سه شنبه ۳۱ شهريور ۱۳۸۳
مرد ناگزير اسب و خنجر و تفنگ
003093.jpg
محمد كاظم علي پور
كتيبه فرهاد
كتيبه كتيبه عشق
و تيشه تيشه فرهاد
بيستون شكاف بر مي دارد
افسون ليلي و
خواب خراب هزاره ها
اين سنگ ها
آغشته به خون كيست؟
قلندران خاكي
از موج شط بر مي خيزند
تا طوفان را
در روح گردباد
به آتش بكشند
ليلي!
ديشب كدام پروانه
از خواب تو گذشته است؟
ماه كولي آذين گوش كدام فرهاد است؟
ديوانه در آب خيره مي شوي
ملوانان را بگو:
دريا بالا آمده  است!
گيسو كه مي بري و
بر موج مي پيچي
مويه هات
طنين دلتنگي كدام مادر سوگوارند؟
گاهي كه اندوه
تنها ميراث قبيله است
گيسو كه بر موج مي پيچي
طاقه طاقه مرگ بر شانه مي برند...
* * *
اينجا دختران نوعروس
در اولين بوسه ها مردند
آه!
چه سالها بايد بگذرد
تا با اندوهي تلخ
تمام اين كرانه را بگريم
و همچون ملواني خسته
بر خواب نهنگي از اعماق
برخيزم
* * *
خنياگران
در زمزمه اي متروك
گيسو به تكلم باد مي دهند
و مردان شطرنجي
در پيچ هيچ گيسويي
عاشق نمي شوند
ليلي!
در اين دايره بي دف
تمام راهها
به كوچه اي خسته ختم مي شوند
و دختران شرقي
هنوز هم
در بي تابي گيسويت
پير مي شوند
* * *
سواران
با چوخايي از جنون
برخاستند
و نيمه عشق را
با زناني به رنگ آتشفشان و فرشته
از مدار منظومه گذشتند
تا در دورترين سياره جابجا شوند
* * *
ياران عاشق
تمام جهان را
در چفيه اي از قناعت گذاشتند
و ما اين سو
در جذبه ابلاغ هاي كاغذي
باطل شديم...
* * *
شهر شطرنجي
بي اسطوره و آفتاب
پلك مي گشايد
بر خورشيد مرده فردا...
پس _ مادران
در نور نئون ها
خيره شدند
هيچ كودكي
در هيأت آتش زاده نشد
پهلوانان
به مرگي كوچك مرده بودند!!
زمستان ۷۸
علي محمد مودب
(۱)
درگيرودار كه شيطان
نشسته بر دهان زمزم
به خفه كردن
آرامم:
آسماني تشنه
كه مي داند باران خواهد آمد
(۲)
قطره قطره مي آيد
باران
نوشدارو مي ريزد در دهان سهراب
و مرگ
كسالتي است مختصر
(۳)
جهان در غيبت عاشقان پديد آمد
لجوجانه و ناگهان
چون گريه اي به فرياد
اما با تو
با لبخند
پايان را خواهد پذيرفت
(۴)
جهان
چون كودكي تشنه به دنيا آمد
اما در آغوش تو
در آغوش دريا
شبي چون قوي زيبا
گم خواهد شد.
سيد ضياء الدين شفيعي
گفتگو
گفتند كه «دزد آمده بر قافله ها راه گرفته»
گفتيم «نترسيد خسوف است، كمي ماه گرفته»
گفتند «شب آنگونه غليظ است كه داروغه خورشيد
آن سوي سحر مانده و فانوس به اكراه گرفته»
گفتند كه «داغ است و درفش است جزا، كاوه شدن را»
- يك چند شباني رمه را مرتبه ي شاه گرفته
گفتند كه «ما هرچه بخواهيم و نخواهيم همان است»
«شيران همه از دولت ما شيوه ِي روباه گرفته»
گفتند كه «ملت اگر از عاقبت خويش نترسد
طفلي ست كه كبريت به خرمنگهي ازكاه گرفته»
گفتند و گفتند و گفتند ... شبي زلزله آمد
يعني كه دل خاك هم از مردم آگاه گرفته
گفتيم «بسي آتش خشمي كه از اين قوم، به ناگاه
در كاخ بلند ستم، از شعله ي يك آه گرفته»
خاطره ميدان مين
پياده شد ريه هايش هنوز خس خس داشت
نشست روي زميني كه اندكي حس داشت
نفس كشيد و نو شد تمام خاطره ها
در آن فضاي معطر كه ماه مجلس داشت
مرور كرد خودش را نفس نفس تا صبح
چقدر خواب پريشان، خيال نارس داشت
رسيده بود زماني به مرز مطلق عشق
به سرزمين شهادت كه مرگ هم حس داشت
نگاه كرد به شهري كه پشت سر گم بود
نگاه كرد به قلبش كه سخت نقرس داشت
فقط براي تبرك نفس كشيد و گذشت
از آن زمان ريه هايش هميشه خس خس داشت
سودابه اميني
مرد ناگزير
مرد ناگزير اسب و خنجر و تفنگ
خاكريز و سنگر و فشنگ
كوچه هاي خاك و خون و سنگ
ماه و مين و معبر و شرنگ
هر تپش؛
چشم هاي بي بديل شاهدان،
نامه هاي نانوشته، شرح ماجراي جنگ
* * *
دور ديگر است و آسمان چه بي درنگ
زخمه مي زند به روي ماه
كوه بي پلنگ
براي من غزل بگو
و هاي و هوي سربي حروف تيره روزنامه را
درست مثل خط فاصله
ميان من و تو كشيده است
و من هراسم از تو نيست
هراس من از عشق كاغذيست
چرا كه هيچگاه زني نديده عشق
كاغذي غزل شود
براي من غزل بگو
بگو چرا ميان اين سبد سبد گل
هميشه دوست دارمت
كه در مربعي به نام ابر _ ابري
از دروغ آب _ مدام خشك مي شوند
گلي كه ريشه اش
به عمق مطمئن خاك باغچه
دويده نيست.

مصطفي محدثي خراساني
(۱)
خورشيد اگر به مهر تابنده شده ست
وز عطر بهار، شهر آكنده شده ست
تغيير نيامده ست در ليل و نهار
ذرات تو در جهان پراكنده شده ست
(۲)
هرچند كه سوگوار برمي گردد
آشفته و بيقرار برمي گردد
از دشت شكوفه هاي رقصان در باد
اين قافله با بهار برمي گردد
(۳)
خورشيد اگرچه سوگوار آمده است
بر سينه آسمان غبار آمده است
يكبار دگر به يمن تشييع شما
بر شانه شهر ما بهار آمده است
(۴)
آنروز گدازه دلم را ديدم
خاكستر تازه دلم را ديدم
وقتي كه به روي دوش مردم مي رفت
تشييع جنازه دلم را ديدم

گوشه
غزل رقص
عباس كيقبادي
قلم اينك به تمناي تو در رقص آمد
اين چه ني بود كه با ناي تو در رقص آمد
اين چه ني بود كه بر صفحه به جز «لا» ننوشت
تا كه بر كرسي «الا» ي تو در رقص آمد
قلم است اين به كفم شعله  ي آتش شده است
يا به دستم يد بيضاي تو در رقص آمد
شعله ي طور بيفروز كه ره تاريك است
نغمه اي سر كن موساي تو در رقص آمد
شبنمي هستم همسايه ي خورشيدم كن
با همان جذبه كه عيساي تو در رقص آمد
مستي ام سلسله ي هستي ام از پاي گسست
تا كه در سلسله ميناي تو در رقص آمد
تشنه ام ساقي لب تشنه! بياور جامي
سرخوش آنكس كه به صهباي تو در رقص آمد
موج در موج فرات از هيجان كف مي زد
تا كه در علقمه سقاي تو در رقص آمد
قلم از پاي فتاده ست و به سر مي گردد
ساقي تشنه لب از علقمه برمي گردد
ساقي تشنه لب از علقمه سرمست آمد
آنچنان دست بيفشاند كه بي دست آمد
آب آتش شد و در حسرت لبهاي تو سوخت
لب آب از عطش حل معماي تو سوخت
كفي از آب گرفتي و به آن لب نزدي
چه در آن آينه ديدي كه سراپاي تو سوخت
«يك فروغ رخ ساقي است كه در جام افتاد
صوفي از خنده ي مي در طمع خام افتاد»
صوفي خام توام در طمع جام توام
هر كه سرمست تو شد نيك سرانجام افتاد
ساقي تشنه لبانيد و جهان مست شماست
گرچه بي دست، زمام دو جهان دست شماست

غزل چاقو
خسرو نوربخش
چه رگ هاي طربناكي كه از ما مي برد چاقو
شتك  هايي كه مي آيند و اما مي برد چاقو
هزاران كاروان لعل از هزاران كاروان لعل
چه بسمل هاي مجنوني به ليلا مي برد چاقو
از آن جمعيت قرمز پريشاني نمي پرسد
كزين رگ هاي پي درپي، رگ آيا مي برد چاقو ؟
چنان در مرگ زيبايي كه زيبا بود مرگ از تو
و اين زيبا و زيبا را چه زيبا مي برد چاقو
ذبيح  تازه مي جويد در اسماعيل پيراهن
نگاه سرخ هر جايي، به هر جا مي برد چاقو
كمي هق هق كمي كوچه كمي از كوچه در تابوت
و اينك بر كمي شانه كسي را مي برد چاقو
حريفان قدر اينك قماري تازه تر اينك
و حالا مرگ مي بازد و حالا مي برد چاقو

(۱)
گلويم را به صخره بخشيدم
شقايق شد
گلويم را به كوه بخشيدم
آتشفشان شد
گلويم را به انسان بخشيدم
حسين شد

(۲)
ساقه ياس
بر آب هاي روان
دست سيراب عباس
زهير توكلي
يا حق

كتابخانه
«شب» يكي از نام ها
003102.jpg
يدالله مفتون اميني
نگارنده اين سطور، منتقد ادبي نيست ولي گاهي دوستداران يا بزرگشماران، آثار شعري خود را براي من ارسال مي كنند و ضمنا درخواست اظهار نظر دارند.
جناب ترابي كه خود از شاعران شناخته شده و از مترجمان شعر و از فعالان مطبوعاتي و انجمني هستند و افتخاراً هم ديار و هم تبار من نيز هستند، همه مجموعه هاي شعر خود را بلافاصله پس از انتشار لطف كرده و تحفه داده اند؛ بي   آن كه تقاضاي نقد داشته باشند، چه رسد به تبليغ و تقريظ؛ بلكه خود من با مطالعه آخرين اثر ايشان با عنوان «از نام هاي حك شده بر سنگ» ، حيفم آمد كه اشاره اي به قطعات خوب آن مجموعه نداشته باشم و تأكيد نكنم كه آقاي ترابي با اين مجموعه و در پي مجموعه قبلي خود به نام «از زخم هاي آينه و چشم» ، واقعاً و حقاً به توفيقي رسيده اند كه اگر در مركز كمال نباشند، به مرز آن گام نهاده اند و اميد پيشروي هم هست.
اما آن قطعات كه از كتاب آخر، مرا پسند افتاد از اين قرار هستند (فقط نام قطعات را مي آورم به ترتيبي كه در كتاب آمده اند و فهرست مفيد و روشني هم دارند):
بي عشق / شب / راز / خواب و بيداري / سكه / زندگي/ ترانه / مجمع الجزاير سرگرداني / گشايش / با اين همه / از نام هاي حك شده بر سنگ / رهايي / باران / فاخته/ آشوب / شعر (كه آخرين قطعه مجموعه نيز مي باشد.)
و اما در ميان تمام قطعات ياد شده، قطعه «شب» در صفحه ۴۰ كه يك شعر كوتاه هشت سطري است، بيشتر از همه قطعات ديگر در من اثر گذاشت و بارها آن را خوانده ام:
شب
انگشت مي گذارم
بر پيشخوان جهان
سار از درخت مي پرد و
روباه
از پشت بوته هاي  گون
انگار
من آفتابم و
دنيا شب
مزايا و محسنات شعر از اين قرار است:
۱- هيچ حرف اضافه اي ندارد يعني بي حشو است
۲- سليس و قابل ترنم و سهل الانتقال است به خصوص كه خالي از حروف متنافر و تشديد هاي ادغامي است ۳- باطن آن حماسي و ظاهر آن غنايي است ۴- هيچ يك از كلمات و عبارات قابل تبديل به احسن يا انسب نمي باشند
۵- «انگشت گذاشتن بر پيشخوان جهان» ،  زيباترين اشاره مخفي به مباشرت طلوع آفتاب از پشت كوه است كه ظاهراً كس ديگري نگفته است ۶- خيال انگيزي و آشنايي زدايي شاعرانه «سار و روباه و گون» ۷- سطربندي هاي دقيق و درست به خصوص تنهانويسي «روباه» و «انگار».
اميد كه مجموعه بعد از اين شاعر، طبقه بالاتري را تداعي نمايد نه پله بالاتر را ان شاءالله...

ادبيات
اقتصاد
انديشه
زندگي
سياست
علم
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |  انديشه  |  زندگي  |  سياست  |  علم  |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |