سفر به دنياي آشغال جمع كن ها
مافياي زباله در آخر دنيا
يك موبايل دوربين دار دست كارگر افغان است: نه خانم اين گوشي را توي نان خشك ها پيدا كرده ايم... خط؟ بله خط هم دارد... پارادوكس عجيبي است
ليلا درخشان
در هر كوچه و خيابان پراكنده اند. گوني به دست، ابتداي كوچه تا انتهاي آن را گز مي كنند. مقابل هر خانه توقف مي كنند. كيسه هاي زباله را يكي يكي باز مي كنند. وجود هر تكه پلاستيك، مقوا، نان خشك و... در زباله ها، مقدار روزيشان را كم و زياد مي كنند. سود اين طلاي سياه اما به جيب كدام سفيد بخت مي ريزد؟ اين سوالي است كه ما در جست وجوي پاسخش هستيم.
تپه شمس آباد، كوچه اميد
سر كوچه نشسته. روي جعبه اي بي در و پيكر. كاغذي سفيد در دست دارد. با حالت عصبي خاصي كاغذها ريز ريز مي شوند. سرش پايين است. غرق در افكار و رويا. اطرافش به صورت دايره اي زباله است. پوست صورتش از چربي و كثيفي جرم گرفته. با جان و دل در آشغال غوطه ور است. با دو نفر ديگر از همكارانش كه هر سه همسن و سال اند، حول و حوش 13 الي۱۴سال، دور هم مي نشينند. بدون هيچ كلامي مي شود حدس زد كه سر وكار با زباله، فكر و روح شان را به گند كشانده. يك نفرشان بلند مي شود و از ميان زباله ها چند چيز با ارزش مي يابد. يك عدد ظرف پلاستيكي و يك كيسه نان خشك، به سرعت آن را به درون گوني انتقال مي دهد. دو سه تا گربه هم از راه مي رسند. دمشان را تيز كرده اند. به سمت كيسه زباله ها مي روند. كمي آشغال گوشت پيدا مي كنند، فوري آن را نوش جان مي كنند و در گوشه اي به نظاره صاحبان اصلي !مي پردازند. لحظه اي بعد پسركي افغان با سنگي به جان گربه ها مي افتد و آنها را از حريم كاري خود فراري مي دهد.
از بقيه غمگين تر به نظر مي رسد. احساس مي كني براي ته دنيا خلق شده. البته اگر در ذهنت براي دنيا ابتدا و انتها و بالا و پاييني تجسم كني، جايش در اعماق و آخر آخرهاي زمين است. اين را از تضاد سن، كار و بوي گند زباله و كفش هاي پار و پوره و صورت زرد و موهاي آفتاب سوخته كه به مرور شكل پشم گرفته اند هم مي شود فهميد.
.... شايد 16 سالم باشد. مطمئن نيستم. نه، شناسنامه هم ندارم. بچه بودم كه پدرم فوت كرد. زير ماشين له شد.... برادرانم هم همه معتاد بودند. آمده ام اينجا كار كنم و براي آنها پول بفرستم- ماهي۱۵۰هزار تومان مي گيريم، اربابمان برايمان در سه راه سيمان خانه گرفته، چند نفري توي يك اتاق مي خوابيم. غذا بيشتر نان بربري و تخم مرغ مي خورم. چه غذايي دوست دارم؟ هيچي. تفريحم خواب است، چون روزها خيلي خسته مي شوم از 10 صبح تا۳ شب بايد در خيابان بگرديم خسته مي شويم....
سينما؟ نه نمي دانم چيه؟ هر سه چهار روزي يكبار به حمام مي روم. البته اينجا بهتر از افغانستان است ولي ماموران خيلي ما را كتك مي زنند....
خيابان آفريقا، كوچه ارمغان
از رو به رو مي آيد. با كوله باري از آشغال Select شده! هوا خنك است. اما از سر و روي پسرك افغان عرق مي بارد. با دقت خاصي زباله ها را بررسي مي كند.
دستش به درون كيسه اي مي رود، مكث مي كند. دستش از شيشه خورده خوني مي شود، يك تكه پارچه كهنه به جاي چسب. اين بار با احتياط بيشتري دستش به درون كيسه مي رود. يك ساندويچ به طور اتفاقي از چشم گربه ها دور مانده، يك گاز به ساندويچ مي زند. گوني سياه را به گوشه اي مي گذارد.... كمي ميوه به او تعارف مي كنيم. با جان و دل آنها را مي گيرد. انگار گنج بزرگي به دست آورده.
فكر كنم 15 سالم باشد. افغانستان كار نيست، همه اش جنگ است.... همه اش تقصير پادشاه حامد بود كه ما به اين روز افتاديم.... من سواد دارم و بلدم قرآن بخوانم ولي فعلا بايد آشغال جمع كنيم. الان حدود دو سال است در اين كار هستم.... الان دستم بريده. چند روز پيش هم تيغ توي دستم رفت و ... اشاره به انگشت زخمي اش مي كند.... همه اش تقصير حامد بود.
چهارراه مجيديه، پل عابر
سه نفري مشغول جمع آوري آشغالند. اما وضعيتشان از بقيه كمي بهتر است يك گاري فكسني دارند كه از نظر اينها معادل يك ماشين مدل بالاست. احتمالا بد نيست هرچه باشد از بار سنگين شانه ها مي كاهد، البته كمي. مي خواهند گاري ها را از پل هوايي بالاببرند. به كنار مي روند. يك نفرشان تكيه مي زند به يك درخت چنار. مغازه داري از راه مي رسد. با لحن خشن به كودك افغان تشر مي زند. به درخت تكيه نزن. الان تنه اش را مي شكني بي هيچ اعتراضي كنار مي رود. دو نفر ديگر هر هر مي خندند. او هم مي خندد. خنده ها بي معني و نچسب است .مي شود حدس زد يك واكنش رواني است يا شايد هم به طور غريزه اي فهميده اند خنده بر هر درد بي درمان دواست.
40 سالمه مي خنددنه فكر كنم 18 سالم باشد. شما مي خواهيد از ما فيلم بگيريد. دوست دارم يك روز توي زباله ها يك كيسه طلا پيدا كنم و نجات پيدا كنم. اما امروز 4-3 تا موش پيدا كردم. هر سه باز مي خندند... دسته گاري را مي گيرند، از پل هوايي بالا مي روند- پاي پسرك افغان ليز مي خورد و تمام آشغال ها روي زمين ولو مي شود - در يك چشم به هم زدن خنده هايشان به وحشت و اضطراب تبديل مي شود چند نفر رد مي شوند و غر مي زنند ولي آشغال ها با سرعت نور به درون گوني انتقال داده مي شوند .
سه راه سيمان، سه راه سيمان، سه راه سيمان، اين آدرسي بود كه به كرات از دهان كارگران افغان ها شنيده مي شد. محلي كه دسترنج افغان ها از جاي جاي تهران در كنار هم جمع مي شود و تكليفشان مشخص مي شود. اما قبل از رفتن به سه راه سيمان؛ كمي تعلل. روي كلمه شايدي كه از افغان ها شنيده مي شد كمي مكث كنيد. تمام اين كارگران در رقم واقعي سن خود بين 5 تا 10 سال ترديد دارند. بعضي ها هم اصلا نمي دانند سن چي هست !مي شود كمي به آنها حق داد. بيشترشان فاقد شناسنامه هستند.
غذا...غذا در زندگي اين كارگران يعني چيزي كه شكمشان را پر كند، همانطور كه لباس يعني چيزي كه فقط آنها را از برهنگي نجات دهد....
سه راه سيمان
به سمت سه راه سيمان مي رويم. از سه راه افسريه رد مي شويم جاده خاوران كمربندي ورامين .
از ابتداي كمربندي ورامين بوي تعفن به مشام مي رسد. آن سوي خيابان، گوسفندهاي زيادي به خواب رفته اند، انتهاي جاده دود غليظي پيداست. سمت راست هم كارخانه با ابهت سيمان به چشم مي آيد. كنار جاده نرسيده به سه راه سيمان، روي تابلوي سبز نوشته شده: طبق ماده 7 ايمني راه ها ريختن هر گونه نخاله، زباله و كنار خيابان ممنوع است.
اما اين تابلو فقط يك بيلبورد تبليغاتي است. اين را كمي كه جلوتر مي رويم متوجه مي شويم. هرچه جلوتر مي رويم بوي آشغال و تعفن شديدتر مي شود. سه راه سيمان، اشرف آباد، منطقه غني آباد. مي خواهيم از چند نفر از افراد محل، موطن زباله را بپرسيم مردي مسن كه كارگاه صافكاري ونقاشي دارد،قوري به دست جلو مي آيد:نرسيده به محمودآباد ، اما قبل از اينكه آنجا برويد كمي هم به درددل ما گوش دهيد اشاره به قوري مي كند. در آن را باز مي كند، يك وجب خاك روي آن نشسته از هر طرف باران رحمت بر سر ما مي آيد آن طرفمان كارخانه سيمان است كه تمام خاك و گرد وغبارش بر سر ما مي ريزد. كمي آن طرف تر هم گاراژهاي اين افغان ها است كه آشغال ها را جمع مي كنند و از همه بدتر اين زمين روبه رو است كه آشغال هاي اشرف آباد در آنجا جمع مي شوند. حدود دو سال است كه آشغال هاي اشرف آباد در اين زمين
يكهزار متري جمع مي شود... هرچقدر اعتراض مي كنيم هيچكس اعتنايي نمي كند.
تمام زندگيمان مگس و سوسك و مارمولك است. سوسك از سروكول ما بالا مي رود تازه اين يك طرف، بيشتر اوقات شب ها اين زباله ها را آتش مي زنند براي اينكه آليا ژ خالص مخصوصا مس از طريق سوختن به دست مي آيد و شما بايد ببينيد چه دودي و چه بويي نيمه شب به ما حمله ور مي شود؟
چند نفر ديگر از اهالي كه ظاهرا از اين قضيه دل پري دارند سر مي رسند، مانع از رفتن ما به مقصد اصلي مي شوند پيرزني مسن با چادر گل گلي كه قرآن كوچكي در دست دارد لب به اعتراض مي گشايد آخر مگر اينجا مسلمان زندگي نمي كند كه دور تا دور ما بايد آشغال باشد؟چند دفعه رفته ام شورا و از اين قضيه شكايت كرده ام اما هيچكس محل به ما نمي گذارد. پسري در ميان حرف پيرزن مي پرد آخر مادر، ما كه دكتر و مهندس نيستيم كه به حرفمان گوش بدهند اين تبليغات لوكس كه در تلويزيون و هست روز پاك و براي از ما بهتران است. قسمت ما همين بوده . اهالي محل يكي يكي سروكله شان پيدا مي شود و هر كدام دنيايي حرف براي گفتن دارند به آنها قول مي دهيم كمكشان كنيم، بالاخره آدرس گارا ژ زباله ها را به ما مي دهند فكر مي كنيم بايد خيلي از اين منطقه مسكوني دور باشد، اما نه آنقدر نزديك است كه با پاي پياده بايد برويم. هرچه جلوتر مي رويم بوي تعفن و آشغال و سوختگي زباله بيشتر مي شود انگار زمان به عقب برمي گردد.
سر راهمان مدرسه راهنمايي است. از كنار مدرسه مي گذريم. بچه هاي راهنمايي تعطيل شده اند. آنقدر تعدادشان زياد است كه جاي تعجب دارد برخي از آنها دسته دسته به جان هم افتاده اند و با حالت عصبي، بر سروكله هم مي زنند. شايد تعفن آشغال اينطور روحشان را عصبي كرده. ديوارهاي كاهگلي، بوي تعفن، بوي زباله، باز فلش بك به اعماق تاريخ، چند قدمي تا يك گاراژ نمانده كاميوني با سرعت رد مي شود و گرد و خاك به پا مي كند به اولين گاراژ بالاخره مي رسيم. ديواري از بلوك با دري آهني. در ورودي، دنيا از زباله به روي چشم ما مي گشايد. اين قسمت، ظاهرا فقط مربوط به پرس مسقط است. كارگر افغان از درون زباله ها بيرون مي آيد، صورتش پيس شده، آفتاب گيري به صورت دارد. ما اينجا مقواها را پرس مي كنيم با اين دستگاه بعد وانت مي آيند اينها را به كارخانه مي برد. جواب هاي دست و پا شكسته، ما را به سمت گار ا ژ ديگري سوق مي دهد، براي يافتن اطلاعات بيشتر. چند متر آن طرف تر باز دريچه اي به سوي آشغال. چشم ها و گوش ها و مشام از هر نظر مورد آزاراند. 20 الي 30 نفر كارگر افغان در ميان زباله ها پرسه مي زنند. به آنها مي گوييم براي تحقيق دانشگاهي آمده ايم. يك نفر كه از بقيه مسن تر و جا افتاده تر است طرف صحبت ما مي شود، بقيه هم يكي يكي با كنجكاوي مي آيند، چشمان قي كرده، دست ها سر و صورت بي نهايت كثيف.
اين زمين، هر قسمتش در اجاره يك نفر است كه به او صاحب دستگاه مي گويند، صاحب دستگاه هر كدام 15 الي 16 نفر كارگر دارد. روزي 3، 4 هزار تومان به هر كارگر مي دهند، هر صاحب دستگاه نان خشك راكيلويي 50 تومان، پلاستيك را۱۰۰ تومان و مقوا را كيلويي 30 تومان از كارگرها مي خرد و با قيمت بالاتر به كارخانه ها مي فروشد. هر كس هر چقدر زباله بيشتر بياورد به او پول بيشتر مي دهد.
كيسه هاي نان خشك در ضلع شرقي حياط جلب توجه مي كند. يك نفر كه از كارگراني است كه خود را راننده جرثقيل معرفي مي كند، مي گويد: اين نان خشك ها را بعد از اينكه پودر كردند به دامداري ها مي فروشند، اما آنچه كه من هر روز مي بينم بيشتر اين نان خشك ها، نان كپك زده هستند، كه خيلي مضر است، چون به هر حال ما از گوشت و شير همين دام ها استفاده مي كنيم. اين پلاستيك ها هم كه قيمتي چند برابر به كارخانه براي بازيافت فروخته مي شود و با آن كيسه زباله يا دمپايي و ... درست مي كنند. آن اجناس پلاستيكي كه بوي بدي مي دهند از همين زباله ها تهيه مي شود ...به هر حال اين مكان و اين كارها غير قانوني است.
يك موبايل دوربين دار دست كارگر افغان است: نه خانم اين گوشي را توي نان خشك ها پيدا كرده ايم... خط؟ بله خط هم دارد... پارادوكس عجيبي است.
يك وانت آبي رنگ از راه مي رسد. يك بوق كافي است تا وانت 10 برابر ظرفيتش كارگر افغان را پذيرا باشد. همه كارگران روي هم سوار مي شوند مثل يك تپه با گوني و گاري راهي شهر مي شوند.
انگار مي خواهند به ارض موعود بروند. خوشبختي يعني همين، رضايت از وضع موجود.
|