آندرا نان بربري و لواش خيلي دوست دارد، همين طور سبزي خوردن. آندرا انگشت شستش را به نشانه پيروزي نشانم مي دهد، اين يعني كه «خودش سبزي را پاك كرده»
گزارش اول
سعيده عليپور
بر خلاف زبانش لبخندش را خوب مي فهمي، آن وقت است كه مي فهمي چرا شاعر مي گويد: «لبخند رازي است...» لبخندي كه بي نياز به هيچ مترجمي ته قلبت آرام مي گيرد، وقتي بعد از آن لبخند و Hi چند بار با آن لهجه آلماني سلام تحويلم مي دهند.
چرا بگويم «حسودي ام نشد» كه شد كه دلم خواست جاي آنها باشم، «آندرا» و «دنيس».
دلم خواست با كوله باري از آرامش با همسفري كه به او اطمينان دارم هر روز در گوشه اي از اين كره خاكي و صبح كه چشمانم را باز كردم قبل از سلام، لبخند تحويل مردمانش مي دادم كه دلم خواست يك روز صبح كه بلند شدم ديگر تكرار مكررات نباشد، حتي اگر در كاميون آتش نشاني زندگي كنم.
به اندازه طول مدت مسافرتشان سابقه زندگي مشترك دارند. اما زندگي نه در آپارتمان مجلل در اشتوت گارت آلمان كه پشت كاميون بنز قديمي كه روزي ماشين آتش نشاني شهرشان بود و حالا به جاي حريق شهر، آتش جان تنوع طلب و چشمان حريصي كه دنبال زيبايي دنيا مي گردند و شهر به شهر مي چرخند فرو مي نشاند، اين آتش را. اسمشان را مي پرسم «آندرا بيلر» و «دنيس بيلر»، نگران هستند مبادا اشتباه بنويسم، به همين دليل املاي انگليسي اش را براي اطمينان گوشه برگه هايم مي نويسند.
اتريش، مجارستان، روماني، بلغارستان و تركيه را گذر كرده تا حالا سراز يكي از خيابان هاي تهران در آورده اند.
«اول قصد داشتيم با دوچرخه شروع به مسافرت كنيم، اما ديديم هيچ چيز مثل يك كاروان راحت و مناسب نيست تا اينكه اين ماشين آتش نشاني را پيدا كرديم.»
فكرش را بكنيد كه پشت يك ماشين آتش نشاني چه چيزهايي كه براي يك زندگي راحت نمي شود قرار داد.
تخت، يخچال و آشپزخانه با همه امكانات و حمام و دستشويي و مخزن آب و سيستم هاي صوتي و تصويري و هزار تا چيز ديگر.
آندرا مي گويد: «۶ هزار يورو هزينه امكانات داخلي كابين اين كاميون كرده ايم»
حرف هايشان رابه انگليسي كه لهجه آلماني دارد مي زنند. فرشته شيخ محمد كار ترجمه را برايمان انجام مي دهد و اين زوج آلماني ميان همه خيابان هاي تهران آمدند و كاميونشان را در يكي از خيابان هاي شلوغ شهر يعني خيابان وحدت كه در مركز شهر هم واقع شده پارك كردند.
وقتي كه تازه او سوار بر موتورش با اتوبوسي تصادف مي كند و دست چپش فلج مي شود، وقتي كه حس مي كند زندگي اش ديگر هيچ ارزشي ندارد، همان موقع سرو كله آندرا در زندگي اش پيدا مي شود، اين را دنيس مي گويد..
روي ميز يك كتاب ايرانگردي است و يك قرآن دوزبانه عربي- آلماني.
مانتوي مشكي و روسري سفيد آندرا نظرم را جلب مي كند، مي گويد كه از تبريز خريده است و مي گويد دلم مي خواهد مثل بقيه خانم هاي ايراني باشم و فرقي با آنها نداشته باشم، اين جوري راحت تر ارتباط برقرار مي كنم.
دنيس هم در ادامه مي گويد: «اكثر جهانگردها و توريست ها براي اقامت به هتل مي روند و خيلي با مردم ارتباط ندارند، اما ما دلمان مي خواهد در طول سفر با مردم در ارتباط باشيم و فرهنگ هاي مختلف را بشناسيم.
شايد از همين رو باشد كه از اين خيابان شلوغ در وسط شهر سر در آورده باشند.
دنيس در اشتوت گارت مددكار اجتماعي بوده و در اردوگاه مهاجران كار مي كرده و آندرا هم كاربازاريابي يك روزنامه در اشتوت گارت را مي كرد. وقتي صحبت از هنگام برگشت به شهرشان مي كنم و اينكه كار قبلي شان را از دست خواهند داد شانه بالا مي اندازند و با بي خيالي مي گويند: «سر يك كار جديد مي رويم.» مي شود آسوده خيالي را توي چشم هايشان ديد، آرامشي كه اجازه مي دهد حتي از لحظات سخت سفرشان هم در كنار هم لذت ببرند.
آنقدر پول دارند كه تار سيدن به پاكستان و اندونزي و هند و استراليا هم كفايت كند. اما دنيس دلش نمي خواهد توي هند يا اندونزي پولشان تمام شود چون در آن صورت با حقوق پاييني كه كارگرها در اين كشورها دارند مجبور است ۵۰ سال كار كند تا خرج سفرشان تامين شود.
آندرا و دنيس گياه خوارند و همين موضوع اعصاب خانم همسايه را به هم ريخته است . او خود را موظف مي داند ناهارشان را تا وقتي ميهمان هستند تامين كند، اما نمي داند چه غذايي با ذائقه اينها جور درمي آيد.
مي گويد: «نه جوجه كباب مي خورند، نه كباب...»
از سفر يك ساله شان دو ماهي است گذشته است. وقتي مي پرسم: خسته نشده ايد از سفر؟ شانه بالا مي اندازند.
آندرا مي گويد: «وقتي كه هر روز فكر مي كنم فردا چيز جديدي انتظارم را مي كشد، حس خوبي دارم.» و دنيس مي گويد: «وقتي در آلمان بوديم احساس خستگي از زندگي را داشتيم، وقتي مجبور بوديم هر روز صبح مشغول كار باشيم، وقتي همه آدم هاي دور و برمان بدون توجه به آدم هاي دور برشان دنبال كار خودشان بودند، خسته مي شديم.»
مي گويند قصد دارند، علاوه بر ديدن شهرهاي سنتي مثل اصفهان و شيراز به قم كه يك شهر زيارتي است هم سري بزنند و همين طور بم كه در مورد فاجعه زلزله بم زياد شنيده اند.
دنيس مي گويد: «دلمان مي خواهد آن چيزهايي را كه در مورد بم مي گفتند ، ببينيم.»
آنها هم از فاجعه بم اطلاع كامل داشتند و خودشان هم به اندازه توان شان كمك كرده بودند.
از تبريز و آستارا و رشت گذشته اند و حالا به تهران رسيده اند، آنها وقتي باران را در ايران ديدند تعجب كردند. دنيس مي گويد: «فكر نمي كرديم در ايران باران بيايد!»
مي گويند آندرا نان بربري و لواش خيلي دوست دارد، همين طور سبزي خوردن. آندرا انگشت شستش را به نشانه پيروزي نشانم مي دهد، اين يعني كه «خودش سبزي را پاك كرده» و لفظ «سبزي» را فارسي ادا مي كند و از ته دل مي خندد.
دنيس آدرس سايت اينترنتي كه از ابتداي سفر راه انداخته اند را مي دهد و مي گويد در طول سفر با لپ تاپي كه داشته اند سايتشان را آپ ديت كرده اند و ماجراهاي سفر و عكس هايي كه در طول سفر گرفته اند را در سايت www.bieler.de.ms قرار مي دهند.
آندرا مي گويد: «دو روز گذشته به هر كافي نتي مراجعه كرديم تعطيل بود.» بعد از پرس و جو متوجه مي شوند كه به دليل روز وفات يكي از بزرگان دين آن روز تعطيل بوده است.
به نظرشان تركيه مناظر زيبايش جالب بود و ايران مردم خونگرمي دارد كه علاقه زيادي به برقراري ارتباط دارند.
كبريت را مي زند توي ماشين آتش نشاني، خودش قورمه سبزي را بار مي گذارد، آندرا.