سه شنبه ۲۳ تير ۱۳۸۳ - شماره ۳۴۳۶
گزارش يك شعر از« محمدكاظم علي پور»
پرت افتاده از آرمانشهر
010884.jpg
روح الله مرادزاده
چند خزر فاصله
ديوانه
عمر خويش را
بر سنگفرش پياده رو گذاشت
و من
برسروده هام.
اين نگاه توست!
كه فراتر از كفشت نمي رود
ور نه تا گريه
چندخزر فاصله است
و اين باران ، هميشه
خو كرده ي چشمان مردي ست
كه خوشبختي
در تهي دست هاش مي گردد
منطبق شدن زبان و دنياي شاعرانه بر محور نظريه هاي ادبي، شاعران را به ورطه ها و كجراهه هاي هولناك و نابرگشتني كشانده است. زايش مانيفست هاي عجيب  و يك شبه، تمهيدات و حادثه هاي صرفاً زباني و ساختاري حاكم بر روند توليد شعر، در جهت تهي كردن شعر از آن «آن»، شاعرانه بوده است. در واقع به نظرمي رسد كه شعر بيشتر از آن كه حضوري و حاصل جنون زدگي شاعرانه باشد، سيري حصولي و اكتسابي داشته است و در اين دهه اخير بيشتر شاهد اين تشتت و بحران غريب بوده ايم.
مصيبت اينجاست كه مسلح بودن به تكنيك ها و آراء نظريه پردازان بزرگ بجاي به دست دادن توليدات درجه اول ادبي، بيشتر باعث ويراني شعر و بازتوليد محصولات دست دوم، بي روح و مكانيكي شده است.
از ميان اين گرايش ها اما - دور از موج بازي ها و پسانيمايي بازي هاي آنچناني - جرياني كه بيشتر از همه موثر افتاده است شايد شعر گفتار سيدعلي صالحي است آن هم البته تنها شعر صالحي نه پيروان ريز و درشت او.
شعر گفتار گرچه شعري است فاقد دلالت و معنا،اما تمهيد و كوششي است مثبت در جهت نزديك كردن شعر به ساحت واقعي موسيقي و بي معنايي آن، كه بررسي دقيقش خارج از حوصله بحث كوتاه ماست.
به طور كلي دور از جريان هاي فرماليستي و حادثه هاي صرفاً زباني امروز، شاعراني هستند كه هنوز رنج عميق و انساني شان باعث زايش و سر برآوردن شعري متفاوت مي گردد. شعري كه  تجربه اي ريخته در كلام است و در واقع ساختار و محتواي اثر را درهم تنيده و اينهماني يكديگر جلوه مي دهد.
از جمله اين شاعران مي توان به محمدكاظم علي پور اشاره كرد كه در آثار وي شعر در افق دلالت هاي معنايي ژرف قرار مي گيرد بدون اين كه شعرش شعر محتوا باشد.
***
مي توان اثر را اجرايي در سه برش (يا سه پرده) متفاوت تقطيع كرد.
برش اول: ديوانه
عمر خويش را
بر سنگفرش پياده رو گذاشت
و من
بر سروده هام
در اين برش و از اين زاويه خطاب شاعر خطابي درون گرايانه و حديث نفسي است. از اين منظر بين «ديوانه» و «من» (شاعر) تقابلي همگون خودنمايي مي كند. اين برجستگي و اين هماني «ديوانه»  و «من»، از نظر ديداري و نوع قرار گرفتن در سطح كاغذ كه در تيزي وشيبناكي كل برش قرار مي گيرند نيز رخ نمون است. نيز هر يك خود سطري جداگانه و مؤكد هستند و «واو» قبل از «من»، تنها واسطه اي است تا «ديوانه» را با «من» يكي كند و اين شكل پنهان خوان «ديوانه و من....» را از آن نمايش دهد.
در اين برش تعهد انساني و شاعرانه با درخششي ظريف، حضور بي قيد و شرط خود را اعلام مي كند. به عبارتي، با اين تمهيد عقل گريزي ديوانگان و شاعران يا به تعبير زيركانه تر، سرپيچي اين دو (ديوانگان و شاعران) از ملاك هاي اخلاقي بشريت(۱)، با زباني موجز و آوار شده بر هم بيان مي شود.
يگانگي و برادري اين دو ريشه اي فلسفي - تاريخي دارد و افلاطون الهام شاعرانه را شكلي از ديوانگي مي داند و سپس در كتاب  «جمهوريت» به طرد شاعر از آرمانشهر مي پردازد. اگرچه «جنون آنها را از نوع الوهيتي مي داند كه حقيقت را به آنها الهام مي كند.»(۲)
اما ديوانه يا شاعر؟ كدام يك عمر باخته اند؟ به نظر مي رسد كه هر دو. چرا كه تا وقتي جامعه در فقر فرهنگي - انديشگي به سر مي برد نه جايي براي ديوانگان همه چيزدرباخته است و نه جاي شاعراني كه براي «دفاع از خويشتن مگر كلمه ها هر سلاحي را از آنان گرفته اند.»(۳)
در ميان سطرهاي اين برش، سطر «و من» با تأكيد خود را به رخ مي كشاند. مي بينيم كه او هنوز از پاي نيفتاده است.
چهار واژه  «خويش»، «سنگ - فرش»، «گذاشت» و «سروده هام» موسيقي و ريتم اين برش را طولاني و در عين حال كسالت بار مي كند به گونه اي كه خمودگي و ملال بر آن سايه مي افكند.ناگفته نماند كه اگر چه نوع ريتم ملال آور و جايگاه دو واژه «ديوانه» و «من» در اين برش چنان مي نمايد كه بايد در كل اينگونه اجرا مي شد، اما به نظر مي رسد كه اين ديوانگي مي بايست در سطح واژه ها بيداد مي كرد و موجب از هم گسيختگي زبان مي شد، به گونه اي كه رفتار واژه ها نه اين سان آوار شده و چمبره زده بر هم بلكه از هم گريزان مي شد، زبان از هم مي پاشيد و روش مندي آن به كلي به فراموشي سپرده مي شد.
برش دوم: اين نگاه توست!
كه فراتر از كفشت نمي رود
ورنه تا گريه
چند خزر فاصله است
در اين برش زبان خطابي مي شود و شاعر همپرسه با كسي است كه رو در رو به انكارش برخاسته است. در اين برش حس مي شود كه شاعر كل شعر را براي كسي سروده است و سپس به عمد نام او را از پيشاني شعر حذف كرده است تا اين انكار جنبه اي فردي و تك معنايي به خود نگيرد.
در سطر اول اين برش، هم واژه ي «اين» كه تأكيدي است براي تحقير و هم علامت تعجب  آخر سطر، نگاه را كوچك، حقير، دم دستي و شيء واره مي كند و اين در صورتي است كه ايستايي فعل «نمي رود» (هم از نظر ديداري و هم معنايي) در سطر دوم، افق نگاه را به پايين ترين حد خود يعني كفش كشيده و متوقف مي كند مي بينيم كه از زبان كوچه و بازار استفاده شده سپس از آن آشنايي زدايي شده و «كفش» جاي «دماغ» را گرفته، بدين سان دايره معنا گسترده تر و بازتر شده است، چرا كه وقتي افق نگاه چيزي مثل كفش باشد نگاه و انسان نيز تبديل به «چيز» مي شود و كفش نمودي برتر از صاحبش مي گيرد چون حالا انسان به چيزي مبدل گشته است كه در خدمت اين كالاست.از سويي «كفش» ارتباط با زمين و خاك دارد و در اين جا مجازي است كه در تقابل با نگاه، گريه و حتي خزر قرار مي گيرد.
از ديگر سو كفش ارتباط تنگاتنگي با سنگفرش و پياده رو دارد و از اين جهت اين برش مرتبط مي شود با برش اول، اين در صورتي است كه از نظر معنايي از آن گريزان مي شود و كاملاً در جهت عكس آن حركت مي كند يعني حركتي منفي را مي آغازد.
كلمات در اين برش تند و محكم پرتاب مي شوند. حال آنكه برش اول در خواب آلودگي  واژه ها سربرآورده بود.
برش سوم:
و اين باران ،هميشه
خو كرده ي چشمان مردي ست
كه خوشبختي در تهي دست هاش مي گردد
در اين اجرا ابهام كمتر مي شود و خيلي صريح و مرتبط با برش دوم - كه از نظر عيني و ديداري نيز با «واو» كه انگار امتداد آن است - آغاز مي گردد و سريع هم آغاز مي گردد. سريع از اين جهت كه بعد از برش دوم واژه هاي نخوانده را به زحمت مي توان شكار كرد، حال آنكه بين برش اول و دوم يك ناحيه  سفيد حدس زدني است.
در اين اجرا، باز هم نگاه شاعر عوض مي شود و از برش دوم كه انگار در انكار شخصيتي آشنا بود فاصله مي گيرد و به گونه اي مبهم به برش اول برمي گردد. اين نگاه ديگرگون، براي تشديد كردن نگاه دوم آورده شده است.در آنجا نگاه سر دو شيء واره است و اين جا چشمان مردي تصوير مي شود كه باران خو كرده آنهاست. سطر پاياني ضربه ناگهاني شعر است كه با پارادوكسي معنايي به ختم اجراي كلي شعر انجاميده است. «خوشبختي» متني باز است كه شعر را در افق دلالت هاي چند معنايي قرار مي دهد.
حال اگر چرخش معنايي را با چرخش ساختاري هماهنگ كنيم، آيا «خوشبختي» همان قلم شاعر در سطرهاي اول نيست كه فناي واژه هاي جادويي شده است و فناي خودخواسته جز «خوشبختي» چيز ديگر مي تواند باشد؟ با اين ديدگاه و در اين چرخش مي بينيم كه اين شاعر است كه خوانده مي شود و نه شعر و اين شاعر است كه در هر واژه و در هر تصوير هم حضور دارد و هم غايب است و مستتر.
و نكته آخر اينكه: در برش اول حرف از «من» است و در برش دوم مخاطب عوض مي شود و تبديل به «تو» مي شود و در برش سوم اين «او»ست كه رخ مي تاباند. يعني شاعر (فاعل) سه پاره شده است و تجزيه اي كه دايره وار در چرخش است اجزاء به هم مي رسند، همديگر را نفي مي كنند و باز در گوينده تسهيل مي يابند.
و اين نكته كه «تو» بين «من» و «او» واقع شده است نيز قابل تأمل است.
* منابع درهمشهري موجود است.

شعر معاصر ايران
بندباز
پرده ها را بردارند تو در يك قدمي هستي
010887.jpg

حالامن هي درازمي كشم وروي چشمانم نوارسياهي مي گذارم


تو در ميان رعد و برق ايستاده اي
نقطه اي روشن ميان سياهي
منحني ها به اندام تو مي رسند


پلك مي زنم
نقطه هاي روشن طلايي مي شوند
تو باز بندبازي مي كني


چشم هايم بسته مي مانند
تو بگو پرده ها را كي بر مي دارند؟
سيد محمد آتشي- ابركوه

طناب خيس باران
دو چشم منتظر، پر مي زد از عمق كمي جان در پياده رو
سراسيمه تر از هر شب، قدم مي زد زمستان در پياده رو
كسي برفي تر از چترش، خيابان را پياده مي خرامد، ژرف
مشام كودكي را مي دود زنبيلي از نان در پياده رو
دو چشم منتظر آن سوتر از افسانه هاي يوش تا دريا
غريبانه تر از ديروز دارد مي دهد جان در پياده رو
دمادم مشق گريه مي نويسد، دخترك در دفتر بختش
به جاي «توي جنگل با ترانه» باز باران در پياده رو
برقص اي دختر باران به ضرب زوزه ي باد و دف دوران
كه در آيين ما جرمي ندارد رقص دندان در پياده رو
هميشه جذر زجر من برابر مي شود با خاطرات تو
كه بي سايه فشرده زير راديكال ايوان در پياده رو

و لختي آنطرف تر سايه مي پاشند روي دختري كه، سرد
شبي خشكش زده روي طناب خيس باران در پياده رو
هوشنگ حبيبي - خرم آباد
بوق
ميان غصّه ي هر روزه دو تا نان، بوق
و ترس و رد شدن از خطوط با آن، بوق
دوباره فكر و خيالات جور واجورش
دوباره گيج شدن در شب خيابان، بوق
چه كار مي كني آخر تو؟ - يك زن تنها -
و اين جماعت آدم نماي انسان، بوق
دوباره تب كه كند كودك تو مي فهمي
هزار جور دعا بي دوا و درمان، بوق
و باز آخر ماه و اجاره خانه و فحش
و هر چه هم كه بگويي كه رحم، وجدان، بوق
كشيد روسري اش را عقب جلوتر رفت
و فكر كرد به روز عذاب و ايمان، بوق
و بعد بره شد و رام شد و قرباني
به برق خنده يك گرگ پشت فرمان، بوق
علي محمد مودب- تهران
مثل هميشه
وقتي دو تا كبوتر... (شايد دو تا كلاغ...)،
آهسته رد شدند از آيينه ي اتاق،
بايد طبيعتا خبري از تو مي رسيد
مثل هميشه كاملا از روي اتفاق.
... مثل هميشه بايد پيشم مي آمدي
با دست هاي برفي و با چشم هاي زاغ
... با دست هاي برفي و چشمان زاغ، نه...
... با دست هاي آتش... با چشم هاي باغ...
... مثل شبح مي آمدي و پهن مي شدي
پهلوي من... درست كنار همين اجاق...
... مثل شبح نه... مثل پري كه شنيده ام -
لب هاي سرخ دارد و انگشت هاي داغ
... آن وقت دست هايت مي ماند پيش من
مثل دو تا كبوتر پيش دو تا كلاغ!
آنوقت... برق چشمت گم بود و گم نبود
در قاب بي پرنده... با آن همه چراغ...
محمد جواد شاهمرادي (آسمان)- اصفهان
قصيده اي براي محيطم
اما من كودكيِ شهري هستم
كه پا به پاي من دويده در كوچه پس كوچه هايش
پس شهرها از كودكي آغاز مي شوند
و اين دليل روشني است
كه من كودكي اهوازم در مرداد
وقتي كه تب مي كند
وقتي جاي بازي هايم
جا مي ماند بر صورتم
وقتي جزئي از خودم مي شوم
كارون مي شوم
در قلب دختري از پل
اما من كودكي شهري  هستم كه كودكانش را  از  خاطر برده  است
وهميست
قاطي دود و شرجي و نخل
با عباي زن هايي كه امتداد گورهايند
مي دوم در خودم به سرعت مي دوم
دستم خرما مي پاشد در شهر
دست ديگرم قصيده ايست براي محيطم
شما كه ايستاده ايد، ببينيد
من اهوازم با نام كوچك احسان.
احسان اسكندري- اهواز

ادبيات
اقتصاد
انديشه
ايران
زندگي
سياست
ورزش
هنر
|  ادبيات  |  اقتصاد  |  انديشه  |  ايران  |  زندگي  |  سياست  |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |