شب هاي احياء
بپر و دستت را از گوشه يك ستاره بگير
احسان ناظم بكايي
آخرين بار كي واردش شديم و لحظاتي را در آن سپري كرديم؟
شايد مجلس ختمي بود و سالگردي يا اصلا شب هاي احياي سال قبل يا اصلا...
بوي تازگي مي دهد، بوي نو، نگاهمان به غريبه اي مي ماند كه كنجكاوانه تحولاتش را مي نگريم، اما با اين نگاه غريبه، احساس قربت در آن را مي كنيم مثل ده ها هم محلي و هم كيش اطرافمان.
مسجد محل را مي گويم، جايي كه خيلي وقت ها با سرعت از كنارش رد مي شديم يا آگهي ترحيم كسي را روي ديوارش مي ديديم، صف هاي جماعتش به هنگام اذان به ندرت به دو صف مي رسيد و نمازگزاران هم موسفيد و هم مو سياه بودند اما امشب مسجد جايي براي نشستن ندارد و برق چشمان صدها جوان در فضايش پراكنده شده. امشب شب آشتي دوباره است با مسجد و مسجد تا سحر نوراني است و جولانگاه ميليون ها فرشته اي كه از آسمان آمده اند تا شاهد يك ميهماني فراتر از آسمان باشند.
مرگ خيلي نزديك است، ترسناك ترين حقيقتي كه آن را تاييد مي كنند،ولي همه مي خواهند از آن فاصله بگيرند.
اين ساعات و شب ها، شب هايي كه خصلتشان تنهايي و سكوت و نزديكي به آسمان است، زمان مناسبي است تا يادي از اين پل رعب آور بكنيم.
پس بهتر است دست به كار شويم و دو ركعتي نماز ليله الدفن بخوانيم براي خودمان و چه حالي دست مي دهد وقتي در انتهاي نماز بگوييم: ابعث ثوابها الي قبر... و بعد اسممان را ببريم و مي فهميم چقدر تنهاييم.
خلصنا من النار در خواست بي محابايي كه صد بار تكرارش مي كنيم، در ميان انبوهي از خصايصي كه تنها متعلق به اوست و بعد خاموشي و ملاقاتي رودررو و قرآني كه بر سر مي گذاريم، قرآني كه جز در اين شب، آن را نگشوده ايم. كتابي كه براي ما آمده، نخوانده در برابرش باز مي كنيم براي طلب آن چيزي كه سزاوارش نيستيم و چنان او را مهربان يافته ايم كه در درخواست هايمان چنين جري شده ايم....
در ميانه تاريكي، قلبي به لرزه مي افتد و اشكي مي چكد و صدايي به لرزه مي افتد، كار تمام شد.
خواب چيز غريبي است. يك سوم عمرمان را درآن فرو مي رويم، وقتي بيايد اما، وسوسه انگيز است و گيرا و باز هم ما را با خود مي برد.
جنبش و حركت روزانه، خواب و استراحتي شبانه را مي طلبد، اما اين چند شب، حركت ما بايد از تمام روزهايمان بيشتر باشد. آخر مقدرات ما در همين چند شب رقم مي خورد اما خواب مي آيد، وسوسه انگيز تر از هميشه، درست مثل تمام وسوسه هاي ديگر دنيا و نبرد سر مي گيرد بين تويي كه مي خواهي در تاريكي شب خلوت كني و خوابي كه شيرين وار پيش مي آيد.
لشگر خواب آورد بر دل و جانت شكست
شب همه شب، همدم ديده بيدار باش
|