ماجراي كفتار پاكدشت در حقيقت نوعي بيماري است كه در اندام جامعه رسوخ كرده است و حتي اگر در اين مرحله جلوي آن گرفته نمي شد، چه بسا اين چرك بخشهاي بيشتري از اندام جامعه را مي گرفت و آن را به بيماريهاي ديگري دچار مي ساخت. كفتار پاكدشت مي توانست چون سرطا ن عمل كند كه يك جامعه را از پاي درآورد
عادل جهان آراي
شايد خواندن گفت وگو با فردي كه به كفتاري زشت رو لقب گرفته است هيچ لذتي نداشته باشد، يا شايد برخي از اقشار جامعه از خواندن اين گفت و گو بر خود بلرزند و اين احتمال هم وجود دارد كه افراد با خواندن اعترافات جنايتكاري به جامعه پيرامون خود دقيق شوند و همه جا و همه چيز را با ترديد و دودلي و شك بنگرند. اما مطالعه اعترافات جانيان يك حسن دارد و آن اينكه لايه هاي متفاوت آدم ها را بايد شناخت و بر اين امر صحه گذاشت كه اگر در جايي« رسد آدمي به جايي كه به جز خدا نبيند» از سوي ديگر حتما همين آدم مي تواند به جايي برسد كه شيطان هم مخيله اش به آن جا نمي رسد. اين يك سوي قضيه است، اما سوي ديگر آن اين است كه كفتارهايي كه در جامعه آدميان زندگي مي كنند چگونه به اين خوي و خصلت رسيدند؟ چرا و چه عواملي باعث مي شود كه فردي چنان وحشي و درنده شود كه بدون ترس و وحشت دست به هر جنايتي بزند؟ آيا اين آخرين ماجراست و كفتاري ديگر سر بر نخواهد آورد؟ آيا مردم مطمئن باشند كه فرزندان آنها را كفتاري نخواهد دريد؟ چه راهكار و تمهيدي براي جلوگيري از چنين حوادث تلخي انديشيده شده است؟ پرسش هايي از اين نوع چندان است كه نمي توان پاسخ آن را از يك سازمان، نهاد يا اداره خواست.اين پرسش ها را در نگاه كلي بايد همه عوامل دخيل در حفظ امنيت شهر و همه كساني كه جامعه شهري را مي سازند پاسخ گويند.
اما سخن نگارنده در اين مقال اين است كه چرا و چه هنگام در جامعه اي كفتارها و خفاش ها رشد مي كنند؟ چه بايد كرد كه جامعه چنين دچار التهاب و تورم نشود؟
جامعه شناسان معتقدند كه جامعه همانند اندام و كالبدي است كه همزمان رشد مي كند، نفس مي كشد، بيمار مي شود، تكامل مي يابد و گاهي هم دچار اضمحلال مي شود. شكي نيست كه در تمامي جوامع بشري، افراد چنان نخواهند بود كه از هيچ نوع بيماري و دردي رنج نبرند، بلكه هر اندامي درد مخصوص به خود را دارد، اما كساني كه از عقل سليم برخوردارند، در اولين زماني كه به دردي دچار شوند، بي درنگ به طبيبي مراجعه كرده و درد خود را درمان مي كنند، يعني راه هاي رهايي از دردها - حتي بدخيم ترين آنها - وجود دارد، ولي گاهي يا دانش آدمي به آنجا نمي رسد كه آن درد را درمان كند و يا آنكه افراد از مديريت درد بي بهره هستند و خود به خود موجد و موجب تسريع و تشديد درد مي شوند. پس اگر جامعه چون پيكره اي جاندار و ذي حيات تلقي مي شود بيماري و مشكلات آن هم قابل درمان و التيام هستند.
ماجراي كفتار پاكدشت در حقيقت نوعي بيماري است كه در اندام جامعه رسوخ كرده است و حتي اگر در اين مرحله جلوي آن گرفته نمي شد، چه بسا اين چرك بخشهاي بيشتري از اندام جامعه را مي گرفت و آن را به بيماريهاي ديگري دچار مي ساخت. كفتار پاكدشت مي توانست چون سرطان عمل كند كه يك جامعه را از پاي درآورد. بر اين گمان نباشيم كه شهر بزرگ و شمار شهروندان آن فراوان اند و اين جنايت ها كلوخي در درياست، اين خيال كژانديشانه است و هر عقل عاقبت انديش بر آن تفكر خرده خواهد گرفت، چون سزاوار و بهتر آن است كه نه تنها اين نوع جنايت ها را كوچك نشماريم، بلكه بايد به كوچكترين و به ظاهر كم اهميت ترين برخوردهاي غيرمعقول و حركات آزاردهنده نيز توجه كرد تا مبادا عقده هاي كودكانه چنان رشد كند كه به بلا و آفتي گسترده تبديل شود.
ماجرايي كه در بيخ گوش ما رخ داد، چنان مهلك و وحشتناك است كه در كمتر جامعه اي چنين عمل و ماجرايي رخ مي دهد. وقتي كه جامعه زخم برمي دارد آسايش از افراد جامعه سلب مي شود و آن زمان جامعه سالم مفهوم خود را از دست خواهد داد. جامعه اي را مي توان سالم ناميد كه حداقل از دو زاويه به طور همزمان فراغت خاطر داشته باشد:
۱- افراد جامعه در رفاه باشند ۲- هيچكس در چنين جامعه اي احساس ناامني نكند. شايد اصل دوم مقدم تر از اصل اول باشد، اما شكي نيست كه گاه رفاه و داشتن امكانات برابر، خود در ايجاد امنيت نقش بارزي بازي كند. افراد وقتي كه از آسايش و امكانات نسبي، كار و شخصيت اجتماعي برخوردار باشند، بالطبع به سوي اعمالي كه مخالف هنجارهاي جمعي است، حركت نمي كنند. لاجرم در چنين وضعيتي نوعي پرده امنيت بر سر آحاد جامعه كشيده مي شود، اما هنگامي كه اقشار مختلف با نگره ها و آمال هاي متفاوت از فقر فرهنگي و اقتصادي رنج ببرند، در آن صورت هنجارهاي جامعه توسط افرادي از اين قشر آسيب مي بينند و اعتماد اجتماعي به طور آشكار كاهش مي يابد. هرگاه كه جامعه اعتمادش را به افراد خود از دست بدهد، اجتماع در چنين هنگامي به سوي ناهنجارهاي متعدد سوق داده مي شود. هر چه هنجارهاي جامعه تخريب شود و افراد در ناامني، بي قاعدگي و بي هنجاري به سر ببرند، شاكله جامعه تخريب و زمينه هاي اضمحلال آن فراهم مي شود.
در آسيب شناسي اجتماعي، هميشه اصل بر اين است كه منشأ آسيب را بازشناسي و بازكاوي كرد.
منشأ بيماري محمد بيجه چه بود؟ چرا اين بيماري رشد كرد؟ چه عواملي در تشديد اين بيماري دخيل بودند؟ آيا فردي را كه امروز كفتار مي ناميم همچون ما نيست، چون ما غذا نمي خورد، حرف نمي زند و همچون ما نمي خندد؟ يقينا چهره او را هيچ كس در جامعه انساني به عنوان چهره اي حيواني نخواهد ديد. اگر اينگونه بود كه او هيچگاه رشد نمي كرد، اگر ويژگي هاي كالبدي او با شكل آدم ها تفاوت مي داشت بي ترديد جاي او در بين افراد جامعه ما نبود. پس يك چيزي او را از ديگران متمايز ساخت كه در عين صورت آدمي داشتن، از چنان بستري برخوردار شود كه حتي حيوانات هم به آن عمل دست نمي زنند.
بايد قبول كرد كه محمد بيجه، سرخوش، سرلك و ديگران فرزندان همين جامعه هستند. در اين جامعه، با همين فرهنگ رشد كرده و پرورش يافته اند اما چرا اينان راهي را رفتند كه خلاف اخلاق جمعي، عرفي و ديني جامعه ما بلكه جامعه بشري است. بايد ديد محمد بيجه در كجا رشد يافت، با چه فرهنگي پرورش پيدا كرد و با چه عقده هاي نگشوده اي بزرگ شد كه وقتي وارد جامعه بزرگتر شد خود را چنين موجودي منفعل، زبون و خوار ديد. شايد عمل وي پاسخ به آن زبوني ها و خواري هاي فرهنگي و يا اقتصادي باشد. حتي اگر بپذيريم كه وي به ادعاي خودش در كودكي مورد تعرض قرار گرفته است. اما چنانچه همين فرد در محيطي رشد مي كرد كه چنين گرفتار فقر فرهنگي و اقتصادي نمي بود، چه بسا امروز مرتكب قتلي نمي شد.
آدميان به گونه سلسله مراتبي اول در جامعه اي كوچك پرورش مي يابند كه آن را مي توان نهاد خانواده ناميد، بعد جامعه اي بزرگتر به نام مدرسه و بعد جامعه اي كه بيكران است و تنوع فرهنگ ها، ايده ها و قوم هاي در آن بي نهايت است و آن هم كشور نام دارد. از ميان افرادي كه اين منزلگاه ها را درمي نوردند چرا و چگونه يكي خوي حيواني و بهيمي مي گيرد و ديگري حتي دستش به آزار مورچه اي آلوده نمي شود. نمي توان در اينجا از كنار ساختارهاي فرهنگي بي تفاوت گذشت و همه چيز را به گردن خود فرد بيندازيم و يا آنكه پدران و مادران را مقصران اصلي قلمداد كنيم. هنگامي كه در جامعه اي فاصله طبقاتي اقشار مختلف زياد مي شود، به تبع خود پيامدهاي مختلفي را به دنبال دارد. هرچه كه فاصله طبقاتي بيشتر شود و در طيفي افراد كمي از بيشترين امكانات و سرمايه هاي ملي، فرهنگي، اقتصادي بهره ببرند و طرف ديگر قشر عظيمي كه اكثريت مطلق جامعه باشند در فقر دست و پا بزنند، شكي نيست كه اين تفاوت طبقات پيكره سالم جامعه را نشانه خواهد گرفت.
در يك بررسي آماري مي توان همه افرادي را كه در باندهاي مختلف خلافكاري و جنايت دخيل هستند بررسي كرد و دريافت كه همه آنها حداقل در يك چيز مشتركند و آن پايگاه طبقاتي است. اگر نگوييم همه مطمئنا ۹۵درصد اين افراد به طبقات فقير و كم درآمد جامعه تعلق دارند كه يا در حاشيه شهرها زندگي مي كنند يا اگر در شهر زندگي مي كنند در مناطق فقير آن سكني دارند. هيچ كسي بالفطره جاني و جنايتكار نيست. اگر برخي از رفتارهاي آدمي سرشتي و فطري باشد، بطور قطع و يقين قتل و جنايت هيچگاه رفتاري سرشتي نيست، بلكه اين رفتار اكتسابي و محصول واكنش عوامل محيطي و پيراموني افراد است.
محمد بيجه و سرخوش و ديگراني كه قتلهاي زنجيره اي را مرتكب مي شوند ذاتا قاتل نبودند. جامعه زمينه تحريك و تهييج آنها را در ارتكاب جنايت فراهم كرده است.
اگر قوانين بازدارنده، حافظان امنيتي و مسئولان مستقيم امنيت اجتماع در انجام وظايف خود ضعيف باشند، از آن سو جنايتكاران قوي مي شوند و امنيت را از مردم سلب مي كنند.
نقل است:«فردي به حاكمي شكايت برد كه ديشب دزدي خانه مرا غارت كرد. حاكم گفت: شما كجا بوديد؟ آن شخص گفت: من خواب بودم. حاكم گفت: بايد هشيار مي خوابيدي تا دزد اموال تو را غارت نكند. مالباخته گفت: من گمان مي كردم كه حاكم بيدار است، براي همين سر راحت بر بالين گذاشتم.»