم... به بچه ام قول داده بودم اگر شاگرد ممتاز شود برايش دوچرخه اي مي خرم و با اينكه شاگرد ممتاز شد نتوانستم به حرفم عمل كنم. زندگي ام از يك يخچال خرابه و تلويزيون و چند تا خرت و پرت تشكيل شده... تفريح... مگر با اين حقوق مي شود تفريح داشت... سرگرمي ام فقط تماشاي فوتبال آن هم از دريچه يك تلويزيون درب و داغان است... من ۸ ساعت در روز بايد داد بزنم و حتي هزينه خريد شير را هم ندارم كه بتوانم گلويم را براي اين كار آماده كنم همين چند روز پيش ماموران آمدند سر ما خراب شدند و من را كتك زدند... (اشاره به دست باند پيچي شده اش مي كند.)».
بيشتر از ۱۳ ساله نشان نمي دهد. سر تا پا سفيد پوشيده، آفتاب گير سفيدرنگي هم بر سر دارد و با دست آن را مرتب جابه جا مي كند. در حالي كه دمپايي هايش را لخ لخ روي زمين مي كشد و از اين سمت پياده رو به آن سمت مي رود، با لحن تمسخرآميزي فرياد مي زند كتاب، كتاب ناياب، حراج شد و... «من اصلا مصاحبه نمي كنم، همين چند روز پيش از همكاران شما آمدند اينجا و چند تا سوال از ما پرسيدند و رفتند و بعد هم نمي دانم چي توي روزنامه نوشتند كه باعث شد مامورها به ما هجوم بياورند... فقط يك حرفي براي گفتن دارم بنويسيد اين «از من بپرس ها»ي واقعي ما هستيم. اينجا هر كسي آدرس هر مغازه ، خيابان، كوچه و... را بخواهد از ما مي پرسد. در حين صحبت، پاسخ چند نفر را مي دهد انگار كه اين كار، به مرور برايش جزئي از وظيفه اش شده است .اين همه خدمت مي كنيم آن وقت...»
سر تا پا سياه پوشيده ومقابل ورودي پاساژ كتاب گوشه اي تكيه داده، ميانسال است و سيگاري گوشه لبش، به طرز مرموزانه اي، اطراف را مي پايد. گاهي هم زير لب زمزمه اي مي خواند ... و دوباره بر مي گردد و فرياد مي زند، كتاب، كتاب هاي درسي و... « ۴۴ سالمه، اردبيلي هستم، حدود ۳۰ ساله كه تهرانم، من قبلا همه چي داشتم، خونه، مغازه،... همه شون افتادند توي طرح وخراب شدند... بعدش ديگه سر خورده شدم... از سر ناچاري اومدم سراغ اين كار، حدود ۴ ساله كه در اين كارم. ۴ تا بچه دارم، يه آلونك هم توي امامزاده حسن اجاره كردم، ماهي ۸۰ هزار تومان از راه دادزني حقوق مي گيرم.همه اين كارها از سر ناچاريه، اين هم شد كار؟ گلوي آدم درد مي گيره... اوايل مقداري شير و نشاسته مصرف مي كردم، الان توانم فقط در حد مصرف چاي است...»
جلو در ورودي يك كتاب فروشي بزرگ روي صندلي تكيه داده و هر از چندگاهي بلند مي شود. اعتماد به نفس در حركات و سكناتش موج مي زند. يك دستش در جيبش است. با قدم هاي محكم گام بر مي دارد، طوري ژست مي گيرد كه اگر در لحظه اي ساكت باشد فكر مي كني شايد رئيس انتشارات خيلي بزرگ و معروفي باشد.
از موضع بالا صبحت مي كند... «من خودم جواز كسب دارم و ناشر هستم! مغازه كتاب فروشي كه الان دارم برايش تبليغ مي كنم مال پدرم است... مجبورم خودم اينجا بايستم... كارگر كه دل نمي سوزاند، تازه اگر دلسوز هم باشد اسم مولف ها، نويسنده ها و...را نمي داند. مشتري هاي اينجا همه فصلي و عبوري هستند و مثل غنچه اي هستند كه فوري شكفته مي شوند و بعد هم پژمرده مي شوند. بايد خودم باشم تا آنها را شكار كنم... حدود ۶ سال است كه به اين كار مشغولم ، مي خواهم از اين راه سرمايه اي به هم بزنم و خودم مستقل كار كنم... آخر در اين دوره زمانه با يك شغل كه نمي شود روزگار را سر كرد، كار كه عيب و عار نيست...»
