سه شنبه ۱۰ شهريور ۱۳۸۳
تو سپس بدرقه اي، سرخ و سپس بدرقه اي
002367.jpg
خسرو احتشامي
«تنها خدا تنها خدا تنها خدا بود»
لبريز از بوي خدا گل كرد حيدر
روزي كه در آيينه ها گل كرد حيدر
صبحي كه در دامان نهان مي داشت خورشيد
در كعبه تا بگذاشت پا گل كرد حيدر
تا شبچراغ خلوت اسرار باشد
چون شعله در طور حرا گل كرد حيدر
وقتي ندا آمد: «بخوان ما را محمد»
در حرف و در لفظ و صدا گل كرد حيدر
در آن شب شمشير در طوفان تقدير
از بستر «بدرالدجي» گل كرد حيدر
نستوه و آهنكوه، وقت مرگ اصنام
بر دوش ختم انبيا گل كرد حيدر
در انتها در دورها در شام «اسري»
بر سفره سبز خدا گل كرد حيدر
تا اولين قربان كيش دوست گردد
با آخرين حج در منا گل كرد حيدر
با مهر مردم در كنار بركه خم
بالاي دست مصطفي گل كرد حيدر
تنها خدا تنها خدا تنها خدا بود
تنها چو در باغ بقا گل كرد حيدر
يك غنچه دل را دمي بي فيض نگذاشت
با پنجه مشكل گشا گل كرد حيدر
اعجاز ايمان ريخت در اكسير انسان
آن سوي علم كيميا گل كرد حيدر
شد روبرو آيينه دريا به دريا
تا لامكان تا ناكجا گل كرد حيدر
نامردمان هرگز نپاييدند در عهد
صبرآفرين صبرآزما گل كرد حيدر
مردانگي را داد رنگي عاشقانه
در كربلا بر نيزه ها گل كرد حيدر
احسان به هر در حلقه مي زد نيمه شب ها
يعني كه اي دردآشنا، گل كرد حيدر
اين ناشناسِ كوچه را شب مي شناسد
برخيز اي شهر وفا گل كرد حيدر
آنك صداي پاي او مي آيد از دور
اي منتظر اي بينوا گل كرد حيدر
اين شهريار عشق اين اكرام و خاتم
اي مبتلا دل اي گدا گل كرد حيدر
مادر مرا با «ياعلي» استادن آموخت
همراه با من پا به پا گل كرد حيدر
باشد علي مولايم از گهواره تا گور
در خاطرم از ابتدا گل كرد حيدر
دامانم از گل تاب يارايي ندارد
گفتار و پندار مرا گل كرد حيدر
«به ولاي او»
تو سرود چشمه وحدتي تو شهود باغ محبتي
تو نمود نعمت جنتي تو سهيل سعد سعادتي
تو بلوغ صبح «اناالحقي» تو طلوع پاكي مطلقي
تو چه اي؟ كه اي؟ ز چه مشتقي؟ كه وراي عالم خلقتي
تو توان دست محمدي تو چراغ بينش احمدي
تو زلال ساغر سرمدي تو نياز شهپر همتي
تو درون كعبه شكفته اي رخ خود به پرده نهفته اي
چه بگويمت كه نگفته اي؟ چه بخوانمت كه حكايتي
تو نگين خاتم كبريا تو حكيم حكمت انبيا
تو خديو كشور لافتي تو امير ملك ولايتي
به غديرخم به رضاي رب شده منتخب، شده منتصب
نه شگفت باشد و نه عجب كه تو اوج رسم رسالتي
تو عروج عزت عاشقي تو حدوث صورت صادقي
تو كتاب منزل ناطقي تو حضور آيه رحمتي
تو درِ مدينه دانشي گهر خزينه بينشي
فوران فرّ فروزشي غليان نور هدايتي
اگرم ز بيم و خوف خدا نشدي قلم ز كفم رها
زدم اين رقم كه بود تو را نه بدايتي نه نهايتي
ز جلال حق تو نشانه اي تو اگر چه ذات خدا نه اي
ز خدا مرا تو بهانه اي تو يگانه اي تو قيامتي
به اميد مهر - گياه تو همه شب نشسته به راه تو
كه كند مسيح نگاه تو ز دل شكسته عيادتي
چو غلام نام علي شدم ابدي شدم ازلي شدم
به ولاي او كه ولي شدم ز نسيم عطر ارادتي
خورشيد - مدال
در احترام به پهلوان «حسين رضازاده»
فولاد سرد با نفست آب مي شود
آهن از آن نگاه، زر ناب مي شود
اين وزنه نيست خفته به سرپنجه هاي تو
البرز روي دست تو در خواب مي شود
موج معلقي ست رها در دل فضا
وقتي كه بازوان تو پُرتاب مي شود
با كودكي كه نام، اباالفضل كرده اي
ايران تمام، رستم و سهراب مي شود
آرام و آمرانه ز مشت درشت تو
كوهي به بام حادثه پرتاب مي شود
تو پهلوان عصر مني شاهنامه باز
تكرار در تو مي شود و باب مي شود
فردا كنار رستم و اسفنديار و زال
در قهوه خانه نقش تو هم قاب مي شود
محمد علي مجاهدي (پروانه)
نقطه چين...
به خاك پاي علي
از هر طرف گره زده خود را به نقطه چين
بي نقطه اي كه برده مرا تا به نقطه چين
حيرت گشوده بال و به همراه مي برد
آيينه را ز شهر تماشا به نقطه چين
اي خضر ره شناس مدد كن كه مي رسد
اين جاده ها سپيده فردا به نقطه چين
در انتهاي راهم و آغاز مي شود
از هر طرف ادامه مولا به نقطه چين
هر قدر مي رويم به جايي نمي رسيم
دردا به حال ما و دريغا به نقطه چين
* * *
در نام تو نهفته چه رازي كه مي برد
ما را به سير عالم بالا، «به نقطه چين»
بي انتهاتريني و هرگز نمي رسيم
در امتداد راه تو الا به نقطه چين
ما نيز مي رسيم به دنبال قطره ها
يك روز در ادامه دريا به نقطه چين
غلامرضا شكوهي
پرده اي از نمايش غمگين
بوده ضلع اتاق را هر روز طي كني بي شمار و برگردي؟
با خيالات زرد و وهم انگيز، بروي تا بهار و برگردي؟
شده بر صخره هاي اندامش، آبشاري ز شط شب باشي
بروي با نگاه خود چون آه در دل آبشار و برگردي؟
مي تواني ز مشرق دستش پركشي تا نگاه او بالا
بوسه بر انعكاس نوردهي - مثل رقص غبار - و برگردي
مي شود كوچ كرد تا دنيا قصه اي از هبوط آدم ديد
پرده اي از نمايشي غمگين: بازي روزگار و برگردي
طول خانه، عبور طولي عمر، عرض خانه، توقفي كوتاه
آمدن ايستادني پر مكث، يك نفس انتظار و برگردي
شده در پيچ و تاب يك كابوس روز را در شبت مرور كني؟
تا دم صبح، هر نفس صد بار، بروي روي دار و برگردي؟
مي تواني تمام مشتت را، پركني با نواله اي از خشم
يك دهن نعره سر دهي، اي واي: «آي مردم، هوار» و برگردي
ذره هاي تن خورشيد
به تماشاي قدت آينه ها كوتاهند
ماه ها پشت نگاه تو شبيه ماهند
هرچه ني روي تن دشت عطش مي خواند
همه محزوم دم گرم تو يعني آهند
بس كه در كوچه سروديم خداحافظ را
سنگ ها از سفر ما دو نفر آگاهند
هرچه پيچيد به اندام تو، گيرانگرفت
بادها بيشتر از ديده من گمراهند
ابر را مات كن از صفحه شطرنجي روز
ذره هاي تن خورشيد تو را مي خواهند
روي اندام تو موسيقي باران لغزيد
ابرها تشنه يك ضربه به اين درگاهند
خسرو نوربخش
ما كشته آن اخميم
اي شمس نفس قرمز، طوطي قفس قرمز
اي قونيه آبي اي بلخ سپس قرمز
در فرصت رسوايي وقت است كه بازآيي
اي باده ترسايي از ترس عسس قرمز
لب هاي مؤدب را عناب مرتب را
وان جام لبالب را كردي به هوس قرمز
تو سايه طوبايي تو كوثر مولايي
شمس الحق صهبايي اي آبي بس قرمز
گه تهمت حوا شو گه قسمت ليلا شو
