... و بوي چرم و اسب مرا بس
|
|
محمدباقر كلاهي اهري
از جمله اتفاقات جالب روزگار، يكي اين كه در سايه ژورناليسم بيمار ادبي، شاعران بزرگي در شهرستان ها از نگاه شاعران، شعرخوانان و حتي منتقدان ادبي كه رسالتشان كشف استعدادهاست، پنهان مي مانند. شاعراني كه حتي پيشروتر از شاعران مطرح تهراني هستند. از اين جمله است كيوان قدرخواه در اصفهان، م. مؤيد در لاهيجان، علي هوشمند در بوشهر، رحمت حقي پور در رشت و محمدباقر كلاهي اهري در مشهد.
كلاهي، جزو معدود شاعران پس از شاملوست كه شعر آزاد را با امضاي شخصي مي سرايد. اكنون پس از چند دهه شاعري و انتشار دفترهايي چون «كاش» و «بر فراز چار عناصر» ، او را به حس نوستالژيك از گذشته «سنتي» ايران مي شناسيم. شعر او را بايد «دكلمه» كرد و در اين دكلمه آميزه اي از «لحن گفتار» و «طنين حماسي» را مراعات كرد.
اما شعرهايي كه امروز از او مي خوانيم؛ شعرهاي «مغول» را بايد شعرهايي در «ستايش بدويت» شمرد، همان دغدغه اي كه طبيعت گراياني چون سهراب سپهري را هم سرانجام به خود كشيد (ما هيچ، ما نگاه). اما شعر «هندوستان» به لحاظي دنباله محتوايي شعرهاي دفتر «كاش» است كه در آن تعداد زيادي شعر با عنوان شهرها و سرزمين ها هست، (ديالوگي كه ارباب سياست از آن دم مي زنند، در چنين شعرهايي، بين تمدن ها رقم مي خورد) اما به لحاظ «شكسته نويسي» ، اين تجربه يكي دو سال اخير كلاهي است كه در جست وجوي كشف «مردم شناسانه» شعر است.
مغول(۱)
بگذار سرم را چون سگ
در قفايت بسوزانم
وقتي كه از اينجا رفته اي
و كاروان به غباري مبدل مي گردد در افق
وشرابه ي زعفران مي چكد از كوه هايي بلند
كه در مقابل مغرب ها خيمه برافراشته اند اينك
در اين صحراي منزوي
چون قاتل ها از من گريخته اي محبوب من
چون كسي كه موي سر قربانيان خود را مي دزدد
و آن گه چون ماه مي گريزد
چون ماه پتياره همچون ماه كولي، همچون ماه دربه در
در پي ات مي آيم رهگير و نيم كشته
چون شتري گرسنه كه صحرايي سبز را از دور بوييده است
آنجا در آن بلندي هاي تخيل
در صحراي «تكله مكان»
مغول(۲)
من مغولم با موي زبراسبان
با تبار استخوان و موش و مرگ
با صحرا و گرگ برادرم
با گوسفند و قول «شمن »ها
و نياكاني كه بر اوجي بلند آنجا مكان مي گيرند
آنجا در مقابل «تنگري»
روح بلند آسمان، مرا مي پيمايد
و پيمانم را به خاطر مي آورد
من با خون دشمنان و سرگين اسب ها خوي مي گيرم
با شكار مناسب در فصل و جفت ربايي
با ترفند و ماديان
و بوي چرم و اسب مرا بس
و بوي ماهي در آبگير
و همين كه مثل زمين در كنارم خوابيده است
و مثل ماه بر او ظفر مي يابم من
با رويايي تكه تكه
همچون خواب اسب ها
مغول(۳)
به شكل موش مي آيم
و كله خود چرمينت را مي جوم
اي مرد قديمي
و كمربندت را مي ربايم
با ميخ نقره و بوي اسب
سرت را مي دزدم
و استخوانت را
چون بنشن در دهان خويش مي خايم
و خنده ات را در تاريكي گوش مي كنم
زان پس كه روحت به تمامي از آن من است
منم زني حسود
منم زني حسود از لجوج ترين ايلها
پنهانكار در دزدي
گريز پا در پيمان
و بي پروا در ميان شكاف كوه
آن كه مرا مي ربايد
شب در حنجره اش بوق مي زنم
با يك چاقوي كند
مغول(۴)
به روح نياكانت سوگند
به فضله سگانت سوگند
به روح پنير كه مثل ماه مي تابد
بر بلنداي چادرها
بر تارك يورت
از شير ماديان و
ابروي بور
چه بهترست
از خاك وقتي شتر برآن بار برمي دارد
از يك شتر ديگر
و گرگاني كه مي لايند آنان هستند نياكان من
كه با گوزني ماده گشن مي گيرند آنجا
در كنار زيورهاي نقره
در خيال شب تاريك
در يك داستان
مغول(۵)
به ساحل لب هايت مي آيم
به درياي سرت
و بعد تو را مي ربايم مثل يك زمين بزرگ
بعداً در تو فرو مي روم
مثل كسي كه آسمان او را برگزيده است
سخت تر از زه كمان
سخت چون زمستان
چون تيري كه بد مي نشيند در استخوان سخت كوه
فرو مي روم
و زمان و مرگ مرا پير مي كند
به مثل يك خرس بزرگ
به ساحل لب هايت مي آيم
به درياي سرت
و در تو فرو مي روم
و درياي آسمان
مرا در رؤيا ربوده است
مغول(۶)
مرگ چه در چادر نمدي مرا بربايد
يا در پشت زين اسب
يا در دهن سگ بميرم
زمستان، مرا به يخ مبدل كند
يا سوزن نور مرا كور كند
در بلندي تابستان بعد
چه ماري خزنده در آستينم بخزد
يا سنگي بر من فرو بغلتد در يك مرغزار
آنگه اگر تو مرا بخواهي بازخواهم گشت
همچون درخت پيري كه باد او را سوزانيده است
و ريشه گياهي اش دوباره جوان برمي خيزد
از دل خاكسترها
و از دهن كوهستان بلند
هندوستان
در هندوستان آتش ها را نو مي كنند
ستاره ها را مي سوزن در هندوستان
در هندوستان به رودخانه ميگن برو
به جووني ميگن بيا
و الهه اي هست كه آدم را از اول متولد مي كنه
تو شعله اي نارنجي، در ته يك استكان
ميناهايي هستن كه حرف خوب ياد آدم مي دن
مي آن رو ميز چوبي كنار آدم مي شينن
از نرمه هاي نون و تيكه هاي پنير يه ذره اي مثلاً ور مي دارن
اگه آدم باشي سلامشون ميگي
اگه غولم باشن يادت مي دن كه نگا كني به جنگل
و مثل كاغذ تابشي از كمر
و خط بيفتي به قدر وقت
منزلتي به ازاي چي ديگه؟:
اين جا راه و ستاره معلومه
كوه و ابر معلومه
الهه و حال خوش
اين جا صداي زنگ در سقف چوبي
سقف چوبي در كاسه سفالي
پير دانا در مردمك چشم يك بز
و يك بز كامل روي سفال كهنه
و ريشه روناس در فلك آبي
در يك نخ نازك، در يك نياز كهنه
روي اين دقيقه هايي كه تاب ورمي دارن
مثل شاخه هايي كه نيازها را اون جا به نظر مي آرن
نخ هاي آبي را اون جا گره مي زنن
- اي الهه، اي اَم جمنا!
- اي الهه، اي اَم گنگ!
- اي الهه، اي ام من! كه مي سوزم؛ نگا
دارم مي افتم تو سرپاييني، ببين
دارم مي افتم تو قله خاكستر
اي اَم نفسم
اي اَم آخرين سلامم
اي اَم صداي ترقّيدن سرم
ببين سرم صدا كرد و صدايم سلام گفت
اي اَم من نيستم
يعني من هستم كه نيستم ديگه، اي الهه
اي اَم رودخونه وختي آرومه
اي اَم بنارس تو اين دونه سنجد
با كوچه هاي باريك
و اوراد قديمي
با پنجره هاي پوسيده
با پيرايي كه دشداشه نيلي مي بندن
دستار زعفروني دارن
با پيشوني هاي كوتاه
با پيشوني هاي بلند
اينام حمالن
بلندم مي كنن عين خاكستر
مير فستنم به آسمون
و از اون جا تلپي مي افتم تو آب
و اينم هندوستان منه تو آواز يك طوطي
و اينم منم كه عين طوطي سبزم، از بس بارون ها اومدن
باريدن عين ستاره
ريختن از اون بالا
اون جا كه دختري هست و آدامس بسته اي ميرفوشه تو پارك
و بعدم مي گه:
اي پيرمرد!
الان تگرگ مي آد و تو هم دندون در مي آري، خوف مكن
مي گم:
اي الهه!
من از خوف تو پير هستم
از كودكي تو، مي ترسم
از رفتن تو حواسم پرت هست...
حالام كه مي گن اين نخ آبي را گره بزن؛
- اينم از اي
اينم از گره
اينم از خلاصي من، ها!!
- ها!... ها!... ها! ... خلاصي ديگه الانه
وختي مي گم «سه!» تو دستاتا بذار روي هم
چشما تا ببند و بشين رو اي موج آبي
وُ از بانگ بلدرچين نترسي
- تا بيدارت كنم تو بنارس
كنار يك موج خسته و يك رود پير
و مثل پروانه مي سوزي
و شعله اول را مي بيني
سر فلك يقين
|