انقلاب، كتاب فروش ها...
مغازه اش ويترين شيكي دارد و انواع و اقسام تازه هاي نشر در آن به چشم مي خورد، چند تا مشتري كنار ويترين هستند و اسم كتاب ها را از نظر مي گذرانند... خبري از دادزن ها نيست، فروشنده جوان است با عينك ته استكاني، در حالي كه چند تا كتاب را جا به جا مي كند، مي گويد: «آنها اعصاب ما راخراب كرده اند. بيشتر كتاب فروشي ها چون مغازه شان يا در طبقه بالا يا زيرزمين است، از اين كارگرهاي دادزن استفاده مي كنند وگرنه مثلا من كه ويترين مغازه ام سرنبش استآيا نيازي به دادزن دارم؟»
در انتهاي كوچه طبقه دوم مغازه كتاب فروشي است كه اگر دادزني دم درش نباشد، عقل جن هم به وجود چنين مغازه اي در چنين جايي نمي تواند برسد. خيلي منصفانه با اين شغل برخورد مي كند، معلوم است، شاهد روباه، دمش است.
« اين هم يك نوع كاسبي است، اينها از كمبود شغل است. اين جوان ها با اين كار كه لااقل از بيكاري و دزدي بهتر است، از ساير انحرافات اجتماعي مصون هستند و به ما هم كمك مي كنند چون ۷۰ درصد فروش مغاز ه اي مثل ما كه در ديد نيست به اينها وابسته است.»
خيابان وليعصر ، دادزن هاي پوشاك
از دور به شكل يك چوب رختي متحرك به نظر مي آيد. نزديك تركه مي شوي مي بيني دادزن پوشاك است. لباس هاي گلچين شده را به چوب رختي آويزان كرده و آنها را به نحو ماهرانه اي به پيراهنش آويخته، دو تا كيف زنانه هم در يك دستش داردو يك لنگه كفش هم در دست ديگرش مرتب و يك نفس فرياد مي زند آتيش زدم به مالم... برس حراج واقعيه... ته كوچه، بدو خونه دار حراجه...
«شغل اصلي ام، نانوايي بود ولي چون علاقه نداشتم آمدم بيرون. خانواده ام زنجاني است. نه سوادي داشتم و نه سرمايه اي، مادرم نابينا است و پدرم هم فوت كرده است. مادرم را به خواهر كوچكترم سپرده ام و آمده ام اينجا بلكه بتوانم پولي جمع كنم و درآينده به دادشان برسم. البته اين كه كار نيست و نمي خواهم در آن بمانم... همه اش خواري و ذلت است. از همه بدتر نگاه هاي رهگذران است كه سرشار از تنفر است و به چشم مردم آزار ما را نگاه مي كنند، تازه گرماي هوا و هجوم ماموران و گلو درد و... هم بماند. من فقط دوست دارم بتوانم از اين راه پولي جمع كنم و موتور ي بخرم و پيك شوم و بعد بروم پي كارم. شايد خنده دار باشد ولي يك دفعه كه ماموران آمدند موقع فرار كردن هول شدم و خواستم فراركنم كه از ترس افتادم توي جوي آب و با سر و روي لجني آمدم بيرون و بعد هم مجبور شدم تمام خسارت لباس ها را هم بدهم.
تجريش، همان دادزن ها...
پيرمرد است با استخوان بندي درشت، محاسن سفيد ش با فريادهايي كه مي كشد به شدت تضاد دارد. ظاهرش يك نوع احساس بي خيالي و الكي خوش بودن به انسان القاء مي كند. ليوان يكبار مصرفي كه درون آن چاي است را به درون سطل آشغال مي اندازد و بر مي گردد سرجاي اولش و دوباره شروع مي كند به فرياد زدن، حراج شد، مفت، مفت، بدو برس حراج شد... صدايش به نسبت سن اش خيلي قوي و رسا است.
«حدود يكسال و نيم است كه به اين كار مشغولم ۵۵ سالمه، از ده چكنه قوچان آمده ام. آنجا كلي گاو و گوسفند داشتيم كه همه بر اثر خشكسالي مردند ومن ماندم و يك خانه گلي و ۶ تا بچه قد و نيم قد كه بايد به هر جان كندن بود شكمشان را سير مي كردم. يكي از دوستانم كه تهراني بود و گاهي براي عوض كردن آب وهوا به ده ما مي آمد وقتي وضع مرا ديد قول داد كه كمكم كند. چند وقت بعد ديدم به مخابرات ده زنگ زد و گفت كه خانه اي در زير زمين برايت پيدا كرده ام كه صاحب خانه اش از آشنايان است و پيرزني تنهاست و احتياج به مراقبت دارد... ما هم بار و بنديل راجمع كرديم و آمديم تهران. فكر كنم اين زيرزمين قبلا طويله بوده. هيچ پنجره اي ندارد... بعد هم آمدم اينجا وبا اولين فرياد به كار مشغول شدم...» او در حالي كه جواب سلام چند تا از همكارانش رامي دهد مي گويد: «اين زيرزمين در كهريزك است. من از راه دادزني ماهي ۸۰هزار تومان مي گيرم و بزرگترين درسي كه به بچه هايم ياد داده ام اين است كه از مرتاضان هندي هيچ چيز كم ندارند و آنها را الگوي خود قرار دهند.» (در حين صحبت فرياد مي زند: كيف، كفش حراج شد... انگار خيلي وجدان كاري دارد و نمي خواهد يك لحظه را ساكت باشد.)
«... ديگر به مرور خيلي حرفه اي شده ام و بوي مامور را از دور مي فهمم و تا سر و كله شان پيدا مي شود شروع مي كنم به تصنيف خواندن ...» وقتي از اومي پرسم مي خواهي به كارت ادامه دهي با پاسخ متفاوتي مواجه مي شوم. «البته ، من تا جايي كه توان داشته باشم هر چه بلندتر فرياد مي زنم و نوع محصول صاحب كارم را به گوش مردم مي رسانم...»
«... يكدفعه كه به كار خودم مشغول بودم و مثل هميشه داشتم فرياد مي زدم، مردي نزديك شد و بامن درگير شد و خيلي از صداي من اظهار ناراحتي مي كرد كه با واسطه گري صاحب كارم اين قضيه حل شد... من مي توانم سيگار بفروشم يا كارهاي ديگري بكنم ولي باز اين كار به نظرم بهتر است و لااقل از نظر خودم حلال است...»
ميدان رسالت، دادزن هاي سواري هاي غيرخطي
در صورتش آثار نقص عضو به شدت مشهود است و سر و وضع ظاهري اش خيلي آزاردهنده است. وقتي فرياد مي زند بايد خيلي بيشتر از افراد عادي از خودش مايه بگذارد، چون فكش به طرز عجيبي كج است...
«با اين سر و وضع و قيافه به جز گدايي چه كاري مي توانم بكنم، اين كار را هم با بدبختي پيدا كرده ام... هر ۵ مسافري كه جور كنم، راننده ۱۰۰ تومان يا بيشتر و كمتر به من مي دهد تقريبا روزي ۱۲-۱۰ ساعت داد و بيداد مي كنم و ماهي ۸۰-۷۰ هزار تومان مي گيرم (اجازه مي خواهد تا ماشيني كه تازه از راه رسيده بود و مسافر نداشت را راه بيندازد... ونك، رسالت، ونك، رسالت... وقتي ۱۰۰تومان از راننده مي گيرد، دست او را مي بوسد...) همه خانواده ام را از دست داده ام و آمدم پيش عمويم در تهران كه اتاقكي در زيرزمين خانه اش را به من داد... (باز اجازه مي خواهد. اما اين بار به سمت خودروي مسافركشي مي رود كه ظاهرا غيرخودي است و مي خواهد مسافرها را سوار كند و با او برخورد مي كند...) به اين زندگي عادت كرده ام و تازه بابت هر ۱۰۰ توماني كه مي گيرم كلي خوشحال مي شوم... راننده تاكسي ها، هم مرا خيلي دوست دارند و هم به من نياز دارند... من نباشم چه كسي مي تواند اين مسافرها را جمع و جور كند؟...»
|