چهارشنبه ۱۱ شهريور ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۴۸۳
آدرس: دهكده المپيك، بيمارستان ايرانيان، طبقه دوم
قهرمان ۱۱۰ هزار توماني
گزارش اول 
قهرماني كه مدت هاست نمي تواند خرج خانواده اش را تامين كند يا بدون آن قرص هاي لعنتي يك پدر مهربان باشد
014733.jpg
عكس :گلناز بهشتي 
سعيده عليپور
چشمش را از حدقه درآورد و گذاشت كف دستش، صدايش مي لرزيد، «اين چقدر مي ارزد؟ ۱۰ ميليون...؟ ۲۰ ميليون...؟ چقدر...ها؟!»
صدايش انگار توي خلاء مي پيچيد، ميخكوب شده بودم روي صندلي و نفسم بند آمده بود.
چشم روي كف دست لرزان مرد مي لغزيد، كم كم لرزش دستهايش به دلم سرايت كرده بود، ترسيدم صورت را نگاه كنم، صورت تكيده و لاغري كه حالا بدون چشم...
اما محمد حيدري، را به خاطر چشمش در بيمارستان ايرانيان بستري نكردند، سال هاست كه از پايان جنگ مي گذرد، اما هنوز موج جنگ توي مغز محمد آرام نگرفته و گاه و بي گاه آنچنان توفاني به پا مي كند كه محمد ترجيح مي دهد، دور از خانواده زندگي را روي تخت بيمارستان سپري كند تا ناخواسته به خانواده اش آسيبي نرساند، چه وقتي درد تمام وجودش را تسخير مي كند مغزش مي شود ميدان جنگ ميان خير و شر، ديگر هيچ چيز جلودارش نيست.
حداقل اينجا مي تواند روزي ۱۸ تا قرص اعصاب بخورد و تعدادي آمپول آرامبخش مجاني تزريق كند.
خطوط عميق چهره اش مي گويد كه چقدر از اين جنگ بي پايان خسته شده است و همين خطوط است كه نمي گذارد باور كنم محمد ۴۰سال بيشتر ندارد. زن و ۳ فرزند محمد، زنجان هستند، زن كار مي كند تا خرج خانواده را تامين كند، سال هاست كه شوهرش توان كار ندارد و آنقدر ها پولي در بساط ندارند تا بتواند دايم به ملاقات شوهر بيايد، به همين خاطر محمد ۲ماهي است كه ملاقاتي ندارد و خودش خوب مي داند چرا؟
محمد نگذاشت بگويم چشم هايش چقدر مي   ارزد. حتما خوب مي   دانست كه جوابي برايش ندارم، چشم مصنوعي را داخل كاسه چشم راستش انداخت و رفت.
توي آن پيراهن آبي بي قواره كه برايش بزرگ بود لاغرتر هم نشان مي داد. دمپايي ها را لخ لخ روي مرمر كف اتاق كشيد و لنگان لنگان بيرون رفت. يكي ديگر از جانبازهاي بستري وقتي گفت براي محمد ۲۰ درصد بيشتر جانبازي نزده اند، تازه مفهوم سوال اول محمد را فهميدم...
كنج اتاق نشسته بودم، پشت به دوربين مداربسته اي كه اتاق را كنترل مي كرد، بيمارستان به بيمارستان هاي معمول شبيه نبود، با آن پنجره اي كه با ميله هاي آهني محصور شده بود و آن ۳ تخت آهني كه بايد آنقدر محكم مي بود كه در لحظات بحراني بشود بيمار را به آن بست و دوربين كه روي سقف اتاق نصب شده بود تا اتاق را كنترل كند. بيشتر به سلول انفرادي شبيه بود تا اتاق بيمارستان. فقط آن پرده هاي گل گلي كه جمعش كرده بودند تا نور خورشيد داخل اتاق بتابد رنگ استخواني ديوارها را مي خورد.
كم كم همه ۱۲، ۱۳ نفري كه قرار بود توي بزم گزارش ما شركت كنند، وارد اتاق مي شوند. قهرمانان ماجرا همه يونيفرم آبي به تن دارند، وقتي درمورد وضعيت خودشان توضيح مي دادند، فهميدم خيلي وضعيتشان بهتر از محمد نيست. جوري نگاه مي كنند كه انگار قرار است نقش فرشته نجات را برايشان بازي كنم.
يكي شان خنديد و گفت: «ما را ببخشيد اگر حرف هايمان خيلي قشنگ نيست». دست هايش موقع حرف زدن شديدا مي لرزد، دست هايي كه پر است از لكه هاي بزرگ و كبود... حرفش به سرفه هاي خشك منتهي مي شود. لكه هايي كه به قول خودش يادگاري فاو و مجنون است.
حتما تكرار اين ماجرا توي هر روز زندگيش بود كه موضوع را خنده دار مي كرد، خنديد و گفت: «البته الان آراميم هركدام هفت، هشت تا قرص خورديم تا اينجور شاداب و سرحال باشيم».
كورش اصلان پور تنها كسي بود كه جاي آن لباس آبي بدقواره، لباس خودش را تنش كرده بود. او هم به خاطر موج گرفتگي توي بيمارستان اعصاب و روان ايرانيان بستري بود، گرچه هزارتا زخم ديگر هزار جاي بدنش داشت.
خانواده ها براي ملاقات به بيمارستان آمده اند و اتاق تقريبا شلوغ شده است.
كورش ۳۹ سال دارد و از ۱۸ سالگي توي جبهه بوده. گفت: «اكثر ما بيمارستان ساسان بوديم، اما ما را فرستادند اينجا»، حرف هايش با سرفه هاي خشك بريده مي شود. «البته اينجا هم بد نيست اما يك مشكل عمده دارد، اينكه بيمه آتيه سازان كه جانبازها را بيمه مي كند، پول بيمارستان را به موقع پرداخت نمي كند و به همين خاطر بيمارستان هم به ما فشار مي آورد و به جانبازها آنجور كه بايد توجه نمي كند.»
«كسري»، پسر كورش براي ملاقات با پدر آمده، پتوي آبي روي تخت را كنار مي زند و خودش را كنار پدر جاي مي دهد. ۱۲ سال بيشتر ندارد، حالا روي تخت پدر نشسته و مي داند كه چند وقت پيش وقتي پدر، خواهرش و مادرش را تهديد مي كرد اما حالا پدر قرص هايش را خورده و با محبت سر پسرش را نوازش مي كند.
همسر آقا كورش گره روسري مشكي اش را سفت مي كند و مي گويد: «يادم نمي رود، چند سال پيش يكي از دوستان خانوادگي ما از آلمان ناغافل آمد و به ما سرزد. همراش يك ايراني ديگر هم بود كه سال ها در آلمان زندگي مي كرد. از در كه وارد شدند، گفت:كجاست، اين قهرمان كجاست؟»مي شود حدس زد كورش و همسرش و بچه ها چقدر مات و مبهوت ماندند وقتي اين جملات را شنيدند.
پسرك كوچك حتما هيچ وقت توي اين مدت نشنيده بود كه كسي پدرش را قهرمان صدا كند.
قهرماني كه حالا مدت هاست نمي تواند خرج خانواده اش را تامين كند يا بدون آن قرص هاي لعنتي يك پدر مهربان باشد.
زن فيش حقوقي مرداد ماه كورش را نشانم مي دهد و مي گويد: «اين همه پولي است كه بعد از ازكارافتادگي نصيب خانواده مي شود. ۱۱۰ هزار تومان. با اين پول چند روز مي شود زندگي كرد...؟»
به اين سوال هم نمي   توانستم جواب بدهم، هيچكس هم انتظار جواب نداشت. اينجا حكايت همه تقريبا مشابه است، هركس كه چيزي مي گويد در قد و قواره هاي مختلف يك چيز است. انگار چيزي سرنوشت اين آدم ها را يك دست مي كند. يكي شان دندان هايش را از دهان بيرون مي آورد و نشانم مي دهم شايد مي خواهد بگويد همه آنچه كه داريم عاريتي است. مي گويد: «به خاطر سردردهاي شديد همه دندان هايم لق شد و افتاد. با دردي كه شايد روزي چند آمپول مرفين هم نمي توانست آرامش كند. هنوز هم با شور و حرارت راجع به جنگ صحبت مي كند آنقدر كه مي شد حدس زد اگر پايش بيفتد دوباره راه مي افتد و مي رود خط مقدم. دست هاي لرزانش را با شدت توي هوا مي چرخاند و داغ مي گفت: «اگر هنوز هم دشمن حمله كند، اولين كساني كه مي روند از اين مملكت دفاع كنند ما هستيم، ما جانبازها مثل بمب ساعتي هستيم.»
هر جمله اش كه تمام مي شد بطري آبش را سر مي كشيد. توي بدنش چند جاي گلوله مستقيم بود با حوصله انگار كه خال نشانم مي داد، دانه دانه جايش را كه هنوز روي تنش مانده بود نشانم داد.
وقتي آخرين جمله اش را گفت ديگر از آن شور و حرارت خبري نبود. « بچه هايم ترك تحصيل كرده اند فقط به خاطر... بي پولي!»
صداي سرفه خشك دوباره توي اتاق مي پيچد. ديگر كسي چيزي نمي گويد فقط نگاه مي كنند. توي چشمشان اثر خستگي و كلافگي است. قهرمان ها لنگان لنگان اتاق را ترك مي كنند.

ستون ما
حرف ها
رضا شريف 
همين نزديكي ها، جايي كه اگر كمي سمت وسوي گام هايمان را عوض كنيم به آن خواهيم رسيد، دست ها و چشم ها و ذهن ها و پاهايي هست كه زمان با تمام توانش هنوز گرد فراموشي روي آنها نپاشيده است. دست ها مثل دست هاي من و شماست با همان انگشت ها و كف و خطوط كج و معوج اما يك چيز ديگر هم دارد، همين الان اگر از آنها بپرسيم چه خبر؟ حرف ها براي گفتن دارند؛ حرف هايي كه آغازش را تير و گلوله و تانك نوشتند و انتهايش را... خدا مي داند. پاها هم همين طور است، چشم ها و ذهن ها هم به همين ترتيب.
راستي اينها را چگونه بايد ديد؟ من نمي دانم بايد ذهن و چشم و گوش و زبان را چگونه تربيت كرد تا آنچه را كه بوده و هست به تصوير بكشد، اما مي توان به راحتي گفت: آنها از سرزمين دوري نيامده اند.
آنها روي همين خاك قدم گذاشته و مي  گذارند، آنها با روحي آمده اند كه در كنارشان جز سكوت سخني براي گفتن نمي  ماند.
اما آنهاچه دارند؟ بر دوششان باري بزرگ و سخت نشسته  است، رنجي كه مي توان ديد چين و چروك پيشاني شان را آب داده است، دردي كه لابه لاي هر واژه اي كه بر زبانشان رانده مي شود، آشيانه كرده است.آنها همين درد را دارند كه بزرگ اند. آنها هر چه نداشته باشند دردي دارند كه سال هاست با آن نفس مي كشند و وقتي به هر دم و بازدمشان خوب نگاه كني، مي بيني كه ذره ذره از آن درد مي ريزد. سكوتشان را ببين، فريادشان را تماشا كن، راه رفتن، حرف زدن، حتي خاراندن سرشان را خوب نگاه كن، خواهي ديد كه تو را به سوي خود مي   خوانند.
با تو قصه ها دارند، شعرها دارند، فرياد و عصيان  و... در آخر نگاه خيره اي دارند كه مي  گويد لحظه اي كنار من بنشين، از دنياي من بشنو، گوش هايت را به كلمات من بسپار و ذهنت را با كلام من آبياري كن... و تو مي  نشيني از دنيايش مي  شنوي و از رنج هايش.
آرام كه مي  شود از آرامشش مي  گويد: «درد ما كم نيست اما آرامش ما هم بزرگ است» و اين را كه مي  شنوي ساكت مي  ماني و حالا تويي كه با نگاهت او را به گفتن و گفتن وگفتن مي  خواني.

تحريريه
تلفن تحريريه ايرانشهر: ۹۰-۲۰۵۹۳۸۶ (داخلي۵۰۸)
نمابرايرانشهر: ۲۰۵۸۸۱۱

ايرانشهر
تهرانشهر
خبرسازان
دخل و خرج
در شهر
درمانگاه
يك شهروند
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  خبرسازان   |  دخل و خرج  |  در شهر  |  درمانگاه  |  يك شهروند  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |