مرد ناگزير اسب و خنجر و تفنگ
|
|
محمد كاظم علي پور
كتيبه فرهاد
كتيبه كتيبه عشق
و تيشه تيشه فرهاد
بيستون شكاف بر مي دارد
افسون ليلي و
خواب خراب هزاره ها
اين سنگ ها
آغشته به خون كيست؟
قلندران خاكي
از موج شط بر مي خيزند
تا طوفان را
در روح گردباد
به آتش بكشند
ليلي!
ديشب كدام پروانه
از خواب تو گذشته است؟
ماه كولي آذين گوش كدام فرهاد است؟
ديوانه در آب خيره مي شوي
ملوانان را بگو:
دريا بالا آمده است!
گيسو كه مي بري و
بر موج مي پيچي
مويه هات
طنين دلتنگي كدام مادر سوگوارند؟
گاهي كه اندوه
تنها ميراث قبيله است
گيسو كه بر موج مي پيچي
طاقه طاقه مرگ بر شانه مي برند...
* * *
اينجا دختران نوعروس
در اولين بوسه ها مردند
آه!
چه سالها بايد بگذرد
تا با اندوهي تلخ
تمام اين كرانه را بگريم
و همچون ملواني خسته
بر خواب نهنگي از اعماق
برخيزم
* * *
خنياگران
در زمزمه اي متروك
گيسو به تكلم باد مي دهند
و مردان شطرنجي
در پيچ هيچ گيسويي
عاشق نمي شوند
ليلي!
در اين دايره بي دف
تمام راهها
به كوچه اي خسته ختم مي شوند
و دختران شرقي
هنوز هم
در بي تابي گيسويت
پير مي شوند
* * *
سواران
با چوخايي از جنون
برخاستند
و نيمه عشق را
با زناني به رنگ آتشفشان و فرشته
از مدار منظومه گذشتند
تا در دورترين سياره جابجا شوند
* * *
ياران عاشق
تمام جهان را
در چفيه اي از قناعت گذاشتند
و ما اين سو
در جذبه ابلاغ هاي كاغذي
باطل شديم...
* * *
شهر شطرنجي
بي اسطوره و آفتاب
پلك مي گشايد
بر خورشيد مرده فردا...
پس _ مادران
در نور نئون ها
خيره شدند
هيچ كودكي
در هيأت آتش زاده نشد
پهلوانان
به مرگي كوچك مرده بودند!!
زمستان ۷۸
علي محمد مودب
(۱)
درگيرودار كه شيطان
نشسته بر دهان زمزم
به خفه كردن
آرامم:
آسماني تشنه
كه مي داند باران خواهد آمد
(۲)
قطره قطره مي آيد
باران
نوشدارو مي ريزد در دهان سهراب
و مرگ
كسالتي است مختصر
(۳)
جهان در غيبت عاشقان پديد آمد
لجوجانه و ناگهان
چون گريه اي به فرياد
اما با تو
با لبخند
پايان را خواهد پذيرفت
(۴)
جهان
چون كودكي تشنه به دنيا آمد
اما در آغوش تو
در آغوش دريا
شبي چون قوي زيبا
گم خواهد شد.
سيد ضياء الدين شفيعي
گفتگو
گفتند كه «دزد آمده بر قافله ها راه گرفته»
گفتيم «نترسيد خسوف است، كمي ماه گرفته»
گفتند «شب آنگونه غليظ است كه داروغه خورشيد
آن سوي سحر مانده و فانوس به اكراه گرفته»
گفتند كه «داغ است و درفش است جزا، كاوه شدن را»
- يك چند شباني رمه را مرتبه ي شاه گرفته
گفتند كه «ما هرچه بخواهيم و نخواهيم همان است»
«شيران همه از دولت ما شيوه ِي روباه گرفته»
گفتند كه «ملت اگر از عاقبت خويش نترسد
طفلي ست كه كبريت به خرمنگهي ازكاه گرفته»
گفتند و گفتند و گفتند ... شبي زلزله آمد
يعني كه دل خاك هم از مردم آگاه گرفته
گفتيم «بسي آتش خشمي كه از اين قوم، به ناگاه
در كاخ بلند ستم، از شعله ي يك آه گرفته»
خاطره ميدان مين
پياده شد ريه هايش هنوز خس خس داشت
نشست روي زميني كه اندكي حس داشت
نفس كشيد و نو شد تمام خاطره ها
در آن فضاي معطر كه ماه مجلس داشت
مرور كرد خودش را نفس نفس تا صبح
چقدر خواب پريشان، خيال نارس داشت
رسيده بود زماني به مرز مطلق عشق
به سرزمين شهادت كه مرگ هم حس داشت
نگاه كرد به شهري كه پشت سر گم بود
نگاه كرد به قلبش كه سخت نقرس داشت
فقط براي تبرك نفس كشيد و گذشت
از آن زمان ريه هايش هميشه خس خس داشت
سودابه اميني
مرد ناگزير
مرد ناگزير اسب و خنجر و تفنگ
خاكريز و سنگر و فشنگ
كوچه هاي خاك و خون و سنگ
ماه و مين و معبر و شرنگ
هر تپش؛
چشم هاي بي بديل شاهدان،
نامه هاي نانوشته، شرح ماجراي جنگ
* * *
دور ديگر است و آسمان چه بي درنگ
زخمه مي زند به روي ماه
كوه بي پلنگ
براي من غزل بگو
و هاي و هوي سربي حروف تيره روزنامه را
درست مثل خط فاصله
ميان من و تو كشيده است
و من هراسم از تو نيست
هراس من از عشق كاغذيست
چرا كه هيچگاه زني نديده عشق
كاغذي غزل شود
براي من غزل بگو
بگو چرا ميان اين سبد سبد گل
هميشه دوست دارمت
كه در مربعي به نام ابر _ ابري
از دروغ آب _ مدام خشك مي شوند
گلي كه ريشه اش
به عمق مطمئن خاك باغچه
دويده نيست.
مصطفي محدثي خراساني
(۱)
خورشيد اگر به مهر تابنده شده ست
وز عطر بهار، شهر آكنده شده ست
تغيير نيامده ست در ليل و نهار
ذرات تو در جهان پراكنده شده ست
(۲)
هرچند كه سوگوار برمي گردد
آشفته و بيقرار برمي گردد
از دشت شكوفه هاي رقصان در باد
اين قافله با بهار برمي گردد
(۳)
خورشيد اگرچه سوگوار آمده است
بر سينه آسمان غبار آمده است
يكبار دگر به يمن تشييع شما
بر شانه شهر ما بهار آمده است
(۴)
آنروز گدازه دلم را ديدم
خاكستر تازه دلم را ديدم
وقتي كه به روي دوش مردم مي رفت
تشييع جنازه دلم را ديدم
|