ايشان تيرانداز قابلي بودند و به همين دليل دوباري كه به ايشان سوء قصد شد، نتوانستند ايشان را بزنند. در سفر عثماني ايشان با افسران ترك مسابقه تيراندازي داده و دوم شده بودند ضمن اينكه حركت به عثماني را هم به تنهايي و با اسب از راه بختياري و شيراز انجام داده بودند
 
پژمان راهبر- مهدي خاكي فيروز
نوه آيت الله مدرس بودن، هم افتخار دارد و هم بار مسووليت. يعني آشتي دادن ميان  دو مفهومي كه سالهاست در ايران از هم دور افتاده اند. حرف هاي سيد محسن مدرسي نوه پسري سيد حسن مدرس را به بهانه 10 آذر سالگرد شهادت وي مي خوانيد.
 نوه  آيت الله مدرس بودن را توصيف مي  كنيد؟
مرحوم پدرم از بچگي بسيار تاكيد داشت كه بايد سعي كنيم رفتار، كردار و سلوكمان با مردم به گونه اي باشد كه هتك حرمت مرحوم مدرس و خاندان مدرس نشود. چون اين خاندان، پشت در پشت روحاني و مستغني از مال دنيا بودند. پدرم سعي كرد ما را به قناعت، ساده زيستي و بي    توقع بودن عادت دهد. تكه كلام پدرم دو بيت شعر مولانا بود،
شاد مرغي كو به ترك دانه گفت 
وز رياض قدس بهرش گل شكفت 
هم بدان قانع شد و از بند رست 
هيچ دامي پر و بالش را نبست 
اين اشعار را روي سنگ قبر پدرمان نوشته اند.
پدرم تاكيد داشت كه هميشه حقيقت را بگوييم و با مردم، حسن سلوك داشته باشيم و هميشه نسبت به مردم، پيش سلام باشيم. يك نكته جالب بگويم.
آيت الله مدرس به فرزندش سيدعبدالباقي توصيه كرده بود كه فلسفه و الهيات بخواند تا بتواند به مردم خدمت كند. اما وي خدمت آقا گفت اگر طب بخوانم بهتر مي  توانم به مردم خدمت كنم. آقا هم شرط كرده بود كه اگر مي  خواهي طبابت بخواني، نبايد از مردم مزد بگيري. ايشان هم همين توصيه را عمل كرد و ما تا لحظه مرگشان، اين موضوع را متوجه شديم.
 اولين تصويري كه سيد محسن از آيت الله مدرس به ياد دارد....
من وقتي به دنيا آمدم ايشان در تبعيد بود. فقط در منزل از ايشان ياد مي شد و عكسي هم در اتاق بزرگ بود. پدرم هميشه از آيت الله مدرس سخن مي  گفت ولي من موفق نشدم مرحوم آقا را زيارت كنم.
اولين تصويري كه در ذهن من شكل گرفت اواخر آذر 1317 بود. پدرم رئيس بهداري كردستان بود. شبي در خانه ما را زدند، دويدم در را باز كردم. ديدم دو نفر جلوي در با بسته اي ايستاده اند.
گفتند: منزل آيت الله سيدعبدالباقي؟ گفتم: بله. دويدم و پدرم را صدا كردم و به همراه او جلوي دربرگشتم. اين دو نفر به پدرم آهسته گفتند آقاي مدرس مرحوم شده و اين هم وسايل ايشان است. پدرم خداحافظي كرد و به سرعت داخل خانه آمد. من كه پسري 3 ساله بودم وسايل را ديدم. حوله، عبا،  عمامه و عصايي در آن بود. دسته آن عصا گرد نبود و شكل ويژه اي داشت. حدود 37 ريال هم بود. پدرم دست به حوله زد. گفت: هنوز نم دارد و زد زير گريه. آن موقع براي اولين بار گريه پدرم را ديدم. من هيچ گاه قبل و بعد از آن گريه پدرم را نديدم. رفتم اتاق مهمانخانه. عكس آقا را گذاشتم زمين شروع كردم بوسيدن. پدر آمد بالاي سرم، عكس را گرفت و گذاشت روي تاقچه و چند روز بعد براي هميشه آن را برداشت، شايد براي اينكه احساساتم جريحه دار نشود. هر گاه از پدرم مي پرسيدم: آقاجون كجاست؟ مي گفت: مسافرت است. البته آن شب فهميده بودم واقعيت چيست. بعد از آن سعي كردم همه مطالبي را كه مربوط به شهيد مدرس بود جمع آوري كنم.
 درباه پدر بيشتر حرف مي  زنيد؟
آقاي مدرس چهار فرزند داشتند. دو پسر و دو دختر. فرزند بزرگ شان مرحوم خديجه بگم بود. بعد آسيد اسماعيل. بعد فاطمه بگم و در آخر هم سيد عبدالباقي. در خانواده مدرس رسم بوده اسامي را از ميان بزرگان فوت شده فاميل انتخاب كنند تا تسلسل خاندان ادامه يابد و سيداسماعيل جد آقاي مدرس بودند. سيد عبدالباقي اسم پدر ايشان بود. هر دو اسم را روي فرزندانشان گذاشتند. خديجه بگم خيلي زود به رحمت خدا رفت. مرحوم سيداسماعيل هم مدت 10 سال در كاشمر سكونت اختيار كرده و به آماده سازي زمين براي قبر آيت الله و نظارت بر ساخت مقبره اوليه پرداختند تا آنكه در پاي مقبره آقا دفن شدند.
فاطمه بگم هم در اصفهان فوت و دفن شد. پدرم هم در سال 1366 به رحمت خدا رفت و در ابن بابويه مدفون است.
مرحوم پدرم تحصيل ابتدايي و متوسطه خود را در مدرسه دارالفنون تهران به اتمام رساند و براي ادامه تحصيل به فرانسه رفت و دكتراي طب عمومي گرفت و در وزارت بهداري قبلي و وزارت بهداشت فعلي به خدمت پرداخت. مرد با خدايي بود، خدا رحمتش كند.
پدرم انساني رئوف بود كه نه فقط به عنوان يك پدر بلكه به عنوان يك انسان، درس هايي به ما دادند كه منشور زندگي است. گفتار من را ديگراني هم كه با ايشان در تماس بودند تاييد مي  كنند.
 نكته اي وجود دارد براي سوال... مرحوم پدر شما از بابت نام خانوادگي دچار ناراحتي و آزار نمي  شد؟
چرا. شبي كه رئيس شهرباني رضاخاني به منزل آقاي مدرس يورش بردند، سيد عبدالباقي جوان با سرتيپ درگاهي رئيس شهرباني درگير شد و ايشان را از بالاي پله ها پرت كرد پايين.
به هر حال جوان بود و زور بازويي داشت. ايشان را به آگاهي بردند و يكسال تمام يك مامور هميشه همراهش بود. در همه مراحل، در منزل، در مدرسه. زيارت، سرسفره غذا...
 رفيق شده بودند پس...
بله. پدرم مي  گويد گاهي قالش مي  گذاشتم، وقتي پريشان مي  شد، صدايش مي  كردم. بگذريم او تا مدت مديد تحت كنترل بود تا شهريور 1320 شد و اصولا حكومت تغيير كرد. در حكومت بعدي سعي شد از ما جلب قلوبي بشود. البته پدرم به نحوي از انحا پذيراي چنين چيزي نشد. حتي يكي دوبار با واسطه مي  خواستند پستي، به ايشان داده بشود كه قبول نكرد و همان كارمند ساده وزارت بهداشت ماند.گرچه هميشه جاهاي مهمي مثل بيمارستان فيروزآبادي در انگشتري اش بود.
 از پدر چقدر درباره پدر بزرگ مي  پرسيديد؟
بسيار. اما ايشان در بعضي مواقع به مطائبات مدرس رجوع مي   كردند و از خصايص شان مي گفتند ولي نه در مورد مسايل سياسي.
 چرا؟
نمي   خواستند بقيه تشويق بشوند به كار سياسي.
 احتياط  مي  كردند؟
نه، ايشان كپي پدر خودش بود در نترسي. يك خاطره يادم آمد روزي در اصفهان، دكتر اقبال وزير بهداري ايشان را مي بيند و مي گويد: كم زيارتتان مي     كنيم كه ايشان جواب مي     دهد: شما به كار خودتان مشغول باشيد و من هم به كار خودم.
 كدام مدرسه مي  رفتيد؟
ابتدائي، مدرسه اي بود به نام طهوري در نزديكي منزل.
 معلم ها وقتي حاضر و غايب مي كردند و به اسم مدرس مي  رسيدند، واكنششان چه بود؟
خب، من شاگرد ممتازي بودم. معلمان همه مي   دانستند من كه هستم و با احترام برخورد مي   كردند.
 پرس وجو نمي  كردند؟
من در مدرسه چندين بار درباره آقا حرف زدم.
 مانع شما نمي  شدند؟
نه، به هر حال دوره آقاي مصدق و كاشاني بود و حتي براي آقاي مدرس سالگرد گرفته شد. البته خاندان مدرس هم سياسي نبودند كه مشكل حادي درست بشود.
 اين دوري خاندان مدرس از سياست مورد تاييد مرحوم مدرس نيست؛ هست؟
ما خدمتگزار ملت بوديم... باخنده. اگر در آن دنيا خدمت ايشان رفتيم مي          پرسيم! ولي جو عمومي 1320 تا 1331 آمادگي فعاليت هاي سياسي را نداشت، ما جوان ها هم آمادگي نداشتيم. البته برادر بزرگ تر من سيد حسين مدرسي كه قلمي شيوا داشت، در روزنامه ها به نام خودش يا مستعار، مقاله هاي سياسي خوبي مي   نوشت ولي در واقع ما آن موقع هنوز نوجوان بوديم و نمي   شد. هر چند حركات سياسي پراكنده مي   كرديم ولي در حدي نبوديم كه بتوانيم كار منسجم انجام دهيم. 
 كمي هم از محله مدرس حرف بزنيم.
بعد از سال 1321 كه من كلاس اول ابتدايي را گذرانده بودم، از كوچه نصيرالدوله به خانه نوسازي در خيابان حقوقي سرپل چوبي آمديم. 
فضاي محله بسيار خوب بود. ما مورد احترام تمام اهل محل بوديم؛ هم پدرم و هم ما. ساكنان آن محله به ما آقازاده مي  گفتند و احترام مي  گذاشتند.
 برويم كمي قبل تر، همان محل قبلي.
برخي خانه هاي آن موقع، حقابه داشتند. به خانه ها تنبوشه هايي كشيده بود كه از قنات حاجي عليرضا كه در سرچشمه بيرون ميآمد، آب را به خانه ها مي  آوردند. منزل ما، نصيرالدوله و چند خانه ديگر دايم آب داشتند. بقيه خانه ها از آب جوي رو استفاده مي  كردند ولي براي نوشيدن، اوايل از مشك ها و بعد بشكه هايي كه آب مي  آورد آب مي  گرفتند. هر منزلي يك آب انبار داشت كه در داخل آن، مقداري آهك و زغال  مي  ريختند تا آب تصفيه شود. 
 از خانه مرحوم مدرس چيزي نگفتيد.
خانه مرحوم مدرس كه من در آن متولد شدم، دو قسمت مجزا داشت. در قسمت بيروني در كوچه حاج آقا عيسي بود، در اندروني به كوچه نصيرالدوله باز مي  شد. در اندروني، شمال و جنوب ساختمان چهار اتاق داشتند؛ هر سمت 2 اتاق. يك اتاق هم كنار اتاق هاي خواب بود. زيرزمين و حوضخانه  هم در اين قسمت بود. با تاكيد پدرم ما حق دست زدن به آب حوضخانه را نداشتيم. چون آب همسايه ها هم از آنجا مي  رفت.
آشپزخانه و دستشويي هم در قسمت شرقي وغربي بود. اما قسمت بيروني فقط يك اتاق بزرگ، يك اتاق كوچك و يك دستشويي داشت. مرحوم مدرس در اتاق بزرگ كه خيلي ساده بود، وسط اتاق مي  نشست تا همه دور او بنشينند تا كسي كنار ايشان ننشيند و بعد بگويد من كنار دست آقا نشستم. اين كار را مي  كرد كه هيچ كس با ديگران تفاوتي نداشته باشد. يك بالش هم در وسط اين اتاق بودكه آقا هرگاه خسته مي  شدند، همانجا مي  خوابيدند و عبا را روي خودشان مي  كشاندند.
پدر آمد بالاي سرم، عكس را گرفت و گذاشت روي تاقچه و چند روز بعد براي هميشه آن را برداشت،  هر گاه از پدرم مي پرسيدم: آقاجون كجاست؟ مي گفت: مسافرت است 
 و گفتيد كه پدر هيچ وقت از مبارزات سياسي ايشان حرفي نمي  زد. خودتان دنبالش نرفتيد؟
چرا، هر چه درباره آقا نوشته شده را جمع آوري كرده ام. از جمله كتاب هايي كه به آقا نسبت داده شده، مثلا كتاب  حقوق كه گفته شده ايشان قوانين تجارت و قضا را بازبيني و تحرير كرده تا از نظر شرعي مشكل نداشته باشد. 
اين كتاب، مجلد منحصر به فردي است كه بسيار به دنبالش گشته ام و در يكي از صفحات آن ذكر شده كه آقا قوانين را بازبيني كرده اند.
دراين سال ها چيز منحصر به فردي به گوشتان خورده؟
بله. ايشان تيرانداز قابلي بودند و به همين دليل دوباري كه به ايشان سوء قصد شد، نتوانستند ايشان را بزنند. در سفر عثماني ايشان با افسران ترك مسابقه تيراندازي داده و دوم شده بودند ضمن اينكه حركت به عثماني را هم به تنهايي و با اسب از راه بختياري و شيراز انجام داده بودند.
يك خاطره بسيار جالب از ايشان بگويم. آقا با كارواني از اصفهان مي  رفتند به شهرضا. اين وسط گردنه بدي است به نام لاشتر يعني شتر در رفتن مي  ماند. اينجا محل كمين راهزن هايي بوده كه به اين كاروان هم مي  زنند. البته به آيت الله مدرس احترام مي  گذارند و مراعاتش را مي  كنند. آقا به آنها مي  گويد: به هر حال شغل شما دزدي است و حرجي بر شما نيست. اما حالا كه غروب شده چرا نمازتان رانمي خوانيد؟ خلاصه با لطافت الحيل آنها را مي   فرستد به پشت تپه كناري كه نماز مغرب و عشاءشان را بخوانند.
دزدها هم انگار در رودربايستي قرار گرفته بودند. از كاروان غافل مي  شوند و مال التجاره در زمان كوتاهي كه پيش مي  آيد، نجات مي  يابد.
اين به دليل نفوذ كلام ايشان بوده؟
اين خصيصه زبانزد همه بود. سيد، سخنران بي     نظيري بود و مي     توانست در كلام و صحبت همه را جذب كند.
خاطره كم گفتيد و مصاحبه تمام شد...
پدرم دم آخر حيات، به ما گفت: من در زندگي يك افسوس دارم. وقتي اجازه گرفتم خدمت آقا بروم قرار بود عينك ايشان را بگيرم. من يادم رفت. وقتي آقا تقاضاي عينك كردند، من شرمنده شدم و اين افسوس براي من ماند. چون ديگر نتوانستم خدمت ايشان بروم.
از فيلم هايي كه درباره آقاي مدرس ساخته اند راضي هستيد؟
نه. به زندگي آقاي مدرس خيلي عميق نگاه نشده.
حتي سريالي كه نقش اولش آقاي شكيبايي بود؟
بله. خيلي نپسنديدم. مرحوم پدرم اصلا خوشش نمي   آمد.
مي  دانيد كه اين نقش خيلي ستايش شده؟
آنها كه ستايش مي    كنند، از نزديك با ايشان آشنا نيستند. طبيعي است كه نظر ما و ايشان فرق مي   كند.
چشم پيرمرد
وسط مصاحبه، آن لحظه كه داشت اولين تصوير ذهني از آقا را به زبان مي  آورد، چيزي از داخل گلو جوشيد و يكراست رفت سراغ چشم ها و چشم ها، دست ها را طلبيدند.
دست راست آمد بالا  و نم اشك را پاك كرد... بعد سكوت بود و چشم ها كه قرمزي شان به صورت پيرمردي در دهه هشتم زندگي نمي    آمد... بعد از نزديك 70 سال چگونه اين داغ تازه بود؟
نام خانوادگي مدرس...
هنگامي كه در سال 1311 شمسي، ثبت احوال تشكيل شد، تكليف شد كه هر كس به جز اسم كوچك، نام فاميلي هم انتخاب كند تا شناسنامه دريافت كند. چون شغل اصلي آيت الله مدرس، تدريس و توليت در مدرسه عالي سپهسالار مدرسه عالي شهيد مطهري بود، عنوان مدرس را براي خود برگزيد. سيد محسن مدرسي، نوه ارشد وي بعد از اين جمله مي  گويد: فرزندان و نوه هاي وي هم نام فاميلي مدرس را انتخاب كردند. ولي عموي من آقا سيداسماعيل، فاميلي مدرس زاده را انتخاب كرد.
قنات و قلعه 
مرحوم مدرس در خيرآباد شهرضا با دست خودشان دو قلعه ساخته اند كه اكنون موجود است. همچنين آسيابي در نزديكي  مهيار اصفهان به شهرضا هم ساخته اند كه اكنون تخريب شده است.
همين طور قناتي در بالاي اصفهان به نام قنات مدرس آباد كه متاسفانه هنگام خشكسالي، آب آن قطع شد و تخته سنگي در كف چاه آن نمايان شد. بعدها معصومه مدرسي خواهر من آن قنات را از نو آباد كرد.
پس از سال ها
شخصيت مرحوم آيت الله مدرس چهره اي سهل و ممتنع است؛ به اين معنا كه عده زيادي تصور يا ادعا مي كنند وي را مي شناسند، حال آنكه بسياري از آنها اشتباه مي كنند. شايد بتوان با مطالعه آثار و نظرات به جاي مانده از وي، به شناخت دقيق تري رسيد. مهم ترين چيزي كه از وي نقل مي شود، جمله مشهور سياست ما عين ديانت ما و ديانت ما عين سياست ماست مي  باشد. همان جمله اي كه برخي را به تلاش و كوشش وا داشته و برخي ديگر را دچار همزاد پنداري با مرحوم مدرس كرده است. حال آن كه آيت الله سيد حسن مدرس از ديانت و سياستي برخوردار بود كه وي را از رياست زدگي دور مي كرد و به خدمتگزاري وا مي داشت. اين مفهوم آنقدر از اپورتونيسم فاصله داشت كه شباهتي ميان مدرس و فرصت طلبان باقي نگذارد حتي اگر لباس اصلاح طلبي بر تن كنند. 
روزي يكي از رجال به ظاهر خيرخواه خطاب به مدرس گفت كه امروز جامعه ايران به امنيت بيش از هر چيز ديگري نياز دارد و رضاخان آن را تامين مي كند. مرحوم مدرس پاسخ داد: سگ وقتي پاي پسر صاحبخانه را گازگرفت، ديگر به درد نمي خورد. 
مرحوم مدرس در عصر لكنت زبان سياسي مردمان ايران زمين، فريادي رسا بود كه كمتر دچار عصبيت  و هيجان مي شد. مي گويند روزي فرمانفرما براي وي پيام فرستاد كه پا روي دم ما نگذاريد. 
شهيد مدرس در پاسخي قاطعانه گفت: شاهزاده حدود دم خود را مشخص كنند تا ما پا روي آن نگذاريم. اين جمله كنايه اي بود از فراموش شدن مشروطه و محدوديت قدرت پادشاهي. 
اين ديدگاه در سال هاي بعد آنقدر صراحت يافت كه شهيد مدرس گفت: ما دولت مي  آوريم و بر كنار مي  كنيم. حتي اگر لازم باشد مجلس مي تواند شاه را هم خلع كند. و سرنوشت كسي كه در عصر پادشاه تماميت خواه، چنين جسورانه از حقوق ملت دفاع كند، معلوم بود. مدرس به خواف و سپس كاشمر تبعيد شد تا توسط عوامل رضاخان به شهادت برسد؛ در عصر غربتي كه هيچ كس حتي تلگراف و پيام تسليتي نفرستاد. اما تاريخ را كساني كه با زور سلاح حكم مي رانند نخواهند نوشت و به همين دليل مدرس پس از سال ها اما اين بار در ذهن ها متولد شد. 
در دوراني كه بسياري از نخبگان سياسي، فرهنگي  از وفاداري به پيمان خود با مردمان باز مي مانند، بزرگاني همچون مدرس حكم كيميا را دارند. مي توانيم آنها را در موزه ها و قاب عكس ها به اسارت بكشانيم تا آخرين يادگارهاي جوانمردي هم به پايان برسد، يا آنكه پا در مسير دشواري نهيم كه آخرين رد پاها در آن را برف نسيان پوشانده است. انتخاب با خود ماست، نه كس ديگر.