يكشنبه ۱ شهريور ۱۳۸۳
ادبيات
Front Page

گفت وگو با رضا اميرخاني، نويسنده جوان
مجبوريم آرمانگرا باشيم
در ادبيات داستاني ما به صنف خيلي نياز داريم. اگر صنف وجود داشته باشد شما با الگوهاي صنفي آن صنف، مي توانيد شخصيت ها را راحت تر بسازيد
ما هرچه رمان داشته ايم محصول ادبيات چپ بوده و چيزي خارج از اينها هم نداشته ايم. دليل اين كه جهاني نشديم نيز اين است كه متأسفانه ادبيات چپ جهان ريشه دارتر از ادبيات ايراني ما بوده است
سميه رشيدي
001878.jpg

رضا اميرخاني پديده يك دهه اخير است. اولين بار با «ارميا» به عنوان يك نويسنده معرفي شد و همين كتاب، نويسنده ۲۲ ساله اش را صاحب چند جايزه كشوري كرد: از آن جمله است جايزه دوسالانه كتاب «دفاع مقدس» از سوي بنياد حفظ آثار در سال ۷۶ و جايزه بيست سال داستان نويسي دفاع مقدس از سوي وزارت ارشاد در سال ۷۹.
ديگر اثر و مهم ترين اثر وي «من او» است؛ رماني كه خواص، پسند كرده اند و عوام لذت برده اند و اكنون براي پنجمين بار زير چاپ است. اين رمان در سال ۷۸ جزو سه اثر برگزيده جايزه سالانه منتقدان مطبوعات شناخته شد و نيز در سال ۸۰ جايزه ويژه جشنواره مهر را از آن خود كرد.
اميرخاني شخصيتي چندگانه دارد. او فارغ التحصيل دبيرستان علامه حلي و سپس دانشگاه صنعتي شريف در رشته مهندسي مكانيك است. دوره خلباني ديده است، چند گاهي در طراحي موشك در صنايع دفاع همكاري مستقيم داشته است و ديگر اين كه نزديك به يك سال در شكل جهانگرد اكثر ايالات متحده را گشته و ديده و شنيده است. هم اكنون رمان مي نويسد و مي گرداند: سايت لوح را. آخرين اقدام «اميرخانيانه» او كه تحسين يا تعجب يا بيزاري در علاقه مندان يا آشنايانش ايجاد كرد «داستان سيستان» است: نگارش سفرنامه بالاترين مقام رسمي نظام به سيستان. جالب است كه اين سفرنامه در مدت ۸ ماه به چاپ ششم رسيده است. اين مصاحبه بيشتر گپ و گفتي است با او تا يك مصاحبه حرفه اي در حوزه نقد رمان كه اين دومي مي ماند براي فرصتي ديگر. اين مطلب را درصفحه ۱۴ بخوانيد:
* آقاي اميرخاني، چرا نويسندگي؟
- شايد بيش از ۱۰ سال از زندگي من صرف نويسندگي شده. هيچوقت به تئوري آن فكر نكرده ام. عملي به آن فكر كرده ام. يعني مجبورم با زندگي ام بگويم چرا نويسندگي. الان فكر مي كنم در سن ۳۰ سالگي به جواب اين سؤال رسيده ام: «چون كار ديگري بلد نيستم.» شايد مثلاً اگر ۱۰ سال از عمرم را صرف كارهاي ديگري مي كردم، نويسندگي بلد نبودم؛ اما الان هيچ كاري را به خوبي نوشتن بلد نيستم. جواب اين سؤال را مجبور بودم با زندگي ام بگويم. يك روزهايي براي من هم خيلي سؤال بود. فكر مي كردم چرا نويسندگي يك شغل تمام وقت است. آيا نويسندگي مي تواند پاره وقت باشد، كه خيلي از سال هاي زندگي ام را هم اينطور سعي كردم بگذرانم. اما الان فكر مي كنم ديگر مجبورم به نويسندگي به عنوان يك شغل تمام وقت وفادار بمانم. الان وضعيت من كمي فرق مي كند.من اول مكانيك خوانده ام. ما براي توليد دو روش داريم: يك روش كشيدني و يك روش هل دادني. در صنعت مي گويند: Pushingو pulling method يعني در جاهايي وقتي مي خواهند خط توليد راه بيندازند، از پشت بايد هلش دهند. مثلاً فرض كنيد چون در ايران مواد اوليه داريم مجبوريم صنعت پتروشيمي راه بيندازيم. يك وقتي مي گوييم نه، مردم خودرو مي خواهند آنقدر خودرو مي خرند كه خود اين صنعت انگار كشيده مي شود. ۱۰ سال اول زندگي ام كه هيچ؛ سن ۲۰ تا ۳۰ سال از نوع هل دادني بود، خودم را در ادبيات هل مي دادم. الآن از نوع كشيدني است. يعني وقتي كارم تمام مي شود يكسري مي گويند: «خوب كتاب جديد چي داري مي نويسي؟» آدم به رودربايستي مي افتد و مجبور مي شود شروع به نوشتن چيزي كند، الان وضعيتم اين جوري است. چون مثلاً اگر آدم نخواهد بنويسد، بد و بيراه مي شنود.
* در سايت لوح(Louh) شما براي موفق شدن يك نويسنده، سياهه ۱۰۰ تايي رماني را معرفي كرده ايد.شما نويسنده شديد يا احساس كرديد نويسنده هستيد؟ يعني آيا شما سعي كرديد مثلاً با خواندن آنها نويسنده شويد؟
- من هيچ وقت سعي نكردم نويسنده شوم. وقتي شروع كردم به نوشتن ارميا (كه فكر مي كنم داستان بلند يا شايد رمان باشد) هنوز فرق بين داستان كوتاه و رمان و داستان بلند را نمي دانستم. به زحمت فرق شعر و داستان را مي دانستم. اما احساس مي كردم بايد اين قصه را نوشت. فقط چنين فشاري بود. فكر مي كنم محتوا بيشتر به ما فشار آورد. به نظر من «چگونه نوشتن» كاري است كه آدم به مرور زمان حتماً ياد مي گيرد. اما «چه نوشتن» سؤال اصلي است. هميشه از «چه نوشتن» است كه يك نويسنده كم مي آورد. چگونه نوشتن را با كمي متمركزشدن در نوشتن، مثلا چند سال نوشتن، مي توان به دست  آورد. حالا چه در روزنامه بنويسد و چه براي خودش بنويسد، ياد مي گيرد كه چگونه بايد بنويسد.
من از سؤال چه نوشتن شروع كردم نه از چگونه نوشتن؛ فكر مي كنم به خلاف جريان رايج.
* ارميا جزو ادبيات جنگ محسوب مي شود، چرا ادبيات جنگ؟
- آن زمان فكر مي كنم جنگ بزرگترين مشغوليت ذهني جوان هايي مثل من بود كه از يك طرف سفره اي جمع شده بود و نديده بودندش و از آن طرف بقاياي جنگ را خوب مي ديدند. يعني آدم هايي را كه از جنگ برگشته بودند،خيلي راحت مي ديدند. فكر مي كنم مهمترين عنصر دراماتيك مملكت ما، آن زمان حتماً جنگ بود. بعد هم آن سال ها احساس مي كردم جنگ يك حقيقت مكتوم است. يك حقيقتي بود كه پنهان شده بود. لايه هايي از آن را كسي نمي ديد. البته رمان «ارميا» مربوط به شرايط پس از جنگ است.
* چطور شروع به نوشتن «من او» كرديد؟
- در «من او» دو تصوير در ذهنم داشتم. يكي تصوير تهران قديم كه خيلي دوستش دارم. به نظر من تهران قديم يك فضيلت بود كه ديگر كسي نمي بيندش، البته جغرافياي تهران قديم موجود است، اما آدم هاي تهران قديم گم شده اند. من فكر مي كردم در آن آدم ها فضيلتي است كه الان فراموش شده. اين نكته اول بود، يعني به فضاي تهران قديم علقه خاصي داشتم. مسئله ديگر اين كه رابطه عاشقانه بين علي و مهتاب برايم جذاب بود، كه خيلي زمان مند نبود.اصلاً رابطه علي و مهتاب مي توانست در تاريخ معاصر و در داستان معاصرمان هم باشد، يا مثلاً در دوره صفويه باشد. رابطه هاي آدم ها خيلي تاريخ مند نيست.
وقتي شروع كردم به نوشتن ديدم چقدر خوب است داستان را كمي عقب تر بياورم تا به واقعه كشف حجاب هم برسم. كشف حجاب هم يكي از مسائل مهمي بود كه مرا خيلي آزار مي داد. چون آدم احساس مي كند تكرار شدني است، يك پديده اي است كه هميشه معاصر است. البته شايد كشف حجاب به شيوه رضاشاهي اش ديگر در اين مملكت اتفاق نيفتد، اما اتفاقات سطحي و روبنايي ديگري ما را تهديد مي كند كه از همين جنس است. حالا چه در زمينه غربي شدن مثل كشف حجاب و چه اسلامي شدن سطحي. به نظر من هر دوي اينها، به يك اندازه مي تواند براي جوانان ما خطرناك و مشكل ساز باشد و اتفاقاً به نظرم مي آيد ريشه شناسي آدم هايي كه اول جذب اين جريانات مي شوند، ريشه شناسي مهمي باشد. يعني همه مادر بزرگ هاي ما كه گرفتار اين پديده بودند، چگونه با اين پديده تا كردند، اين يك پديده اي است كه در كهن الگوي ذهني همه ما هست. حالا ما چه انقلابي باشيم، چه ضدانقلاب، چه مذهبي باشيم و چه غيرمذهبي، همه ما يك روزي گرفتار اين پديده شده ايم. وقتي پديده اي تا اين حد عام و فراگير است مي شود رويش كار كرد. البته همه اينها در دل داستان است، اينطور نبوده كه از قبل برنامه ريزي شده باشد.
* يكي از منتقدان، جايي در مورد «من او» گفته است كه مردم در داستان حضور ندارند و شخصيت ها از يك طبقه خاص انتخاب شده اند. نظر شما راجع  به اين نقد چيست؟
- نظر من اين نبوده است. به نظر من كسي كه كار رمان انجام مي دهد براي اينكه بتواند يك دوره تاريخي را ببيند، خيلي مهم است كه با صنف هاي اجتماعي كار كند. يعني تيپ و شخصيت، يك سري مسائل ساده داستاني است و يك الگوي فردي است. اما يك الگوي جمعي هم وجود دارد كه شبيه به همين تيپ و شخصيت است. صنف چيزي است كه شبيه به تيپ مي شود منتها در يك الگوي جامعه شناسانه،نه در يك الگوي داستاني.
به نظر من، در ادبيات داستاني ما به صنف خيلي نياز داريم. اگر صنف وجود داشته باشد شما با الگوهاي صنفي آن صنف، مي توانيد شخصيت ها را راحت تر بسازيد. الزاماً كسي كه عضو يك صنف است يك تيپ نيست، به لحاظ كاركرد داستاني اش مي تواند شخصيت باشد.«صنف» فراغ بالي به نويسنده مي دهد كه راحت تر بتواند كارش را پيش براند. همه نويسندگان دنيا در رمان ها معمولاً به صنفها توجه ويژه اي داشته اند، مثل روشنفكري فرانسه. صنف بورژوا در فرانسه نه يك ساله، نه دو ساله، صد سال يا دويست سال طول كشيد تا حالا يك صنف شده اند. وقتي سارتر مي گويد «روشنفكر»، اين كلمه معني دارد. دقيقاً من مي توانم بروم و بگويم: اين يعني روشنفكر. باباش روشنفكر بوده، مادرش روشنفكر بوده، بچه اش هم روشنفكر خواهد بود، به لحاظ كار فكري. كار فكري هم آنجا تعريف دارد، مي گويند روشنفكر درآمدش از همين است و تأليف و تدريس:تحقيق كاملاً يك تعريف مادي دارد.
ولي در ايران ما چنين چيزي نداريم. ما اگر بخواهيم به يك ايراني بگوييم «روشنفكر» مي بينيم بعد از ۶۰ سال كه در روشنفكري بوده، بچه هايش به خاطر ارثيه به همديگر پريده اند. اين نشان مي دهد كه اين هنوز در ايران صنف نشده و بچه اين شخص در محيط فرهنگي پدرش رشد نكرده. البته بچه او مي توانست دزد شود. كما اين كه بچه آخوند هم مي تواند دزد شود. اما مسئله اين است كه بچه آخوند رفتار آخوندي را مي فهمد يعني چه. اما بچه روشنفكر ايراني رفتار روشنفكري را نمي فهمد. اين چيزي است كه در ايران به نظر من جا نيفتاده است.
001911.jpg

فرض بفرماييد جنگ و صلح در روسيه اتفاق افتاده، تولستوي سراغ يك صنفي به نام صنف فئودال اشرافي مي رود. (حالا فئودال را «ارباب» بگوييم بهتر است ، ريشه اروپايي فئودال قويتر از ريشه روسي اش است.) از آن طرف صنف برده ها يا رعيت ها را مطرح مي كند. اينها در فرهنگ كشاورزي آن موقع چيزهاي جا افتاده اي هستند. اما در دوران معاصر ما به نظر مي آيد صنف هايي كه خمير دست نويسنده هايمان بودند، صنف هاي كمي بودند و صنف هاي تشكل يافته اي نبودند. مثلاً اگر يك نويسنده بخواهد بيايد راجع به صنف روشنفكر ايراني بنويسد، من فكر مي كنم كار اشتباهي كرده چون اين صنف معني ندارد. براي همين مي بينيم كار به دل نمي نشيند. هر فيلم روشنفكري كه مي بينيم، مي بينيم شخصيت اول را نمي فهميم. دليلش بد ساخته شدن فيلم نيست، دليلش اين است كه اين صنف در كهن الگوي ذهن ما جا نيفتاده. صنف پادشاهان در ايران هم اين طور نبودند. تزارها در روسيه كاملاً ساختارهاي فاميلي شان شكل گرفته است. يعني ما مي دانيم روحاني تزاري چه شكلي است، پيشگوي تزاري چه جوري است، خود تزار چه شكلي است و... اما در ايران به دليل تعدد حكومت ها و فاصله كوتاه شكل گيري تا فروپاشي سلسله ها، خانواده هاي پادشاهان ما، خيلي خانواده هاي درست و حسابي نبودند، شاهانه هيچوقت نمي توانستند زندگي كنند. حالا در «من او» كمي قاجاريه را اذيتشان كرده ام. چرا؟ براي اين كه اينها معمولاً اولي شان يك شخص گردن كلفت و پهلواني بوده كه بناي يك سلسله را گذاشته، آخري هم يك آدم ناحسابي بوده كه سلسله را نابود كرده است. نمونه ساختارمند و شكل يافته تر و توسعه يافته ترش صفويه است و نمونه معمولي اش قاجار است. نمونه بعدش كه خيلي فشرده شده است، پهلوي است. البته به نظر من خانواده پهلوي هيچوقت يك خانواده اصيل ايراني به شمار نمي رود. بنابراين خانواده شاهان ما را نمي شود با خانواده تزارها مقايسه كرد. يك خانواده تزاري در روسيه قديم كاملاً معني دارد. خانواده تزاري در روسيه شكل گرفته است، اما خانواده شاهنشاهي در ايران شكل نگرفته است. خانواده يك روشنفكر يا بورژوا در فرانسه معني دارد، اما اينجا معني ندارد. به نظر من دو صنف در ايران صاحب هويتند: يكي صنف روحانيت است، يكي هم صنف بازار. اين دو صنف ويژگيهاي صنفي دارند. شايد ما بتوانيم ۵۰ سال بعد راجع به صنفي كه تحصيلات آكادميك دارند- اساتيد دانشگاه- هم در ايران چنين چيزي را بگوييم. يعني به نظر مي آيد خانواده هاي اساتيد دانشگاه، بچه هايشان هم دانشگاه مي روند. بچه ها هم استاد مي شوند، يك جوري اين چرخه شكل مي گيرد. حالا اين چرخه اگر بتواند به لحاظ اقتصادي سرپا باشد و ساير ويژگيهاي صنفي به لحاظ جامعه شناختي را داشته باشد، يك صنف تلقي خواهد شد، مثلاً با عنوان صنف فرهنگي. همان طور كه الان در خانواده هاي فرهنگي اين پديده ديده مي شود: پدر معلم، مادر هم معلم، بچه هم به معلمي علاقه مند است. اما شرايط اينها به لحاظ اقتصادي هم بايد جور باشد. يعني اين ها حتماً بايد ساز و كار اقتصادي قوي داشته باشند تا يك صنف شوند. يا قوي يا خيلي ضعيف. يعني نشود از آن طبقه فرار كرد. مثلاً رعيت ها اين جورند. رعيت ها ساختاري قوي دارند. مثلاً در روسيه يك فردي از رعيت نمي توانسته برود عروس يك خانواده تزاري يا داماد يك خانواده تزاري بشود.
دو صنف هستند كه ما به آنها نگاه نكرده ايم: يكي روحانيت است و يكي هم بازار. اين اتفاق بعد از انقلاب به خاطر مسايل سياسي نيفتاده است. همين كليشه هايي كه مطرح است كه مثلاً اينها جناح راستي هستند و آنها جناح چپي اند. اما گذشته از اين ما در اين مملكت هرچه ادبيات داستاني داشتيم، ادبيات چپ بوده است. ۴۰ سال ما ادبيات چپ داشته ايم. ادبيات چپ نه مي توانسته با بازار خوب باشد نه با روحانيت. ادبيات چپ به طور طبيعي اين ها را كنار گذاشته و آمده يك ادبيات دهقاني را ساخته است. در حالي كه دهقان هاي ما اين شكلي نيستند كه در قصه هامان خوانده ايم.
ما هرچه رمان داشته ايم رمان محصول ادبيات چپ بوده و چيزي خارج از اينها هم نداشته ايم. دليل اين كه جهاني نشديم نيز اين است كه متأسفانه ادبيات چپ جهان ريشه دارتر از ادبيات ايراني ما بوده است. مثلاً فرض كنيد- من هميشه برايم سؤال بوده كه «جاي خالي سلوچ» يا «كليدر» دولت آبادي كه بدون شك خيلي كار قدرتمندي است، چرا جهاني نشده است؟ جواب اين سؤال را وقتي مي گيريد كه ببينيد كار ياشار كمال متأسفانه حدود يك دهه زودتر نوشته شده است. كار ياشار كمال در بعضي جاها البته بهتر است و در بعضي جاها بدتر، ولي همين كه فضل تقدم دارد و زودتر درآمده كار را خراب كرده. يك الگويي است كه در دنيا كمي دست مالي شده براي همين است كه بعيد مي دانم ديگر بگيرد. بحثم اين بود كه ادبيات چپ مجال رشد به اين دو صنف را نداده است و عرصه را براي اين دو صنف تنگ كرده است. من به يكي از اين صنف ها كه خيلي روشن تعلق خاطر دارم و نوع نگاهم را نشان داده ام و آن صنف بازار است. يك صنف را هم كجكي نگاه كرده ام، آن هم صنف روحانيت است. درويش مصطفا در اصل روحاني محل است. كاركردهاي يك روحاني محل را هم دارد... قبلاً من نمي توانستم اين را بگذارم يك آخوند. البته يك وقت هايي احساس مي كنم به لحاظ تاريخي ظلم كرده ام. البته او (درويش مصطفا) در دوره خودش حتماً آخوند بوده. ولي الان مردم اصلاً پذيرش اين را ندارند كه باورشان شود يك آخوند وظيفه  اولش اين است كه محله اش را درست بكند. الان همه مي گويند نه بايد برود مجلس را درست كند، يا برود وضع وزارتخانه را درست بكند. همه نگاهشان به روحانيت اين جور است. آن زمان هم روحاني هاي ما كه كار سياسي مي كردند اول يك محل دستشان بوده و بعد آرام آرام رشد طبيعي داشته اند، اما الان رشدشان طبيعي نيست.در نگاه به اصناف من اقلاً به اين دو صنف ارادت داشته ام و اين ارادتم ارادت دقيقي است. اين يك نكته.
دوم اين كه در فضاي شهري آن را نوشته ام. در فضاي شهري شما مجبوريد از تيپ ها و شخصيت هاي جديد استفاده كنيد. به نظر مي آيد فضاي روستايي از اين لحاظ راحت تر است. يعني خيلي راحت شما با چند مؤلفه روستايي مي توانيد يك قصه روستايي بنويسيد. اما فضاي شهري سخت تر است. پس اين هم يك دليل ديگر براي ابراز ارادت به مردم در رمان.
ادامه دارد

نگاه امروز
از حرف به سكوت

سيد ضياءالدين شفيعي
ازدحام، ازدحام، ازدحام...
از اين همه هياهو به كدام سكوت مي توان پناه برد. وقتي كلمات حتي هرز مي روند و «سلام» همان كلمه مغتنم در هجوم تعارف و ريا، گم است. اما تو گوشي را برمي داري، دگمه ها را يكي يكي فشار مي دهي و بي آن كه درنگ كني؛ -سلام - من شفيعي هستم، سيدضياء.
چه اهميتي دارد كه تو كه هستي؛ او «رضا اميرخاني» است هماني كه توانسته است تو را وادارد براي نخستين بار كتابي را سه بار دوره كني و هربار دوست داشته باشي هرگز به برگ هاي پاياني رمانش نرسي. خيلي زود دشواري ديدارهاي متكلف اوليه طي مي شود و تا به خود بيايي با او آن قدر صميمي هستي كه با نام كوچك صدايش كني. «ارميا» را بعد از «من او» مي خواني و از تنهايي هاي پراكنده در آن لذت مي بري.
«گريز» و «گذر»ها اگرچه در «ارميا» به اندازه «من او» آخته و پرداخته نيست اما زلال تر و باوركردني تر است. در «ارميا» خود را با يك اثر گارد گرفته ستيزنده مواجه نمي بيني، شنونده روايتي از همسفري هستي كه مهارتش در روايت، دشواري راه و نابلدي راننده را مرتفع مي كند و در پايان سفر آرزو داري هميشه همسفرش باشيد. در «من او» اما راوي راننده اي است كه از آغاز مهارتش را در پيمودن مسيرهاي دشوار به رخ مي كشد و اصرار دارد گردنه هاي ناممكن را پشت سر بگذارد و چشم اندازهاي بديع را آن سوي دره هاي مهيب نشانت بدهد.
«رضا» دچار رفاقت است همچنان كه «سهراب» و «سلمان» و «قيصر» دچار صداقتند. تو فرصت داري از اين رفاقت لذت ببري و از هياهو و ازدحام، همان ازدحام لعنتي و مهلك كه در همه جا و همه چيز پيداست به خلوت دنياي وسيعش بگريزي.
در اين خلوت نويسنده موفقي را مي يابي كه نوشتن به اندازه خلباني با هواپيماي تك سرنشين و تحصيل در مراكز استعدادهاي درخشان و قدم زدن در خيابان ها و بيابان هاي آمريكا و تجارت سالم در مسموميت ذاتي ريال و دلار، برايش عادي است. براي او انگار همه چيز «عادي» است و همه ويژگي هاي ممتازي كه دارد طبيعي اند، آن قدر كه تعجب نمي كني اگر ببيني «رضا» هماني كه در جلسه نقد رمانش، بي آن كه خود را معرفي كند حاضر شده است و تندترين انتقادها و عقده پراكني ها او را به پاسخ وا نداشته است، حالا مدام در توجيه انگيزه نوشتن «داستان سيستان» مصاحبه مي كند و...
رضا اميرخاني طبيعي ترين نويسنده ممتاز اين سال هاست. او را بايد از كاغذ كادوهاي رنگي و نيرنگي جوايزي كه به خاطر «من او» گرفته درآورد و در مسيري كه پيش از ازدحام اين «من»ها و «اوها» مي رفته آزاد گذاشت. آن وقت بازهم ممتازترين اثر طبيعي او خلق خواهد شد. قلم «رضا» در هيچ انجمن و حوزه و روزنامه اي آزاد نيست.

|  ادبيات  |   اقتصاد  |   انديشه  |   زندگي  |   سياست  |   فرهنگ   |
|  ورزش  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |