دكتر مسعود يزدي
بي شك اگر دكارت و سپس ايمانوئل كانت به طرح سوژه يا من شناساي انسان پرداختند، اين هگل بود كه بدان عينيتي تاريخي بخشيد. ايده روح (geist) اصلي ترين مفهوم فلسفي هگل است، از اين رو، هگل فلسفه را صورت معقول روح مي داند، همچنانكه هنر را صورت احساسي و دين را صورت تمثلي آن درنظر مي گيرد.
اين روزها همايش ها و نشست هاي گوناگوني در باب انديشه و آراي فلسفي هگل در جهان درحال برگزار شدن است.ازجمله يكي از اين همايش ها، همايشي بود كه چندي پيش در ايران برگزار شد.مطالبي كه از پي مي آيد با نگاهي به يكي از مهمترين كتاب هاي هگل يعني «پديدارشناسي روح» به شرح و بسط ايده روح و تكامل آن در تاريخ مي پردازد. باهم مي خوانيم:
تفسير «خودآموزش دهي» از روح بدين معني است كه انسان شناسي بخشي از تكامل روح است. در اينجا ما با ديالكتيك روح مواجهيم. بعد خود آموزش دهي تا انتهاي تاريخ، همراه روح انساني خواهد بود
كتاب «پديدار شناسي روح» هگل، در صدد نشان دادن اشكال گوناگون پرورش و آموزش روح است.به عبارتي ، جهان در نقش مدرسه اي براي تكامل «خود» قرار مي گيرد. اين تكنيك را مي توان در آراي «گوته» و «توماس مان» و «هرمان هسه» مشاهده كرد. علت اصلي توجه هگل به ديالكتيك نيز همان پرورش روح است. روح در مدرسه آشوب ها و تلاطم هاي روحي آموزش مي بيند.
روح در اينجا به واسطه «خود» در حركت است. در مراحل اوليه شوق ابعاد روح را تشكيل مي دهد و در مراحل پاياني، «آزادي» بعد مسلط آن است. روح كلاً بي قرار است و همين بي قراري است كه سبب مي شود روح از مراحل مختلف بگذرد و آموزش ببيند.
روح در ابتدا پديده اي از شوق لبريز است و آنچه كه تز را به آنتي تز و در نهايت به سنتز تبديل مي كند، همان شوق است. روح به صورت يك تجربه زنده از اين مراحل مي گذرد. روح در ابتداي امر، بسيار «انتزاعي» است و هر چه عمل و كنش بيشتر مي شود از بعد انتزاعي آن نيز كاسته شده و تبديل به پديده اي محقق مي شود. اين بدين معني است كه روح براي رسيدن به آگاهي بايد مراحلي را طي كند. دنياي آگاهي وجود دارد ولي هنوز آگاهي خود به چشم نمي خورد، هر مرحله از روح، مرحله اي از جداشدن از ابستراكسيون است. موضوع جالب در اينجا اين است كه روح خود دچار تكامل مي شود و چيزي از بيرون نيست كه او را (روح را) تحت تأثير قرار دهد. روح در ابتدا تحت تأثير طبيعت است و فقط با طي مراحل است كه بر طبيعت محض پيروز شده و وارد تاريخ مي شود. به بياني ديگر، تاريخي مي شود.
منظور نهايي هگل از طرح ديالكتيك، در واقع نشان دادن ابعاد طوفاني روح است. روح مجبور است كه از مراحل طوفاني بگذرد. اين ابعاد طوفاني به صورت يك بعد بالقوه در درون روح وجود دارد و فقط با طي مراحل است كه اين بعد بالقوه خود را نشان مي دهد. در بعد آگاهي طبيعي، روح طبيعت را به كناري مي گذارد و «من» (به معناي تاريخي كلمه) بوجود مي آيد.
در طول تكامل «من» روح مجدداً دچار آموزش مي شود و در اينجا «من» به بخش هاي مختلف تقسيم مي گردد. در واقع در فتح طبيعت روح نيز مجبور است كه تغيير يابد. پديده هايي مانند «رواقي گري» و «آگاهي معذب» نشانه اي از تقسيم شدن روح به ابعاد مختلف است.
در اينجا نيز مي توان جنبه هاي گوناگون روح را مشاهده كرد كه در سير ديالكتيك بخش هايي از خود را از دست مي دهد و قسمت هايي ديگر را به دست مي آورد. هويت در اينجا مسئله اي بس مهم است. در مراحل ابتدايي تكامل روح، «هويت من» وجود ندارد و فقط در طول تكامل روح است كه به تدريج «هويت من» بوجود مي آيد. اين مرحله يكي از مهم ترين و دردناك ترين مراحل گسترش روح است.روح در جريان تطور خود از پروسه «آموزش خود» مي گذرد و در اينجا مي توان اشاره كرد كه پيدايش «من فلسفي» پس از پيدايش فردگرايي فرهنگي و فلسفي در يونان باستان است. ديالكتيك بدين معني نيست كه روح برنامه اي از پيش تعيين شده دارد و طبق آن عمل مي كند. از نظر هگل تحول خود آموزش دهي در بطن روح وجود دارد. در اينجا مي توان مشاهده كرد كه چگونه ديالكتيك و جريان «خود آموزش دهي» در يك كليت قرار دارند. ديالكتيك يك پديده هستي شناسانه از براي روح است. يعني آنكه ديالكتيك يك جريان متدلوژيك براي شناختن روح است. روح در مراحل ابتدايي تر خود هنوز به بعد خودآموزش دهي كه در روح وجود دارد، توجه كامل ندارد. تنها در مراحل عالي تر تكامل روح است كه روح در مي يابد كه چگونه خودآموزش دهي در خويشتن وجود دارد. لذا خود آموزش دهي، مانند ديالكتيك، تحت تأثير تطورات روح قرار دارد. كساني كه سعي مي كنند براي روح قوانين ديالكتيكي بسازند در واقع به اين نكته توجه ندارند كه ديالكتيك مانند «خود آموزش دهي» به علت يك جبر دروني در روح پيدا شده است. در ميان فلاسفه تنها تئودور آدرنو است كه ديالكتيك را به موقعيت اسارت و جباريت حاكم بر روح ارتباط داده است.
در چنين فضايي است كه گفته هگل در مورد «صفحات خوشحالي در تاريخ، صفحات سفيد است» معني پيدا مي كند.
آنچه در خود آموزش دهي روح مهم است مسئله «نفي» است. نفي، آن بعدي از روح است كه به طور بالقوه در روح وجود دارد. نفي مانند شوق است. «نفي» و «شوق» هر دو روح را به تلاطم دچار مي كنند.تركيب اين پديده ها سازنده ديالكتيك است.
بنابراين هر سنتز به دست آمده باعث همان «خود آموزش دهي» روح مي شود. موقعيت روح پيوسته در حال توسعه است. اگر خود آموزش دهي مختص روح است، در اين صورت ديالكتيك نيز پديده اي كه ويژه انسان است. در اينجا بايد توجه داشت كه گفتگو (يا جدال) هگل گرايان در قرن بيستم بر سر اين بوده است كه آيا ديالكتيك مختص انسان است يا نه. براي بسياري ديالكتيك همان نفي است كه فقط در انسان ديده مي شود، اما هگل در اين مورد موضع قاطعي ندارد، چرا كه روح در طبيعت نيز دچار خودآموزش دهي مي شود، اما به نظر مي رسد كه روح بالاتر از انسان است. آنچه در اينجا ديده مي شود همان آموزش است كه بنا به روايتي همان ديالكتيك است. به علت وجود خود آموزش دهي است كه ديالكتيك مي تواند منفي باشد، ديالكتيك منفي، علاوه بر عدم ايستايي بخش ديگر خود آموزش دهي است. خود آموزش دهي پيوسته در حال تكامل خويش است، لذا بدين دليل است كه منفي است. اين مسئله، بدين معني است كه روح نمي تواند تبديل به يك واحد (يا مجموعه) منسجم شود. هر نوع تبديل شدني به يك مجموعه به هم پيوسته، در پي خود داراي ابعاد منفي است، در اينجا مي توان به سارتر اشاره كرد. سارتر در كتاب ابله خانواده ديالكتيك را پيشرو و عقب گرا مي داند، اما در انديشه آدرنو (ديالكتيك) سازنده و ويرانگر است. از نظر آدرنو ابعاد سازنده در ديالكتيك بعد برتري را به دست آورده است ولذا سعي مي شود كه جنبه ويرانگر آن حذف شود. تنظيم قوانين براي ديالكتيك باعث شده كه بعد ويرانگر آن حذف گردد. حال آنكه ديالكتيك در روح نيز داراي ابعادي است كه نمي توان آن را صرفاً سازنده دانست. پديده خودآموزش دهي، در نقد رابطه ارباب و بنده ديده مي شود. در هر دو سر اين قطب روح در جريان فراگيري قرار مي گيرد، لذا هر قطب مي تواند تجربه ديگري داشته باشد. ارباب از بستگي خود به بنده واقف مي شود و بنده نيز درمي يابد كه تا چه اندازه به ارباب متكي است،لذا هر دو مانند قهرمانان رمان، به تدريج بر دانش و تجربه خود مي افزايند.آنچه كه در رابطه ارباب و بنده ديده مي شود وجود «نفي» در رابطه با «كار» است. به عبارت ديگر قطبي كه بايد كار كند (بنده) از طريق نفي (كار) آگاهي خود را افزايش مي دهد. در هر دو سر نيز بر آگاهي افزوده مي گردد و اين افزايش آگاهي خود نوعي تعليم و تعلم است. آگاهي به دست آمده نيز داراي پتانسيل نفي است و هرنوع وضعيت جديد نيز داراي ابعاد منفي است كه در درون خود داراي خصلت هاي تعليم و تعلم است.
تفسير خود آموزش دهي از روح بدين معني است كه انسان شناسي بخشي از تكامل روح است. در اينجا ما با ديالكتيك روح مواجهيم. بعد خود آموزش دهي تا انتهاي تاريخ، همراه روح انساني خواهد بود. انتهاي تاريخ، به معناي پايان روح انساني است. در اينجا روح و تاريخ با يكديگر مي آميزند و تاريخ به معناي مستقل آن ديگر وجود نخواهد داشت. وظيفه روح در پايان تاريخ به معناي «خودآموزش دهي» است. لذا مي توان ملاحظه كرد كه چگونه هر گذر تاريخي دردناك و حتي تراژيك مي تواند باشد. اصولاً آموزش از نظر هگل مي تواند باعث زمينه اي پرآشوب گردد (مانندانقلاب كبير فرانسه). در هر تحول، فضايي تاريخي همراه آن، سازنده نوعي فردگرايي و فرهنگ برتر است.
از سوي ديگر، «تحقق خود» در تاريخ نوعي آموزش براي روح است. در اينجا روح داراي پويايي دروني است و در طول فضاي تاريخي تحقق خود مرتباً در معرض آموزش هاي جديد است. «تحقق خود» به معناي برآوردن امكانات دروني روح است. در اينجا از يك طرف «خود» چون ظرف روح است و از طرف ديگر «خود» داراي ابعاد جديد فردگرايي خواهد شد. فردگرايي در تكامل و آموزش روح نقش مهمي را برعهده دارد. در فردگرايي است كه روح تكامل مي يابد و بنيان تاريخ به وجود مي آيد. تبديل جهان پيشين از تاريخ به تاريخ نمونه شاياني از آموزش روح است. در دنياي پيشين تاريخ، فردگرايي و تاريخ مفاهيم غيرقابل تصوري بودند. تنها با تحول روح است كه براي اولين بار جامعه يونان باستان داراي مفاهيم و جهان تحقق خود مي گردد. اين نكته برعكس جوامع باستاني شرق است كه فاقد تاريخ و ابعاد تحقق آن هستند. در اين جوامع مفهوم «خود» وجود نداشته و به همين ترتيب مفهوم آموزش دهي روح نيز در اين جوامع پديده اي نامأنوس و بيگانه است.
در پايان مي توان بدين نتيجه رسيد كه «تحقق خود» پديده اي نيست كه در كليه جوامع ظهور كند. بلكه تحقق خود بخشي از آموزش دهي روح است كه به «خودگسترش»يابندگي روح مرتبط است.بنابراين يكي از خصلت هاي روح همان خودگسترش يابندگي آن است. در جوامع ايستا روح داراي بعد خود گسترش يابنده نبوده است. لذا مي توان ديد كه چگونه خود گسترش يابندگي روح با آموزش دهي و آموزش پذيري آن در رابطه است. همراه با خود گسترش يابندگي است كه ابعاد بالقوه روح شكوفا شده و اشكال جديد روح خود رانشان مي دهد.