غرض از تحرير آنكه يك دستگاه عمارت واقع در محله سرتخت از محلات طهران كه عبارت از يك اندروني است كه در آن در كوچه مرحوم حاج  آقا عيسي  باز مي  شود و دو خلوت متصل به اندروني كه در آنها در كوچه آقاي نصيرالدوله باز مي  شود كه جمعا ملك متصرفي من است با تمام توابع و لواحق شرعيه و عرفيه آن بدون استثنا چيزي از آنها مصالحه صحيحه شرعيه قطعيه نمودم. به نور چشم و فرزند خود آقاي سيدعبدالباقي وقف التعالي لمرضاته بين المصالحه يكصد دينار كه عشر قران رواج حاليه است و صيغه شرعيه مصالحه را از جانب خود و او جاري نمودم و بعد از ايجاب و قبول صد دينار را به او وكالت دادم كه معين كرده از جانب من صدقه بدهد. سيم شهر صفرالمظفر- 1349 سيد حسن المدرس.
وقتي به قدر 70 سال از يك واقعه تاريخي فاصله بگيريد همه چيز قابل تامل تر از پيش جلوه مي  كند. لباس ها، وسايل شخصي و حتي خاطرات از ياد رفته هم مي  تواند اشتياق را برانگيزاند. با اين وصف تكليف خانه يا دستخط كسي چون آيت الله مدرس روشن است.
نمي  خواستيم كه دستخطي، قلمي يا چيزي از وسايل شخصي مدرس را بجوئيم، چرا كه نمي  توانستيم.  پس از روي ناچاري رفتيم وسراغ خانه اش را گرفتيم. معمولا بناهاي تاريخي عمر درازتري از وسايل به جا مانده از بزرگان دارد. اما اين ظاهر ماجراست. ما رفتيم به جست وجوي خانه مدرس و حالا، دستخطي از او مبني بر مالكيت خانه اش پيش رويمان است. آنچه را در پي اش بوديم نيافتيم و آنچه نجستيم، را به دست آورديم.
بي  اختيار شعري به ذهن مان خطور مي  كند و هنوز مدتي نمي  گذرد كه به زمزمه درمي آيد:
گفتند يافت مي   نشود جسته ايم ما
گفت  آنچه يافت مي  نشود آنم آرزوست
خيلي ها به اينجا مي  آيند
نشاني سر راست بود: خيابان جاويدي، كوچه مدرس. چيزي نگذشت كه كوچه اي تنگ و پيچ درپيچ پيش رويمان آشكار شد و ما را تا مقابل كوچه مدرس هدايت كرد. چند سوال به زبان نيامده ما را تا انتهاي كوچه برد. يافتن خانه مدرس آن هم در خيابان جاويدي كه بعدها فهميديم نام سابقش ميرزامحمود وزير است، چندان كار سختي نيست. راستش ما خبرنگاريم و كنجكاو، تابلويي ناگهان روبه رويمان عيان شد؛ كوچه مدرس. سوز زمستاني باد و پرسه اي كوتاه در كوچه مدرس خيلي زود تصميم مان را شكل داد. بازي آتش افروخته در دل يك ساختمان نوساز ما را به گرم شدن و همكلامي با كارگران وسوسه مي  كرد. حالا خانه مدرس پيش رويمان بود. پرسش هاي بي  تاب در حنجره . خانه با بيش از 25 متر بر وسه درگاه چوبي نجيب كوچه را با نام خود گره زده است. طرح آتشي هنوز هويدا بود و تلاش براي حمل مصالح ادامه داشت.
در زديم. خبري نشد. دستي بر سختي چوب ها زديم و گرد و خاكش را تكانديم. راستش ما خبرنگاريم و كنجكاو. ناگهان صدايي بلند از انتهاي كوچه نهيب در داد كه: دست نزن همين غريو براي همكلامي كافي بود. گفتند:خيلي ها مي  آيند اينجا. گفتند: آقاي صاحبخانه به ما اجازه داده تا نگذاريم كسي از ديوار جست بزند آنطرف. راستش ما خبرنگار بوديم و كنجكاو و حتي اگر از ديوار بلند قديمي آن جست  مي  زديم، مي  توانست چندان غيرعادي به حساب نيايد. آنها به مرد سالخورده اي اشاره كردند كه دست يافتن به او با همان چند جمله اول، بعيد به نظر مي  رسيد. همانجا بود كه فهميديم، اين خانه، كه خانه مدرس مي  خواندندش، انبار كتاب است و هرازگاهي، كسي مي  آيد و بسته هاي كتاب را از آنجا مي  برد.باد بود و سرما و صدايي از كتاب ها به گوش نمي  رسيد. ناچار راه بازگشت پيش گرفتيم. اما از آنجا كه ما خبرنگاريم و كنجكاو، دلمان نيامد كه از همسايگان پرس وجو نكنيم. دست ها بر زنگ ها فشرده شده نمي  دانم. مي  گويند اينجا خانه مدرس است، اما مالكش را نمي  شناسيم. خيلي ها مي  آيند اينجا و ما آدرس مالك را حتي اگر داشته باشيم، نمي  دهيم، به خاطر سماجت امثال شما. 
انبار كتاب 
گاهي سماجت جواب مي  دهد. توانستيم به يك نشاني مبهم در بازار آهنگران برسيم. حكايت جستن سوزن در انبار كاه مقابلمان بود كه نام كتابفروشي اسلاميه به ميان آمد. ما به دنبال سوزن بوديم در انبار كاه، چرا كه ما خبرنگاريم و كنجكاو.
در خيابان ناصر خسرو پرسه زدن، آن هم در ساعت چهار، درست مثل راه رفتن در رودخانه اي پر آب و سنگلاخي است و ما در اين رودخانه به دنبال يك كتابفروشي بوديم. 
يك مغازه با سردرقديمي و تابلويي گمشده بر پيشاني كه حاكي از قدمت مغازه و كتابفروشي بود، رفتيم داخل. مغازه پربود از كتاب هاي كوچك و بزرگ و آدم هايي كه كتاب مي  آوردند و مي  بردند.
گفتيم به دنبال مالك خانه مدرس هستيم. تاييد با همراهي حركت سر ما را به درون برد و نشستيم.  گفت وگو شروع شد. رفته رفته شب فرا رسيد و ما كنار مردي نشسته بوديم كه برايمان از خاطرات دوردست مي  گفت وحرفي از خانه به ميان نيامد. بالاخره با هزار پرسش بي  جواب، سراغ موضوع اصلي را گرفتيم: مرحوم پدرم اين خانه را از شخصي به نام رضواني، خريد. تقريبا سال 25-1324 بود. از آنجا كه مرحوم مدرس فوت كرده بود، خانواده اش اين خانه را فروختند و بعد از چند دست گشتن بالاخره قرعه به ما رسيد. من 10 ساله بودم كه رفتيم به اين خانه. تا سال 1345 در آن خانه ساكن بوديم.
از اينكه مالك خانه مدرس در برابر چشمان ما نشسته بود و حرف مي  زد، خوشحال بوديم. زحمات ما بي  نتيجه نمانده بود. هر جا كه سخن از مدرس به ميان مي  آمد، گوش ها را تيز مي كرديم و خوب مي شنيديم.
مرحوم پدر پس از خريد خانه، تعميرات مختصري را لازم ديد. اتاق كوچكي در ضلع شمال غربي ساختمان رنگ و رو گرفت و تعمير شد اما باقي بنا همانطور دست نخورده باقي ماند. مدتي برادرم در آنجا ساكن بود و پس از آن هم به من رسيد. الان هم انبار كتاب هاي ماست.
از ساختمان هاي ديگر پرسيدم و آدم هاي معروف ديگر:  كوچه ميرزا محمود وزير و اساسا محله سرچشمه منطقه اعيان نشين قاجاري بود، بسياري از شاهزادگان در آنجا سكونت داشتند.
برادر قوام السلطنه، وثوق الدوله، خانه پدر سرهنگ رزم آرا و ... در آنجا بود. موضوع بحث عوض شد و حرف شاهزادگان به ميان آمد:  بارها اتفاق افتاده بود كه سپهسالار، با همان لباس نظامي شق و رقش، با درشكه مجلل، مسيرش را به خيابان چراغ گاز عوض كند، راه كوچه ميرزا محمود وزير را در پيش بگيرد و بيايد كنار خانه مدرس و در ابتداي كوچه منتظر بماند و همراهانش بروند از مدرس اجازه بگيرند تا سپهسالار به ديدارش برود. يك مغازه بقالي كه در كنار خانه مدرس بوده، پر مي شده از پچ پچ هاي مردمي كه براي خريد مي آمدند. هر بار كه سردار سپه مي آمد و مدتي در جلوي خانه مدرس منتظر مي شد تا اذن ورود بگيرد، وسوسه اي غريب به جان اهالي مي افتاد. يكبار در جريان همين مسايل بود كه بقال ريز اندام، تصميم گرفت تا به سمت سردار سپه برود و چيزي برايش ببرد  و هنگامي كه سردار سپه، مثل كودكي خردسال منتظر اجازه مدرس بود تا او را به خانه اش راه دهد. او پسر خردسالش را گرفت و انداخت پيش پاي سردار و قصد قرباني كردنش را كرد. شگفتي همه را فرا گرفت. اگرچه سردار اجازه نداد اين اتفاق بيفتد، اما همين ماجرا باعث شد تا در سالهاي پاياني حكومت رضا شاه، اين پسر كه قرار بود قرباني شود در دستگاه مقامي يافت و تا سالها از دورانديشي پدرش بهره برد! از اصل مطلب دور افتاده بوديم. از مالك خانه جدا شديم. رفتيم در فكر خانه اي كه حالا  انبار كتاب است. لا بد قفسه هاي كتابفروشي جواب نمي داد. كتابفروش قورمه سبزي اش را تمام كره بود و كركره را بايستي مي كشيد.
ترديد
كارمان تمام شده بود. اگرچه از چند روز پيش به دنبال آدرس نامعلوم بوديم. نوه  آيت  الله مدرس. مردي كه در آخرين دقايق تنظيم گزارش رسيدو ناگفته هايي را پيش كشيد.
نمي  دانستيم كه خانه مدرس، خانه مدرس نيست. سيد محسن مدرسي گفت كه خانه پدر بزرگ مدت هاست كه خراب شده. عكس هايي نشانش داديم. او به صراحت گفت كه اين خانه پدر بزرگ نيست. او گفت كه در اين خانه به دنيا آمده است و تا 7 سالگي هم در آن خانه زندگي كرده. اسناد زيادي آورد. دست نوشته  مدرس را آورد كه مهري كمرنگ انتهاي كاغذ بود و نام سيد حسن المدرس را مي  شد به زحمت روي آن خواند. اين جمله معني روشني داشت.آنچه يافته بوديم، در واقع خانه مدرس نبود. گويا آب در هاون كوبيده يا باد غربال كرده بوديم. اما پيرمرد لحظه اي بعد نشاني را مرور كرد و چيز تازه اي در ذهنش جرقه زد. گفت: مطمئن نيستم. شايد بعد از اين 50  سال حافظه ام ياري نكند. شما از قول من ننويسيد. ترديد ادامه داشت.خانه همان خانه بود يا نه؟ سوال بزرگ باقي ماند. شب بود، جاي خالي پيرمرد و خبرنگاران كنجكاو!
حياط خانه مدرس غروب دلگيري دارد. دست كم وقتي هوا سوز داشته باشد و باد به انبوه برگ ها فرمان بدو بايست بدهد يا كاشي هاي آبي حوض زير بارش برگ رو گرفته باشند، اينطور است. ايوان مشرف به حياط بيروني هم با همه شكوه و وقارش به خاموشي و سكوت تن داده است. تنها ضربه هاي خفيف و توالي داركوب بي  قرار و غارغار كلاغ است كه از فراز كاج پير، زمينه اين سكوت و پاييز را تكان مي  دهد.همه چيز بويي از گذشته دارند جز راه مدرس.