اي سيب، تماشا شو در دست دوكس قرمز
عقرب شد و گيسو شد شير آمد و آهو شد
وان چهچهه چاقو شد، شد جان قفس قرمز
ما كشته آن اخميم از قافله زخميم
زين قافله مي پيچد فرياد جرس قرمز
از خون گرهي وا شد گل پيرهن ما شد
وز فكر حميرا شد اين باده گس قرمز
«سيبي؟»
در خودت دايره اي سرختري آسيبي
سرخ بي دايره اي، دايره اما سيبي
تو رسيدي همه دايره ها فهميدند
قرمز و قرمز و قرمزتر و... حالا... سيبي
تو خودت را ننوشتي، ورق باكره اي
لالي از دايره، از قرمز گويا سيبي
سرخ، مجنون شد و هي دايره مجنونتر شد
سرختر، دايره تر، سيب تر الاّ سيبي
سرخ از شاخه نقاشي ما افتادي
محض نقاشي ما، محض تماشا سيبي
تو سپس بدرقه اي، سرخ و سپس بدرقه اي
تو دريغي، تو دريغي، تو دريغا سيبي
در تو آيا همه سرخ، سرآسيمه ترست؟
همه سرخ سرآسيمه تر، آيا سيبي؟
عليرضا قزوه
«با دل شش گوشه»
من فراتي تشنه لب بودم ز تف مي آمدم
خواب حافظ ديده بودم از نجف مي آمدم
حافظ شوريده حالي ديده بودم چون مسيح
پيش آن درياترين كمتر زكف مي آمدم
من خزف بودم به گوشم حرف مرواريد بود
من خزف بودم ولي عين صدف مي آمدم
با من و خورشيد و ماه آن شب سماعي تازه بود
ني زنان همراه هفتاد و دو دف مي آمدم
لشكر اشكم ز حسرت، لشكر مختار بود
كوفه كوفه نوحه بودم صف به صف مي آمدم
تير مي باريد بر قبر علي از شش طرف
با دل شش گوشه باز از شش طرف مي آمدم
حافظ از مولا پيامي شعله ور آورده بود
شعله ور از اشتياقي با شعف مي آمدم
گفت مولا در دل عاشق مزار ما بجوي
من به پابوس دل اين شمس الشرف مي آمدم
مثل روز واقعه مانند سال شصت و يك
كربلايي گريه بودم از نجف مي آمدم
سعيد بيابانكي
طلوع ناگزير
اي سجود باشكوه، وي نماز بي نظير
اي ركوع سربلند، اي قيام سربه زير
در هجوم بغض ها، اي صبور استوار
در ميان تيرها اي شكست ناپذير
شرع را تو رهنما، عقل را تو رهگشا
عشق را تو سرپناه، مرگ را تو دستگير
فرش آستانه ات، بوريايي از كرم
تخت پادشاهي ات، دستبافي از حصير
* * *
كيست اين يگانه مرد اين غريب شب نورد
اين كه آشناي اوست هم صغير و هم كبير
كاش قدر سال بود آن شب سياه و سرد
آسمان تو غافلي زان طلوع ناگزير
بعد از او نه من نه عشق، از تو خواهم اي فلك
يا ببندي ام به سنگ يا بدوزي ام به تير
دست بي وضو مزن بر ستيغ آفتاب
آي تيغ بي حيا شرم كن وضو بگير
لختي اي پدر درنگ پشت در نشسته اند
رشته هاي سرد اشك، كاسه هاي گرم شير...
شبيه گل انار
بوسيدمت لب و دهنم بوي گل گرفت
بوييدمت تمام تنم بوي گل گرفت
گل هاي سرخ چارقدت را تكاندي و
گل هاي خشك پيرهنم بوي گل گرفت
با عطر واژه ها به سراغ من آمدي
شعرم ترانه ام سخنم بوي گل گرفت
اي امتزاج شادي و غم، در كنار تو
خنديدنم، گريستنم بوي گل گرفت
از راه دور فاتحه اي دود كردي و
در زير خاكها كفنم بوي گل گرفت
تا آمدي به ميمنت بوي زلف تو
در باغ، ياس و ياسمنم بوي گل گرفت
گرد از كتابخانه من برگرفتي و
تاريخ مرده و كهنم بوي گل گرفت
خون تو دانه دانه شبيه گل انار
پاشيد بر شب و... وطنم بوي گل گرفت
«قربان وليئي»
«برقص»
ياهو بچرخ دور خودت با خدا برقص
شور سكوت مي وزد از ناكجا برقص
هاها... برقص، ها؟ دف و تنبور؟ زائدست
هي با همين دهل زدن قلب ما برقص
هشدار در ميان جماعت نمي شود
بگذار خانقاه و به خلوت سرا برقص
آن قدر و آن چنان كه برون آيي از خودت
بي تار و بي ترانه و بي دست و پا برقص
نزديك شد درخشش بيرنگي سكوت
برجسم شرحه شرحه رنگ و صدا و برقص
من با «برقص» آمده ام از عدم به  وجد
پي برده ام به آخر اين ماجرا به رقص
زاهد بگير، درس تو نقصي عظيم داشت
«اقرأ» به قصد قرب ورق هاي باب رقص
زاهد بترس، «يوم تغابن» رسيدني ست
با ما بيا و بر درميخانه ها برقص
بشنو تلاوتي كه تو را حال مي دهد
بسپار دل به قول قناري بيا برقص
مأيوس از عنايت صاحب كرم مباش
او را بخوان صباح و مسا و عشا به رقص
رو كن به آسمان و مناجات كن ولي
مثل درخت باش و ميان دعا برقص
اي شيخ التماس دعا، ما مسافريم
راهي شديم تا ملكوت خدا به رقص
ديگر سكوت مي كنم و مي پراكنم
اسرار اين حقيقت بي پرده را به رقص
هادي منوري
«اگر هو مدد كند»
خواهم تو را سرود اگر هو مدد كند
دل را در اين تلاطم گيسو مدد كند
با ذوالفقار از خم محراب بگذرم
گر حضرتش به گوشه ابرو مدد كند
پيغمبر قيام، علي ذوالفقار تست
گرديگران غلاف كنند او مدد كند
خيبر شكستني ست علي را صدا بزن
تا غيرتش به قدرت بازو مدد كند
غير از علي كجاي زمين يافت مي شود
مردي كه گر به او نزني رو مدد كند
مولاي من علي ست كه مولود كعبه اوست
مردي كه در سكوت و هياهو مدد كند
با ياعلي مدد ز زمين مي شوم بلند
تا نام او به حركت زانو مدد كند
عين عدالت است و خداوند آشكار
شاهي كه بر ستيغ ترازو مدد كند
از مشهد رضا به نجف مي توان رسيد
وقتي نگاه ضامن آهو مددكند
مجتبي مهدوي سعيدي
منم كه ليلي زلفت...
نه لاله بوي خوش مستي از سبوي تو دارد
هزار كاسه از اين باغ رو به سوي تو دارد
چه حسن يوسف و داوودي و چه نرگس و مريم
محمدي ست برايم گلي كه بوي تو دارد
چو بي غدير تو تقدير نيست كوثر مستي
چگونه دم نزنم از خمي كه بوي تو دارد
منم كه ليلي زلفت چوبيد كرده پريشان
درين هوا كه نسيمش شميم موي تو دارد
شود ز عشق تو گفتن كه مشكل است نهفتن
بهار، شوق شكفتن به آرزوي تو دارد
چنين كه جامه به تن داري از شكوفه طوبي
بهشت مي كند اين نفحه ها كه بوي تو دارد
نظر به خاك تو داري كه باز مشك فشان است
طهارت آب اگر دارد از وضوي تو دارد

ادبيات
اقتصاد
انديشه
زندگي
سياست
فرهنگ
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |  انديشه  |  زندگي  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |