چهارشنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۵۵۷
ساعتي با احمد ابراهيمي، استاد موسيقي
تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد
براي اجرا در راديو بنان اين شعر را انتخاب كرد خبر از عشق ندارد كه نداردياري‎/ دل نخوانند كه صيدش نكند دلداري رفتم و خواندم. آن موقع هم برنامه مستقيم بود. وقتي برنامه تمام شد ديدم كه همه از پشت شيشه برايم دست زدند
12شاگرد داشتم كه همه بچه هاي اعيان و اشراف بودند و از ماهي 5 تومان مي دادند تا ماهي 3 تومان و اين زندگي ما را مي گرداند. گرفتاري من تابستان زياد مي شد چون آنها معمولا مي رفتند ييلاق و من ديگر شاگرد نداشتم 
023325.jpg
عكس ها : ساتيار
آرش نصيري 
شما متولد تهران هستيد؟
خير. من متولد اورامان كردستان هستم. از 6-5 سالگي آمدم تهران.
اين پنج يا شش سالگي شما مي شود چه سالي؟
مي شود 1312.
اين كوچ ها معمولا به اين صورت است كه پدر يك شغل نظامي دارد و خانواده را برمي دارد و مي آورد تهران. براي شما هم اينطور بود؟...
پدر بنده از خان هاي كردستان بود و 3 تا همسر داشت. پدر مادر بنده در اواخر سلطنت محمدعلي شاه، احمد شاه و دولت شاهي ها والي كرمانشاه مي شود. والي هاي آن موقع هم همان طوري كه مي دانيد خيلي پرقدرت بودند. به هر حال زمان استبداد بود و هر بلايي كه مي توانستند سر مردم بيچاره مي آوردند و كسي نبود كه از آنها خرده بگيرد. همان طوري كه گفتم پدر من از خان هاي بزرگ اورامان و حافظ مرز ايران و عراق بود و تفنگچي هاي متعددي داشت. با اينكه پدر من 3 زن داشت، پدر مادر من دختر تحصيلكرده هنرمندش را كه معلم سرخانه داشت و ميرزا عبدالله و آقا حسينقلي به او تار درس مي دادند و اشخاص ديگري خط و ادبيات به او درس مي دادند، داد به پدر ما؛ براي اينكه بتواند او را در چنگ خودش نگه دارد و به آن منطقه نفوذ داشته باشد. من شبحي از پدرم را به ياد دارم. من 5 سالم بود كه پدرم فوت كرد.
يعني مادر شما از تهران آمده بود آنجا؟
بله، آمد آنجا و من و خواهرم آنجا متولد شديم. پدرم از زن هاي ديگرش هم اولادهاي متعددي داشت كه تعدادي شان هنوز در تهران هستند.
لابد بعد از اينكه پدرتان فوت كرد، كوچ كرديد تهران.
... من نيامدم. مادرم و خواهرم آمدند تهران. آنجا كه بودم برادرم خيلي به من ظلم مي كرد. ساعت 6 صبح وقتي هنوز هوا تاريك بود با يك سگ مرا مي فرستاد كوه و مي گفت برو گوسفندها را بياور اينجا كه شيرش را بدوشند و بعد يك نفر ديگر گوسفندها را مي برد كوه. وقتي به او گفتند اين بچه 6 ساله است و در كوه ممكن است گرگ پاره اش كند گفته بود كه كسي كه چوب توي دستش و سگ به اين بزرگي هم همراهش باشد، اگر گرگ قرار است پاره اش كند، بگذار پاره كند.
مادرم وقتي فهميد آمد مرا از اورامان يعني نوسود آورد به تهران.
يادتان هست كه در تهران اولين چيزي كه ديديد چه بود؟
اتفاقا هنوز يادم هست. اولين چيزي كه ديدم مجسمه ميدان حر است كه مجسمه گرشاسب است. ما همان جا پياده شديم. به مادرم گفتم كه مادر اين چيه؟ گفت: اين گرشاسبه. گفتم: گرشاسب كي بوده؟ گفت: پدر رستم بوده. در صورتي كه پدر رستم زال بوده. مي  خندد
بعد از ميدان حر كجا رفتيد؟
مادر من با خانم فخرالدوله ،دكتر اميني و اينها نسبت داشتند و در خيابان باغ سپهسالار خانه گرفت. باغ سپهسالار مي داني كجاست؟
تقريبا.
خيابان شاه آباد، باغ سپهسالار كه الان كفاشي زنانه و بازار كفش است. مادرم در آنجا يك منزل بزرگ اجاره كرده بود كه اتاق هاي متعددي داشت و يك سالن پنج دري هم داشت كه آن را بنا به تقاضاي استاد صبا كلاس موسيقي كرد كه بچه هاي اعيان، اشراف و خاندان قاجار مي آمدند آنجا درس تار و سه تار مي گرفتند.
در واقع طبق تعاريف امروزي آموزشگاه موسيقي را تاسيس كرد؟
...نه، آموزشگاه رسمي نبود و به هر حال آموزشگاهي بود كه اداره شهرباني از آن مطلع بود. در زمان رضاشاه حتما بايد اداره شهرباني اطلاع مي  داشت كه چند نفر شاگرد هست، چه كار مي  كنند و ... نه اينكه جلوگيري كنند، ولي ماهي يك بار از طرف شهرباني مي آمدند يك گزارش مي گرفتند.
چه كساني در آنجا تدريس مي كردند؟
مادر بنده تار و سه تار درس مي  داد. خواهرحسين ياحقي استاد بزرگ موسيقي، هم سنتور درس مي  داد و هم ويولن. يك  خانم هم بود به اسم گوهر كه ضرب درس مي داد و مادر من براي ديگران مي گفت كه اين خيلي خوب تنبك مي زند و وقتي ريز مي گيرد مثل باراني است كه روي شيرواني مي ريزد. آن موقع خانه هاي تهران شيرواني بود.
استاد صبا به آنجا نمي آمد؟
استاد صبا مي  آمد رسيدگي مي  كرد. خيابان ظهيرالا سلام كه منزل استاد صبا در آن بود به آنجا نزديك بود. از كوچه پس كوچه هاي ظهيرالا سلام راست مي  آمدند تا باغ سپهسالار. استاد آنجا شاگرد مي  فرستاد، راهنمايي مي  كرد، ايرادهاي كار را مي  گرفت. مادر من نت نمي   دانست و چيزهايي را كه اغلب مادرم درآن مي ماند او كمك مي كرد و درس مي داد.
مادرتان وقتي آمده بود و زن پدرتان كه خان بود، شده بود، آيا موسيقي هم كار مي كرد؟
نخير. آنجا فقط تارش همراهش بود. تارش را در يك جعبه و با قاطر فرستاده بودند آنجا. الان آن ساز در آمريكا پيش خواهر من است.
پس شما اولين بار صداي تار را از ساز مادرتان ديديد و شنيديد؟
بله. وقتي مدرسه مي رفتم و به خانه برمي گشتم صداي تار، سه تار و آواز در خانه ما بلند بود. اغلب خانم قمرالملوك وزيري مي آمدند منزل ما، با مادرم دوست بود. خانم روح انگيز كه شاگرد كلنل وزير بود مي آمد آنجا. ماهي يك بار، دو هفته يك بار مي آمدند آنجا و من صداي آوازشان را مي شنيدم. مادر من مقداري نواختن سه تار را به من آموخت، ولي چون درس ما آن موقع سنگين بود در دوره دبستان و بعدا دبيرستان زياد ادامه پيدا نكرد. ابتدايي را به مدرسه اديب مي رفتم كه نزديك منزل ما بود و دبيرستان را علميه مي رفتم كه پشت مسجد سپهسالار بود. البته 6 ماه آنجا بودم و بعد ما را فرستادند البرز كه پرفسور جردن رئيسش بود، بعد ها آقاي دكتر مجتهدي آمد و رئيسش شد. مادر من تمام تلاشش را مي كرد كه من و خواهرم بهترين لباس ها را بپوشيم و كلا زندگي راحتي داشته باشيم. در سال اول و دوم دبيرستان بودم كه مادرم دستش درد گرفت. دست چپش درد شديد گرفت و 6 ماه با همين دست درس مي داد. چند دكتر هم بردند و آوردند و داروهايي دادند. هرچه از آن داروها خورد خوب نشد.
به ايشان گفتند برو پيش آقاي دكتر يحيي شهردار كه برادر زاده مشير همايون شهردار است.
رفتند او را آوردند و مادر من را معاينه كرد و گفت چيزي نيست و يك رماتيسم مفصلي است و رد مي شود. يك آمپول به بازوي دست مادرم زد. 15 روز نشد كه دست مادر من به كلي فلج شد. يعني انگشتانش رفته بود داخل هم و ديگر باز نمي شد.
بنده پرسيده بودم اولين باري كه صداي ساز مادرتان را شنيديد و فكر مي كردم به كوهستان هاي كردستان اشاره مي كنيد...
... در تهران را يادم مانده. آن وقت بچه بودم و 5 سالم بود. پدرم خان بود و خان هاي بزرگ كردستان مي آمدند منزل، ولي مادرم جلوي آنها هيچ وقت ساز نمي زد، مادر من نسبت به زن هاي ديگر پدرم يك احترام ديگري داشت. من در تهران با موسيقي آشنا شدم.
وقتي كه پدرتان فوت كرد، مادرتان نرفت كرمانشاه پيش پدر بزرگتان؟
نه، نرفت به آنجا. برادرها افتادند به جان ثروت پدر و همه را حيف و ميل كردند و از بين بردند.
023322.jpg
چطور كار موسيقي را شروع كرديد و ادامه داديد؟
ما گرامافون داشتيم و صفحاتي را كه داشتيم گوش مي كردم و تمام آن صفحات را به بهترين وجه مي خواندم. صداي نازك دلچسبي داشتم. يك روز كه آقاي صبا تشريف آورده بودند منزل و سه تار مي زدند، مادرم گفت كه استاد اين احمد ما هم مي خواند. او هم گفت بيايد بخواند ببينم. با سه تار يك دشتي زد و من شروع كردم به خواندن، بعد آن ترانه معروف را خواندم: آتشي در سينه دارم جاوداني... كه مرحوم قمر خوانده. خيلي مورد توجهش قرار گرفتم ايشان گفت كه بايد تعليم ببيند منتها چون درس داشتم تا سال 22، 23 به آواز نمي رسيدم. كلاس مادر من هم پس از يك سال تعطيل شده بود.
يعني كلاسشان فقط يك سال بود؟
نه، از دوران ابتدايي من تا دبيرستان بود. همانطوري  كه گفتم دستشان آن موقع فلج و كلاسشان تعطيل شد و از اينجا روزگار ما سياه شد. تمام فاميل اعيان و اشراف ما كه در پول غرق بودند همه ما را ترك كردند و سراغ ما نمي آمدند. جنگ بين الملل هم قبل از آن بود و حمله روس ها و انگليسي ها از شمال و جنوب به ايران و ... دست به دست هم داده بود كه وضعيت ما هم بي نهايت خراب شود. من فهميدم كه خرج خانه را بايد من در بياورم. پسر بودم و بايد كار مي كردم، در نتيجه شروع كردم به درس دادن. از سال سوم كلاس دبيرستانم را منتقل كردم به شب و رفتم كلاس شبانه و در كنار آن شروع كردم به درس دادن. هم ادبيات درس مي دادم و هم رياضيات. معلم خيلي خوبي بودم، 12 شاگرد داشتم كه همه بچه هاي اعيان و اشراف بودند و از ماهي 5 تومان مي دادند تا ماهي 3 تومان و اين زندگي ما را مي گرداند. گرفتاري من تابستان زياد مي شد چون آنها معمولا مي رفتند ييلاق و من ديگر شاگرد نداشتم و ناچار بودم هر كاري را انجام بدهم: ريخته گري كنم، عملگي كنم، ساعت سازي كنم و... تا خرجي خانه را در بياورم به قول شاعر كه: شب هاي هجر را گذرانديم و زنده ايم / ما را به سخت جاني خود اين گمان نبود
پس فرموديد كه خيلي زود افتاديد در وادي تدريس؟
بله.
پس تحصيل آواز را از كي شروع كرديد؟
آها ... بياييم سر تحصيل آواز. استاد صبا به آقاي ابراهيم منصوري، اين مرد بزرگ كه معاون موسيقي كشور بود، گفت كه حواست جمع اين ابراهيمي باشد. آن موقع هفته اي دو سه روز سرود خواني بود. آقاي صبا به ايشان گفت كه موقع سرودخواني ابراهيمي را بگذار كه سوليست باشد و يك چيزي هم به او به عنوان حقوق بده. هر دفعه اي كه مي خوانديم 10 تا 15 تومان از دولت مي گرفت و به ما مي داد. بعدها راديو در سال 1325 اعلام كرد، هر كس كه صدايش خوب است بيايد اينجا امتحان بدهد اگر صدايش خوب بود قبولش مي كنيم و حقوقي هم به او مي دهيم. مادرم به من گفت تو برو در اين امتحان شركت كن. وقتي رفتم 12 نفر آنجا بودند و آمده بودند براي ارايه هنرشان.
يادتان هست كه چه كساني بودند؟
يادم نيست چون هيچ كدام قبول نشدند و از آن بين تنها من بودم كه قبول شدم.
امتحان  بگيرها چه كساني بودند؟
استاد صبا بود، استاد خالقي بود كه البته آن روز نيامده بود، زرين  پنجه، ابراهيم منصوري، مشير همايون شهردار، بديع زاده، حسين تهراني، مرتضي محجوبي و ...
همه بودند؟
بله، اينها هيات ژوري امتحان گيرنده بودند و خيلي هم سخت مي گرفتند.
جلوي اين همه استاد موسيقي هول نشديد؟
نه، به اين اميد نرفته بودم كه حتما قبول بشوم. خلاصه به آنهايي كه امتحان مي دادند مي گفتند بيرون بنشينيد كارتان داريم. دو، سه ساعت طول كشيد. به همه گفتند شما آدرس خانه تان را بدهيد ما به موقع مي فرستيم عقب تان. به من گفتند كه شما فردا بيا راديو. آنهايي را كه آدرسشان را گرفته بودند، رد شده بودند. ما فردا كه رفتيم راديو، آقاي خالقي آمده بود. گفت ايشان كي هستند؟ گفتند: ديروز امتحان داده و قبول شده .گفت :بخوان ببينم. ويولن را برداشت و در شور شروع به نواختن كرد. من شروع كردم، به خواندن گفت: اسمت چيه؟ گفتم: احمد. گفت به فاميلي؟ گفتم: ابراهيمي. آنجا نوشته اند. گفت: مي تواني فردا بيايي هنرستان ؛ البته آن موقع هنرستاني نبود، مدرسه عالي موسيقي بود، لاله زار كوچه خندان. فردا كه رفتيم، استاد به من  فرمودند: آقاي ابراهيمي مي تواني در راديو نخواني؟ گفتم: بله. گفت: صدات پخته نيست. اگر به همين وضع بروي بخواني به همين وضع خواهي ماند. نتيجتا صدايت افت مي كند. بدون تعليم فايده ندارد. تو بايد بيايي اينجا و تعليم بگيري. همين موقع ديدم يك مرد قد بلند خوش قيافه اي كه سر كوچكي داشت و ابروهاي پيوسته، آمد نشست. آقاي خالقي گفت: استاد اين آقاي ابراهيمي خوب مي خواند. گفت: خيلي خب، يك چهار گاه بخوان. من خواندم. گفت :خوب است. آقاي خالقي گفتند: استاد شما مرحمت بفرماييد ايشان را تعليم بدهيد...
اين مرد قد بلند خوش قيافه با ابروهاي پيوسته چه كسي بودند؟
ايشان اديب خوانساري بودند. من از هفته بعد رفتم منزل آقاي اديب. خانه ايشان در اين خياباني كه تا ميدان جمهوري هم مي رسد. خيابان بزرگي كه تا پشت...
خود خيابان جمهوري؟
نه خير، بالاتر از آن. حالا يادم نيست. وقتي رفتم آنجا گفت: آن ديوان حافظ را بياور.
آوردم ديوان را باز كرد و گفت: اين غزل را بنويس و تا هفته آينده كه مي آيي اين را حفظ كن.
يادتان هست آن غزل چه بود؟
بله، صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را / كه سر به كوه و بيابان تو داده اي ما را...
من هفته بعد كه رفتم خدمتشان گفت: خيلي خب، بخوان. من تا درآمدم كه آواز بخوانم گفت: نه، نه همينطوري بخوان. قرائت كن. من شعر را قرائت كردم يك شعر ديگر داد و گفت: حفظ كن و هفته ديگر بيا. هفته ديگر هم خواستم بخوانم گفت: نه، قرائت كن . هشت ماه در منزل آقاي اديب كه الان دخترشان خانم دكتر اديب لطف دارند و گاهي احوالي از ما مي پرسند، به من تعليم آواز نداد.
وقتي كه هشت ماه گذشت من تقريبا نصف حافظ را حفظ بودم. بعدها فهميدم آن استاد چه كار مي خواست بكند. او عقيده اش اين بود كه خواننده بايد شعر را خوب بداند و شعر خوب بخواند.
هشت ماه بعد ايشان شروع كردند به تعليم آواز. چند ماهي كه با ايشان كار مي كردم يك روز رفته بودم هنرستان، آقاي خالقي گفتند: بيا، ما كه اركستر كار مي كنيم ترانه ها را گوش كن . ديدم يك آقاي شيك پوشي آمد و گفتند: ايشان آقاي بنان است. ايشان وقتي صداي مرا شنيد، از من خوشش آمد و گفت: من ايشان را تحت تعليم مي گيرم.
يعني بعد از هشت ماه كه پيش استاد اديب خوانساري بوديد؟
نه خير، يكسال ونيم گذشته بود. آقاي بنان گفت: من ايشان راتحت تعليم مي گيرم. آقاي خالقي گفتند: ايشان پيش اديب كار مي كنند. گفت: چه بهتر آقاي اديب معلم من هم بودند . من تلفيق شعر و موسيقي و خواندن ترانه ها را از آقاي بنان تعليم گرفتم.
پيش استاد بنان تا چه سالي آموزش مي ديديد؟
تا سال 57. از سال 27 من در خدمت شان بودم و هر وقت كه چيزي مي خواند، من ياد مي گرفتم.
فقط پيش ايشان كار مي كرديد؟
نه خير. بايد تكميل مي شدم كه درس بدهم. بايد آن موقع كار مي كردم كه الان فوق ليسانس را تدريس كنم. خلاصه به من گفتند كه بايد برويد خدمت  آقاي نور علي خان برومند كه يكي از استادان بي بديل و بي نظير موسيقي ايران بود. رديف ها را مي دانست، تار و سه تار را خوب مي زد. در سنتور شاگرد بلامنازع حبيب  سماعي بود و ضرب هم خوب مي گرفت. بنده هشت سال خدمت ايشان بودم. در اميريه، كوچه مافي، چهار راه معز السلطان كه منزل ايشان بود، هفته اي يك روز ما مي رفتيم آنجا و تعليم آوازها و رديف ها را مي گرفتيم. 12 رديف آوازهاي راست پنجگاه را كه كسي نمي داند و من از علي خان نايب السلطنه گرفته بودم نزد نورعلي خان تكميل كردم.
از سال 29 يا 30 كه دوره دانشگاه را مي ديدم و زمان مصدق السلطنه بودكه من رفتم خدمت نور علي خان برومند.
چه سالي رفتيد دانشگاه؟
همين را مي دانم كه سال 32 در رشته ادبيات از دانشگاه تهران ليسانس گرفتم. دكتر سياسي رئيس دانشگاه بود و آن موقع دانشگاه در باغي پشت وزارت ارشاد اسلامي الان بود.
من در آنجا درس مي خواندم، شبانه.
اين موقع مادرتان هم تحت تكفل شما بود؟
وقتي خواهرم شوهر كرد مادرم گفت كه تو زن بگير تا من بروم پيش خواهرت. دوست داشت پيش خواهرم باشد. من همسري داشتم كه تا سال 73 با هم بوديم و فوت كرد. دو تا دخترهايم فرزند ايشان هستند. سال 73 سرطان گرفت و سه سال هم عمل كرديم و خوب نشد و خداوند از آنجا كه ما از اول زندگي مان قلب مان صاف بود و انسانيت را فراموش نكرديم، همسرم را به من مرحمت كرد و از سال 75 تمام زحمات ما افتاد گردن اين همسرمان و زندگي را اداره مي كنند.
كي رفتيد راديو؟
در سال حدود 28آقاي خالقي به من گفتند كه من با ابراهيم خان منصوري صحبت كردم ، برو با اركسترش بخوان. دوشنبه بعد به بنان گفت كه يك شعر ساده برايش انتخاب كن كه پيچيدگي نداشته باشد.
تلفني با ابراهيم خان صحبت كرد او هم گفت كه آواز ما ماهور است. گفت :برو بخوان و حواست باشد كه من تمام اينها را گوش مي كنم اگر بد بخواني من پوست از سرت مي كنم. بنان هم اين شعر را انتخاب كرد خبر از عشق ندارد كه نداردياري‎/ دل نخوانند كه صيدش نكند دلداري رفتم و خواندم. آن موقع هم برنامه مستقيم بود. وقتي برنامه تمام شد ديدم كه همه از پشت شيشه برايم دست زدند و گفتند كه چقدر خوب خواندي و چقدر تلفن كردند كه چه صداي خوبي دارد.
وقتي رفتم ديدم استاد عصباني است. باكلي دعوا و مرافعه تمام ايرادهاي من را گفت. گفتم: استاد مردم خيلي تلفن كردند و خوششان آمد و... گفت: مردم عامي فقط صدا را مي شنوند، ما رديف ها را مي شنويم و شعر خواني را . بعدا هر باري كه خواندم يك ايرادش كم شد. درسال 1332 استاد صبا اركستري را ايجاد كرد در هنرهاي زيباي كشور. سر در قشنگي داشت كه كاشيكاري بود و نوشته بودند: اداره هنرهاي زيبا و صنايع مستطرفه گفتند كه يكي آمد اينجا به او بودجه دادند و مي خواهد چند تا اركستر درست كند. يكي از آنها اركستر استاد صبا بود. ما با استاد صبا شروع كرديم به برنامه . تا سال 57 ما در هنرهاي زيبا برنامه اجرا كرديم ، جاهاي مختلف برنامه اجرا مي كرديم. زياد ضبط نمي كردند. در تمام جاهاي داخل كشور و برخي كشورهاي خارجه برنامه اجرا كرديم . اين برنامه هارا كه اجرا كرديم همه باد هوا شد و رفت. هيچكدام ضبط نشد و اگر هم ضبط شده باشد عده معدودي دارند. برخي از آنها هم در راديو هست كه به ما نمي دهند. در تلويزيون هم تا سال 45 يا۴۶ برنامه اجرا مي كردم و بعدها كه ويدئو آمد يكي دو برنامه را ضبط كردم. تمام برنامه ها هم زنده پخش مي شد.
اينطور بود كه هنرستان ما را استخدام كرد و ما الان بازنشسته آنجا هستيم.
مادرتان كي فوت كردند؟
سال 55 چون شمعي خاموش شدند.
كي به ايشان گفتيد كه گرشاسب پدر رستم نيست؟
مي خندد من نگفتم. لابد بعدا خودش متوجه شد. ما با يك اتوبوس تخته اي آمده بوديم و بعد سه، چهار تا درشكه آمد و وسايل ما را بردند. به مادرم گفتم :اين چيه؟ گفتم: گرشاسب كيه؟ گفت: پدر رستم. بعدا فهميدم كه اين جد رستم است ولي هيچ وقت پيش نيامد كه به ايشان بگويم. فراموش كردم.
آن روز هم كلاس داشت. در سن 78 سالگي كلاس هاي موسيقي اش تعطيل نمي شود: روز شنبه در دانشگاه تدريس مي كنم و هنرستان موسيقي دختران. يكشنبه گروهي از آقايان پزشكان هستند كه مي آيند و تعليم آواز مي گيرند. دوشنبه كلاس عمومي است براي خانم ها. سه شنبه در كلاس آواز بيرون از منزل تدريس مي كنم.
023319.jpg
چهارشنبه خلاص هستم، پنج شنبه كلاس موسيقي بچه هاي شهرستان است كه از لنگرود، قزوين، زنجان و چند شهر ديگر مي آيند، جمعه كه خيلي زود مي گذرد و باز از شنبه اين چرخه ادامه پيدا مي كند. در اين سن بايد اينقدر كار كنم.از اين 78 سال 5 سال را در خانه پدرم بودم و بقيه آن را اجاره نشين بودم. يعني 72 سال. اينجا هم اجاره است. ملاحظه مي فرماييد كه اگر درس ندهم، شاگرد نگيرم، دانشگاه نروم و هنرستان نروم با حقوق بازنشستگي كه ارشاد به ما مي دهد، نصف اجاره خانه ام را هم نمي توانم بدهم. بعد وقتي به يادشان مي آورم از آنها كه رفته اند، بگويد، از خيلي ها مي گويد: استاد صبا، بنان، اديب خوانساري، وزيري، خالقي، محجوبي و... وقتي به اين اسم مي رسد توقف مي كند: هنرمندان نمي گويم در فقر هستند، ولي لااقل اين است كه زندگي خيلي سختي دارند. همين آقاي محجوبي وقتي فوت كرد پيانويش را فروختند تا خرج كفن و دفنش را بدهند. به هنرمند هيچ وقت نمي رسند...
۷ سال ديگر زنده ماند
مي  گويم : يك خاطره بگوييد استاد. مي گويد: چه خاطره اي؟ زود جواب مي دهم كه حرف ديگري پيش نيايد. مي گويم: يك خاطره باحال. مي گويد: خاطره باحال من اين است كه يكي از دوستان من به نام آقاي حسين كشميري از من دعوت كرد كه بيا مادر من مريض است و در حالت مرگ است، تو بيا پيش او يك آوازي بخوان. ايشان همشاگردي من بود در دوره دبيرستان و بعدا درس را رها كرد و رفت سراغ كار ساختمان و وضعش هم الحمدلله خوب شد.
وقتي رفتم آنجا سه تارم را هم همراهم بردم. مادرش در تختخواب خوابيده بود و حالش خوب نبود. من آواز را كه خواندم از حافظ شروع كردم: تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد / وجود نازكت آزرده گزند مباد. مادر سه ساعتي كه در حالت بيهوشي و بين هوشي و اين حرف ها بود، اشاره كرد كه بياييد پشتم بالش بگذاريد كه بنشينم. وقتي نشست با همان حال به من گفت كه مرغ سحر را كه قمر خوانده بلدي بخواني؟ گفتم :بله و شروع كردم به خواندن. پس از يك ساعت از تختخواب آمد پايين و بالاخره ما خداحافظي كرديم و خانه ما آن موقع در اميريه بود. آقاي كشميري ما را رساند و پياده كرد. اين خانم در اثر شنيدن موسيقي و ساز و آواز 7 سال ديگر زنده بود آقا. بله. حسين كشميري هميشه مي گفت كه آواز تو 7 سال به مادرم عمر اضافي داد. من هم مي گفتم كه به خاطر آواز من نبود، لطف خداوند بود.
آن استادها، سوار اسب ها شدند و رفتند
هنرستان ماهي يك باركنسرت مي داد. علينقي خان وزيري و آقاي خالقي كه شاگرد ايشان بودند عقيده نداشتند كه از دولت پولي بگيرند و همچنين عقيده نداشتند از هنرجو حق الزحمه بگيرند. عده اي از اعيان و اشراف آن موقع كه همه وزير و وكيل شده بودند و از شاگردان كلنل بودند ، ماهيانه كمك مي كردند و هنرستان را نگه مي داشتند. يعني كرايه و خرج سازهايي كه از خارج بايد وارد مي شد و حقوق معلمان و... را ديگران مي دادند. آقاي خالقي روي اين شعر حافظ ترانه اي ساخته بود:سال ها دل طلب جام جم از ما مي كرد‎/ آنچه خود داشت زبيگانه تمنا مي كرد.
اركستر داشت كار مي كرد. آقاي خالقي به من گفتند: بخوان. بخوان ديگر پس كي مي خواهي خواننده بشوي؟ من هم با اركستر شروع كردم به خواندن. آقاي بنان چندين بار سر كلاس آن را خوانده بود و من ياد گرفته بودم. وقتي كه با اركستر خواندم، نوازنده ها همه خوششان آمده بود. آن روزها بايد برنامه اجرا مي شد . آقاي كلنل آمد، سري به آنجا زد و رفت بيرون، ولي گفت :من بر مي گردم. تلفن زدند به هنرستان كه آقاي بنان اوريون گرفته و نمي تواند بخواند و گفته آقاي ابراهيمي جاي من بخواند.
كلنل برگشت و گفت: پس بنان كو؟ ماجرا را گفتند. گفت: ابراهيمي كيه؟ آقاي خالقي گفت كه ايشان چندسال است كه شاگرد اديب و بنان است و من هم كمكش كردم. گفت:بخواند ببينم. اركستر شروع كرد به نواختن و من هم شروع كردم به خواندن. بعدا شنيدم كه كلنل به خالقي گفته بود خوب است. كمكش كنيد كه بماند. من هم سال ها بعد مدرس هنرستان شدم. آن شب اولين و آخرين باري بود كه من با ساز كلنل وزيري خواندم و ديگر اين افتخار نصيبم نشد. در كنسرت بعد از آنكه ترانه را خواندم، كلنل سازسلو را شروع كرد. گفته بود براي آواز اين شعر را بخوانم: چو برشكست خم زلف عنبر افشانش‎/ به هر شكسته كه پيوست، تا زه شد جانش. بعد از اينكه آواز را خواندم كلنل پيشاني مرا بوسيد و گفت: اميدوارم موفق شوي. البته بعدا زياد مي ديدمش. مي رفتيم منزلشان كه تيغستان بود كه بعدها شد زرگنده. منزل عباس مسعودي و علي دشتي هم نزديك منزل استاد بود با بنان مي رفتيم. بعد  آهي مي كشد و مي گويد:من گوشه هايي از آواز راست پنجگاه را مي دانم كه هيچ كس كاملش را نمي  داند. اگر هم مي دانند اندازه يك ربع آن را مي دانند. چون استادهايي را كه من ديدم اينها نديدند. آن استادها، اسب ها را سوار شدند و رفتند...
لابد وقتي گفت وگو را بخوانيد و اين صحبت ها را، متوجه مي شويد كه چرا اين آوازها را كه در اين سينه ها مانده است نمي توان مكتوب و جمع آوري كرد. استاد در اين سن و سال شش روز هفته را درس مي دهد تا اجاره خانه اش را بدهد و گويا هيچ كس لازم نيست به اين چيزها فكر كند.

يك شهروند
آرمانشهر
ايرانشهر
تهرانشهر
خبرسازان
دخل و خرج
در شهر
درمانگاه
|  آرمانشهر  |  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  خبرسازان   |  دخل و خرج  |  در شهر  |  درمانگاه  |  يك شهروند  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |