اينجا دولت خان است، نه پاكدشت. خيلي گشتم تا كسي را شبيه به محمد بيجه يا احسان، ميلاد، يونس و. . . پيدا كنم. نمي دانم كدامشان بود اما همه آنها شبيه به هم هستند، خدا نكند بيجه اي در آن حوالي باشد. شايد هم خواب باشد
آنها سالهاست كه گرد و خاك آجر نيم سوخته و خاكستر چوب و بوي تند ترياك را به درون ريه هايشان مي فرستند
يك نفر زنگ زد، بعد از چاپ ويژه نامه تحريريه و گفت: خيلي عجيب است شايد هم اشتباه شده است.
مرد مي گفت: عكس هايي كه توي ويژه نامه چاپ كرديد، مال محله ماست.
وقتي مطمئن شد كه عكس ها مربوط به پاكدشت است، بيشتر ترسيد: از اين همه شباهت مي ترسم آقا، مي ترسم بلايي سر بچه هايم بيايد. نكند دور و بر ما هم يك بيجه باشد.
توي دولت خان. آفتاب دود از كله آدم بخار مي كند بخصوص اگر توي كوره پزخونه هاي آنجا خشت بزني. تابستان ها نفس مي برد و زمستان ها استخوان مي تركاند. زنان و مردان كوره پزخانه هاي دولت خان سال هاست كه زندگي نمي كنند، فقط نفس مي كشند. آنها سالهاست كه گرد و خاك آجر نيم سوخته و خاكستر چوب و بوي تند ترياك را به درون ريه هايشان مي فرستند.
از دور خانه هاي رديف مثل يك كندو پيداست. خانه كه نه، آلونك ها به چشمانم آشناست. مثل اينكه قبلا آن را جايي ديده ام. شايد توي پاكدشت نزديك كوره پزخانه هايي كه محمد بيجه، ۱۷ بچه را كشته بود. چقدر شبيه هم هستند، دولت خان و پاكدشت را مي گويم. ميل كوره ها سر به فلك كشيده اند. سال هاست كه از ديدن آن همه فلاكت به زمين ميخكوب شده اند. آجر به آجر و خشت به خشت اين كوره پزخانه ها داستاني از رنج مردماني است كه انگار فراموش شده اند.
۲۰ ميل كوره، نه بيشتر 50 تا، شايد بيشتر، در فاصله هاي زياد دور هم قرار گرفته اند، مثل درختاني كه تمام شاخ و برگ آن خشك شده و ريخته باشد. دور هر كدام از اين ميل ها كه در گودالي عريض به مساحت 2 هكتار به زمين كاشته شده اند، آلونك ها مثل يك كندوي خالي و بي خاصيت رديف شده اند. آلونك ها جان دارند. چه موجوداتي در آن مي لولند اما اثري از زندگي نيست. بعضي از آلونك ها حتي در ندارند. پرده اي نازك و پوسيده حريم خانه را از كوچه، يا نه، از خاكريزي كه روي آن قرار گرفته اند جدا مي كند. هر آلونك يك اتاق دارد و يك دستشويي كه آدم ها در آن حمام هم مي گيرند. تمام آشپزخانه هم چيزي نيست جز يك گاز پيك نيكي و چند كاسه بشقاب رويي، آن هم بيرون از اتاق زير آسمان خدا! بوي تند فاضلاب از جوي كثيفي كه از جلوي آلونك ها مي گذرد مشام هر تازه واردي را آزار مي دهد اما بچه هاي دولت خان عادت كرده اند، انگار كه اين بو اصلا وجود ندارد.
به محض ورود هر تازه وارد به محوطه كوره پزخانه حدود 30 بچه قد و نيم قد دورش حلقه مي زنند. صورت هاي خندان و نگاه هاي معصوم آنها آسودگي و بي خبري دنياي كودكي را ياد آدم مي آورد. يادش بخير زماني كه ما هم كودك بوديم و رنج و فلاكت هم برايمان تازگي داشت، مثل توپ و دوچرخه و زالزالك و. . .
چند زن كنار در آلونك ها ايستاده اند. نگاه مي كنند و گاهي هم چيزي نجوا مي كنند و بعد با صداي ريز مي خندند. دختر جواني كهنه هاي بچه اي را زير شير آبي كه وسط كوچه كنار ديوار خشتي يكي از خانه ها جاسازي شده، آب مي كشد. خانه ها شير آب ندارند و زنان به نوبت و شايد بي نوبت ظرف و لباس ها را در آن تنها شير آب محله مي شويند.
ميل كوره پزخانه ها روبه روي آلونك ها يادش نيست كه چند بار سر نوبت بين زنان محله گيس و گيس كشي راه افتاده است.
زن ميانسالي بدون توجه به ما لباس هاي تازه شسته اش را روي طناب كه جلوي در خانه كشيده شده پهن مي كند. لباس ها رنگ و جلاي تازگي را ندارند، بوي كهنگي و رطوبت مشام آدم را پر مي كند. بچه ها دور ما حلقه زده اند. صورت هاي كوچك و چشم هاي كشيده برخي از آنها نشان مي دهد كه بعضي از ساكنان دولت خان از مهاجران افغان هستند. خوب كه دقتي كني مي بيني كه از 20 خانوار آنجا فقط 4 خانواده ايراني اند.
تمام اين آلونك ها اجاره اند. هر آلونك بين 450 الي 500 هزار تومان پول پيش و براي هر ماه با 5 تا 10 هزار تومان اجاره در اختيار ساكنان محل قرار گرفته است.
فخري خانم اهل سقز است و به قول خودش 20 سال پيش از زماني كه عروس شد و به همراه همسرش از سقز روانه تهران شد، در اين خانه زندگي مي كند. صاحب خانه و زمين هاي اين قسمت از كوره پزخانه ها، آقاي. . . است كه خودش آن بالاشهرها زندگي مي كند. يك سركارگر افغان دارد كه ماهي يك بار مي آيد اينجا و كرايه ها را جمع مي كند. فخري كه حالا صاحب 2 فرزند دختر و يك پسر است توي اين 20 سال فقط يك بار آقاي. . . را ديده است.
مردها همه سر كارند. بيشتر آنها شغل آزاد دارند! تابستان ها كه فصل آجرپزي است بيشترشان مي روند توي كوره پزخانه. فصل آجرپزي اول بهار است تا اول پاييز. قبل از زمان بارندگي بساط آجرزني هم برچيده مي شود. مردها تابستان ها مي روند فعلگي. هميشه نيست اما اگر باشد درآمدش بد نيست.
ميرمحمد حسيني، مدير افغان مدرسه خودگردان يكي از كوره پزخانه هاي دولت خان است. او تنها مردي است كه روزها در غياب ساير مردها هواي زن و بچه هاي محله را دارد. مي گويد: درآمد كوره پزخانه در تابستان خوب نيست اما از فعلگي بهتر است. هر كارگر مي تواند روزي 2 تا 3 هزار خشت آجر بزند و اگر بزند به ازاي هر هزار خشت آجر 2500تومان دستمزد مي گيرد. كار آساني نيست. يكي از جوانان محل مي گويد: پدر آدم درمي آيد تا هزار خشت بزند.
مينا توي حياط كوچك 6 متري آلونك كه نصف آن را آت و آشغال هاي خانگي پر كرده نشسته بود، مثل يك پرنده اي كه در قفس اسير شده، با صداي بلند از روي درس فارسي كلاس سوم راهنمايي مي خواند. مينا الان 15 سال دارد و تا كلاس دوم راهنمايي بيشتر درس نخوانده است.
سال دوم راهنمايي پدرم از پس هزينه 20 هزار تومان مدرسه برنيامد. اما من با اصرار مدرسه را تمام كردم، امسال حاضر نشد كه 30 هزار تومان بابت هزينه مدرسه بپردازد، يعني نداشت كه بدهد. پدر مينا توي يكي از هتل هاي بزرگ تهران نظافتچي است و به قول خودش ماهي 70 تا 80 هزار تومان حقوق مي گيرد.
مينا مي گويد كه بيشتر دخترهاي دولت خان به يك سني كه مي رسند مدرسه را مي گذارند كنار. ديپلم و ليسانس اينجا به درد كسي نمي خورد، هيچ پدري هم نمي خواهد دخترش تحصيلكرده باشد. چون آن موقع كسي حاضر نمي شود شوهر دختر شود.
درست در همسايگي ديوار به ديوار يا همان خشت به خشت مينا، يك آلونك دو اتاقي وجود دارد كه 3 خانواده افغان در آن زندگي مي كنند. اهل مزار شريف هستند. چشم هاي كشيده، صورت كوچك و تا اندازه اي پير آنها به ياد آدم مي اندازد كه افغان ها هيچ جاي دنيا روز خوش نمي بينند. مادر خانواده 45 سال دارد اما 60 ساله مي نمايد. قمر به اتفاق دو پسر و دو عروس و نوه هايش در دو اتاق اين خانه زندگي مي كنند. شوهرش سا ل هاست كه در مزار شريف در يكي از قبرستان هاي آنجا جا مانده است. اسمش را به سختي مي گويد؛ پسرهايم راضي نيستند، گناه دارد اما مي گويد 8 سال است كه از مزار يك راست آمده است دولت خان و پسرهايش را گذاشته در كوره پزخانه كه كار كنند. حالا كه پسرها بزرگ شدند و از يكي از همان فاميل هاي مزاري براي آنها عروس گرفته. خودش يك شب را نزد يك پسر مي گذراند و شب ديگر را نزد آن يكي.
كمي از ظهر گذشته بود كه سرو كله مردها پيدا مي شود. وقتي بيشتر گذشت معلوم شد كه آنها مردهاي كوره پزخانه نيستند.
آن مردها يك راست رفتند توي سوراخي كوره پزخانه، همان جايي كه آجر را مي پزند. خسرو آنها را نشانم مي دهد و مي گويد: بچه دولت خان هستند، مي روند براي كشيدن مواد توي سوراخي. صورت ها پف كرده و هيكل نحيفشان گوياي اعتياد آنهاست. بعد از چند لحظه در لابه لاي ميل كوره ها گم مي شوند.
خسرو نوجوان 14 ساله محله است، با دوستانش كه اغلب از او كوچكترند روي خاكريز جمع شدند. دو كلاس بيشتر سواد ندارد اما بسيار باهوش به نظر مي رسد. او مي گويد: اگر مردم اينجا خوب كار كنند مي توانند بروند جاي بهتري زندگي كنند اما اغلب آنها معتادند و بيشتر درآمدشان مي رود پاي خريد. . .
خسرو مي گويد: ۹۰ درصد مردان كوره پزخانه شب ها بدون بوي ترياك به خواب نمي روند.
كوره پزخانه هاي دولت خان مدرسه هم دارد. ميرمحمد حسيني مدير افغان اين مدرسه خودگردان است كه فقط 280 شاگرد افغان دارد 8 معلم افغان و خودم به بچه ها درس مي دهيم. مدرسه هاي ايراني از هر كدام از بچه ها 150 هزار تومان مي خواست تا آنها را ثبت نام كند. ما چون نداشتيم تصميم گرفتيم كه مدرسه خودگردان را با شهريه نفري 250 تومان راه اندازي كنيم. معلم ها همه زن هستند؛ ۲ تا ديپلم، ۴ تا فوق ديپلم و 2 تا ليسانس كه همگي اهل كشور افغانستان هستند.
اينجا دولت خان است، نه پاكدشت. خيلي گشتم تا كسي را شبيه به محمد بيجه يا احسان، ميلاد، يونس و. . . پيدا كنم. نمي دانم كدامشان بود اما همه آنها شبيه به هم هستند، خدا نكند بيجه اي در آن حوالي باشد.
موقع رفتن بچه هاي معصوم در آن حوالي بازي مي كنند؛ با خوشحالي. انگار كه رنج و درد برايشان مثل يك اسباب بازي تازگي دارد. به دنبال ما مي دوند. خنده سرمستانه كودكي تمام گوشه ذهنم را پر كرده است. . .