پرده ها را بردارند تو در يك قدمي هستي
حالامن هي درازمي كشم وروي چشمانم نوارسياهي مي گذارم
تو در ميان رعد و برق ايستاده اي
نقطه اي روشن ميان سياهي
منحني ها به اندام تو مي رسند
پلك مي زنم
نقطه هاي روشن طلايي مي شوند
تو باز بندبازي مي كني
چشم هايم بسته مي مانند
تو بگو پرده ها را كي بر مي دارند؟
سيد محمد آتشي- ابركوه
طناب خيس باران
دو چشم منتظر، پر مي زد از عمق كمي جان در پياده رو
سراسيمه تر از هر شب، قدم مي زد زمستان در پياده رو
كسي برفي تر از چترش، خيابان را پياده مي خرامد، ژرف
مشام كودكي را مي دود زنبيلي از نان در پياده رو
دو چشم منتظر آن سوتر از افسانه هاي يوش تا دريا
غريبانه تر از ديروز دارد مي دهد جان در پياده رو
دمادم مشق گريه مي نويسد، دخترك در دفتر بختش
به جاي «توي جنگل با ترانه» باز باران در پياده رو
برقص اي دختر باران به ضرب زوزه ي باد و دف دوران
كه در آيين ما جرمي ندارد رقص دندان در پياده رو
هميشه جذر زجر من برابر مي شود با خاطرات تو
كه بي سايه فشرده زير راديكال ايوان در پياده رو
و لختي آنطرف تر سايه مي پاشند روي دختري كه، سرد
شبي خشكش زده روي طناب خيس باران در پياده رو
هوشنگ حبيبي - خرم آباد
بوق
ميان غصّه ي هر روزه دو تا نان، بوق
و ترس و رد شدن از خطوط با آن، بوق
دوباره فكر و خيالات جور واجورش
دوباره گيج شدن در شب خيابان، بوق
چه كار مي كني آخر تو؟ - يك زن تنها -
و اين جماعت آدم نماي انسان، بوق
دوباره تب كه كند كودك تو مي فهمي
هزار جور دعا بي دوا و درمان، بوق
و باز آخر ماه و اجاره خانه و فحش
و هر چه هم كه بگويي كه رحم، وجدان، بوق
كشيد روسري اش را عقب جلوتر رفت
و فكر كرد به روز عذاب و ايمان، بوق
و بعد بره شد و رام شد و قرباني
به برق خنده يك گرگ پشت فرمان، بوق
علي محمد مودب- تهران
مثل هميشه
وقتي دو تا كبوتر... (شايد دو تا كلاغ...)،
آهسته رد شدند از آيينه ي اتاق،
بايد طبيعتا خبري از تو مي رسيد
مثل هميشه كاملا از روي اتفاق.
... مثل هميشه بايد پيشم مي آمدي
با دست هاي برفي و با چشم هاي زاغ
... با دست هاي برفي و چشمان زاغ، نه...
... با دست هاي آتش... با چشم هاي باغ...
... مثل شبح مي آمدي و پهن مي شدي
پهلوي من... درست كنار همين اجاق...
... مثل شبح نه... مثل پري كه شنيده ام -
لب هاي سرخ دارد و انگشت هاي داغ
... آن وقت دست هايت مي ماند پيش من
مثل دو تا كبوتر پيش دو تا كلاغ!
آنوقت... برق چشمت گم بود و گم نبود
در قاب بي پرنده... با آن همه چراغ...
محمد جواد شاهمرادي (آسمان)- اصفهان
قصيده اي براي محيطم
اما من كودكيِ شهري هستم
كه پا به پاي من دويده در كوچه پس كوچه هايش
پس شهرها از كودكي آغاز مي شوند
و اين دليل روشني است
كه من كودكي اهوازم در مرداد
وقتي كه تب مي كند
وقتي جاي بازي هايم
جا مي ماند بر صورتم
وقتي جزئي از خودم مي شوم
كارون مي شوم
در قلب دختري از پل
اما من كودكي شهري هستم كه كودكانش را از خاطر برده است
وهميست
قاطي دود و شرجي و نخل
با عباي زن هايي كه امتداد گورهايند
مي دوم در خودم به سرعت مي دوم
دستم خرما مي پاشد در شهر
دست ديگرم قصيده ايست براي محيطم
شما كه ايستاده ايد، ببينيد
من اهوازم با نام كوچك احسان.
احسان اسكندري- اهواز