آنتوان چخوف در عالم ادبيات چهره اي يگانه است. وي در زمينه داستان كوتاه ، طنز و نيز نمايشنامه، تأثيرات عميقي بر نويسندگان هم نسل و پس از خود نهاد و هنوز كه هنوز است سبك و نگاه ويژه وي به پديده ها و جريانات، مقلدان و پيروان فراواني دارد. در ايران نيز چخوف تأثيرگذار بوده و هست و بسياري از نمايشنامه نويسان و كارگردانان آثار وي را به شكل اقتباسي و غيراقتباسي به صحنه مي برند. در شناسايي چخوف و آثارش به ايرانيان زنده ياد سرژ استپانيان سهمي ويژه و جدي داشته است. وي از سالهاي ابتدايي دهه ۶۰ به ترجمه مجموعه آثار چخوف دست يازيد كه حاصل آن در هفت مجلد از سوي انتشارات توس به بازار كتاب عرضه شده است. مرحوم استپانيان جايزه كتاب سال را (سال ۱۳۷۶) به خاطر همين ترجمه ها از آن خود كرد و دريغ كه در قيد حيات نبود تا مهمترين جايزه عمرش را دريافت كند، اين مجموعه را از زبان روسي (زبان اصلي) برگردان فارسي كرده و قصد داشت نامه هاي چخوف را نيز در سه مجلد ترجمه و انتشار دهد كه اجل مهلتش نداد. نوشته زير معرفي مختصر و مفيدي از زندگي و آثار چخوف است كه مرحوم استپانيان نگاشته است .
چخوف به سال ۱۸۶۰ در يكي از شهرستان هاي جنوبي روسيه، در شهر تاگانروگ، ديده به جهان گشود. وي در پاسخ به نامه دكتر روسوليمو - همدوره اش در دانشكده پزشكي - در باره شرح حالش نگاشته بود، بشنويم: «... در تاريخ ۱۷ ژانويه ،۱۸۶۰ در تاگانروگ زاده شدم. نخست در مدرسه يوناني وابسته به كليساي امپراتور كنستانتين، به تحصيل پرداختم... در سال ۱۸۷۹ وارد دانشكده پزشكي دانشگاه مسكو شدم. آن زمان، تجسم مبهم و گنگي از دانشكده ها داشتم و امروز، هرچه مي كوشم نمي توانم بفهمم كه به چه علت دانشكده پزشكي را انتخاب كرده بودم. البته ناگفته نگذارم كه بعدها، هرگز از گزينشم پشيمان نشدم. از نخستين سال تحصيلي در دانشگاه، به نويسندگي در مطبوعات پرداختم به طوري كه همزمان با پايان تحصيلاتم، به نويسنده اي حرفه اي مبدل شده بودم. در سال ۱۸۸۰ به دريافت جايزه ادبي «پوشكين» نائل شدم و سال بعد، به جزيره ساخالين، رفتم تا درباره وضع تبعيدي ها و محكومان نظام امپراتوري روسيه، كتابي بنويسم.
|
|
در زندگي ادبي بيست ساله ام گذشته از گزارش ها و مقاله ها و يادداشت هاي متعدد كه تقريباً هر روز در مطبوعات كشور منتشر مي شد -اكنون گردآوري و تدوين آنها، واقعاً كاري است بس دشوار- صدها داستان كوتاه و بلند نگاشته و به چاپ رسانده ام. البته چندين نمايشنامه هم براي صحنه تئاتر نوشته ام.
ترديد ندارم كه تحصيل در دانشكده پزشكي، بر ذوق و بر فعاليت هاي ادبي ام، تأثير شگرفي بجا نهاده است. علم پزشكي توان بينشم را افزون ساخته و دانش مرا از جهان و جهانيان، غني و بارور كرده است. هيچ كسي، جز يك پزشك، نمي تواند ارزش راستين طب و تأثير آن را بر نوشته هايم، درك كند. به علاوه، تأثير مستقيم دانش بر آنچه كه زاده قلم من است، سبب آن گشته كه از ارتكاب اشتباه ها و لغزش هاي متعدد، مصون بمانم، آشنايي ام با علوم طبيعي و به طور كلي با روش هاي علمي، به هر تقدير مرا به طريقت منطق هدايت كرده است ومن، تا جايي كه ميسر بود در همه حال، سعي كردم اصول علمي را در آثارم رعايت كنم. البته گاه اتفاق مي افتاد كه ملاحظه اين اصول مقدور نشود؛ در چنين مواردي، به طور كلي از خيرخود داستان مي گذشتم.
در اينجا لازم مي دانم اضافه كنم كه خلاقيت هنري، در همه حال با اصول علمي سازگار نمي شود. مثلاً مرگ انساني كه خود را مسموم كرده است محال است بتوان روي صحنه به همان گونه اي ارائه داد كه در واقع. اما چنين صحنه اي را مي توان با رعايت اصول علمي، كم و بيش به طبيعت نزديك كرد به طوري كه خواننده يا تماشاچي ضمن وقوف از ساختگي بودن صحنه، توجه داشته باشد كه با نويسنده اي بصير و آگاه سر و كار دارد. من، در شمار آن داستان نويسان خيال پردازي نيستم كه در رويارويي با اصول علمي، روش منفي در پيش مي گيرند و واقعيات علمي را يكسره نفي مي كنند...»
آغاز فعاليت ادبي چخوف، سال ۱۸۸۰ و پايان آن ۱۹۰۴ است. او در همان سال هاي نخست نويسندگِي، ضمن همكاري نزديك با مجله هاي فكاهي عصر ارتجاع، موفق شد به عنوان هنرمندي اصيل، كسب شهرت كند. در مقابل پستي ها و كج سليقگي ها و تمسخر بي سوادي مردم عادي كه از ويژگي هاي آثار سرگرم كننده فكاهي عصرش بود، تيزهوشي راستين و ديدگاهي نو و سرشار از جواني و انسانيت را در بهترين داستان هايش عرضه مي كرد و در صحنه هاي كوتاه هجايي خود، كندذهني و تنگ نظري بورژواها و آدم هاي حقير و ناچيز را و همچنين چاپلوسي كارمندان، و جهالت فضل فروشان را بي پروا به باد تمسخر مي گرفت. او «قهرمانان» عصر خويش را فقط به ياري چند كلمه و بدون استمداد از توصيف هاي دقيق و مفصل، مي آفريد و آنگاه، شخصيت ها و ويژگي هاي رنگارنگ اين «قهرمانان» عصر خويش را فقط به ياري چند كلمه و بدون استمداد از توصيف هاي دقيق و مفصل، مي آفريد و آنگاه، شخصيت ها و ويژگي هاي رنگارنگ اين «قهرمان» در برابر چشم خوانندگان آثارش، جان مي گرفتند؛ مانند« چروياكف» هراسان و نگران از زندگي در داستان مرگ يك كارمند يا سركار استوار «پريشي به يف» در داستاني به همين نام كه خويشتن را موجودي توانا و قادر مي انگارد، يا كارمند دون پايه و متملقي در داستان «چاق و لاغر» يا افسري دمدمي مزاج به اسم «اچمولف» در داستان «بوقلمون صفت»... چخوف در اين گونه صحنه هاي كوچك، با قدرتي شايان تحسين موفق شده است از گفت و گوي قهرمانان داستان هايش به عنوان يك وسيله هنري مؤثر و گويا، بهره ببرد.
|
|
چخوف در نقش خالق داستان هاي كوتاه هجايي و فكاهي مهارتي به سزا يافت و سبك نويسندگي اش از همان سال هاي نخست دهه هشتم قرن گذشته، توجه خوانندگان ملل مختلف اروپايي را به خود جلب كرد.
هنوز چند سالي از آغاز كار نويسندگي اش نگذشته بود كه لحن آثارش جدي تر شد. داستان هايش با وجود فرم كوتاه شان، رفته رفته از لحاظ عمق و قدرت تعميم هنري، شكل متمايزي به خود گرفتند. پا په پاي اين تحول، گفت و گوي قهرمانانش نيز جاي خود را بيشتر به شرح و توصيف داد. بعد از سال ۱۸۸۵ آثار برجسته اي چون «آگافيا»، «در راه»، «خوشبختي»، «ني لبك» خلق كرد. خود چخوف از خويشتن به عنوان سراينده داستان هاي كوتاه، به تحسين ياد مي كرد و از اين كه چنين سبكي به لطف راه گشايي او شايستگي آن را يافته بود كه در «ادبيات بزرگ» و در «مجله هاي قطور» راه بيابد، به خويشتن مي باليد. با وجود اين، به آنچه كه دست يافته بود هرگز قانع نمي شد، بلكه مدام درصدد آن بود كه از قيد چارچوب هاي نسبتاً تنگ قصه پردازي رها شود و به اشكال هنري وسيع تري دست بيابد. گرچه هرگز نتوانست رماني به مفهوم واقعي كلمه بنويسد اما در عوض، از سال ۱۸۸۸ به بعد، و به زبان ديگر پس از خلق «بيابان» (استپ) شكل استوار داستان نويسي، در خلاقيت ادبي اش تثبيت گرديد.
بعد از انتشار داستان نسبتاً بلند استپ، معاصرانش يك صدا زبان به تحسين ذوق و قريحه اش گشودند؛ از آن جمله گارشين طي مقاله اي چنين نوشت: «در سرزمين روسيه، نويسنده جديدي ظهور كرده كه در شمار نويسندگان طراز اول است!» از آن پس تقريباً هر سال داستان نسبتاً بلندي از زير قلم چخوف درآمد كه عبارتند از: داستان ملال آور (۱۸۸۹)، دوئل (۱۸۹۱)، اتاق شماره ۶ (۱۸۹۲)، داستان يك مرد ناشناس (۱۸۹۳)، راهب سياه (۱۸۹۴)، سه سال (۱۸۹۵)، زندگي من (۱۸۹۶)، موژيك ها (۱۸۹۷)، در دره (۱۹۰۰)...
نگاشتن داستان هاي كوتاه، اين امكان را به چخوف مي داد كه اندوه و تأثرات قهرمانانش را با عمق و ظرافت بيشتري بيان كند، صحنه ها و مناظر را با آزادي افزون تري در داستان بگنجاند و رويدادها را با ديد وسيع تري حلاجي كند. او شاهكارهاي داستان نويسي (از آن جمله معلم ادبيات و ويلن روتشيلد و خانه اي با بالاخانه و بانويي با سگ كوچولويش و عروس خانم و غيره) خود را در طول دهه آخر قرن نوزدهم خلق كرد؛ در اين گونه داستان ها نيز - مانند داستان هاي كوتاهش - به آلام و تأثرات دروني و رواني قهرمانان خود و همچنين به تلقي آنان از زندگي، به نهايت بذل توجه مي كرد. وسيله بيان او در هر اثري كه مي نگاشت - اعم از قصه و داستان و نمايشنامه - به سبك نويسندگي اش، حياتي نو مي بخشيد. در تمام آثارش، مسئله رابطه انسان با زندگي، هميشه در مركز توجه او قرار داشت
***
راستي تبايني را كه بين استقبال پرشور مردم روسيه از آثار چخوف و اظهارنظرهاي آميخته به شوخي خود مؤلف، مشاهده مي شود، چگونه بايد تعبير كرد؟ شايد علت آن را بايد در حجب و فروتني نويسنده جست وجو كرد؟ البته. اما مسئله فقط در حجب و فروتني او نيست. از سوي ديگر، اظهارنظرهاي آميخته به طنزش را به عدم رضايتش از آثاري كه خلق كرده بود نسبت دادن نيز برداشتي بس ناصواب خواهد بود. او كه گاه با سخناني نيمه شوخي و نيمه جدي، موضوع داستان هاي خود را بي اهميت قلمداد مي كرد، در حقيقت از طريق بهره گيري از همين شيوه بيان، يكي از اسرار خلاقيت خود را بر ما آشكار مي ساخت. در داستان هاي چخوف، خود حوادث نيست كه متأثرمان مي كند، بلكه نحوه بيان و تعبير اوست كه خواننده را تحت تأثير قرار مي دهد. بعد از آثار تولستوي و داستايفسكي، آنچه كه بر سر «قهرمانان» چخوف مي آيد از لحاظ تازگي و بداعت موضوع، ما را دچار شگفتي نمي كند، بلكه جان كلام داستان ها و به عبارت ديگر ارج گذاري او به ارزش واقعي انسان است كه توجه مان را برمي انگيزد.
چخوف را مي توان به حق، يكي از پركارترين نويسندگان عصر خودش شمرد. او گذشته از آنكه از حرفه اصلي خود - طبابت - غافل نمي ماند و غالباً به ياري دردمندان مي شتافت، در طول عمر نسبتاً كوتاهش ده ها نمايشنامه كوتاه و بلند، نزديك ۶۰۰ داستان كوتاه و بلند، صدها مقاله و يادداشت و هزاران نامه (نامه هاي گردآوري شده او، اخيراً در ۱۲ جلد انتشار يافته است) به رشته تحرير درآورد.
در مورد داستان هاي چخوف اگر بخواهيم مثالي بياوريم همين قدر كافي است اشاره كنيم كه در سال ۱۸۸۳ از او ۱۰۶ داستان و در سال ۱۸۸۴ جمعاً ۷۸ داستان و در سال بعد ۱۱۱ داستان... منتشر شده بود كه خود مسئله انتخاب موضوع و خلق ويژگي هاي قهرمان ها و حتي انتخاب اسمي با مسما براي شخصيت هاي هر داستان، مي تواند بيانگر استعداد شگرف او در كار نويسندگي باشد و جالب اينجاست كه اكثر داستان هاي وي، در اولين سال انتشارشان در روسيه، به اغلب زبان هاي اروپايي ترجمه و چاپ مي شدند.
***
چخوف به سال ۱۸۸۴ دانشكده پزشكي مسكو را به اتمام رسانيد و در زمستان سال بعد بود كه براي اولين بار، از سينه اش خون آمد. در تابستان همان سال به قصد استراحت، به بابكيتو رفت. از سال ،۱۸۸۶ همزمان با داستان نويسي به نوشتن نمايشنامه نيز پرداخت. در سال ۱۸۸۷ به جنوب روسيه سفر كرد كه داستان بيابان (استپ) متأثر از همان سفر است. در سال ۱۸۸۸ به اتفاق جمعي از دوستانش به كريمه رفت و در همان سال بود كه از سوي آكادمي علوم امپراتوري روسيه، به دريافت جايزه ادبي پوشكين نايل آمد. در سال ۱۸۹۰ از طريق سيبري به جزيره ساخالين سفر كرد و به مطالعه وضع اسفبار و دردناك محكومان و تبعيدي هاي نظام ددمنش حكومت تزاري پرداخت كه ره آورد اين سفر، دو اثر به نام هاي در ساخالين و در سيبري است. در پايان همين سفر بود كه احساس نفس تنگي كرد و دچار عارضه تپش قلب و سرفه هاي شديد شد. در سال ۱۸۹۱ به كشورهاي اروپاي غربي سفر كرد و سال بعد به نوگورود بازگشت و به كار سازمان دادن كمك رساني به قحطي زدگان آن نواحي پرداخت. آنگاه در ملك كوچكش مليخوو، واقع در حومه مسكو رحل اقامت افكند و آنجا در امر مبارزه با وبا كه به طور گسترده اي شيوع پيدا كرده بود، فعالانه شركت كرد. اما وضع مزاجي اش سال به سال بد و بدتر مي شد. در اين مورد، در نامه اي به يكي از دوستان خود چنين نوشته بود: «... شديداً سرفه مي كنم. ضربان قلبم، ميزان نيست. دچار سوءهاضمه هستم. سرم، مدام درد مي كند...» در همان سال - و سال هاي بعد - پزشك ها به او توصيه كردند براي بازيافتن سلامتش به كريمه يا جنوب فرانسه برود اما او تا سال ۱۸۹۷ همچنان در روسيه ماند و به فعاليت ادبي خود ادامه داد. در سال ۱۸۹۷ در ملك خود و همچنين در چند روستاي ديگر، به هزينه شخصي خود مدارسي بنا كرد و در همان سال بود كه به دنبال خون ريزي شديد، به بيمارستان منتقلش كردند. پزشك هاي معالج او بيماري اش را سل تشخيص دادند و بار ديگر توصيه كردند به جنوب فرانسه برود.
به ناچار، توصيه پزشك ها را پذيرفت و به فرانسه رفت اما در سال ،۱۸۹۸ بعد از مرگ پدرش، به روسيه بازگشت و قطعه زميني در كريمه خريد و خانه اي بنا كرد و همانجا مقيم شد. در سال ۱۹۰۰ در پترزبورگ به عضويت آكادمي علوم برگزيده شد اما وضعي مزاجي اش رفته رفته وخيم تر مي گشت در سال ۱۹۰۱ با الگاكنيپر، هنرپيشه «تئاتر هنري مسكو» ازدواج كرد و سرانجام سه سال بعد به اتفاق همسرش به آسايشگاهي در بادن وايلر آلمان رفت و همانجا در سن ۴۴ سالگي بدرود حيات گفت. جسد او را به مسكو منتقل كردند و در همان شهر، به خاك سپردند.