مجتبي توانگر
«صدام حسين المجيد» - رئيس جمهور پيشين عراق- براساس برنامه ريزي هاي انجام شده به پاي ميز محاكمه كشانده شد و اگر اين محكمه فارغ از هرگونه مسايل پشت پرده باشد، به طور قطع بايستي شاهد رسيدگي به تمامي جنايات ديكتاتور بغداد باشيم.
در كنار صدام تمام كساني كه ابزارهاي جنايات و سركوبگري هاي او بودند، وجود داشتند، اما جاي يك نفر خالي بود.
در ميان همه دست اندركاران مورد محاكمه صدام حسين، بي شك جاي رهبر «جيش التحرير عراقي» يعني «مسعود رجوي» خالي است. موضوعي كه به سهو يا عمد از طرف مقامات آمريكايي و يا قوه قضائيه جديد عراق ناديده گرفته شده است.
فرقه رجوي كه به دليل مشي تروريستي، قابل تحمل از سوي مردم و حاكميت ايران نبودند، در اوايل سال ۶۰، به خارج از ايران گريخته و بعد از چندي با رئيس حزب بعث عراق يعني ژنرال صدام حسين همراه شدند تا بتوانند آنان نيز همچون حزب كومله، پاسداران و جوانان بسيجي را با سلاح گرم و يا با سلاح سرد (پاره آجر، شيشه و...) به شهادت برسانند.
در مداركي كه به صورت نوار ويدئويي اخيراً منتشر شده و بخشي از آن در تلويزيون هاي «الجزيره» و «اسكاي نيوز» پخش شده است، سازمان منافقين (مجاهدين) به عنوان بخش مهمي از تشكيلات مخابرات و استخبارات ديكتاتور عراق بودند كه با بودجه ويژه و اجراي مأموريت هاي ويژه تحت هدايت «ژنرال حبوش» رئيس استخبارات عراق به فعاليتهاي تخريبي عليه مردم و حكومت ايران و سركوب مردم عراق پرداختند. در سال ۱۹۹۱ كه با حركت هاي انقلابي كردهاي شمال عراق در كنار شيعيان جنوب، رژيم بعثي عراق در آستانه سقوط و انهدام قرار داشت، منافقين وارد معركه شده و حركت اكراد را با خشونتي هرچه تمام تر، سركوب كردند. از اين قبيل حركتها توسط منافقين در جهت تحكيم حكومت صدام بسيار صورت گرفت كه مشهودترين مورد آن در مورد كردهاي شيعه بود.
بي فروغي در مرصاد
در جنگ تحميلي حاكمان وقت بغداد عليه ايران، مجاهدين به طور كامل نيروهاي خود را در اختيار آنان قرار داده بودند تا به راحتي بتوانند نيروهاي مردمي ايران (بسيج) را قلع و قمع كنند. حتي هنگام آتش بس بين عراق و ايران، مجاهدين با برداشتي توطئه گرانه و البته اشتباه از ضعف دولت ايران و نيروي نظامي اش، بهترين فرصت را براي پيروزي و فتح يك هفته اي تهران قلمداد نمودند. لذا در تاريخ ۵ مرداد ۱۳۶۷، در عملياتي به نام «فروغ جاويدان» به خاك ايران حمله كردند. اين عمليات را كه نيروهاي مردمي ايران، مرصاد ناميدند، شكست سختي براي منافقين به دنبال داشت. در اين عمليات بود كه سپهبد شهيد صياد شيرازي- از فرماندهان ارتش جمهوري اسلامي ايران- با فرماندهي خود شكست سنگيني را به اين گروه وارد ساخته و براي مجاهدين يادآور دهه ۵۰ شد كه تشكيلات مجاهدين در آستانه فروپاشي قرار داشت و فرماندهي همين عمليات باعث شد مجاهدين به تلافي اين رشادتها صياد شيرازي را در سال ۷۸ به طرز ناجوانمردانه اي با شليك چندين گلوله به شهادت برسانند.
شاگردان تندخو
سازمان مجاهدين خلق در سال ۱۳۴۴ توسط تعدادي از شاگردان مرحوم مهدي بازرگان شكل گرفت. محمد حنيف نژاد، سعيد محسن، حسن نيك بين (معروف به عبدي) هسته اوليه سازمان را تشكيل دادند.محمد حنيف نژاد متولد ۱۳۱۷، دوره دبيرستان را در تبريز گذراند و سپس به دانشكده كشاورزي كرج آمد. در سال ۴۰ وارد نهضت آزادي شد و در آنجا با سعيد محسن آشنا گرديد و به دنبال دستگيري سران نهضت در سال ۴۱، او نيز براي مدتي به زندان افتاد و در آنجا با بررسي وضع جنبش ايران، زمينه را براي فعاليت بعدي خود آماده كردند.سعيد محسن، از نوادگان آيت ا... ميرزا يوسف اردبيلي بود كه از علماي عهد مشروطه محسوب مي شد، پدر سعيد محسن- سليمان- از موجهين شهر زنجان بود و در جريان غائله پيشه وري (آذربايجان) به مخالفت با حكومت وي برخاست و گريزان به تهران آمد. مدتي براي سرنگوني او در حرم حضرت عبدالعظيم(ع) مقيم شد. نام خانوادگي اين خانواده، به مناسبت نام نيايشان آيت ا... ميرزامحسن اردبيلي، انتخاب شده است. شرح حال زندگي اين خانواده توسط يوسف محسن (برادر سعيدمحسن) در فهرست منشورات كنگره مقدس اردبيلي آمده است. حسن نيك بين معروف به عبدي در مقايسه با دو نفر ديگر، فوق العاده به ماركسيسم نزديك بود و بيشتر كار تهيه جزوات سياسي را در سازمان برعهده داشت. او به مرور از سازمان كناره گرفت (جريان ها و سازمان هاي مذهبي- سياسي ايران- رسول جعفريان- ص۳۳۲-۳۳۱)
اندكي بعد بديع زادگان، علي مشكين فام، ناصر صادق، علي ميهن دوست و حسين روحاني به اين سازمان پيوستند.
چارچوب هاي فكري سازمان
۱- در نخستين بيانيه رسمي سازمان كه در بيستم بهمن ۱۳۵۰ منتشر شد، آمده است: «... هسته اوليه سازمان كه هم اكنون براي اولين بار نام آن را فاش مي كنيم در ۶ سال قبل و با شركت برخي از كادرهاي سابق نهضت آزادي ايران... به شكل مخفي بنياد نهاده شد ...»
۲- بررسي مسير حركت مجاهدين و همچنين مكتوبات اين گروه نشان مي دهد كه از همان ابتدا به دنبال حركت هاي ماركسيستي بودند و اسلام به عنوان پوسته اي بر فعاليت هايشان تلقي مي شد.
سعيد محسن در بازجويي هاي خود مي گويد: «... سازمان ما بر مبناي ايدئولوژي اسلامي بنا شده بود و هدف اين بود كه از لحاظ ايدئولوژي بتوانيم با قوانين ديالكتيك و مطالعه قرآن تبيين صحيحي از جهان بنمائيم.» (پرونده حنيف نژاد- ساواك- ج۱ ،ص۲۰۱).
علي ميهن دوست نيز مي گويد: «ماركسيسم به نظر ما علم انقلاب است، ما خداپرستيم، ولي ماركسيسم را به عنوان علم انقلاب مي پذيريم (پرونده علي ميهن دوست ج۲، ص۲۳۲).
در ميان كتاب هايي كه بنيانگذاران و اعضاي سازمان مورد بررسي و مطالعه قرار داده اند حتي براي نمونه يك جلد كتابي كه بتواند اصول اسلام را تا پايه اي تبيين كند و مباني اقتصادي اسلام را روشن سازد، يافت نمي شود، شيوه مطالعاتي سازمان، سير مطالعاتي براي پذيرش ماركسيسم است. (نهضت امام خميني- ج۳- ص۳۶۰-۳۵۶- سير مطالعاتي اين گروه را مورد بررسي و اشاره قرار داده است) .منيژه اشراف زاده كرماني از اعضاي نخستين سازمان بود و اعدام گرديد. وي مي گويد: «... سازمان ايدئولوژي ماركسيستي را انتخاب كرد ولي تا مدتي اين تغيير ايدئولوژي را فقط در داخل سازمان عنوان مي كردند و پس از آنكه عده اي را با گفت وگو در مورد آيات قرآن و جهاد در راه دين و حكومت اسلامي تحت تأثير قرار مي دادند، شروع به انجام آموزش هاي ماركسيستي بر روي آنان مي نمودند و در همان موقع در خانه سمپاتها نماز مي خواندند و راجع به حكومت اسلامي و آيات قرآن با آنها صحبت مي كردند و از پول آنها براي خريد ماشين پلي كپي و ديگر وسايل تكثير كه با آنها مقالات و كتب ماركسيستي را تكثير مي كردند و از خانه هايشان به منظور مخفي شدن كادرهاي بالاي سازمان و همينطور مخفيگاههاي اسلحه و مهمات و كتب ماركسيستي استفاده مي كردند...» (نهضت امام خميني- ص۳۶۱).
پايه گذاران پروتستانيست در فعاليت هاي انقلاب
اين موضوع قابل انكار نيست كه مردم ايران همواره مبارزات خود را بر چارچوب هاي مذهبي استوار ساخته اند . بر اين اساس هرآنكس كه از اين چارچوب ها فاصله بگيرد، دچار انحراف شده و از انقلاب و توده مردم طرد مي شود.
در بررسي تحولات سازمان مجاهدين هيچ گزارشي از ارتباط اعضاي سازمان تا پيش از تماس حسين روحاني و تراب حق شناس دو نماينده مجاهدين در عراق (قبل از انقلاب) با امام گزارش نشده و نشاني از پيوند فكري (و نه تشكيلاتي) آنان با نهضت روحانيت در دست نيست. تراب حق شناس بعد از انقلاب در مصاحبه اي مي گويد: «در همان زمان، ما به اين نتيجه رسيده بوديم كه به هيچ وجه نمي توانيم از آنان (روحانيت) انتظار داشته باشيم كه به اصطلاح آن روز خودمان تدوين ايدئولوژي انقلابي اسلام را براي ما برعهده بگيرند.»
درواقع «تز اسلام منهاي روحانيت» كه در دوران رضاخان پايه گذاري شد در درون مجاهدين خلق، به صورت جدي تئوريزه شد و سنگ بنايي شد كه تاكنون بسياري اين تز را دنبال مي كنند. مرتضي الويري كه نخستين همكاري سياسي خود را با سازمان از طريق وحيد افراخته آغاز كرد، مي نويسد: «آنها وقتي كه فهميدند من از شيوه امام خميني تبعيت مي كنم، در اين باره به من هشدار داده و گفتند: كار درستي نيست كه از روحانيت تبعيت كني. اين روحانيت است كه بايد به دنبال قشر پيشرو بيايد و نه بالعكس» (خاطرات مرتضي الويري- حوزه هنري- ص۳۵). درواقع براساس اعترافات سعيد محسن (ص۹) آنها از نظر باورمندي هاي ديني، پروتستانيست يا همان قائل به حذف روحانيت از صحنه بودند.
كدام نقش؟
دكتر صادق زيباكلام در مقاله اي، نقش مجاهدين در انقلاب را مورد واكاوي قرار داده است. در بخشي از آن مطلب، دكتر زيباكلام آورده است: «هم چريك ها (فدائيان خلق) و هم مجاهدين (خلق) در آثاري كه بعد از انقلاب انتشار داده اند، آشكارا اعتراف مي كنند كه ضربات سالهاي ۵۵-۱۳۵۴ بر سازمان هايشان آنچنان سهمگين بود كه عملاً آنها را تا مرز متلاشي شدن پيش برد. به عبارت ديگر در اساس و عالم واقع، اساساً نه سازماني و نه تشكيلاتي، نه امكاناتي و نه نيروي چنداني در سال ۱۳۵۶ و بخش عمده اي از سال ۱۳۵۷ در اختيار مجاهدين يا چريك هاي فدايي نبوده است كه آنان اين همه در جريان انقلاب مؤثر بوده باشند.»
موسي خياباني، فرد شماره دوم سازمان مجاهدين بعد از انقلاب در جريان اعلام نامزدي مسعود رجوي رهبر سازمان، در اولين انتخابات رياست جمهوري مي گويد: «...سنگين ترين مسئوليتي كه برادرمان مسعود به دوش كشيد و فشارهاي آن به مراتب از فشارهاي شكنجه هاي ساواك بيشتر بود، مربوط مي شود به سال ۱۳۵۴ به بعد. يعني بعد از ضربه اي كه از طريق اپورتونيست هاي چپ نما به سازمان وارد شد و بعد از اينكه اين ضربه علني شد و از پرده بيرون افتاد. با اين ضربه و بازتابهاي بعدي اش در واقع سازمان ما متلاشي شد.»
دكتر زيبا كلام در اين خصوص مي نويسد: «به سخني ديگر فدائيان معترفند كه ضربات سال ۱۳۵۵ باعث از بين رفتن كادر رهبري و با تجربه ترين اعضاي سازمان آنها شده بود و مجاهدين نيز بعد از سال ۱۳۵۴ عملاً با سازماني متلاشي شده روبرو بوده اند. آنچه از اعضا و كادرهاي هر دو سازمان باقي مانده بود در زندان به سر مي بردند. آنان نيز به تدريج و در طي ماههاي آذر و دي ماه ۱۳۵۷ آزاد شدند. رهبران هر دو سازمان در حقيقت جزو آخرين افرادي بودند كه در زمان شاهپور بختيار اواخر دي ماه از زندان رها مي شوند...»
ضربه سال ۱۳۵۰
مجاهدين در اوايل سال ۱۳۵۰ تصميم مي گيرند به صورت قاچاقي اسلحه خريداري نمايند. لذا ناصر صادق از اعضاي مركزي مجاهدين با شاهمراد دلفاني كه سابقاً از اعضاي حزب توده بوده و با او در زندان آشنا شده تماس مي گيرد. دلفاني بعد از آزادي با نام مستعار «احمدنيا» در خدمت ساواك قرار مي گيرد و به خريد و فروش هروئين مي پردازد. وي قبل از زندان نيزدر كار قاچاق اسلحه نيز فعاليت مي كرد.
شاهمراد دلفاني در راه تهيه سلاح براي مجاهدين با زبردستي و نيرنگ بازي هاي خاص خود ناصر صادق را سرگرم مي كند تا ساواك بتواند با رديابي و پيگيري خود، سازمان را به شكل ريشه اي شناسايي كند و بر كادر مركزي، اعضا و سمپاتهاي آن دست يابد، از اين رو، در شهريور ۱۳۵۰ پليس شاه، آنگاه كه سه خانه تيمي و سي و چند تن از كارگزاران و اعضاي سازمان را شناسايي كرده بود، با يورش برق آسا ضربه سنگيني بر سازمان وارد مي كند و به سبب ناتواني ها و خودباختگي هاي دستگيرشدگان در بازجويي ها ديري نپائيد كه شمار دستگيرشدگان از هفتاد نفر گذشت. هر يك از دستگيرشدگان در زير شكنجه هاي ساواك شمار زيادي از سردمداران، اعضا و سمپاتهاي سازمان را نام بردند و بدين گونه آسيبي را كه از سوي ساواك بر سازمان وارد آمده بود، ژرفاي بيشتري بخشيدند و سازمان در پي ۶ سال كار تشكيلاتي و سازماندهي و تلاش شبانه روزي بدون آنكه بتواند دست به حركتي بزند، در چنگال ساواك در مرز فروپاشي قرار گرفت. در واقع بعد از آن و در آذر ۵۷، سازمان با رهبري جديد وارد فضاي سياسي شد، افرادي كه نقش مبارزاتي آنها در كمترين كتاب تاريخي مورد اشاره قرار گرفته است!
سازمان مجاهدين در جزوه اي با عنوان «فرازي از تاريخ سازمان مجاهدين خلق ايران» در اين خصوص آورده است: «پس از شهريور۵۰ ، از ۱۶ كادر همه جانبه سازمان، ۱۴ نفر دستگير شدند كه ۱۳ تن آنان تيرباران شدند.» (ص۲۱) در واقع مؤثرين اعضاي سازمان اعدام شدند و تنها بهمن بازرگان و مسعود رجوي از اعدام جان سالم به در بردند!
عفو از اعدام
رجوي كه در جنگ عليه مردم همراه صدام حسين بود و با قصاوت هرچه تمام تر نيروهايش را به كشتار مردم ايران ترغيب مي كرد، با زبوني هرچه تمام تر در مقابل مأموران ساواك كرنش مي كند. او در ساواك، با ديدن مأموران، به شدت ترسيده و «ترس او به انتحار رسيده است!» (جملاتي از خود او در پرونده اش) و نيز ترس و وحشت او تا آن پايه بوده كه در دفاعيات خود نه تنها نام شاه را هرگز نبرده بلكه از آوردن نام ۲۸ مرداد ۳۲ نيز بيمناك بوده است از اين رو، در دفتري كه به نام دفاعيات او پراكنده ساخته اند، آمده است: «...در ۲۸ كه سال و ماه آن را نمي گويم...» (دفاعيات مسعود رجوي- ص ۹) بنابر اعتراف او در بازجويي: «آنگاه كه تيمساري در مشهد به او پرخاش مي كند از شدت زبوني به گريه مي افتد و به زور از گريستن خودداري» مي كند!
بعد از اين كه حكم اعدام او در دادگاه شاه صادر شد، ارتشبد نصيري رييس سازمان اطلاعات و امنيت رژيم شاه(ساواك) در نامه اي به دادستاني در ۱۶/۹/۵۵ درباره مسعود رجوي مي نويسد: «نامبرده بالا كه از محكومين سازمان به اصطلاح آزاديبخش ايران [مجاهدين خلق] وابسته به جمعيت نهضت آزادي است و در دادگاه تجديدنظر نظامي به اعدام محكوم گرديده، بعد از دستگيري در جريان تحقيقات، كمال همكاري را در معرفي اعضاي سازمان مكشوفه به عمل آورده و اطلاعاتي كه در اختيار گذارده، از هر جهت در روشن شدن وضعيت شبكه مزبور مؤثر و مفيد بوده و پس از خاتمه تحقيقات نيز، در داخل بازداشتگاه همكاريهاي صميمانه اي با مأمورين به عمل آورده اند لذا به نظر اين سازمان استحقاق ارفاق و تخفيف مجازات را دارد.»
سازمان عفو بين الملل كه اكنون نيز در حمايت از برخي چهره هاي داخلي در جهت حقوق بشر! فعال است در آن زمان حمايت هاي بسياري را از رجوي انجام داد، اسدالله فهيمي سفير شاهنشاه! در برلين در نامه اي خطاب به وزارت خارجه نوشت: «... تعدادي كارت كه سازمان عفو بين الملل، به نام مسعود رجوي چاپ نموده و با راهنمايي يافراد وابسته به اين سازمان در سوئيس طي هفته گذشته و به سفارت واصل شد، عيناً به پيوست ايفاد مي گردد.»
سيدحميدروحاني در اين خصوص معتقد است: «راستي مسعود رجوي در آن روزگار چه شخصيت سياسي، علمي و انقلابي داشت تا از سوي مقامات جهاني، سازمانهاي بين المللي مورد پشتيباني قرار گيرد؟ چرا درباره ديگر همكاران او در سازمان و ديگر زندانيان سياسي چنين برنامه اي تدارك نيافت و حتي نامه اي يا تلگرامي از سوي سازمان يا عناصري از مردم جهان نرسيد؟»
براساس اسناد تاريخي مسعود رجوي اهل طبس، در شهريور ۱۳۵۰ از سوي پليس بازداشت گرديد، سفري به اروپا داشت و روشن نيست در اين سفر چه تعهداتي به برخي مجامع داده و تضمين هايي گرفته است؟ سفري كه مسعود رجوي در هيچ سخنراني، يادداشت و... به آن كمترين اشاره اي نكرده است.
سهم خواهي
در فضاي اوايل انقلاب اسلامي، فرصتي براي ارزيابي اوضاع و احوال براي كمتر كسي وجود داشت، مسعود رجوي از زندان به درآمده به طور معجزه آسا و با هزينه هايي كه هنوز معلوم نيست از كجا تأمين شد، به تشكيل دوباره سازمان پرداخته و خود را به عنوان كساني كه در پيروزي انقلاب سهم بالايي داشته است، نماياند. و لذا در نامه اي به امام خواستار آن شد كه اداره حكومت به آنها سپرده شود، استدلال هم مي كردند كه ما داراي تشكيلات هستيم و توانايي اداره كشور را داريم و درهمين راستا تلاشهاي بسياري در راه كسب قدرت انجام دادند. امام در پاسخ فرمودند: «اينها بيايند اسلحه خود را تحويل بدهند، آن وقت بنشينند مذاكره كنيم.» اما آنها دعوت امام را نپذيرفتند و اين تلقي به صورت جدي در ذهن مردم ايجاد شد كه مي خواهند به زور قدرت را قبضه كنند. همين موضوع باعث رويارويي مردم با اين گروه شد و حادثه چهاردهم اسفند ۵۹ ۳۰، خرداد، هفتم تير و هشتم شهريور ۱۳۶۰ موجب شد به كلي از سوي مردم طرد شده و به خارج از كشور بگريزند.
مشي چريكي
براساس تفكرات حاكم بر نيروهاي چپ ماركسيست، همواره اين گروهها در اكثر نقاط دنيا، هوادار مشي چريكي و مبارزات مسلحانه بودند. در دوران مبارزات ضد استبدادي ملت ايران نيز كه اوج آن در دوران رژيم پهلوي بود، هركسي كه تمايلات چپ گرايانه پيدا مي كرد، عمده مبارزه خود را بر مبارزات مسلحانه پايه گذاري مي كرد. سازمان مجاهدين در سال ۱۳۵۲، دست به ايجاد رابطه با ديگر گروههاي چپ ماركسيستي بويژه چريكهاي فدايي خلق زد. گرچه سازمان قبل از آن نيز عمده مبارزه خود را بر مشي چريكي و مسلحانه استوار كرده بود اما اين موضوع بعد از ارتباط با چريكهاي فدايي خلق شدت و فزوني بيشتري يافت و به گونه اي كه به يك گروه تمام عيار تروريستي مبدل شد. مشي مسلحانه آنها نيز به ترور افرادي دون پايه كه شايد نقشي در رژيم شاهنشاهي نداشتند، خلاصه مي شد. به عنوان نمونه كشتن راننده وزارت دربار (۱۱/۹/۵۴)، ترور مترجم ايراني سفارت آمريكا (۱۲/۴/۵۴)، حمله به يك پاسگاه پليس در تهران (خرداد ۵۲)، انفجار يك جيپ ارتشي كه حامل تعدادي درجه دار دون پايه ارتشي بود(۸/۵/۵۱)، انفجار در لژ مخصوص سينما شهر فرنگ مشهد (۲۸/۸/۵۲)، ترور استوار حمزه موسوي(ارديبهشت ۵۴) و... اما همه اينها بعد از انقلاب اسلامي نيز به نوعي دنبال شد به گونه اي كه اگر فردي قدري محاسن در صورت داشت يا مغازه داري كه براي جبهه ها كمك جمع آوري مي كرد و يا فردي كه در مسجد به توزيع كوپن مي پرداخت، مورد ترور مجاهدين(منافقين) خلق قرار مي گرفت، اما ظاهراً دستور كارگردانان پنهان، آنها را به حركتهاي بزرگتري واداشت. شهادت آيت الله دكتر بهشتي و ۷۲ تن از مسئولين نظام(۷ تير ۶۰)، بمب گذاري در نخست وزيري و به شهادت رسيدن رجايي و باهنر(۸ شهريور ۶۰)، ترور شهيد آيت (مرداد ۶۰) ، بمب گذاري درحرم حضرت معصومه(س) (ناموفق)، بمب گذاري در حرم رضوي و... قتل كشيشهاي مسيحي (سال ۷۲) و بمب گذاري در مراكز شيعه و سني براي به راه انداختن اختلاف ديني، مذهبي و صدها مورد ديگر اينها بخش كوچكي از جنايات اين گروه است، آيا روزي خواهد رسيد كه مشخص شود كدام حكومت، نظام، كشور و مردمي بيشترين ضربه را از تروريست ها خورده اند؟ به راستي روزي مجاهدين خلق بيشترين داعيه مبارزه عليه استكبار جهاني و امپرياليسم را داشتند و اظهار مي كردند كه بايد براي اين مبارزه «سهام» مردم از شركت در «انقلاب» را تماماً به آنها داد، اكنون چرا در واشنگتن دي سي داراي دفتر هستند؟ واقعاً چقدر اينان در مبارزه عليه «امپرياليسم» صادق بودند؟