دوشنبه ۴ آبان ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۵۳۶
با منوچهر احترامي، طنز نويس باستاني
خيابان اميريه، كوچه شيباني، منزل برادران توفيق 
عده اي در طنز طوري بودند كه فقط مي  توانستند در يك مجموعه مثل روزنامه توفيق كه هدايت خط مشي و هويت آن تعريف شده است كار كنند و طنز بنويسند. اگر بگويند بيا بيرون و طنز خلق كن ديگر نمي توانند
بعد از 46-45 سال طنز نوشتن شايد به اين نتيجه رسيده باشم كه من طنزنويس خوبي نيستم. شايد اگر يك جدي نويس قصه نويس يا روزنامه  نويس جدي مي شدم يا شاعر مي شدم موفق تر بودم 
021051.jpg
عكس ها : ساتيار

آرش نصيري
سوال اول من از وقتي كه براي اولين بار شما را از نزديك ديدم به ذهن من آمد. مي خواستم بپرسم يك مرد با جذبه سبيلو متين موقر به اسم منوچهر احترامي كه منوچهرش آدم را ياد شاهنامه مي اندازد و احترامي آن هم، خود به خود احترام برانگيز است چه ربطي به طنز دارد كه طنز پرداز و طنزنويس بشود؟
مي خندد همه طنز البته خنده نيست، معلوم نيست كه آدمي كه بيشتر مي خندد يا خنده  دار است طنز بگويد يا برعكس، هرچه سنگين و رنگين تر باشد يا گنده تر باشد يا لاغرتر. البته همه ما تصورات اوليه اي داريم. مثلا من هم وقتي يك شاعر وزين 100 كيلويي مي بينم؛ مي گويم كه حيف اين بدايع، صنايع وظرايف كه دراين هيكل جمع شده يا برعكس، حيف از خود اين آدم كه خودش را معطل اين وسايل شاعري كرده. معمولا تصور آدم اين است كه شاعر مسلك، آدم خيلي لاغر و نحيف باشد كه تغذيه خوبي هم نشده باشد.
معمولا اينكه يك صنف يك شكل خاص داشته باشد نيست، ولي مردم در ذهن خودشان يك سري شكل هاي خاص مي سازند و خيلي وقت ها هم همينطوري مي شود.
پس بدون اينكه بدانيد طنز پرداز بودن هيبت خاصي مي خواهد يا دليل مشخصي لازم دارد، افتاديد در اين وادي...
... بله. ببينيد به نظر من يك چيزهايي شايد در همه آدم ها باشد، در بعضي آدم ها ظهور نكند و در بعضي ظهور بكند يا همه استعدادها شايد در همه آدم ها باشد و در بعضي مواقع در بعضي ظهور بكند و حتي اشتباهي هم ظهور بكند. واقعيت اين است كه بعد از 6-45 سال طنز نوشتن شايد به اين نتيجه رسيده باشم كه من طنزنويس خوبي نيستم. شايد اگر يك جدي نويس، قصه نويس يا روزنامه  نويس جدي مي شدم يا شاعر مي شدم موفق تر بودم. اتفاقي بود شايد يك مقدار ذوق جواني است،  اشتباه جواني است كه يا انتخاب مي كند يا اينكه برعكس انتخاب مي شود. در اثر حوادث ما هم افتاديم توي اين مسير.
از لحاظ جغرافيايي كجاي اين مملكت بوديد كه افتاديد توي اين مسير؟
از چه جهت؟
يعني اينكه از پله هاي روزنامه اي بالا رفتيد يا مطلبي براي جايي فرستاديد، كجا بوديد؟
يك مقداري جلوتر از اين شروع شده بود البته اين را چند بار گفته ام. شايد سال دوم ابتدايي و اينها بودم. پدرم دوستي داشت كه يك روز كه آمده خانه ما دو تا كتاب آورد و به من داد كه ببين كدامش را مي خواهي، يكيش غزليات خيام بود و يكي ديگر منتخب غزليات سعدي. اول خيام را نگاه كردم، ديدم تصوير هم دارد و زير درخت بيد و اين حرف ها. خوشم آمد، بچه هم بوديم، برداشتيم. مادرم آمد نگاه كرد، گفت: نه اون خوبه، اون كتاب بهتره. من هم گفتم: آن كتاب را مي خواهم. از همانجا من با سعدي رفيق شدم. افتادم در آن وادي. زبان سعدي، تفكر سعدي و ديدگاهش نسبت به پيرامون چيزهايي بود كه براي من هميشه شگفتي آور بود، هنوز هم وقتي شب ها مي خواهم بخوابم كليات سعدي را باز مي كنم و قطعه اي را مي خوانم تا آرامش بگيرم.
نوع طنز سعدي كه بسيار والا و قشنگ است البته كاري به هزليات سعدي ندارم غزلياتش، قصه هايش و ... را خيلي دوست داشتم و به دنبال آن هم كشيده شدم.
البته عوامل ديگري مثل خانواده، مدرسه و چيزهاي ديگر هم مهم است. شما كه الان مي پرسيد من دارم به آن فكر مي كنم. چيزهاي كوچك و بزرگ زيادي در زندگي وجود دارد كه بايد اينها را به صورت پازل كنار هم بچينيد تا ببينيد شخصيت آدم از كجا ساخته شده است.
به هر حال و طبيعتا شروع كار من با روزنامه طنز بود؛ روزنامه توفيق.
قبل از آنكه به توفيق برسيم، بفرماييد موقعي كه دوست پدرتان داشت آن كتاب را به شما مي داد در كجاي اين تهران ساكن بوديد؟
راستش من در اصل و نسل در نسل بچه چهارراه سيروس، عودلاجان و آنجاها هستم، ولي آن موقع در خيابان شهباز مي نشستيم. آن موقع حد شرقي تهران آنجاها بود و بعد از آن من هميشه در شرق تهران زندگي كردم. تا سال ها همان شهباز و آن طرف ها بوديم و قبل از آن هم محلات قديم مثل امامزاده يحيي، آب منگول،كوچه مشاور، شترداران و آن طرف ها بوديم. حالا در اين قفس سيماني آپارتماني در بين فلكه سوم و چهارم تهرانپارس اسير شده ايم.
كار پدرتان چه بود؟
پدرم كارمند دارايي بود.
داشتيم از خودتان صحبت مي كرديم. اولين باري كه يك مطلب از شما در يك جريده چاپ شد كي و كجا بود؟
سال 37 بود، در روزنامه توفيق. بعد از 28 مرداد،
روزنامه ها تقريبا تعطيل شده بود و تك و توك روزنامه هاي طنز درآمد، مثل ناهيد، يزدان و ... كه البته سابقه قبلي داشتند. دوره جديد روزنامه توفيق را هم آقاي حسن توفيق اول سال 37 بيرون آورد. امتياز اصلي آن مربوط به مرحوم حسين توفيق بود. ايشان سال 1318 فوت كرده بود، پسرش محمدعلي خان توفيق روزنامه اش را ادامه داده بود. توفيق تا سال 1317 و 1318 جدي بود و طنز نبود. قبل از شهريور 20 ما روزنامه طنز نداشتيم. يك مجموعه شهر فرنگ فكر مي   كنم، مربوط به حسين مجرد بود كه آن هم تك شماره اي امتياز مي   گرفت، مثل كتاب. مرتب هم به ايشان ايراد مي   گرفتند كه اين جنبه ادبي ندارد و .... سال 17 روزنامه توفيق رفت به طرف طنز. حداقل اينكه بعد از نسيم شمال و اين حرف ها ما روزنامه طنز نداشتيم تا اين سا لها . بعد از آن روزنامه هاي طنز رواج پيدا كردند، تا سال 32محمدعلي خان توفيق آن را اداره مي   كرد. 28 مرداد، 32روزنامه تعطيل شد. البته منظورم از روزنامه ترتيب انتشارش نيست. آن موقع نشريه اي كه سنجاق نمي   خورد، مي گفتند روزنامه. روزنامه هفتگي منظورم است. اسم قانوني آن هم همينطور بود. اگر مي خواستيد مجله بشود بايد سنجاق مي خورد. خلاصه سال 37 حسن توفيق اين روزنامه را درآورد كه به عنوان روزنامه فكاهي برادران توفيق منتشر شد كه تا سال 50 و اينها بود. من از همان سال 37 آنجا كار كردم، بچه هم بودم.
چند سالتان بود؟
۱۷-16 سال. من متولد 16 تير سال 1320 هستم. 17 سالم بود.
دبيرستان را تمام كرده بوديد؟
نه. به دبيرستان مي رفتم. در آن سيستم قديم كه دوره دبيرستان 6 سال بود، من فكر مي كنم كلاس چهارم بودم. دبيرستان مروي.
آن مطلب به اسم منوچهر احترامي چاپ شده بود؟
بله.
برده بوديد آنجا يا با پست فرستاده بوديد؟
با پست فرستاده بودم. مطلب چاپ شد و مرا دعوت كردند روزنامه. در يك روز تيرماه همان سال. البته تنها من نه، بلكه عده زيادي بود. در بين آنها آدم هاي استخوان داري هم وجود داشتند. دعوت شده بوديم منزل يكي از توفيق ها و من يك پسر كاكل زري 17-16 ساله بودم، رفته بودم لبه پنجره نشسته بودم. چون گوش تا گوش آدم نشسته بود و صندلي براي من نبود.
مطلب يادتان مي آيد؟
يادم نميآيد. چيزهاي روز آن زمان بود. چيزهايي مثل برق، آب، اتوبوس و از اين چيزها. آن موقع همين چيزها بود ديگر...
021054.jpg

مگر الان نيست؟
مي خندد... آن موقع ها ما فكر مي  كرديم اصل همين چيزهاست. به ما هم تلقين مي  كردند كه اصل همين چيزها است. البته اينها سوژه هاي ابدي هستند كه مي  شود به آنها پرداخت، اما الان ديگر مساله اصلي نيست. مضافا به اينكه الان ديگر آب و برق آن اثر و جايگاه آن موقع را ندارد.
در آن روز گرم تيرماه سال 37 در منزل توفيق چه كساني بودند كه مشهور بودند يا بعدا مشهور شدند؟
اكثرا آدم هايي بودند كه بعدا در اين كار نماندند. آنهايي كه ماندند مي      توانم از آقاي لطيفي نام ببرم كه سنش از من بيشتر است. نوجواني اش را در روزنامه هاي قبل از 28مرداد كار كرده بود و 7-6 سال از من بزرگتر است، هنوز هم با هم كار مي كنيم. احتمال مي دهم پرويز شاپور بود، مرتضي خدابخش بود كه الان هست كه كار طنز را رها كرده، رفته دنبال يك شغل آبرومند... مي خندد. توي آن آدم ها خيلي كم بودند كساني كه از آنجا شروع كرده باشند. اينجا مساله جالبي وجود دارد كه فكر مي كنم براي همه كارها صادق است. عده اي هستند در يك محدوده كار مي     كنند كه كارشان نمايان است ولي اگر از آن محدوده يك قدم آن طرف تر بروند ديگر نمي    توانند كار كنند، مثلا يك عكاسي است كه مي    گويد من عكس صفحه اول مي    گيرم، ولي اگر بگويند بيا از يك منظره عمومي عكس بگير يا عكاس۶ 4x بشو، ديگر نمي  تواند كاري بكند. عده اي در طنز طوري بودند كه فقط مي  توانستند در يك مجموعه مثل روزنامه توفيق كه هدايت خط مشي و هويت آن تعريف شده است كار كنند و طنز بنويسند. اگر بگويند بيا بيرون و طنز خلق كن ديگر نمي توانند، مثل قصه نويس هاي مطبوعات كه پاورقي را به سرعت مي نويسند، همين آدم ها نمي توانند رمان بنويسند. اگر مجله اي وجود نداشته باشد، مي مانند كه بايد براي كدام مخاطب بنويسند.
در آن جلسه اتفاق خاصي افتاد؟
نه، براي آشنايي بود، منتها چون آدم وقتي براي اولين بار به جايي مي   رود، يادش مي ماند، من هم يادم مانده. مثل اينكه آدم روز اول مي   رود مدرسه يادش مي   ماند. چند تا مطلب از من چاپ شده بود و به عنوان يك جوان مستعد از من دعوت كردند. همانجا هم يك ستون به من پيشنهاد كردند كه در حقيقت يك لغت معني طنز بود، مطالب وارده داشت كه من بايد مي   بردم تنظيم مي   كردم. براي بچه هاي جوان از اين كارها مي   كردند، مثلا يك بيت از يك شاعر معروف را برداري و به جايش بيت ديگري اضافه كني كه در تضاد باشد و يك كنتراست ايجاد كند و غيره... جوان ها را مي   گذاشتند سر اين كارها. ما هم بعدازظهرهاي چهارشنبه كتاب به بغل حركت مي   كرديم، با گردني كه باريك ترين يقه ها هم برايمان گشاد بود. لق لق مي  زديم، مي  رفتيم ستون را تنظيم مي  كرديم و تا مي  ديديم هوا تاريك و روشن مي  شد، رفتيم، مي دويديم سوار ماشين مي شديم به طرف خانه. حدودا دو سال اينطوري كار كردم.
اين دفتر توفيق كه شما در يك بعدازظهر گرم تيرماه لبه پنجره اش نشستيد كجاي تهران بود؟
خيابان اميريه، كوچه شيباني، منزل برادران توفيق بود. يك دفتر كوچك هم در خيابان سعدي داشتند. بعد از آن هم يك دفتر بهتر گرفتند كه ديگر تا آخر كارشان آنجا بودند.
... يعتي تا جايي كه توفيق داشتند توفيق باشند...
مي  خندند... بله. اين دفتر درست روبه روي مسجد اسلامبول بود كه الان پاساژ شده. بعد هم آن طرف چاپخانه رنگين را در اختيار گرفتند، دفتر همانجا بود. شايد براي اولين بارها بود كه يك مجله هفتگي اين جوري دفتر كارش هم مي رفت چاپخانه. بعدها كه ما گذرمان به آن طرف آب ها افتاد ديديم مثلا روزنامه هاي محلي فلان ده فلان كشور اروپايي هم يك چنين حالتي دارد كه چاپخانه اش هم آن پشت است و پرده را مي زند، مي رود پشت چاپ مي كند و مي آيد اين طرف. مي خندد
كي اولين حق التحرير را گرفتيد؟
آن موقع هيچ وقت حق التحرير نگرفتم. آن موقع حق التحرير به هيچ مطلبي نمي  دادند مگر تك و توك آدم هاي خيلي حرفه اي كه روزنامه نويس هاي خيلي قوي بودند. من از سال 39 كه رفتم در روزنامه توفيق مستقر شدم، حقوق مي  گرفتم. فقط كار نوشتن هم نمي  كردم، مطالب وارده را بررسي و اصلاح مي كردم و كارهاي ديگر. البته هيچ وقت زير بار صفحه بندي نرفتم. اما ياد گرفتم ولي آن موقع ها زير بارش نرفتم. يك موقع هم بود كه از شهرباني مي آمدند و مطالب زير چاپ را مي ديدند و سانسور مي كردند. يك محرمعلي خان بود كه حتما شنيديد آدم كم سواد ولي مسلطي بود. مي آمد و مي گفت: اين مطلب ها را بردار. مي رفت و يك ساعت بعد برمي گشت. يادش هم بود كه كدام را گفته. ما آنها را برمي داشتيم و مجبور بوديم همانجا بنويسيم يا اينكه از همان مطالب آماده برداريم و سرجايش قرار بدهيم كه درست تنگ آنجا باشد. جمع آوري مطالب و آقاي جلي مطلبت چي شد، آقاي شاهاني مطلبت ...
اولين حقوقي كه گرفتيد چقدر بود؟
اولين حقوقم 300 تومان بود.
حقوق خوبي بود، نه؟
حقوق بدي نبود، ماهي 300 تومان مي گرفتم. البته آن موقع اين تورم الان يا رشد الان هر چه دوست داريد اسمش را بگذاريد نبود. سال 39 كه اين حقوق را گرفتم ديگر همين طور بود و ديگر مثلا اضافه نمي شد. تا سال 42 و اينها همينطور بود. در اين سالها بزرگتر شده بودم و خرجم بيشتر شده بود و قرار حضور دايم را به هم زدم و در مجله هاي ديگر هم كار مي كردم. بعد صفحه اي گرفتم. آن موقع مثلا صفحه 50 تومان يا 75 تومان بود با آن حسابي كه آن موقع مي كرديد رباعي جفتي 30 شاهي در مي آمد. خنده
دبيرستان تمام شده بود؟
بله، مي رفتم دانشكده حقوق.
چه جالب، بي دليل نبود كه الان داشتيم درباره حقوق حرف مي زديم. پس مي خواستيم برسيم به اينجا كه رشته حقوق را خوانده ايد...
بله، وقتي مي خوانديم مي ديديم كه حقوق خيلي زياد است ولي وقتي كه مي رفتيم بگيريم مي ديديم خيلي از آن حقوق را به ما نمي دهند. سالهاست كه گرفتار اين مساله هستيم.
بعد چي شد؟
سال 43 درسم تمام شد و رفتم به سربازي. بعد از سربازي هم رفتم در مركز آمار ايران كه آن موقع يكي از معاونت هاي وابسته به سازمان برنامه بود استخدام شدم. خيلي هم خوب بود چون كارش كاري بود كه در يك محدوده وسيعي مثل اصفهان، يزد، شهركرد، استان تهران و ... در گردش بودم. آن موقع خيلي هم علاقه داشتم بروم بچرخم و فكر مي كردم هيچ شغلي نيست كه آدم بتواند برود همه جا را ببيند و سياحت هم بكند. خيلي برايم مفيد بود. از سال 45 تا 57 كارم اين گشتن بود.
اين طرف و آن طرف مي رفتيد و لابد يك عالمه جوك هم براي اين و آن مي گفتيد و برمي گشتيد؟
بيشتر آشنايي با فرهنگ ها برايم مهم بود. مثلا در يزد با فرهنگ خالص زرتشتي ها و خود يزدي هاي اصيل آشنا شدم. مناطقي مثل اردستان، نائين و كوير كه خيلي چيزها ياد گرفتم. مناطق ايل نشين مثل شهركرد و آن طرف ها را ديدم. شش هفته در استان مركزي بودم. شاهرود، قزوين، كاشان، اراك، قم و ... كه الان سه چهار استان شده.
تا كي سر اين كار بوديد؟
ادامه داديم تا سال 74. در اين سال 30 سال خدمتم تمام شد و بازنشسته شدم.
همين وسط ها هم گل آقا شروع شد...
عرضم به حضور شما من هيچ وقت در اين سالها، يعني از سال 37 كه وارد كار مطبوعات شدم تا همين الان هيچگاه از كار نوشتن غافل نبودم و هميشه هم حداقل يكجا مشغول به كار بودم.
طي اين سالها، اوايل در تلويزيون بعد راديو، بعد مطبوعات مختلف. سناريو براي فيلم هم نوشتم و آواز هم نوشتم و همه كارهاي مطبوعات را انجام دادم.
بعد از انقلاب ديگر زياد طنز نمي نوشتيد؟
اوايل انقلاب از سال 57 و 58 در روزنامه هاي مختلف كار مي كردم. بعد از آن هم در بعضي مجلات كار مي كردم. كار جدي مطبوعات را هم انجام مي دادم گاهي مقاله اي يا مصاحبه اي و... در دوران فترت مطبوعات به صورت اجباري  رفتم دنبال كار براي بچه ها. مقداري كتاب براي بچه ها نوشتم. آن كتاب ها هنوز هم دارد چاپ مي شود. مثلا حسني نگو يه دسته گل. حدود 50۴۰، كتاب براي بچه ها نوشتم كه خوب هم بود. كار براي بچه ها خيلي شيرين است. الان هم وقتي در گل آقا ماهنامه براي بچه ها كار مي كنم، تنها مطلبي است كه مي خوانم مي خندد واقعا خوشم مي آيد. خلاصه اينكه همانطور كه شما گفتيد سال 69 گل آقا منتشر شد. من سال 69 نرفتم آنجا چون كارهاي مختلفي اين طرف و آن طرف داشتم. سال هاي شايد 71 و 72 بود كه رفتم گل آقا. در حقيقت گير افتادم. يك آقاي اسدالله شهرياري بود كه از طنزنويس هاي قديمي بود و از سال 1320 طنز مي نوشت. كتابي داشت كه مي خواست چاپش كند. آخرهاي زندگيش بود و مي خواست كتابش را جمع آوري و چاپ كند. من رفتم همه كارهايش را كردم و به آقاي فرجيان كه آن موقع سردبير گل آقا بود و در واقع از دوستان قديمي من هم بود و با هم در توفيق هم كار مي كرديم، گفتم كه تو ناشر داري بيا اين كتاب را بده چاپش كنند. گرفت و رفت و ظهرش به من زنگ زد كه با ناشر قرارداد بستم و پيش پرداخت هم گرفتم منتهي چون تو با شهرياري رفيق هستي بيا اين پيش پرداخت را تو به او بده. بالاخره مريض بود و از لحاظ روحي خيلي مهم بود. تير ماه بود و هوا گرم. خلاصه رفتم پيشش و گفتم تشكر مي كنم كه توي اين گرما رفتي بازار و اين كار را انجام دادي. گفت: تشكر نمي خواهد بكني. بيا به من مطلب بده. ما هم همانجا گول خورديم. در گل آقا هميشه در همين حد كار كردم. نه وقتش را داشتم و نه توانش را. هفته اي يك مطلب براي هفته نامه مي دادم، ماهنامه يك مطلب. سالنامه هم يك مطلب. هميشه همينطور بود.
با خود آقاي صابري فومني از كي آشنا شده بوديد؟
من و آقاي صابري همدوره دانشكده بوديم. در دانشكده روابط ما در حد ارتباط دانشجويي بود.
مثلا تقلب برسانيد و اين حرف ها؟
مي خندد شايد در همين حد. در روزنامه توفيق بيشتر آشنا شديم. من در روزنامه توفيق تقريبا چيزي مثل معاون سردبير بودم كه خودم مي گويم وردست كه كارها را رديف مي كند. من در توفيق مدتي كارها را رديف مي كردم كه بعدا آقاي صابري اين كار را مي كرد. به اين خاطر شجره نامچه بسياري از آدم هايي كه در اين زمينه كار مي كردند در دست من  بود. چون مطلب ها زودتر مي آمد دست من. اينكه اين مطلب مال چه كسي است. هنوز هم اگر كسي گير مي كند در اين زمينه من شايد بتوانم بگويم. در توفيق با هم ارتباط داشتيم و بعدا هم ارتباط ما هيچوقت قطع نشد چون به اصطلاح هم دانشكده اي هم بوديم، هم ...
هم طنز هم بوديد ...
... بله، هم طنز هم بوديم. خوب مي نوشت. هميشه دورادور از همديگر اطلاع داشتيم.
جداي از گل آقا و جرياناتش، در طنز معاصر چه كساني موثر بودند؟
اگر زوم كنيم از سال 1316 و 1317 به بعد، بسياري از آدم ها هستند كه مطرح هستند. هر كدام هم به دليلي. برخي از آدم ها هستند كه اسمشان با تاثيرشان باقي مانده ولي عده ديگري هستند كه اسمشان رفته ولي تاثيرشان باقي مانده. ابوالقاسم حالت مثلا آدم موثري بود. شيوه اي بوجود آورد كه ممكن است زياد مورد پسند من نباشد ولي واقعيت اين است كه هست.
آدمي مثل جلي، در قصه پردازي، طنز و در داستانسرايي آدم خارق العاده اي بود. آدمي مثل معتضدي در ارايه لهجه تهراني خالص مخصوصا در شعر خيلي مسلط بود. مرتضي معتضدي يا مرتضي ناطقيان. يا آدمي مثل غلامعلي لقايي، در نوشتن كار روزنامه حرفه اي بودند. محمد علي افراشته را داريم. ابراهيم صهبا را داريم و باز هم اگر نگاه بكنيم از اين آدم ها هستند. عنايت بود كه خوب مي نوشت. توكلي بود كه يك شيوه اي را درست كرد و بعد همراه با آن كه روزنامه اي نبود و كار ژوناليستي نمي كرد ولي از بيرون تغذيه مي كرد مثل جمالزاده. آدم هاي زيادي هستند كه تاثير گذار بودند. شهرياري، پورثاني، منوچهر محجوبي، پرويز خطيبي، مهدي سهيلي و ... كه بعضي ها هستند و بعضي نيستند كه هر كدام براي خودشان كارهايي كردند كه حتي شايد بعضي از كارها يشان را مردود بدانيم ولي با معيارهايي كه امروز مردود مي دانيم، در زمان خودشان موثر بودند.
في زمانناهاذاچي؟
يك انقطاع ايجاد شد و فاصله اي بين طنز نويس هاي حالا و طنز نويس هاي قديم است. يك نسلي آمده كه  دارند خوب مي نويسند. زمان مي خواهد كه مثلا الان كساني كه هستند و طنز خفن مي نويسند، كدامشان خفن باقي مي مانند، كدام هاشان رها مي كنند يا مي روند. يا اينكه زمان مشخص مي كند كه اين شيوه چقدر باقي مي ماند يا اينكه چقدر جاگير و پاگير است.

حسني نگو، يه دسته گل
021057.jpg
استاد منوچهر احترامي، هم منوچهر است كه آدم را ياد شاهنامه  مي اندازد، هم احترامي است كه خود به خود احترام برانگيز است و هم سبيل هاي سفيد پرپشتي دارد. مي بينيد كه حق داشتم اولين سوالم در همين مورد باشد كه چرا طنز؟ خودش مي گويد كه سر اتفاق رفته است سراغ اين كار، اما همانطوري كه ملاحظه مي فرماييد اين سوال من هم كم بي ربط نيست.
گفت وگوي ما از اينجا كه گفتم شروع شد و بسياري وقت ها به حاشيه كشيده شد كه ما آن حاشيه ها را نياورديم. مثلا از رشد اقتصادي و تورم هم حرف زديم. همينطور منطقه نارمك تهران و كلا شرق و بعد غرب تهران. از اينكه شغل طنزنويسي كار مردانه اي است هم حرف زديم. حتي در اين بين از طنزنويس هاي مطرح يا جوان امروز هم حرف زديم؛ از عمران صلاحي گرفته تا ابوالفضل زرويي و ناصر فيض و شهرام شكيبا و خيلي هاي ديگر كه باز كردن صحبت هايي كه در مورد هر كدام از آنها داشتيم خودش مكافاتي است والبته مهم هم نيست. فقط يك جا بود كه مهم بود و ما فقط اشاره اي به آن داشتيم؛ وقتي صحبت از سال هايي كرد كه طنز نمي نوشت و كتاب كودكان مي نوشت و هنوز مي نويسد و كتابي را نوشت كه همه ما با آن خاطره داريم:حسني نگو، يه دسته گل . اين كتاب معروف، يادگار جاودانه منوچهرخان، است، ولي چه كنيم كه موضوع بحث ما داستان كودكان نبود، ما مي خواستيم از طنز حرف بزنيم.
رستم، شيشه رو كي شكسته؟
در روزنامه توفيق كه كار مي كرديم يك رستم داشتيم كه مستخدم بود.
يك روز آقاي محمود عنايت كه سردبير مجله فردوسي بود آمد آنجا سري بزند. داشت در مورد مديرشان صحبت مي كرد، مي گفت: مديرما حالت هاي خاصي دارد. يك روز به او گفتم كه اين مجله چه مجله اي است؟ بايد تغييرش بدهيم. دو رنگ چيه؟ بايد چهار رنگ شود و... همينطور داشتم صحبت مي كردم و مدير همينطور كه به من نگاه مي كرد گفت: اين حرف هايي كه تو مي زني مثل اين مي ماند كه از اين پله اول نردبان پاتو ورداري بگذاري پله آخر نردبان و همينطور كه داشت مي گفت سرش را برد بالا و از توجه اش به شيشه شكسته پنجره جلب شد . مكثي كرد و داد زد : رستم. مستخدم را صدا كرد. مستخدم آمد ،  گفت: كي آن شيشه را شكسته. اينها را آقاي عنايت تعريف كرد، يك دفعه در اتاق تحريريه باز شد و رستم ما هم آمد گفت: بله، آقا آقاي عنايت كه داشت اين قصه را تعريف مي كرد ماند هاج و واج كه اين رستم ديگه كيه؟ نمي دانست كه ما هم در تحريريه يك رستم داريم. اين تعجب عنايت هنوز در ذهن من مانده.
نمره تك در شعر خواني 
شنيدن شعر از زبان خود شاعر شيرين تر است، خصوصا اگر طنز باشد و به علاوه طرف مقابل يك طنزنويس قديمي باشد و بخواهد از بين صدها رباعي كه در طول نزديك به 50 سال نوشته است يكي را انتخاب كند. وقتي از ايشان خواهش كردم يكي دو رباعي را كه خودشان هم خوششان مي آيد بخوانند كمي فكر كرد و يادش نيامد. البته اين كمي كه مي گويم كمتر از دو ثانيه بود. مثل اينكه آماده بود كه نخواند برعكس خيلي ها كه آماده اند تا يك كلمه بگويي و آنها ....
گفت: سال چهارم دبيرستان كه بودم وقتي اولين شعرم در روزنامه توفيق و با اسم خودم چاپ شده بود، معلم ادبيات ما آمد و گفت : منوچهر احترامي تويي؟ من هم گفتم بله. گفت: بيا پاي تخته. رفتم پاي تخته. گفت: تو شعر توي توفيق نوشتي؟ گفتم: بله، گفت: بخوان، گفتم: بلد نيستم. گفت: برو بنشين صفر. تقلب كردي. گفتم : چرا؟ گفت: كسي كه خودش شعر گفته و شعرش هم در روزنامه توفيق چاپ شده بايد شعرش را بتواند از حفظ بخواند.
جالب است كه برايتان بگويم، همان معلم كه دكتر ادبيات هم بود و بعدا استاد دانشگاه شد و خدا بيامرز فوت كرد، چون نتوانستم آن شعر را از حفظ بخوانم انشاي من را دادصفر. يعني نمره انشا را نمره تك داد. حالا هم يك نمره تك از شما طلب من. هر موقع خواستي يك نمره تك به من بده و از من نخواه كه يك شعر را از حفظ بخوانم خنده.

يك شهروند
ايرانشهر
تهرانشهر
خبرسازان
دخل و خرج
در شهر
درمانگاه
زيبـاشـهر
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  خبرسازان   |  دخل و خرج  |  در شهر  |  درمانگاه  |  زيبـاشـهر  |  يك شهروند  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |