سه شنبه ۱۴ مهر ۱۳۸۳
شعر انتظار يا شاعر منتظر؟
003999.jpg
حميدرضا شكارسري
هر متن شعري انسجام خود را بر اساس منطق يگانه خود به دست مي آورد و اين منطق، بر چيزي جز نظام يكّه نشانه ها استوار نيست. به عبارت ديگر منطق هيچ متن اصيلي، نمي تواند در متن با اصالت ديگر تكرار شود، جز اين كه سرقت ادبي رخ داده باشد. ساختاري كه تحت سيطره اين منطق، در متن انسجام مي يابد، به قول «شكلوفسكي» دلالت موضوعي اثر ناميده مي شود.
دلالت موضوعي هيچ اثري اما به هر مفهوم و محتواي خاص فروكاسته نمي  گردد، مگر در فرامتن اثر و در غياب(مرگ!) مؤلف و در روشناي ذهن خوانشگر. به عبارت ديگر هيچ اثري بدون مخاطب هستي نمي يابد. معناهاي متعدد، پرشمار و گاه متضاد آثار هنري چيزي جز خوانش ها و در پي آن، تأويل هاي مخاطبان مختلف نيست و قابل انكار نيز نيست كه هر متني نمي تواند پتانسيل چنين خوانش هايي را داشته باشد، اگر نه به تعداد ساكنان كره خاك شاعر داشتيم!
بسياري از مؤلفين به غياب خود راضي مي شوند، اما به مرگ خود هرگز! ايشان ارائه معنا و مفهوم مورد نظر خود را در قالب اثر هنري مهمتر از هر چيز ديگر، از جمله خصلت منشورگونگي آن، فرض مي كنند؛ لذا با توقف در مرحله دلالت موضوعي، فرامتني يكه را، مستبدانه بر مخاطب تحميل مي كنند(و نگفتم كه آموزش مي دهند، موعظه مي كنند و يا حتي انتقال حس و انديشه را انجام مي دهند؛ چرا كه فرض را بر رويارويي با صداقت هنرمند گذاشته ام و اين كه او، «وجه هنري» اثرش را فداي «ملاحظات ايدئولوژيكش» نمي نمايد) در واقع حضور تعابير و مضامين روشن(لو رفته!)، كليد- واژه هاي آشنا(مبتذل!) و تكنيك ها و صنايع غيرپيچيده مألوف و مأنوس (معتاد!) اين آثار هنري را به شدت تك معنا مي كند و سايه سنگين صاحب اثر را بر سر مخاطب مستدام مي دارد!
*
بعضي از مؤلفين اما با گردن نهادن به اقتدار مخاطب(ذهن خوانشگر) و حتي بافت موقعيتي قرائت متن، سند مرگ خود را با رضايت امضا ء مي كنند! ايشان با عبور از مرحله دلالت موضوعي، امكان آفرينش فرامتنهاي متعدد را فراهم مي كنند و خود را حذف مي كنند.(آيا حذف كامل يا مرگ مؤلف به طور قطعي امكان پذير است؟ آيا بايد «رولان بارت» را دربست پذيرفت؟ اين موضوع بحث ديگري تحت عنوان «اقتدار نام نويسنده» است و فرصتي مستقل را مي طلبد) پس بر خلاف مؤلفان مقتدر، اثر اين گروه اخير، از مرگ- زايش هاي پرشمار در اذهان خوانشگران پرشمار برخوردار مي شود. منشورگونگي اثر هنري دقيقاً برگرداني از همين آفرينش هاي مجدد محسوب مي گردد. ناگفته پيداست كه چنين آثاري، پارادوكسي از انديشه و ضد انديشه، ايدئولوژي و ضد ايدئولوژي، روايت و ضد روايت و... مي تواند باشد.
*
وكوفه همين تهران است
كه بار اول مي آيي
و ذوالفقار را باز مي كني
و ظلم را مي بندي
هميشه منتظرت هستم
اي عدل وعده داده شده
اين كوچه
اين خيابان
اين تاريخ
خطي از انتظار تو را دارد
و خسته است
تو ناظري
تو مي داني
ظهور كن
ظهور كن كه منتظرت هستم
ظهور كن كه منتظرت هستم.
طاهره صفارزاده
كسي مي آيد از آن دورها، عين يقين است اين
زمين را وارث آخر، زمان را حجت تنهاست
كسي از مشرق شيعه، به برق تيغ او آتش
به دوشش رايت توفان، به مشتش خشم درياهاست
حسين اسرافيلي
اي سيد پنهان شده در باغ
چون بوي گل ياس رها باش
گلدان ترك خورده ما را
اي نرگس بيمار شفا باش
عبدالجبار كاكايي
امام زمان- عجل الله تعالي فرجه الشريف- و انتظار ظهور آن بزرگوار هم مي تواند موضوع «شعر انتظار» باشد و هم يكي از فرامتنهاي بي شمار آن. همان گونه كه پيشتر ذكر شد، در حالت اول، حاصل كار با خطر تك معنايي روبه رو است و همين خطر، خود مخاطرات ديگري را به دنبال مي آورد، كه مهمترين آنها سقوط در ورطه زبان «پراتيك» و به قول زبانشناسان «زبان خودكار» محسوب مي شود.
انقلاب اسلامي به دليل ماهيت ديني خود زمينه بروز و حضور دين و ملاحظات ديني را در تمام عرصه ها، خصوصاً عرصه فرهنگ و توليدات فرهنگي از جمله توليدات هنري فراهم نمود. انبوهي اين توليدات از يك سو و زمينه كاملاً مساعد جهت اشراف مخاطبان بر مفاهيم كلي و جزيي مذهبي از سوي ديگر، باعث شد كه دريافت هاي هنري شاعران از پديده هاي ديني، به سرعت از تأثير هنري خود تهي گردند و به ابزار معنارسان، حتي ايدئولوژي زده اي، تبديل شوند. شعر انتظار هم از اين قاعده مستثني نبوده و نيست.
توجه به چند مثال ذكر شده در سطرهاي بالا در ارتباط با مطالب گفته شده، بسيار مفيد به نظر مي رسد.
در اولين مثال، شاعر علي رغم برخورداري از تجربه و سابقه بسيار درخشان در تاريخ شعر نو و مدرن معاصر، با انعكاس (و نه بازآفريني) مستقيم انديشه، در واقع به صدور بيانيه پرداخته است و به انكار آشكار تكنيك رسيده است. به اين ترتيب فقدان هرگونه اتفاق شعري در درونه و حتي برونه زبان، موضوع غيرشعري اثر را كاملاً برجسته نموده است و تماميت كار را به خود، اختصاص داده است.
در مثال دوم اما تعابير مستقيم و كليشه شده اي كه زماني كوتاه داراي وجه هنري بوده و سپس به سرعت لو رفته اند، جا براي ظهور و حضور هيچ فرامتني به جز آنچه شاعر خواسته است باقي نمي گذارد.
در سومين مثال نيز تركيب «سيد پنهان شده»، مركب از واژه هاي كليدي آشنا (و از فرط آشنايي خنثي شده) و هم به كارگيري توأم صنايعي چون ايهام و مراعات النظير و تشخيص با مركزيت «نرگس» هيچ كمكي به رهايي اثر از چنگال تك معنايي نمي تواند بكند، زيرا كليه تمهيدات انديشيده شده در كار، حتي براي مخاطب عام شعر امروز نه تنها هيچ تازگي و طراواتي ندارد، بلكه به دليل تكرر استفاده، او را دلزده نيز مي نمايد. ضمن اينكه سهم مخاطب را در بازآفريني شعر از طريق خلق فرامتني ويژه و شخصي به هيچ مي گيرد.
*
تصوير تو را
به درختان داده ام
تا چشمان سبزشان
به جست و جويت بروند
ديروز
درشكه ها آمدند
امروز قطارها
فردا
شايد سفينه ها
اما
تو نيامده اي
و من هنوز
در باران صدا
و سايه بان دود ايستاده ام
با تني از واريس و انتظار
با پيراهني از جنس سلام
دريغا
تو را از خداحافظي آفريده اند.
موسي بيدج
ساده است اگر بهار
جنگلي سترگ را
برگ و بر دهد
يا پرنده را
ز شاخه اي به شاخه اي دگر سفر دهد
من در انتظار آن بهار گرم و بي قرار و آفتابي ام
مي رسد
مرا عبور مي دهد ز روزهاي سرد
سخت
خاك را پرنده مي كند
سنگ را درخت...
مصطفي علي پور
دو شعر فوق بدون اينكه بخواهم (بتوانم!) ادعا كنم كه از شعرهاي شاخص روزگار ما هستند، از زاويه خاص نگاه مورد نظر اين نوشتار، نمونه هاي جالبي هستند.
در شعر اول حتي بدون حضور واژه «انتظار» ما به عنوان مخاطب، مي توانيم انتظاري سترگ و تاريخي را حس كنيم. گذشته از اين موضوع، به كارگيري مناسب واژه «واريس» (اما متأسفانه در كنار واژه زائد «انتظار») نه تنها زمينه را براي القاي طولاني مدت بودن اين انتظار آماده مي كند بلكه عرصه را آماده تأويلهاي شخصي تر و آفرينش فرامتنهاي غيرمنتظره مي نمايد.
شعر دوم برخلاف شعر اول براساس نمادگرايي شكل گرفته است. نمادهاي به كار گرفته شده اگرچه بكر و نامكشوف نيستند اما هنوز قابليت گذر از هر دلالت موضوعي خاصي را دارند.
در هر دو شعر فوق، هيچ كليد- واژه خاص، هيچ مضمون آشنا و هيچ تكنيك پركاربردي نمي تواند مستقيماً انتظار ولي عصر(عج) را القا نمايد و اين انتظار، صرفاً يكي از انتظاراتي است كه تنها گروهي ازمخاطبان مي توانند داشته باشند و به همين دليل شعر به نفوذ و ادامه حيات خود در بين ديگر مخاطبين هم ادامه مي دهد.
*
در واپسين بخش اين نوشتار نگاهي هر چند كوتاه به دو شعر معروفي كه طي اين سالها با مضمون انتظار سروده شده اند، مي تواند به عنوان طرح مصاديقي روشن، به شفافيت بيشتر بحث كمك نمايد.
شعر «روز ناگزير» اثر «دكتر قيصر امين پور» با بيان حسي شخصي در چند سطر كوتاه به سرعت به شرح و توصيف آن «روز ناگزير» مي پردازد.
اين روزها كه مي گذرد، هرروز
احساس مي كنم كه كسي در باد
فرياد مي زند
احساس مي كنم كه مرا
از عمق جاده هاي مه آلود
يك آشناي دور صدا مي زند
آهنگ آشناي صداي او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صداي آمدن روز است
آن روز ناگزير كه مي آيد...
«روز ناگزير» آرمانروزي در آرمانشهري است كه به دست «او» شكل مي گيرد و حضور «او» اما در هيچ كجاي شعر، حتي در سطرهاي پاياني شعر كه زبان از مرحله درخشان اجراي تصويري در كل شعر، به بياني سطحي و احساسي (ونه حسي) تبديل مي شود، به هيچ وجه محسوس نيست. اين از نكات مثبت شعر «روز ناگزير»  محسوب مي شود و كمتر شاعري در طي اين سالها به چنين حذف بزرگ و خطيري دست زده است و شعر را از مرحله دلالت صرف موضوعي به مرحله پرمعنايي در سايه فرامتنهاي پرشمار ارتقاء داده است. سطرهاي پاياني شعر مورد بحث را با هم مي خوانيم:
اي روزهاي خوب كه در راهيد!
اي جاده هاي گمشده در مه!
اي روزهاي سخت ادامه!
از پشت لحظه ها به درآييد!
اي روز آفتابي!
اي مثل چشمهاي خدا آبي!
اي روز آمدن!
اي مثل روز، آمدنت روشن!
اين روزها كه مي گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو كه آيا، من نيز
در روزگار آمدنت هستم؟
شعر «با آفتاب صميمي» نيز درست مثل شعر «روز ناگزير» با حضور فرديت شاعر شروع مي شود.
او در همين جاست
نه در خيال مبهم جابلسا
و نه در جزيره خضرا
و نه هيچ كجاي دور از دست
من او را مي بينم...
اين شعر از «سلمان هراتي» اما، برخلاف «روز ناگزير» كه براساس «فاصله» شكل گرفته بود، براساس «حضور» (حضوري پنهان) شكل يافته است. حضوري زمانمند در جغرافيايي به وسعت جهان ستمديده معاصر. «فاصله» باعث مي شد «امين پور» آرمانشهر بزرگي را آرزو  كند، «حضور» اما باعث شده است «هراتي» آرمانشهر معصومانه نامحسوس امروز را تصوير كند. اما بخش اعظمي از اين تصاوير از تأخير معناي شعري به سمت وضوح كور كننده معنا متمايل شده است و باعث سقوط اثر گرديده است. سقوطي شتابان در ورطه نثر. اشارات روشن و آشكار به «جابلسا»، «جزيره خضرا» و «پنهان بودن در بوي گل محمدي» نيز به توقف متن در دلالت موضوعي و تك معنايي اثر منجر مي گردد.
او يعني روشنايي يعني خوبي
او خيلي خوب است
خوب و صميمي و ساده و مهربان
من مي گويم، تو مي شنوي
او خيلي مهربان است
او مثل آسمان است
او در بوي گل محمدي پنهان است.
هر دو شعر «روز ناگزير» و «با آفتاب صميمي» در سطرهاي پاياني نزول مي كنند و به واقع خود را لو مي دهند. حتي مي توان اعتراف كرد كه ماهيت ايدئولوژيك صاحب اثر در اين سطرها فاش مي شود. همان بلايي كه سر شعر «كسي كه مثل هيچ كس نيست» مي آيد. در سطرهايي كه كم اطلاعي (بي اطلاعي!) «فروغ» در حوزه اي كه در آن قدم مي زند، كار دستش داده است، به هر صورت بي ترديد شعرهاي «روز ناگزير» و «با آفتاب صميمي» از فرم خاص شعر «كسي كه مثل هيچ كس نيست» تأثير فراواني پذيرفته اند. اين وقتي بيشتر باورپذير مي شود كه شعرهاي مزبور را از نظر ساخت با يكديگر مقايسه نماييم و به اين نتيجه برسيم كه اتفاقاً هر سه شعر فاقد ساخت هستند. هيچ شبكه ارتباطي، براساس هيچ منطق عيني متني، سطرها را به هم متصل نمي نمايد. لذا احساس شاعر در اينجا همچون اثري رمانتيك ميدانداري مي كند و وقتي ملاحظات سياسي و نيز ايدئولوژيك هم به ميدان وارد گردد، حاصل كار سطحي تر به نظر مي رسد. حذف سطرها و بخش هايي از اين سه شعر، همانند اضافه كردن سطرها و بخش هايي ديگر به اين شعرها هيچ اختلالي در آنها به وجود نمي آورد. همچنان كه جابجايي سطرها و بخش هاي اين شعرها در داخل اثر؛ و اينها مهم ترين مشخصات آثار فاقد ساخت به حساب مي آيند.
*
در يك جمع بندي نهايي، مهم ترين مسأله اي كه در آسيب شناسي شعر «انتظار» موجب توقف شعر در مرحله «دلالت موضوعي، تك معناشدن اثر، فقدان فرامتن آفريده مخاطب و شناوري اثر در سطح زبان» مي گردد، خطر تبديل بسيار سريع تكنيك ها و شگردهاي شعري به تمهيداتي تزئيني اما پراتيك و معنارسان در زبان خودكار مي باشد. در اين ارتباط لزوم آفرينش هاي تازه از طريق به كارگيري تكنيك ها و شگردهاي نوآورانه شعري در هر اثر نسبت به آثار قبلي و همزمان، شناخت جامعه مخاطب، بايد نصب العين شاعران باشد.
*
در آسيب شناسي شعر «انتظار» بايد به برقراري تعادل بين مسئوليتهاي انساني با عنوان«شاعر» توجه نمود. شاعر علاوه بر مسئوليت هاي انساني،  تاريخي و اجتماعي خود (كه هر انسان ديگري نيز بر دوش خود احساس مي كند) مسئوليت ديگري اما از نوع ادبي نيز بر دوش دارد.(۱) به نظر مي رسد برترين شاعر، اوست كه هيچ كدام از اين مسئوليت ها را به خاطر ديگري ناديده نگيرد و بتواند تعادلي هنرمندانه به خصوص بين انديشه و تكنيك يا همان محتوا و فرم برقرار نمايد.
بي شك هنرمند راستين از اقشار فرهيخته و انديشمند جامعه اش به حساب مي آيد. اما از سوي ديگر هر انديشه دروني شده اي، در حين خلق اثر هنري، خود به خود اجرا مي گردد.
پس هنرمند هنگام آفرينش اثر هنري به چيزي جز خلق اثرش نمي تواند توجه كند (متعهد باشد!).
«شاعر منتظر» هم از اين قاعده مستثني نيست. من اگر جاي او بودم، هميشه با خودم اين طور زمزمه مي كردم:
گاهي فكر مي كنم و مي فهمم
گاهي اما فكر نمي كنم و مي فهمم
و شعر زاده مي شود(۲)
پي نوشتها:
۱- طلا در مس، رضا براهني، انتشارات زرياب، ،۱۳۸۰ صص ۶۳۵- ۶۵۹ (چهار رسالت- چهار مسئوليت)
۲- گزيده ادبيات معاصر (مجموعه شعر شماره ۵۴)، حميدرضا شكارسري، انتشارات نيستان، ،۱۳۷۸ صفحه ۶۴

شعر معاصر ايران
تا انتهاي نمي دانم
004002.jpg
نصرت الله مسعودي
و پيش از صفرسالگي جهان بود
اين سرگرداني و
چرخيدن با
باغهاي نيامده
و با روزها و رودهاي نيامده
و من همچنان
در تمام اشيا
و با تمام اشيا
با نشانه و
بي نشانه
مي چرخم.
دل مي دهم به باد و باران و رود
دل مي دهم
به  بي رنگي برگ
حتي در فصل پنجمي
كه چهار فصل خو گرفته به هم
از پي اش
سر از شانه هم نمي كنند.
چقدر مي چرخد اين كعبه
و چقدر خيمه مي زند
در ابتداي راههايي كه
عطر معشوق من
در ناپيداي ازلي خاك آن
پنهان است
و تا انتهاي نمي دانم
بوي همه گل هاي عالم
صف به صف
دست به سينه
در خود مي سوزند.
چقدر مي چرخد اين كعبه
گاهي در پنهانِِ سمت راست من مي ايستد
و گاهي چپ
گاهي با پلك
چشم در پيشاني من مي دوزد
و گاه از پشت سر
در ذرات كتف من
كه تكرار چيز ي اند چون بي صداييِ لب
چنان خيره مي شود
كه بازي هيچ نوري
با اين مكرر خاموش
همپا نمي شود
و من چقدر
بايد چون دعايي نامستجاب
بر ديواره اين گردباد
كه بوي زميني اش
چيزي شبيه سجده بوي گلاب است
بر سنگ حيرت معابد
سرعت سرگرداني را
در بي سويي اين يار
با سماع سرگيجه
رصد كنم؟
مگر نگفت: «و نفخت فيه من روحي»
پس چشم مي كَنَم
از باد و باران و برگ و درخت
از رود و رؤيا
از قول و روايت
و دست اين گردباد را
چنان پس مي زنم
كه پياده شوم در خود
و بي وضو
هزار بار
بر خود نماز مي گزارم
كه تو
دست از او
برنمي داري
و او
به بهانه هيچ جاندار و
بي جاني
دل از تو نمي كَنَد.
آن سوي قيامت
سحر كه بيايد و
بنفشه كه ببارد
ياد روزهايي مي افتم
كه ثانيه هاي آفتابي
گرد تو مي چرخند
و راحت يادم مي رود
كه بيش از بيست سال است
باران هاي تاريك
بر شال و كلاه من
كه پشت شيشه شكسته بمب باران ها مانده است
ضرب مي گيرند.
يادم مي رود
كه ديگر چرا شال و كلاه نكردم
و با لبهاي تو
سري به تنهايي انار نزدم
كه تا بهشت
فقط يك پرچين
فاصله داشت
حالا ديگر خودم هم
كنار آن شال و كلاه
چيزي شبيه تنديسم
اما از گِل
بگذار اين باران هاي تاريك
تا آن سوي قيامت
يكريز ببارند
كه ديگر از آن بنفشه و
لب و انار خبري نيست.

كتابخانه
رابطه وجدان با كتاب شعر
004005.jpg
فريده حسن زاده
كتاب شعر سه زبانه اي منتشر شده است (فارسي - انگليسي - فرانسه)، نه از سروده هاي بزرگان شعر ايران معاصر مثل نيما، شاملو، سپهري و فروغ - و نه حتي از برندگان به حق و به ناحق جوايز شعر نشريات ادواري در سال هاي اخير. اين كتاب شعر سه زبانه متعلق است به اولين سروده هاي شاعره  ۱۳ ساله اي به نام حنا. به اعتبار نام پدر هنرمند او، محسن مخملباف وسوسه مي شوم بخرمش.
مي خواهم قبل از رفتن پاي صندوق، آن را تورقي كنم مبادا پولم را دور بريزم اما به خودم مي گويم: مخملباف، مخملباف است، نويسنده «باغ بلور» و نه آن سوسكي كه به بچه اش مي گويد قربان دست و پاي بلورينت. او حتماً چيزي در اشعار دخترش ديده كه آن را به دست چاپ سپرده و سه زبانه كردنش هم به اين دليل است كه در آن قابليت فراتر رفتن از مرزهاي زبان مادري و جهاني شدن را ديده است.
از كتابفروشي كه بيرون مي آيم به قدري هيجان زده ام كه نمي توانم كتاب را باز كنم چون قرار است دل مرا ببرد، عاشقم كند و اصلاً خوبي كتاب شعر خوب همين است، هرچقدر مرده باشيم ما را زنده مي كند، هرچقدر پير باشيم ما را جوان مي كند، از سلاله نسيم، باران و برگ هاي تازه درختان است و از سلاله نور. هرچقدر تاريك باشيم، ما را از بوي سحرانگيز سپيده دم سرشار مي كند.
بالاخره در تاكسي طاقتم طاق مي شود. گره كور ترافيك اين جور مواقع، گره قشنگي است. هرچه ديرتر باز شود بهتر است. فرصت بيشتري مي دهد براي جرعه جرعه نوشيدن از كتاب، كه در خانه، در ازدحام كار و مسئوليت هاي زنانه، هميشه خواندنش به «بعد» موكول مي شود.
اسم كتاب قشنگ است: «يك لحظه ويزا» فكر را به خيلي جاها مي برد. حتي آدم را ياد ايتالو كالوينو نويسنده چيره دست ايتاليايي مي اندازد، در كتاب معركه اش «اگر شبي از شب هاي زمستان مسافري» كه در آن يكي از شخصيت هاي اصلي با ديدن يك لنگر كشتي ياد فرار از زندان افتاده و آن را به آزاد شدن روح از بدن تشبيه كرده بود. كتاب «يك لحظه ويزا» با اين عنوان رهايي بخش، بسيار بسيار لوكس چاپ شده، حتي كتاب هاي برندگان جايزه نوبل، نديده ام اين طور با وسواس چاپ شوند.
اين كتاب، مصور هم هست. عكس هاي خيلي سطح بالا، موقع فيلمبرداري اعضاي خانواده مخملباف كه كار حنا خانم است و نقاشي روي جلد هم خيلي پيكاسويي است. زني را نشان مي دهد كه انگار دارد خاك بر سر خودش مي ريزد. زاويه يكي از دست هايش مثلثي را تشكيل داده مانند مثلث معروف نقاشي هاي لوركا و دالي كه سمبل زنانگي است. مقدمه كتاب تحت عنوان «حنا دخترم به روايت پدرش» يك مشت حرف حسابي، سنجيده و قابل احترام است: «پدرش كه من باشم معتقدم اين اتفاقات، ربطي به نبوغ و اين جور حرف ها ندارد. به شانس شايد، به ديوانگي خيلي، به تربيت و پي گيري و تلاش حتماً. گاهي كه كسي به من و يا به ديگري مي گويد: «نابغه اي» به جاي اين كه خوشحال شوم، حرصم مي گيرد. انگار طرف مي خواهد برنامه داشتن يا پي گير بودن و جنون جلو رفتن اين و آن را ناديده بگيرد تا بي برنامگي و بي جنوني و كم كاري خودش را توجيه كند. بگذريم...».
كاملاً موافقم. بگذريم. برويم سراغ شعرها ببينيم اين حرف ها چقدر راست است. چند صفحه اي كه مي گذرد، به جاي شعر يك مشت دوده نصيبم مي شود. دوده هاي سبك با دانه هاي ريز زغال رنگ و چرب و ماسيده، آغشته به هوايي آلوده كه روحم را دچار تنگي نفس مي كند:
من... هستم
گرسنه
تشنه
خسته
بي حوصله
الكي خوش،
من... كردم
خودكشي / زندگي
اگر به خاطر ... نبود
خواهرم
خاله ام
دوستم

(ص۴)

عين اين كلمات به انگليسي و فرانسه هم ترجمه شده. ناگهان از تصور اين كه اين كتاب همراه مخملباف، به خيلي جاها در آن سوي مرزها مي رود خجالت مي كشم و خيس عرق مي شوم. به خودم دلداري مي دهم كه:« لابد چيزي هست كه تو نمي فهمي. اصلاً تو مدتهاست نفهم شده اي. بيشتر شعرهايي كه در روزنامه ها و هفته نامه ها و ماهنامه ها مي خواني نمي فهمي».
با دقت بيشتري به خواندن ادامه مي دهم:
سوار اتوبوس مي شوم
به سلامتي شما
اسم شما هميشه يادم مي رود
يك كم، كمي، زياد، خيلي
(ص ۵)
او سال هاي زيادي است كه سردرد دارد
ترافيك سختي وجود دارد
وجود ندارد
هيچ چيز وجود ندارد
اصلاً اين طور نيست
خيلي هم كسل هستم
(ص ۴)
من هم خيلي كسل شده ام. ترافيك سختي هم وجود دارد. بالاخره واقعيت چيست؟ اگر اين شعرها بي معني اند، پس چرا محسن مخملباف، نويسنده و كارگردان ارزشمند و پرمايه، آن ها را به دست چاپ سپرده و اگر معني دارند پس من چرا نمي فهمم؟ سعي مي كنم فهيم و صبور باشم. به خواندن شعرها ادامه مي دهم:
من ... دارم
عجله
لطفاً تند برانيد
به چپ
به راست
دور بخوريد، سرم شور (دور) مي خورد
(ص ۱۲)
نمي دانم چرا هرجا اين ... (سه نقطه) را مي بينم با اين كه اول كتاب توضيح داده شده كه «در اين كتاب همه جا... را (سه نقطه) بخوانيد»، من باز فكر بد مي كنم و كلمات زشت به ذهنم متبادر مي شود. كلماتي كه گفتن آن ها در ملأ  عام ناپسند است. تا به حدي كه بي اختيار كتاب را تا آنجا كه بتوانم از نگاه بغل دستي ام در تاكسي پنهان مي كنم مبادا خيال كند دارم يك كتاب ناجور مي خوانم. ناگهان به سه سطر جالب برمي خورم و خدا را شكر مي كنم:
از خودم خسته ام.
از خودم سفر مي كنم،
با يك بليت يكسره
(ص ۲۲)
خب! هرچه باشد اين سه سطر هم معني دارند و هم وجدان شعري. شاعر اين مجموعه شعر ياوه، به اندازه سه سطر وجدان دارد.
مي داند كه بايد از دست خودش خسته باشد و از دست خودش سفر كند، آن هم با يك بليت يكسره و ديگر برنگردد.
داشتن سه سطر وجدان در چهارده سالگي خيلي خوب است. در واقع عالي است! من در ميان معاصران، شاعران سپيد مويي را مي شناسم كه به اندازه اين سه سطر هم وجدان ندارند.
راستي واي بر زمانه اي كه ترافيك خيابان هايش اين همه سنگين است و هيچ چيز حتي يك كتاب شعر سه زبانه هم نمي تواند حتي براي «يك لحظه» به رؤياهاي تو «ويزاي» عبور از آن را بدهد.
«عيب مي جمله بگفتي هنرش نيز بگوي»: از حق نگذريم كه اين كتاب را مي توانيم به يمن بازي حنا خانم با كلمات كتاب اصطلاحات روزمره فرانسه [بنا بر توضيح آمده در مقدمه] گاه، به عنوان كتاب آموزش زبان به كار بريم و از متن انگليسي و فرانسه آن استفاده كنيم.

ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
انديشه
سياست
فرهنگ
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |