دوشنبه ۶ مهر ۱۳۸۳
ماجرايي كه در بيخ گوش ما رخ داد
چهره زخمي جامعه
ماجراي كفتار پاكدشت در حقيقت نوعي بيماري است كه در اندام جامعه رسوخ كرده است و حتي اگر در اين مرحله جلوي آن گرفته نمي شد، چه بسا اين چرك بخشهاي بيشتري از اندام جامعه را مي گرفت و آن را به بيماريهاي ديگري دچار مي ساخت. كفتار پاكدشت مي توانست چون سرطا ن عمل كند كه يك جامعه را از پاي درآورد
003354.jpg
محل وقوع جنايات پاكدشت

عادل جهان آراي
شايد خواندن گفت وگو با فردي كه به كفتاري زشت رو لقب گرفته است هيچ لذتي نداشته باشد، يا شايد برخي از اقشار جامعه از خواندن اين گفت و گو بر خود بلرزند و اين احتمال هم وجود دارد كه افراد با خواندن اعترافات جنايتكاري به جامعه پيرامون خود دقيق شوند و همه جا و همه چيز را با ترديد و دودلي و شك بنگرند. اما مطالعه اعترافات جانيان يك حسن دارد و آن اينكه لايه هاي متفاوت آدم ها را بايد شناخت و بر اين امر صحه گذاشت كه اگر در جايي« رسد آدمي به جايي كه به جز خدا نبيند» از سوي ديگر حتما همين آدم مي تواند به جايي برسد كه شيطان هم مخيله اش به آن جا نمي رسد. اين يك سوي قضيه است، اما سوي ديگر آن اين است كه كفتارهايي كه در جامعه آدميان زندگي مي كنند چگونه به اين خوي و خصلت رسيدند؟ چرا و چه عواملي باعث مي شود كه فردي چنان وحشي و درنده شود كه بدون ترس و وحشت دست به هر جنايتي بزند؟ آيا اين آخرين ماجراست و كفتاري ديگر سر بر نخواهد آورد؟ آيا مردم مطمئن باشند كه فرزندان آنها را كفتاري نخواهد دريد؟ چه راهكار و تمهيدي براي جلوگيري از چنين حوادث تلخي انديشيده شده است؟ پرسش هايي از اين نوع چندان است كه نمي توان پاسخ آن را از يك سازمان، نهاد يا اداره خواست.اين پرسش ها را در نگاه كلي بايد همه عوامل دخيل در حفظ امنيت شهر و همه كساني كه جامعه شهري را مي سازند پاسخ گويند.
اما سخن نگارنده در اين مقال اين است كه چرا و چه هنگام در جامعه اي كفتارها و خفاش ها رشد مي كنند؟ چه بايد كرد كه جامعه چنين دچار التهاب و تورم نشود؟
جامعه شناسان معتقدند كه جامعه همانند اندام و كالبدي است كه همزمان رشد مي كند، نفس مي كشد، بيمار مي شود، تكامل مي يابد و گاهي هم دچار اضمحلال مي شود. شكي نيست كه در تمامي جوامع بشري، افراد چنان نخواهند بود كه از هيچ نوع بيماري و دردي رنج نبرند، بلكه هر اندامي درد مخصوص به خود را دارد، اما كساني كه از عقل سليم برخوردارند، در اولين زماني كه به دردي دچار شوند، بي درنگ به طبيبي مراجعه كرده و درد خود را درمان مي كنند، يعني راه هاي رهايي از دردها - حتي بدخيم ترين آنها - وجود دارد، ولي گاهي يا دانش آدمي به آنجا نمي رسد كه آن درد را درمان كند و يا آنكه افراد از مديريت درد بي بهره هستند و خود به خود موجد و موجب تسريع و تشديد درد مي شوند. پس اگر جامعه چون پيكره اي جاندار و ذي حيات تلقي مي شود بيماري و مشكلات آن هم قابل درمان و التيام هستند.
ماجراي كفتار پاكدشت در حقيقت نوعي بيماري است كه در اندام جامعه رسوخ كرده است و حتي اگر در اين مرحله جلوي آن گرفته نمي شد، چه بسا اين چرك بخشهاي بيشتري از اندام جامعه را مي گرفت و آن را به بيماريهاي ديگري دچار مي ساخت. كفتار پاكدشت مي توانست چون سرطان عمل كند كه يك جامعه را از پاي درآورد. بر اين گمان نباشيم كه شهر بزرگ و شمار شهروندان آن فراوان اند و اين جنايت ها كلوخي در درياست، اين خيال كژانديشانه است و هر عقل عاقبت انديش بر آن تفكر خرده خواهد گرفت، چون سزاوار و بهتر آن است كه نه تنها اين نوع جنايت ها را كوچك نشماريم، بلكه بايد به كوچكترين و به ظاهر كم اهميت ترين برخوردهاي غيرمعقول و حركات آزاردهنده نيز توجه كرد تا مبادا عقده هاي كودكانه چنان رشد كند كه به بلا و آفتي گسترده تبديل شود.
ماجرايي كه در بيخ گوش ما رخ داد، چنان مهلك و وحشتناك است كه در كمتر جامعه اي چنين عمل و ماجرايي رخ مي دهد. وقتي كه جامعه زخم برمي دارد آسايش از افراد جامعه سلب مي شود و آن زمان جامعه سالم مفهوم خود را از دست خواهد داد. جامعه اي را مي توان سالم ناميد كه حداقل از دو زاويه به طور همزمان فراغت خاطر داشته باشد:
۱- افراد جامعه در رفاه باشند ۲- هيچكس در چنين جامعه اي احساس ناامني نكند. شايد اصل دوم مقدم تر از اصل اول باشد، اما شكي نيست كه گاه رفاه و داشتن امكانات برابر، خود در ايجاد امنيت نقش بارزي بازي كند. افراد وقتي كه از آسايش و امكانات نسبي، كار و شخصيت اجتماعي برخوردار باشند، بالطبع به سوي اعمالي كه مخالف هنجارهاي جمعي است، حركت نمي كنند. لاجرم در چنين وضعيتي نوعي پرده امنيت بر سر آحاد جامعه كشيده مي شود، اما هنگامي كه اقشار مختلف با نگره ها و آمال هاي متفاوت از فقر فرهنگي و اقتصادي رنج ببرند، در آن صورت هنجارهاي جامعه توسط افرادي از اين قشر آسيب مي بينند و اعتماد اجتماعي به طور آشكار كاهش مي يابد. هرگاه كه جامعه اعتمادش را به افراد خود از دست بدهد، اجتماع در چنين هنگامي به سوي ناهنجارهاي متعدد سوق داده مي شود. هر چه هنجارهاي جامعه تخريب شود و افراد در ناامني، بي قاعدگي و بي هنجاري به سر ببرند، شاكله جامعه تخريب و زمينه هاي اضمحلال آن فراهم مي شود.
در آسيب شناسي اجتماعي، هميشه اصل بر اين است كه منشأ آسيب را بازشناسي و بازكاوي كرد.
003348.jpg
منشأ بيماري محمد بيجه چه بود؟ چرا اين بيماري رشد كرد؟ چه عواملي در تشديد اين بيماري دخيل بودند؟ آيا فردي را كه امروز كفتار مي ناميم همچون ما نيست، چون ما غذا نمي خورد، حرف نمي زند و همچون ما نمي خندد؟ يقينا چهره او را هيچ كس در جامعه انساني به عنوان چهره  اي حيواني نخواهد ديد. اگر اينگونه بود كه او هيچگاه رشد نمي كرد، اگر ويژگي هاي كالبدي او با شكل آدم ها تفاوت مي داشت بي ترديد جاي او در بين افراد جامعه ما نبود. پس يك چيزي او را از ديگران متمايز ساخت كه در عين صورت آدمي داشتن، از چنان بستري برخوردار شود كه حتي حيوانات هم به  آن عمل دست نمي زنند.
بايد قبول كرد كه محمد بيجه، سرخوش، سرلك و ديگران فرزندان همين جامعه هستند. در اين جامعه، با همين فرهنگ رشد كرده و پرورش يافته اند اما چرا اينان راهي را رفتند كه خلاف اخلاق جمعي، عرفي و ديني جامعه ما بلكه جامعه بشري است. بايد ديد محمد بيجه در كجا رشد يافت، با چه فرهنگي پرورش پيدا كرد و با چه عقده هاي نگشوده اي  بزرگ شد كه وقتي وارد جامعه بزرگتر شد خود را چنين موجودي منفعل، زبون و خوار ديد. شايد عمل وي پاسخ به آن زبوني ها و خواري هاي فرهنگي و يا اقتصادي باشد. حتي اگر بپذيريم كه وي به ادعاي خودش در كودكي مورد تعرض قرار گرفته است. اما چنانچه همين فرد در محيطي رشد مي كرد كه چنين گرفتار فقر فرهنگي و اقتصادي نمي بود، چه بسا امروز مرتكب قتلي نمي شد.
آدميان به گونه سلسله مراتبي اول در جامعه اي كوچك پرورش مي يابند كه آن را مي توان نهاد خانواده ناميد، بعد جامعه اي بزرگتر به نام مدرسه و بعد جامعه اي كه بيكران است و تنوع فرهنگ ها، ايده ها و قوم هاي در آن بي نهايت است و آن هم كشور نام دارد. از ميان افرادي كه اين منزلگاه ها را درمي نوردند چرا و چگونه يكي خوي حيواني و بهيمي مي گيرد و ديگري حتي دستش به آزار مورچه اي آلوده نمي شود. نمي توان در اينجا از كنار ساختارهاي فرهنگي بي تفاوت گذشت و همه چيز را به گردن خود فرد بيندازيم و يا آنكه پدران و مادران را مقصران اصلي قلمداد كنيم. هنگامي كه در جامعه  اي فاصله طبقاتي اقشار مختلف زياد مي شود، به تبع خود پيامدهاي مختلفي را به دنبال دارد. هرچه كه فاصله طبقاتي بيشتر شود و در طيفي افراد كمي از بيشترين امكانات و سرمايه هاي ملي، فرهنگي، اقتصادي بهره ببرند و طرف ديگر قشر عظيمي كه اكثريت مطلق جامعه باشند در فقر دست و پا بزنند، شكي نيست كه اين تفاوت طبقات پيكره سالم جامعه را نشانه خواهد گرفت.
در يك بررسي آماري مي توان همه افرادي را كه در باندهاي مختلف خلافكاري و جنايت دخيل هستند بررسي كرد و دريافت كه همه آنها حداقل در يك چيز مشتركند و آن پايگاه طبقاتي است. اگر نگوييم همه مطمئنا ۹۵درصد اين افراد به طبقات فقير و كم درآمد جامعه تعلق دارند كه يا در حاشيه شهرها زندگي مي كنند يا اگر در شهر زندگي مي كنند در مناطق فقير آن سكني دارند. هيچ كسي بالفطره جاني و جنايتكار نيست. اگر برخي از رفتارهاي آدمي سرشتي و فطري باشد، بطور قطع و يقين قتل و جنايت هيچگاه رفتاري سرشتي نيست، بلكه اين رفتار اكتسابي و محصول واكنش عوامل محيطي و پيراموني افراد است.
محمد بيجه و سرخوش و ديگراني كه قتلهاي زنجيره اي را مرتكب مي شوند ذاتا قاتل نبودند. جامعه زمينه تحريك و تهييج آنها را در ارتكاب جنايت فراهم كرده است.
اگر قوانين بازدارنده، حافظان امنيتي و مسئولان مستقيم امنيت اجتماع در انجام وظايف خود ضعيف باشند، از آن سو جنايتكاران قوي مي شوند و امنيت را از مردم سلب مي كنند.
نقل است:«فردي به حاكمي شكايت برد كه ديشب  دزدي خانه مرا غارت كرد. حاكم گفت: شما كجا بوديد؟ آن شخص گفت: من خواب بودم. حاكم گفت: بايد هشيار مي خوابيدي تا دزد اموال تو را غارت نكند. مالباخته گفت: من گمان مي كردم كه حاكم بيدار است، براي همين سر راحت بر بالين گذاشتم.»

به انگيزه قتل كودكان مظلوم در پاكدشت
از خيال تا واقعيت
معصومه طاهري
003351.jpg
در يكي دو هفته اخير، هر بار كه به عكس جانيان قسي القلب پاكدشت نگاه مي كنم، مايل نيستم مطالب مربوط به عكس ها را بخوانم. مي خواهم فكر كنم اين دو جوان مثلاً در يكي از المپيادهاي علمي داخلي يا خارجي درجه گرفته اند و افتخار  آفريده اند. لكن اين تنها در حد يك تصور و خيال است نه بيشتر.
واقعيت تلخ حاكي از آن است كه آنها مرتكب جناياتي شده اند كه بنابه اظهارنظرهاي ارائه شده كم سابقه و حتي بي سابقه است. شوكي كه اعمال آنها بر جامعه وارد آورده باعث شده در بالاترين تشكل هاي سياسي كشور مانند مجلس شوراي اسلامي و ديگر محافل دولتي موضوع مطرح شود و حتي رئيس جمهور شخصاً دستور پي گيري موضوع را صادر نمايند.
اين در حالي است كه مسائل و رويدادهاي مهمي در عرصه هاي سياسي، اقتصادي و... وجود دارد كه در اين برهه نياز به كنكاش و تحليل دارند، خوشبختانه در اين مرحله متوجه مي شويم كه مسئولين عميقاً نگران اين فاجعه و ابعاد وسيع آن هستند. بديهي  است، هر كدام از اين دو جوان و احتمالاً ديگر مظنونين؛ تنها يك جان دارند كه در صورت قطعي شدن حكم قصاص و اشد كيفر رساني به صورت معمول و براساس قانون بايد در مقابل اين تعداد عزيز از دست رفته ستانده شود و ظاهراً موضوع فيصله يابد. آنگونه كه پيداست تعجيلي در روشن شدن سرنوشت اين دو جاني وجود دارد و احتمالاً برخي معتقدند با كيفررساندن آنها التهاب جامعه در اين رابطه كاهش مي يابد. حال بياييم كمي عميق تر به موضوع نگاه كنيم. متهم رديف اول ۲۳ سال سن دارد بدين معنا كه حدود سال ۱۳۶۰ و در ابتداي جنگ تحميلي عراق عليه ايران به دنيا آمده و به دليل نياز مالي، همراه خانواده به تهران مهاجرت و لزوماً در منطقه اي ارزان و محروم در حاشيه تهران سكني گزيده، درس را نيمه تمام رها كرده و به كارگري روي آورده. مي گويند حافظه اي بسيار قوي دارد و تمام نكات ريز جناياتش را در ذهن دارد و بازگو مي نمايد.
اگر ما بيطرفانه به مسير زندگي اين دو نفر نگاهي حتي سطحي بيندازيم متوجه مي شويم كه بسياري از عوامل در انحطاط آنها نقش داشته اند، از آن جمله فقر اقتصادي، فقر فرهنگي، سرخوردگي هاي دوران كودكي، نااميدي نسبت به بهبود وضع معيشتي، تاريك ديدن آينده، عدم امكان ازدواج و بعيد بودن آن، نداشتن امكانات ورزشي و تفريحي و بالاخره محال انگاري داشتن يك زندگي نسبتاً سلامت و با حداقل رفاه و مهمتر از همه كمبود و يا نبود ايمان، تقوي و توكل به فضل و كرم خداوند و سهل انگاري نسبت به ارتكاب گناه. البته قصد اين وجود ندارد كه گناه بزرگ اين دو نفر را ناديده بگيريم و يا ساده انگاريم. آنها به درجه اي از كدورت و سياهي قلب دچار شده بودند كه مي توان به جرأت اذعان نمود كه از بعضي حيوانات هم دني تر و پست تر عمل كرده اند، حتي در عالم حيوانات، كه براساس غريزه و طبيعت خود عمل مي كنند و هيچ ايرادي نمي توان به آنها گرفت، گاه مشاهده مي شود كه نسبت به هم نوع و هم جنس خود با عطوفت رفتار مي كنند و انسان مي ماند كه چگونه يك جوان كه عمر زيادي را طي نكرده و در واقع هنوز با كودكي و نوجواني خود فاصله زيادي نگرفته اينگونه قساوت به خرج مي دهد و هم نوع خود را به راحتي به قتل مي رساند!؟ مطمئناً در وهله نخست خانواده وي نقش مهمي را در اين روند غم انگيز به عهده داشته اند. خانواده هايي كه در وضعيت بداقتصادي و عدم تأمين مالي مبادرت به داشتن فرزند مي نمايند و پس از بدنيا آوردن فرزندان متعدد كه هيچ گناهي در اين رابطه ندارند، متوجه مي شوند كه از عهده مخارج آنها برنمي آيند، به ناچار رو به سوي كلان شهر هايي مانند تهران مي نمايند، تا شايد بخشي از مشكلات مالي خود را حل كنند و طبيعي است كه شهرهاي بزرگ فاقد امنيتي است كه در شهري كوچك حاكم است، در اينجاست كه معضلات و مسائل اخلاقي و رواني ناشي از اين عدم تطابق اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي آشكار مي شود. لكن اين راهي است كه نوعاً برگشت ناپذير است و كمتر مهاجري ميل به عقب نشيني و بازگشت به شهر خود را حاضر است تجربه نمايد.
در شهر بزرگ مي ماند به اين اميد كه وضعش بهبود نسبي يابد و مهمتر اينكه، فرزندانش حاضر نيستند به شهر كوچك خود بازگردند و جاذبه هاي كاذب شهر بزرگ آنها را به قدري اغوا نموده كه نمي خواهند آنرا از دست بدهند. سرخوردگي ها و غم نداشتن ها و سراب پايان ناپذير خوشبختي و مهمتر از همه مشاهده همتاياني كه در بخش هاي مرفه نشين شهر بعضاً باهوش و استعدادهايي كمتر از او زندگي و رفاه بسيار بالايي دارند و اينها ديگر تعريف هم ولايتي هايش نيست كه از اين شهر بزرگ بازگشته اند، او خود مي تواند اين فاصله عظيم و شكاف بزرگ را ببيند و حس نمايد و عاقبت كينه ها بر روي هم جمع مي شوند، كينه سرخوردگي هاي دوران كودكي و همه آنچه او را به اين وضعيت نامطلوب رسانده و او نمي داند كه از خودش انتقام مي گيرد نه ديگران، به نظر مي رسد در اين مرحله او هيچ چيز نمي بيند و هيچ ندايي را در درون خود نمي شنود و آنقدر خود را در منجلاب گناه و دنائت غرق مي كند كه زمان را هم از دست مي دهد همينطور تعداد قربانيانش را، و معلوم نيست در نهايت قصد او از اين قساوتها چه بوده آيا مي خواسته بكلي كودكان را از آن منطقه محو نمايد و ديگر كودكي را به چشم خود نبيند و يا در مرحله اي توقف مي نموده؟ آنچه مسلم است به قول روانشناسان اين دو جوان از نظر عاطفي مرده و بي جان هستند و شاخكهاي حسي آنها خيلي وقت است كه از كار افتاده، اما آنچه مهم است مسئولين ما بايد بدانند كه در فكر پاك كردن صورت مسئله نباشند شايد همين امروز در نقطه اي دوردست يا در همين نزديكي، جانياني شبيه به آنها مشغول جنايت باشند و ما احتمالاً سالهاي آينده متوجه شويم. بررسي اين مطلب كه چرا دو انسان در عنفوان جواني بايد به اين مرحله از قساوت قلب برسند بسيار ضروري است و قبل از كيفررساني روانشناسان و جامعه شناسان بايد از لحاظ روحي اين دو نفر را تحت مطالعه دقيق قرار دهند و رفتارهاي آنها را موشكافي كنند و دلايل سنگ  شدن قلب آنها را روشن نمايند.
ظاهراً آنها گرفتار جنونهاي آني نيستند و قتلها را در كمال خونسردي و با آرامش روحي انجام داده اند و اين جاي تحقيق بسيار دارد. ما بايد از اين تجربه تلخ به سود جامعه بهره ببريم و راههاي منتهي به اين مرحله را جهت ديگر بزهكاران احتمالي مسدود نمائيم و در واقع از اين رويداد درس و عبرت بگيريم. بد نيست، آنها هم مثل ده ها نفر ديگر در ملأ عام كيفر و در نهايت به سزاي عمل خود مي رسند و التهاب جامعه ظاهراً فروكش مي نمايد، ولي آيا مي توان اطمينان داشت كه حوادثي از اين دست تكرار نخواهد شد؟ زماني كه خفاش شب اعدام شد همه فكر مي كردند آخرين پديده قساوت در جامعه بود در حالي كه با فاصله اي نه چندان طولاني در شهر مقدس مشهد با وجهي ديگر تكرار آنرا شاهد بوديم. موضوع مهم ديگر آموزش به كودكان است كه تا چه حد بايد به افراد غريب اعتماد كنند.
اين كودكان معصوم و قرباني شده به راحتي و به شوق ديدن يك تفنگ بادي يا لانه خرگوش با ضارب همراه شده اند و در ابتدا واهمه اي به خود راه نداده اند. بجاست تلويزيون به عنوا ن يك رسانه عمومي و قابل دسترس اينگونه مسائل را به كودكان آموزش دهد. علاوه بر آن، خانواده هاي ساكن در حاشيه شهرهاي بزرگ امكانات تفريحي و ورزشي و محيط هاي مطمئن جهت بازي ندارند و يا در حد بسيار محدود و با فاصله هاي بعيد مي توانند امكاناتي داشته باشند.
مسئولين بايد به فكر اين طبقات كاملاً محروم اجتماعي نيز باشند. به هر حال فرزندان اين خانواده ها سرمايه هاي معنوي همين جامعه هستند و نسلي مي باشند كه آينده اين سرزمين را رقم مي زنند. بنابراين نبايد با اين سهولت و راحتي طعمه گرگهايي شوند كه گرفتار گره ها و پيچدگي هاي رواني خود مي باشند. اگر چه چگونگي روند گرگ شدن بعضي انسانها در جامعه نياز به تحقيق و بررسي دارد با اين وجود اگر خانواده و جامعه با كمك يكديگر بتوانند محيط نسبتاً آرام و امني براي كودكان و فرزندان اين سرزمين فراهم آورند مي توان اميدوار بود كه از ميزان بزهكاري و خلاف كاسته خواهد شد. اين دو جوان از بدو تولد قاتل و جاني نبوده اند و مجموعه اي از كمبودهاي مادي و معنوي موجب شده امروز سرنوشتشان اينگونه باشد و دست بسته و پاي در زنجير نگاههاي نفرت آلود مردم را تحمل كنند و در وضعيتي كه مي توانستند احتمالاً افرادي موفق و خوشنام در جامعه باشند براي كيفررساني خود لحظه شماري نمايند.
ضمن همدردي عميق با خانواده هاي قربانيان به مسئولين جامعه مي گوئيم «علاج واقعه قبل از وقوع بايد كرد» به فكر محمد بيجه ها و علي باغي هاي آينده باشيد. از اين دو كه واقعاً گذشته و بايد آنها را تباه شده دانست.
مطمئناً در اين شرايط آنچه كه تسلي بخش خانواده هاي داغدار است، عذرخواهي تشريفاتي نيست، بلكه جستجوي راهكارهاي جدي و عملي جهت جلوگيري از تكرار اين فاجعه غم انگيز است.

آسيب هاي اجتماعي
انديشه
فرهنگ
ورزش
هنر
|  آسيب هاي اجتماعي  |  انديشه  |  فرهنگ   |  ورزش  |  هنر  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |