گفت وگو : محمدرضا ارشاد
اشاره: در بحث نياز انسان به دين مي توان از منظرهاي متفاوتي وارد شد و طبعاً با اتخاذ هر كدام از اين منظرها مي توان نيازهاي متنوعي را براي انسان برشمرد و به طبقه بندي آنها پرداخت؛ اما عموماً اين مسئله نيز به عنوان پيش زمينه بحث مطرح است كه اصلاً چرا بحث نياز به دين- فارغ از هر يك از منظرهاي مورد اشاره- محل توجه است؟ و يا هنگامي كه اين پرسش را پيش مي كشيم، در پي ايجاد چه نسبتي ميان انسان، دين و نياز هاي انساني هستيم؟ به هر صورت در اين زمينه مي توان بحثهاي جالبي را مطرح كرد. اين پرسش؛ يعني نياز انسان به دين انگيزه اي شد تا گفت وگويي را با دكتر محمد سعيدي مهر؛ دين پژوه معاصر ترتيب بدهيم كه آن را مي خوانيد:
اگر طبيعت ثابت و مشترك انسان
را بپذيريم، مي توان مدعي شد
كه در لايه هاي گوناگون
اين طبيعت مشترك نيازهايي وجود دارند، فارغ از اينكه انسان پيشامدرن باشد يا مدرن يا پسامدرن و بخشي از اين نيازها را دين مي تواند پاسخگو باشد.
* بحث نياز انسان به دين از جمله مهمترين بحثهايي است كه از چشم اندازهاي گوناگون- فلسفي، جامعه شناختي، روانشناختي، انسانشناختي و... قابل طرح است. بنابراين مي توان صورت مسئله را از هر يك از منظرهاي گفته شده روشن كرد. جنابعالي بحث نياز به دين را در چه چارچوبي مطرح مي كنيد؟
- به نظرم پيش از پرداختن به پاسخ پرسش هايي از اين دست كه آيا انسان معاصر به دين نياز دارد يا خير و اگر دارد به طور مشخص چه نيازهايي را مي توان به عنوان نيازهاي انسان معاصر برشمرد، لازم است به برخي نكات مقدماتي توجه داشت. توجه به اين نكات به روشن شدن صورت مسأله كمك مي كند. چرا كه تا صورت مسئله روشن نشود، طبعاً پاسخ دقيق و شايسته اي نمي توان داد.
يكي از بحث هاي مقدماتي، بررسي عوامل و زمينه هاي تاريخي، اجتماعي و معرفتي طرح مسأله نياز انسان به دين است. البته، بررسي اين عوامل فرصت زيادي مي طلبد. در اينجا، تنها به يكي از ابعاد اين بحث اشاره مي كنم و آن نقش نگرش هاي نوين انسان شناسانه در جهان معاصر است. ما هر تعريفي از جهان معاصر ارائه بدهيم، يكي از مختصات آن نگاه ويژه اي است كه به انسان و جايگاه او در عالم دارد. از اين نظر، مي توان گفت كه توجه انسان در مقايسه با گذشته بيشتر به خودش معطوف شده است. درحالي كه در دوران پيشامدرن دغدغه انسان بيشتر متمركز بر شناخت جهان بوده است تا انسان.
* به بياني ديگر، انسان پيشامدرن بيشتر در كار تغيير درون و مطابقت آن با جهان بيرون برمي آمده ولي انسان مدرن مي كوشد تا روابط جهان را با خودش مطابقت دهد.
- بله! به بياني اين تفاوت وجود دارد كه در گذشته بيشتر اصالت با بيرون بوده و انسان خود را مكلف مي ديده كه جهان درونش را با جهان بيرون هماهنگ كند و انسان تابعي از هستي بوده است. اما در دوران معاصر معادله تا حد زيادي تغيير كرده و آنچه كه اصل شده، خود انسان است. به همين منوال، نگاه انسان گذشته به دين نيز با نگاه امروزين متفاوت بود. بدين معنا كه در گذشته، انسان ديندار اصالت را به دين مي داد و تلاش مي كرد تا به آموزه هاي ديني كه به او عرضه مي شد، ايمان آورد و با رفتاري متدينانه به فرمانهاي الهي عمل كند. اكنون نسبت تا حد زيادي برعكس شده است؛ بدين معنا كه غالباً به دين از منظري كاملاً انساني نگاه مي شود. بنابراين، همان گونه كه جهان به يك معنا «انساني» شده، خدا و دين هم، نه مستقلاً و اصالتاً، بلكه از اين زاويه كه براي انسان چه ارمغاني دارند و در رفع مشكلات او چه كمكي مي كنند، مطرح شده اند. به هر حال به لحاظ تحولات تاريخي و ظهور و توسعه ديدگاه هاي «انسان مدارانه» بحث رابطه انسان و دين چهره جديدي يافته است. البته، تذكر اين نكته را لازم مي دانم كه ابداً ادعاي حكميت و جهانشمولي احكام فوق را ندارم و فكر مي كنم تسري دادن اين بحث به همه يا حتي غالب انسانها و جوامع امروزين نمي تواند يك سخن علمي و قابل دفاع باشد، بلكه عمدتاً نگاه من در اين بحث، به جوامع غربي و به اصطلاح توسعه يافته و انسان هايي است كه در چنين جوامعي زندگي مي كنند. البته، در همان جا هم استثناهاي قابل توجهي وجود دارد.
به هر حال، در كنار اين بعد تاريخي و شايد به يك معنا مهمتر از آن، بعد تحليلي اين مسئله است. بدين معنا كه فارغ از تحولات تاريخي و اجتماعي خود صورت مسئله را تحليل كنيم. فكر مي كنم كه در اين حوزه ما با سه مؤلفه درهم پيچيده مواجهيم: انسان، دين و نياز. طبيعي است كه اگر تا حدي هر يك ازاين مفاهيم روشن شود، بهتر وارد بحث اصلي خواهيم شد.
* نسبت ميان انسان، دين و نياز در دوران معاصر چيست؟
- البته پيش از نسبت سنجي مايلم اين نكته را بيافزايم كه اگر سخن از نياز انسان به دين مي رود، طبيعتاً بايد مشخص كنيم كه چه تعريفي از انسان داريم. چه بسا براساس برخي تعريفها صورت مسئله تغيير كند.
* پس بگذاريد كمي صورت مسئله را روشن تر سازيم: آيا تعريفي كه شما از انسان ارائه مي دهيد انسان انضمامي محصور در بافت مشخص تاريخي- اجتماعي است يا انسان به ما هو انسان يا نوع انسان؟
- خوب! يكي از بحثهايي كه در اينجا بايد روشن شود اين است كه آيا براي انسان ذات مشترك يگانه و ثابتي را مي پذيريم يا نه؟ اين مسئله به نظرم خيلي مهم است. براي مثال اگر ما قايل شويم به اين كه ماهيت ثابتي وجود دارد كه همه انسانها ازگذشته تا كنون و آينده در آن اشتراك دارند، مسلماً تعبير ما از انسان معاصر متفاوت مي شود.
* شما در آغاز بحث بين نگاه هستي شناختي انسان معاصر و انسان گذشته تمايز گذاشتيد و حال از يك تشابه در ساحت وجودي انسان اعم از گذشته، حال و آينده سخن مي گوييد. اين تشابه چيست؟
- ببينيد! اگر از يك منظر فلسفي به بحث نگاه كنيم، در اين زمينه لااقل دو ديدگاه فلسفي اصلي وجود دارد: يك ديدگاه كه به ذات واحدي براي انسان قائل است و باور دارد كه انسان ها عليرغم تنوع اجتماعي، فرهنگي و تاريخي و... گوهر يا طبيعت مشتركي دارند و لذا مي توان از «نوع» انساني، به معناي دقيق كلمه، سخن گفت. پايه هاي اين ديدگاه در انسانشناسي اسلامي نيز وجود دارد و مورد قبول است. حال به نظر مي رسد براساس اين ديدگاه مي توانيم نيازهاي ثابتي را براي انسان تعريف كنيم. اين نيازها مادام كه انسان، انسان است وجود دارند. در مقابل ديدگاهي وجود دارد كه منكر طبيعت و ذات مشترك انساني است. نمونه اين ديدگاه را در سارتر، سراغ داريم كه وجود انسان را بر ماهيت او مقدم مي داند و براي انسان هيچ سرشت و طبيعت پيش ساخته اي نمي پذيرد. البته اين ديدگاه اخير بر پايه يك تفسير مي تواند قابل قبول باشد، به اين معنا كه انسان تمام آنچه را كه مي تواند باشد، از ابتدا دارا نيست، ولي معمولاً اين ديدگاه به گونه اي تفسير مي شود كه به انكار ذات مشترك انساني مي انجامد. فكر مي كنم كه اختلاف را مي توان اين گونه بيان كرد كه مطابق ديدگاه اول معماري و ساخت خويشتن آدمي براساس مبناي ثابتي صورت مي گيرد و در ديدگاه دوم، براساس تفسير رايج، گويا هيچ پايه ثابتي وجود ندارد و لذا هيچ داوري در مورد انسان آينده نمي توان داشت. در ديدگاه اخير، بايد انسان را در هر دوراني براساس ويژگي هاي زماني و مكاني خاصي كه دارد، بازشناسي كرد. البته، بايد به اين نكته هم توجه داشته باشيم كه در انسانشناسي روشهاي مختلفي داريم از قبيل: انسانشناسي فلسفي، انسانشناسي الهي، انسانشناسي تجربي و... امروزه در غرب روشهاي تجربي براي شناسايي انسان بسيار پيشرفته است و انسانشناسي تجربي دستاوردهاي قابل توجهي عرضه كرده است. با اين وجود برخي انديشمندان غربي سخن از بحران انسانشناسي معاصر مي گويند. يكي از اين انديشمندان «ماكس شلر» است. به نظر شلر عليرغم تمام پيشرفتهايي كه در حوزه انسانشناسي تجربي شده، ما با تعارضات و بحرانهاي بي شماري مواجهيم.
به هر حال، حرف بنده اين بود كه براي تحليل دقيق مسأله، بايد سه ضلعي «انسان، دين و نياز» را تحليل كرد و ملاحظه مي كنيم كه بحث در مورد تنها يكي از اين سه مفهوم، يعني انسان، با چه پيچيدگي هايي روبه روست. ولي شكي نيست كه تحليل ها و ديدگاهي كه در نهايت اختيار مي كنيم، كاملاً در بحث اصلي تأثير مي گذارد.
* خود شما چه تعريفي از ماهيت انسان داريد و اين تعريف چگونه به نياز انسان به دين مرتبط مي شود؟
- در ديدگاه فلسفي كه براساس فلسفه ارسطويي شكل گرفته، بحث اين بوده كه تمام اشياء ذيل يكي از مقولات دهگانه قابل طبقه بندي اند و انسان هم در مقوله جوهر طبقه بندي مي شود. در اين منظر، نهايتاً انسان به «حيوان ناطق» تعريف مي شود. براساس انسانشناسي ديني نمي توان يك تعريف سر راست و دقيق مانند آنچه كه در انسانشناسي ارسطويي ذكر شد، از انسان ارائه كرد. اين مسئله از پيچيدگي هاي انساني است. مضافا به اينكه به نظر مي رسد نظام تعريفي منطق ارسطويي، هر چند در مقام ارائه الگوهاي كلي، دقيق و جذاب است ولي كارامدي عملي آن مي تواند بسيار محل ترديد باشد. به هر حال مبناي انسان شناسي مورد قبول بسياري از متفكران مسلمان اين است كه انسان جوهر واحدي دارد كه در طول تاريخ و جوامع متفاوت حفظ شده و همين جوهر واحد به ما اجازه مي دهد كه انسان را در نوع واحدي طبقه بندي كنيم. من در اينجا نمي خواهم تعريفي از انسان ارائه بدهم ولي بيشتر مي خواهم تأكيد كنم كه هر تعريفي كه در باب انسان اتخاذ كنيم، به بحث نياز انسان به دين مرتبط است. ممكن است گفته شود كه نيازي نيست كه از انسان تعريفي منطقي ارائه بدهيم، ولي به نظرم دست كم بايد اين پرسش را پاسخ داد كه آيا انسان نيازهاي ثابت دارد يا نه؟
در دوره هاي اخير نظريه اي در ميان جمعي از انديشمندان مسلمان رايج شده و آن نظريه فطرت است. نظريه فطرت يك مبناي انسان شناختي خاصي به ما مي دهد. براساس اين نظريه خداوند در انسان يك دسته بينش ها و گرايش هاي بنيادي قرار داده كه با خميرمايه وجود انسان پيوند خورده است. بدين معنا كه انسان، انسان نيست مگر آنكه اين گرايش ها را دارا باشد. مثلاً گرايش به كمال، زيبايي و پرستش. اگر اين نظريه را بپذيريم، مي توانيم ادعا كنيم كه انسان نيازهاي فطري دارد كه بخشي از آنها را دين ارضا مي كند. در اين معنا ما به نوعي «ذات باوري» يا «ذاتگرايي» در باب انسان مي رسيم و بر همين اساس مي توانيم در باب انسان آينده دست به «توصيه» بزنيم. بدين معنا كه انسان با وجود تغييرات زيادي كه مي كند، خميرمايه ثابتي دارد كه از گذشته تا به اكنون و آينده ثابت مانده است. اما اگر در انسان شناسي، نظر به ديدگاه دوم داشته باشيم، تعريف ما از انسان و نيازهاي وي متفاوت خواهد بود. در ديدگاه اول انسان معاصر، به هر حال انسان است و عليرغم همه تحولاتي كه در سطوح مختلف وجودي وي به تحقق پيوسته، مي توان يك ذات ثابت و مشترك براي وي يافت.
|
|
* اين ماهيت يا ذات مشترك انسان كه در هر دوره اي ثابت و دگرگون ناپذير است، چه نسبتي با سطوح متغير آگاهي و نيازهاي انسان معاصر برقرار مي كند؟
- اگر طبيعت ثابت و مشترك انسان را بپذيريم، مي توان مدعي شد كه در لايه هاي گوناگون اين طبيعت مشترك نيازهايي وجود دارند، فارغ از اينكه انسان پيشامدرن باشد يا مدرن يا پسامدرن و بخشي از اين نيازها را دين مي تواند پاسخگو باشد. البته، ممكن است بپذيريم كه دين در رفع نيازهاي مختلف مي تواند نقش هاي متفاوتي را ايفا كند، در برخي موارد دين حرف نخست را مي زند و در بعضي موارد به عوامل ديگر كمك مي كند. مثلاً در حوزه بهداشت رواني نيازهايي هست كه دين و باورهاي ديني مي تواند نقش بسيار مهمي در رفع آنها بازي كنند. بنابراين مي بينيم كه در اين بحث، به لحاظ نظري كار سختي در پيش داريم. هم بايد ثابت كرد كه دين در زندگي انسان نقش آفرين است و هم نشان داد كه اگر ديگراني هم - به غير از دين- مي توانند اين كار را بكنند، نقش دين در كنار آنها چيست؟
* يعني شما در يك جا براي دين نقش اصلي و در جايي ديگر نقش مكمل در نظر مي گيريد؟
- همين طور است. اما در باره اين سئوال كه دين چه نسبتي با سطوح گوناگون آگاهي و شناخت مانند شناخت علمي، شناخت فلسفي، شناخت عرفاني و ... دارد، بويژه آنكه معرفت آدمي در برخي از حوزه ها متغير است و روز به روز در حال نوشدن، احتياج به توضيح بيشتري است.
به اعتقاد برخي ظهور علم جديد باعث شده كه انسان معاصر نيازي به دين نداشته باشد چرا كه تمام كاركردهاي قبلي دين در زندگي بشر، امروزه به وجه بهتري از سوي علم اجرا مي شود. مثلاً در نگاه اگوست كنت شناخت بشر به سه مرحله ديني، فلسفي و علمي تقسيم مي شود و انسان امروز با ورود به دوران شكوفايي علم تجربي از دو مرحله پيشين گذر كرده است و ديگر نيازي به آنها نمي بيند. در اين نگرش دين صرفاً مربوط به عصر كودكي بشريت بوده است. تحولاتي كه در دهه هاي اخير قرن بيستم رخ داد، و اينكه امروزه سخن از خلاء معنويت و توجه دوباره به معنويت مي رود، نشان از اين واقعيت دارد كه آنچه كه بشر آب مي پنداشته، در واقع سرابي بيش نبوده است. البته اين به معناي رد علم نيست بلكه طرد نگرش علم گرايانه است كه ادعاي كفايت معرفت علمي و تجربي را دارد، نگرشي كه مي پندارد با وجود علم، ديگر نيازي به خدا نيست.
* به نظر شما در هندسه معرفت شناختي انسان معاصر و نظام نگرشي وي چه اتفاقي افتاده است كه امروزه بازگشت به دين ميسر شده و همه جا سخن از توجه دوباره به دين مي رود؟
- پرسش بسيار خوبي است. منتها فكر مي كنم كه اگر بخواهيم پاسخ جامعي بدهيم، بايد ابعاد مختلفي را بررسي كنيم. تنها با تكيه به يك عامل نمي توان آن را تبيين كرد. به هر حال به بيان اجمالي اشاره مي كنم كه بشر به اصطلاح متمدن از اين نگرش افراطي علم گرا سرخورده شده است. بشري كه زماني دين را به پاي علم قرباني كرده بود، هم اكنون متوجه اشتباهش شده است.
عكس اين قضيه در عالم مسيحيت در قرون وسطا رخ داد، يعني علم را به پاي دين قرباني كردند، با اين گمان كه اين دو با هم ناسازگارند، البته اينجا بحث علم و دين پيش مي آيد كه نمي خواهم چندان وارد آن شوم. به هر حال امروزه بسياري از انديشمندان به اين نكته رسيده اند كه آن ناسازگاري مزعوم بين دين و علم وجود ندارد و نيازي نيست كه يكي را به جاي ديگري انتخاب كنيم. هر كدام جاي خاص خود را دارد و در واقع در تعاملند. به هرحال امروزه آن روحيه اصالت دادن صرف به علم در حال رخت بربستن است يا لااقل آن هيمنه و شوكت قبلي خود را از دست داده است.
* حال، انسان امروزه كه علم در تار و پود زندگانيش رسوخ كرده، از تكنولوژي گرفته تا پزشكي و شناخت جهان برمبناي علوم فيزيك، زيست شناسي، شيمي و .... هنگامي كه با گزاره هاي متون ديني برخورد مي كند كه با اين نگاه در تضاد است، چگونه مي تواند به حل اين تضاد موفق شود؟ چگونه مي تواند بين گزاره هاي علمي و گزاره هاي ديني قائل به آشتي گردد؟ آيا بايد يكي را بر ديگري رجحان بخشد.-همان كاري كه به زعم شما در قرون وسطي با علم كردند يا در دوران مدرن با دين - يا بايد در برخي مواقع يكي را برتري بخشد و در مواقع ديگر، آن ديگري را؟
- بحث علم و دين، بحثي است كه از زمان هاي گذشته مطرح بوده است. در اين ميان برخي به ناسازگاري و برخي به سازگاري ميان اين دو معتقدند. به نظرم براي حل اين معضل بايد اين پرسش را مطرح ساخت كه آيا علم به تنهايي مي تواند تمام نيازهاي بشر را برطرف كند؟ اگر مي تواند در كجا و اگر نمي تواند در كجا؟ شواهد نشان مي دهد كه علم در اين جهت توفيق صددرصد نداشته است. - البته همان طور كه شما اشاره كرديد- علم به ما تكنولوژي و ابزار شناخت بهتر جهان را داده است.
به تعبيري علم ما را در مقايسه با گذشته، مسلط تر بر طبيعت قرار داده است، اما بايد توجه داشت كه همين علم و تكنولوژي آثار مخربي هم به بار آورده و تا حد زيادي براي بشر مشكل ساز شده است. از آن جمله ظهور ناهنجاري هاي شديد رواني است كه سابقاً وجود نداشت. مثلاً در اين چند سال اخير مكرراً مي خوانيم كه چندين بيماري نوظهور و ناشناخته به جان بشر افتاده است.
* خوب! از يك طرف زندگي انسان پيچيده شده و فكر مي كنم كه ...
- بله! ولي بحث اين است كه همين پيچيدگي چقدر توانسته خدمات و بركات براي انسان داشته باشد و چه مقدار آفت. فكر مي كنم كه هيچكدام از اين دو را نمي توان مطلق كرد. نه به طور مطلق بايد روي علم خط بطلان كشيد، مثل برخي كه معتقدند بايد بشر قرن بيست و يكم به طبيعت وحشي بازگردد و نه آن را مطلق كرد.
به نظر مي رسد كه سعادت بشر صرفاً در گرو تسلط بيشتر بر طبيعت نيست، بلكه در كنار اين، بايد انسان بر عالم درونش هم مسلط باشد و اين چيزي است كه متأسفانه در سايه رشد ديدگاه علم گرايانه، به شدت كمرنگ شده است.
* در فرايند آزمون و خطاي علمي، مواردي پيش مي آيد كه مي تواند براي بشر آفت زا تلقي گردد؛ از قبيل همان بيماري هاي ناشناخته اي كه بشر امروز با آنها دست به گريبان است. آيا به نظر شما دين مي تواند در تعامل با علم از وقوع اين خطاها جلوگيري كند يا احتمال پيدايي آنها را كاهش دهد يا به حداقل برساند؟
- از آفت هاي قهري و ناخواسته - كه اراده انسان ها در آن نقشي ندارد - بگذريم. به نظرم تعاليم ديني - اگر به درستي عمل بشوند- مي توانند نقش مهمي در پيشگيري يا حل معضلات برخاسته از تكنولوژي و زندگي ماشيني داشته باشند. مثلاً در همين كشورهاي توسعه يافته اي كه در انتظامات اجتماعي مانند احترام به قانون و رعايت حقوق ديگران پيش رفته اند، اگر آموزه هاي ديني كنار گذاشته شوند، خود اين مي تواند آفت زا باشد. براي مثال، ملاحظه مي كنيم كه بخشي از خصائل و اوصاف انساني در يك فضاي خشك و علم زده از ميان مي رود. مثلاً در چنين جوامعي مي بينيم كه فردي از احوال همسايه اش ماه ها بي خبر است و هيچ توجه و اهتمامي به او ندارد. بشر توسعه يافته از منش هاي انساني مانند نوع دوستي و عشق به ديگران غافل مانده است. البته در جوامع غربي رقبايي براي دين مطرح شده اند، مانند اخلاق سكولار كه ريشه در بنيان هاي ديني ندارد، اما اينكه اخلاق سكولار چه اندازه در گسترش اين اوصاف اصيل انساني موفق بوده، جاي بحث و مناقشه دارد.
* اگر اشتباه نكنم شما معتقديد كه صرف وجود اين الزامات بيروني - كه اتفاقاً بشر در زندگي امروز خود بدان سخت محتاج است - مانند نهادهاي مدني و انتظامات اجتماعي براي پايبندي انسان به قانونمداري و رعايت حقوق ديگران كافي نيست. مثلاً در غياب يك پاسبان يا مأمور دولت آيا انسان ها باز هم مقيد به قانون خواهند بود؟ آيا در اين حالت تضميني براي عمل به قانون وجود دارد؟ بنابراين آيا در اين ميان دين مي تواند در كنار الزامات بيروني ،به نفع انضباط اجتماعي، قانونمداري، رعايت قانون و حقوق افراد و احترام به ديگران گونه اي الزام دروني را در انسان ها بوجود بياورد؟
- به نكته بسيار مهم و دقيقي اشاره كرديد، فكر مي كنم كه يكي از نقش هاي مهمي كه براي دين در رابطه با اخلاق مي توان برشمرد اين است كه يك التزام دروني در فرد ايجاد مي كند. به طور كلي پشتوانه اخلاقي كه دين مي تواند فراهم كند، منحصر به فرد است و در واقع، پشتوانه هاي بشري در چارچوب روابط تعيين شده اجتماعي، الزامي عملي بدست مي دهند ولي دين يك پشتوانه عملي دروني است.
در اينجا برمي گردم به نكته اي كه در آغاز اين گفت وگو بدان اشاره داشتم و آن اينكه براي نيازهاي انساني مي توان لايه هاي گوناگوني، در نظر گرفت. بخشي از اين لايه ها، لايه هاي رواني است كه به همان جوهره واحد انساني برمي گردد. هنگامي كه از جوهره واحد انساني سخن مي رود، منظور جوهره اي بسيط كه مراتبي نداشته باشد، نيست. در واقع يك حقيقت مشترك انساني داريم كه عرض عريضي دارد يا به عبارتي يك طيف است يا - به تعبير خودم - يك حقيقت كشدار است.
در ديدگاه فيلسوفان اسلامي اين حقيقت واحد كه از آن به نفس تعبير مي شود، داراي قواي گوناگوني است. به بيان فيلسوفان اسلامي: النفس في وحدتها كل القوي، بدين معنا كه يك نفس واحد است اما مراتب گوناگوني از قبيل: تعقل، تخيل، ادراك حسي، غضب، شهوت، اراده و ... دارد. حال ببينيم كه علم گرايي افراطي با اين لايه رواني چه كرده است؟ يكي از آفت هاي جوامع مدرن تنهايي انسان است. انسانها در چنين جوامعي به شدت احساس تنهايي مي كنند؛ يعني جهان فيزيكي و محيط فيزيكي انسان به شدت مزاحم و شلوغ شده است، بويژه در شهرهاي بزرگ و صنعتي. در اين ازدحام شديد، انسان معاصر خود را كاملاً تنها و منزوي احساس مي كند. يكي از پيامدهاي اين تنهايي اين است كه انسان تنها نمي تواند به راحتي با همسايه نزديكش ارتباط برقرار كند. البته نه فرصت اين كار را دارد و نه زمينه هايش مهياست. به هر حال اين احساس تنهايي شديداً شايع شده است. تنهايي با طبيعت مشترك انسان بيگانه است، يعني انسان ذاتاً موجودي اجتماعي است و خواهان ايجاد ارتباط با ديگران. اصلاً واژه انسان، در نظر گروهي از واژه شناسان، از ريشه «انس» به معناي الفت گرفته شده است. بنابراين اكنون بايد ديد كه علم براي رفع اين تنهايي چه مي كند؟ در واقع علم شلوغي فيزيكي زيادي براي ما ايجاد كرده است. در اوج اين شلوغي، احساس تنهايي شديداً وجود دارد.
* به گفته «پل ويريليو»؛ فيلسوف معاصر فرانسوي سنگيني سپهر اطلاعاتي در فضاي مجازي و رايانه اي چنان عرصه را بر آدمي تنگ كرده كه انسان احساس محبوس بودن مي كند و بي شك هر فردي مي كوشد تا از آن خلاص شود، اما در اين كه در اين ميان انسان احساس تنهايي عجيبي هم دارد، شكي نيست. احساس تنهايي هنگامي دست مي دهد كه فردي- حتي در اوج ارتباطات اجتماعي- احساس مي كند كه ديگران او را درك نمي كنند و ناگزير به خودش مي رسد و تنها مي شود و رابطه اش با ديگران گسسته مي شود. از سويي ديگر در بسياري از شاخه ها و مكتب هاي رايج روانشناسي و روانكاوي چنين مطرح مي شود كه هر انساني در پس هر ارتباط با ديگران منافع خودش را جست وجو مي كند و گونه اي خودگزيني و خودمركزي در پس هر رفتار انساني وجود دارد. به عبارتي هر انساني در نهايت با تنهايي خودش سر مي كند. به نظر شما آيا دين مي تواند به انسان در غلبه بر احساس تنهايي از يك سو و تسهيل ارتباط با ديگري از ديگر سو به گونه اي كه صرفاً به منافع خويش نينديشد و رهايي از خودپرستي به ديگرپذيري، كمك رساند؟ چگونه؟
- فكر مي كنم كه دين در اين راستا مي تواند در دو بعد كمك رساند كه البته يكي بنيادي است و ديگري روبنايي. بعد دوم بعد اجتماعي مسأله است؛ يعني دين با ارائه الگوهاي كلي براي رسيدن به مدينه فاضله انساني و تقويت ارزشهاي اخلاقي كه مبتني بر پايه هاي خاص ديني است، نه اخلاق سودجويانه و لذت طلبانه، تلاش مي كند. مشكل مكاتب اخلاقي سودگرا يا لذت گرا آن است كه اين مكاتب نهايتاً به تعارض مي انجامند. البته برخي در بحث از مباني اخلاق سودگرايانه، سود را به شخصي و نوعي تقسيم مي كنند و در تفسير مورد دوم مي گويند كه آن رفتاري خوب است كه بيشترين سود را براي عموم يا اكثريت مردم داشته باشد ولي حالا چه تضميني است كه شخص شما در آن اكثريت باشيد. به هر حال تكليف اقليت چه مي شود؟ از اين رو اگر جامعه بر مبناي اخلاق ديني پرورش يابد، مدينه فاضله ديني تا حد زيادي مي تواند روابط انساني را به گونه اي تعريف كند كه به گسترش منش و اخوت انساني بينجامد. اين نكته اي است كه در ديدگاه علمي مبنا ندارد و گسترش و تعميق اين فضايل اخلاقي در ميان مردم، مي تواند تا حد زيادي به توسعه روابط مطلوب بين انسانها كمك كند و در برخي سطوح، احساس تنهايي آنان را برطرف سازد.
* آقاي دكتر! فكر مي كنم كه نكته اي كه بيان كرديد، خيلي كلي است؛ يعني در عمل با مشكلات بي شماري مواجه است، بدين معنا كه انسان امروز خواه ناخواه در چنبره اين گونه اخلاقيات (سودجويانه) گرفتار آمده است؛ يعني شرايط زيست اجتماعي اش اين گونه ايجاب مي كند. مثلاً امروزه اصل رقابت چه در امور اقتصادي و چه علمي به عنوان اصلي تعيين كننده در توسعه جوامع درآمده است. هر كس به دنبال سود بيشتر و كسب مراتب اجتماعي بالاتر است. اين كه شما مي فرماييد انسان معاصر با اخلاقيات ديني مي تواند مدينه فاضله اي بنا سازد، به نظرم مي رسد مستلزم طرد پارادايم مدرن و به قول عارفان ساختن عالمي است از نو. اين كار چقدر ممكن است نمي دانم! اما فكر مي كنم كه معضل انساني كه مي خواهد هم متدين بماند و به سلسله ارزشها و اخلاقيات ديني پايبند باشد و هم به شكل افراطي در اين روابط سودجويانه - نه آن كه آنها را نفي كند- غرق نشود و در عين حال مدرن بماند، بسيار اساسي است. از اين رو اين الگوهايي كه براي رسيدن به مدينه فاضله انساني برمي شمريد، بسيار كلي اند.
- بله! حرف شما درست است. در واقع در پي اين ادعا كه نيازهايي هستند كه دين آنها را برطرف مي سازد، ضرورت دارد به بحث صبغه كاربردي و عملياتي بدهيم. بله! صرف اين كه ادعا كنيم دين اين نيازهاي رواني را برآورده مي سازد، خيلي كلي است. البته، عملياتي كردن هم معناي خاص خودش را دارد و با نگاه به مجموعه شرايط و با توجه به ويژگي هاي مخاطبان تعريف مي شود. اگر در اين مرحله موفق نباشيم، متهم به اين مي شويم كه در باغ سبزي را نشان مي دهيم ولي هيچ پشتوانه اي براي ورود به آن نيست.
* منظور شما از «ما» كه بايد اين كارها را انجام بدهيم، مشخصاً چه كساني هستند؟ طراحان اين عملياتي كردن چه كساني هستند؟
- من اين كار را آن قدر پيچيده و سنگين مي بينم كه تنها از عهده مجموعه اي از متخصصان گوناگون در حوزه هاي مختلف برمي آيد. شايد تاكنون هيچ گاه به طور اساسي فكر نكرده ايم كه براي اين كار نياز به چه متخصصاني داريم. ما براي اين كار نياز جدي به روانشناسان، جامعه شناسان، عالمان ارتباطات و متخصص آشنا با مباني الهياتي و ديني داريم. اگر بخواهيم اين ايده را در سطح جهاني پياده كنيم، نياز به يك مديريت قوي جهاني است. فكر مي كنم كه اين هدف فعلاً خيلي دور از دسترس است. بنابراين بايد تنها به ارائه الگوهاي محلي و منطقه اي اكتفاء كنيم. در صورتي كه اين الگوها توفيق بيابند مي توان اميدوار بود كه گسترش بيايد و به سطح جهاني برسد. به هر حال نكته اي كه بيان كرديد خيلي مهم است. ما قطعاً بايد اين امور را عملياتي كنيم.
اما راه حل عميق تر دين براي مقابله با تنهايي انسان معرفي خداست. وقتي انسان احساس تنهايي مي كند، چند تا علت اصلي دارد: يكي آن كه فكر مي كنيم كه اسرار مگويي داريم كه ديگران بدان دسترسي ندارند و به دلايلي جايز نمي بينيم كه آنها را با ديگران در ميان بگذاريم، حتي با نزديكترين بستگان خود. به بيان ديگر حجابي بين خودمان و ديگران مي يابيم. برخي مواقع ديگر، احساس مي كنيم كه ديگران حتي اگر از مشكلات، آگاه شوند، از حل آن ناتوان اند. مهمتر از همه بسياري از مواقع، بحث تعارض منافع وجود دارد.
انسان احساس مي كند كه ديگري به هر حال در يك دسته از امور رقيب اوست و اگر زماني برسد كه لازم باشد بين منافع ما و منافع خودش يكي را انتخاب كند، قطعاً منافع خودش را ترجيح مي دهد. خوب! حال در دين هاي خدامحور، خداوند به گونه اي معرفي مي شود كه اساساً امكان پنهان كردن اسرار از او وجود ندارد. درآموزه هاي ديني خداوند به گونه اي معرفي مي شود كه از خود ما به ما آگاهتر است. قدرت خداوند نيز مطلق است و هيچ مشكلي نيست كه او در حل آن ناتوان باشد و مهمتر از آن هيچ تعارض منافعي بين خداوند و بندگانش وجود ندارد. بنابراين، اگر كسي ايمان مطلوب و مورد نظر دين را نسبت به خداوند پيدا كند، به نظرم چنين شخصي احساس تنهايي نخواهد كرد. مومن حقيقي، همواره خداوند را در كنار خويش مي بيند و در نهايت، انيس و مونس او خداست.
* بدين ترتيب ارتباط با خداوند يك امر كاملاً شخصي مي شود؛ يعني در آنجايي كه احساس تنهايي دارم، تنها خداوند است كه به اسرار مگوي من آگاه است و با وي خلوت مي كنم. به تعبيري اغيار را در اين رابطه راهي نيست. اما به هر حال ما در اجتماع و در رابطه با ديگران هم زندگي مي كنيم. خداوند چگونه مي تواند ارتباط من با ديگران را تسهيل كند؟ به عبارت ديگر اين وجود متعالي در عين اين كه تنهايي مرا پر مي كند چگونه مي تواند مرا از افتادن در دام انانيت صرف رها سازد و به ديگري متصل كند؟ آيا اين نكته بستگي به تلقي ما از خداوند ندارد؟
- بله. به نظرم قادر به اين كار است اما بايد مكانيزم اين تسهيل باز شود و بايد ديد كه چگونه و بر چه مبنايي اين تسهيل صورت مي گيرد؟ در اينجا مي توانم به اين نكته اشاره كنم كه در يك فضاي ديني، ارتباط شخص با ساير انسانها در پرتو ارتباط او با خدا تعريف مي شود و چنين نيست كه تعاليم ديني به رابطه فيمابين انسانها بي توجه باشند. يكي از زواياي اين مسأله همان نكته اي بود كه در بحث مدينه فاضله ديني به آن اشاره كردم.
* آيا به نظر شما در بحث از «نياز انسان به دين» مي توان اين نيازها را اولويت بندي و طبقه بندي كرد؟ مثلاً نيازهاي درجه اول و درجه دوم يا از منظري ديگر؛ نيازهاي فردي و نيازهاي اجتماعي؟
- بله! فكر مي كنم كه در اين حوزه مي توان نيازهاي انسان را به دو دسته اخيري كه مطرح كرديد، يعني نيازهاي فردي و نيازهاي اجتماعي تقسيم كرد. اتفاقاً از جمله نيازهاي فردي، مي توان به نياز به رهايي از تنهايي و نياز به معنادار شدن زندگي اشاره كرد. از قضا، مسئله معناي زندكي امروزه وجه مهمي يافته است. بدين معنا كه بشر امروز با بحران بي معنايي و پوچي زندگي روبه روست. فكر مي كنم كه اين بحران يكي از پيامدهاي آفت زاي علم گرايي افراطي است. اين پرسش اساسي است كه آيا زندگي كنوني ما انسانها كه معمولاً همراه با درد و رنج است، ارزش ادامه دادن دارد يا معقول تر آن است كه به نحوي به آن پايان دهيم؟ به نظرم اين مسئله كه چرا بايد به زندگي ادامه داد، نهايي ترين «چرا»ي انسان در زندگي است كه اگر نتواند بدان پاسخ دهد، همه تلاش هاي وي در زندگي بي ارزش جلوه مي كند. اتفاقاً دين در معناسازي زندگي نقش مهمي دارد.
در بحث هاي جديد، نظريه هاي مختلفي درباره معناداري زندگي ارائه شده كه بسياري از آنها نظريه هاي ديني است. براي مثال، گفته شده است كه بر پايه ايمان به هدفي كه خداوند از آفرينش انسان داشته، مي توان به معناي زندگي، يعني آنچه زندگي را ارزشمند و شايسته تداوم مي كند، دست يافت و زندگي انسان تا آنجا معنادار است كه در جهت تحقق بخشيدن هدف الهي باشد. همچنين، در يك فضاي ديني، انسان به آينده جهان خوشبين است و باور دارد كه كل جهان بر اساس حساب و كتاب خاصي پيش مي رود و هيچ چيز تصادفي نيست و سرانجام نيز خير بر شر غلبه مي كند. اينها، اصولي است كه دين در اختيار مؤمنان قرار مي دهد و هر كدام به نوعي كمك مي كند تا انسان حيات خود را ارزشمند بيابد و در دام پوچي و پوچ گرايي نيفتد.
* در بحث از معناي زندگاني، كه اتفاقاً دين نكات مهمي را مطرح كرده، مي توان بحث جاودانگي و زندگاني پس از مرگ را نيز بيان كرد. برخي معتقدند كه تصويرهايي كه در اديان- عموماً- از زندگي پس از مرگ ارائه شده، خيلي خوشايند انسان امروز نيست. مثلاً در آنجاهايي كه از عذاب كشيدن انسان توسط فرشتگان عقاب سخن مي رود يا از آتش دوزخ و غيره، براي انسان بسيار هراس آور است و اين احساس را در انسان تقويت مي كند كه همواره مبادا دست به كاري زند كه هزينه اي سنگين براي وي در آخرت داشته باشد. در اينجا - بدون آن كه بخواهيم اين تصويرها را يكسره كنار بگذاريم- آيا بايد آنها را مطابق با ذائقه انسان معاصر ارائه داد؟
- بحثي كه شما مطرح مي كنيد، بيشتر با بحث ترس از مرگ و رهايي از آن مرتبط است. همواره اين دغدغه در انسان ديندار وجود دارد كه درجهان پس از مرگ براي او چه پيش مي آيد و چه سرنوشتي دارد. در اين ميان عده اي معتقدند كه دين به اين امر كمك مي كند و در مقابل عده اي ديگر معتقدند كه خير، دين اضطراب آدمي را افزايش مي دهد، چرا كه دائماً فكر مي كنيد كه كاري انجام داده ايد كه بايد در آخرت تقاص آن را پس بدهيد. البته من نمي خواهم در سطوح روانكاوي و روانشناسي اين مطلب بحثي داشته باشم چرا كه بايد بر اساس روش خاص آن پيش رفت ولي از منظري كلي تر مي تواند گفت كه در سنت آيين يهوديت عنصر شريعت خيلي قوي است و التزام به شريعت خيلي جدي. در اينجا به تعبير من وجهه جلالي خداوند اهميت يافته است. در مسيحيت (كه مقصود من مسيحيت تاريخي و موجود است) عكس اين مسئله وجود دارد. بدين معنا كه جنبه جمالي خداوند؛ يعني عشق و محبت بيشتر برجسته مي شود. در ديدگاه مسيحيان، رنج مسيح(ع) بر روي صليب ما را از تبعات آن گناه نخستين نجات داده است و در واقع، مسيح تجسم عشق خدا به انسان ها است. البته، به اعتقاد ما آموزه گناه نخستين، معقول نيست.
* اگر با گناه آدم، نوع انسان از بهشت رانده نمي شد و به زمين سقوط نمي كرد، آيا باز هم نياز به پيامبران بود؟ ظهور پيامبران به يك معنا براي تذكر انسان- به تعبير عرفاني- به آن اصل اوليه اي بوده كه از آن جدا شده است.
- خوب، تذكر را ما هم قبول داريم ولي گناه نخستين را آن گونه كه مسيحيان مطرح مي سازند و معتقدند كه اولاً آدم(ع) مرتكب گناه شده و ثانياً آثار اين گناه به صورت تكويني به همه انسانها منتقل شده، قابل قبول نيست. گيريم كه جد ما آدم خطايي كرده است، چه دليلي دارد كه انسانهاي بعدي از همان ابتدا آلوده به آثار اين گناه باشند و از اين جهت، نيازمند منجي گردند؟ به هر حال، در اسلام جمع بين اين دو نگاه را داريم. در روايات داريم كه مؤمن دائماً بين خوف و رجاء است. برحسب طبع انساني، آدمي دوست دارد كه همواره در رجاء باشد. به خوف خيلي اقبالي ندارد. البته من اين نكته را قبول دارم و در بحث قبلي كه در رابطه با چگونگي عملياتي كردن دين مطرح ساختم، به اين مسئله اشاره كردم كه بايد كوشيد تا آموزه هاي ديني را- با حفظ اصالت آن- تاحد امكان در قالبي جذاب ارائه داد.
شايد امروزه احساس مي شود كه انسان معاصر بيشتر به آن جنبه هاي رحماني و جمالي خداوند گرايش دارد تا جنبه هاي جلالي. ممكن است گفته شود كه انسان معاصر بيشتر از آن كه از غضب الهي هراسان باشد، طالب عشق و محبت و رحمت خدا است. در اين صورت، بايد انديشيد كه چگونه آموزه هاي ديني مربوط به اوصاف جلالي خداوند را كه بيشتر به تحريك حس خشيت و خوف انسان مي انجامد به مخاطب امروزي ارائه داد.
به هر حال، اسلام بر هر دو بعد تأكيد دارد و همان گونه كه گفتم، انسان مؤمن دائماً درحال خوف و رجاء است. ممكن است در اينجا بر مبناي آموزه هاي اسلامي تحليلي فلسفي ارائه كنيم و آن اين كه وجود انسان به گونه اي است كه اگر دائماً به او اميد داده شود و او را همواره نسبت به وضعيت خود خوشبين نگه داشت، منحرف مي شود.
*آقاي دكترسعيدي مهر! براي اتمام بحث آيا مي توانيد نخست به نتيجه اي كه از اين بحث عايدمان مي شود، اشاره كنيد و آنگاه اگر نكته اي در اين حوزه مغفول مانده، روشن سازيد؟
- مواردي كه در حوزه نياز انسان به دين مطرح شد، در يك لايه سطحي تر نيازهاي رواني اند كه به مواردي اشاره شد. مثلاً نياز به رفع تنهايي يكي از آن موارد بود. يا نياز به آرامش يكي ديگر از اين موارد است: الا بذكرالله تطمئن القلوب.
انساني كه ايمان ديني داشته باشد، مي تواند در برخورد با مشكلات و فشارهاي رواني، آرامش رواني خودش را بيشتر حفظ كند. با ايمان به خداوند و جهان آخرت و اين كه جهان به سمت عدالت نهايي پيش مي رود، بسياري از مشكلات حل مي شود. در لايه اي عميق تر مطرح شد كه دين نقش مهمي در معنادار سازي حيات انسان بر عهده دارد. از طرق مختلف مي توان در اين باره بحث كرد. از جمله آن كه هدف مندي زندگي است كه اين معناداري را تأمين مي كند و زندگي دين مدارانه يك زندگي هدف مند و غايت مند است. هدفي است كه آفريدگار براي انسان در نظر گرفته است. لايه هاي عميق تري هم هست كه مي توان آنها را لايه هاي وجودي نام نهاد كه آنها را در سنت اسلامي بيشتر در حوزه عرفان مي توان سراغ گرفت. براي مثال، نياز بنيادين انسان به كمال و كمال جويي از جمله اين موارد است. هر اندازه كه انسان در هر حوزه اي پيشرفت كند، ميلي او را به پيشرفت بيشتر وا مي دارد و از اين رو هيچ توقفي براي وي متصور نيست. انسان همواره نگاه به آينده دارد. از اين رو انسان موجودي است كه هيچگاه به آنچه كه هست و دارد، قانع نمي شود و هميشه كمال بالاتري را طلب مي كند. در سايه حيات ديني مي توان اين نياز به كمال را از طريق تقرب به خداوند و فناء در او برآورده كرد، فنايي كه اختياري و گزينشي است. اساساً در جامعه اي ماده گرا و علم گرا كه نيازها كاملاً ماديند، اين نياز قبل بحث نيست.
به عنوان نتيجه بحث مي توان گفت كه بر اساس يك نگرش ديني- فلسفي به انسان و پذيرش ذات و طبيعت مشترك براي او، انسان ها نيازهاي ثابتي دارند. انسان به دليل نقص خويش و آگاهي از اين نقص- چرا كه در صورت آگاه نبودن از اين نقص نيازي براي وي متصور نيست- و معرفت به اين كه اين خلاء و نقص بايد پر شود، نيازهايي را در درون خويش مي يابد كه ازلايه هاي سطحي تر وجود او آغاز مي شوند و تا لايه هاي بسيار عميق تر ادامه مي يابند.
هر چند بحث از نياز انسان به دين، در يك بستر كمابيش اومانيستي شكل گرفته و مبناي آن اصالت انسان است، ولي معتقدم كه در يك بستر ديني هم مي توان اين بحث را پيش برد و نشان داد كه حتي اگر از انسان هم آغاز كنيم- نه از خدا- باز مي توان ضرورت دين را براي انسان نشان داد. البته، بررسي موارد و سطوح مختلف نيازهاي انسان به دين بحث مفصل تري مي طلبد كه در خلال اين گفت وگو تنها به چند نمونه اشاره كرديم.