سه شنبه ۱۵ دي ۱۳۸۳
دلم شور مي زند
008541.jpg
طرح:محمد توكلي
«نخل هاي اميد» عنوان جشنواره اي بود كه هفته پيش دوشنبه اختتاميه آن برگزار شد و بايد «خسته نباشيد» آن را به دوستان معاونت فرهنگي جهاد دانشگاهي دانشگاه تهران بگوييم. اين جشنواره، با موضوع «بم» و در شش رشته شعر، داستان، قطعه ادبي، خاطره نويسي، خوشنويسي و عكس برپا شد. جالب است كه از ميان تقريباً ۱۵۰۰ اثر شركت كننده، ۵۵۰ اثر به بخش شعر اختصاص داشت.
قرار بود، محمد رضا عبدالملكيان، ساعد باقري و عبدالجبار كاكايي داوران بخش شعر باشند كه نشد و تنها كاكايي به همراه آقاي محمد رضايي اين بخش را داوري كرده اند.
نفرات اول بخش دانشجويي به ترتيب عبارتنداز: محمد داودطالب زاده از رفسنجان، محمد مرادي از شيراز و پيمان سليماني از كرمانشاه.
و نفرات اول بخش آزاد: محمد امين جعفري حسيني از شيراز، سعيد بيابانكي از اصفهان و هادي خورشاهيان از تهران با هم مي خوانيم.
محمدامين جعفري حسيني
يك گزارش تكان ندهنده
ساعت ۶ بامداد
اينجا دنياست
زير بام هاي بم
صداي ما را از زير خشت هاي خشن
و بيشترين ريشترها مي شنويد
برادر!!
اين همه خبرنگار و خبر ندار
دارند خانه هاي خراب ما را
به تيراژ هاي بيشترشان مخابره مي كنند و
ماهواره ها بدون كوچك ترين سانسوري،
اشك هامان را
به گوش هاي فراموش جهان نجوا مي كنند
تا بم ديگر جزيره اي نباشد
كه حتي به ارگ
حتي به كرمان
راه نداشته باشد
حالا حتي اگر در ذهن يك نقشه
پاك يا خاك شده باشيم.
جهانگردان چشم سبز جهان
هر وقت يادي از آن تل بزرگ خشتي كنند،
گونه هاي خشتي هميشه خيسمان را
جلوي چشم هايشان مي آورند
تا ما هم،
در نقشه هاي مچاله آنها
نقطه اي باشيم

فكرش را مي كردي؟
شهر بي در و پيكر ما
اين همه ديوار براي آوار شدن داشته باشد؟؟
فكرش را بكن،
آنقدر مهم شده ايم
كه در كنار بحث داوري
تجزيه مي شويم و
تحليل مي رويم و
نام ما هم
مثل كرانه باختري روداردن
در اخبار برده مي شود
گريه هاي زن پير مرادي را نگاه كن
اگر دوربين داشتم،
جايزه نخل طلايي جشنواره چه مي دانم
شايد مي توانست
جاي خالي نخل افتاده حياط خانه اي كه ديشب داشتيم را پر كند
خوشحالت كنم
مدرسه با خاك يكسان شده و
تو ديگر لازم نيست
اضطراب امتحان جغرافيا
و اسم هاي عجيب و غريبش را داشته باشي و
شش شبانه روز بالاي سرم تكرار كني
كنيا ... كليمانجارو
كنيا... كليمانجارو
كتاب ها هم تغيير خواهد كرد و
شايد بدون آنكه خرمايمان را حلوا كنند و
بادمجانمان آفت داشته باشد
نامي از ما در كتاب ها باشد
راستي مگر تو ديشب بيدار نماندي و جغرافيا نخواندي؟؟؟
حالا چرا مثل مرده ها خوابت برده
بيدار شو
۷۰ روز بعد
جايي نمانده
تا صداي ما را از آنجا بشنويد
حالا سالهاست
كه اخبار نامي از ما نمي برد و
جاده هاي جهان به بم ختم نمي شوند
از ارگ هم كه خبري نبود
برادرم راحت بخواب
محمد داودطالب زاده
دلشوره
بم، روز پس از حادثه
۱: [دلم شور مي زند؛]
- سهم ما از اين زخم
درست به اندازه صدف هايي است
كه سهم مي بريم از اين دريا:
نصف،
نصف!
۲: [قابي كه دريا را محصور مي كند، آب برده؛]
- قاب بانمكي بود!
راستي اين چندمين درياست كه شور مي شوي؟
و نگاهت مي ريزد
بر ماسه هاي ساحلي كه زير ماسه مدفون شده
و مرغ هاي دريايش
صدايت را
آواز مي كنند؟!
۳ : [آب، نم نمك،
قاب را
تا نزديك ماسه زار
باز مي گرداند.]
۴: [چشمانم، نمناك
از تفويض حاشيه هاي قاب، ساحل را سرك مي كشم.]
- سهم من از ساحل
درون صدف هاي مرواريد مدفون است!
۵: [قاب ساحل را مي برد تا قايقي كه تورش
ماهي شور شكار مي كند،]
- مرواريدهاي سياهت
درون صدف هايي است كه
سهم من از اين درياست:
نصف!
باز هم روزي هفتاد بار كه جنازه بشوي
به خيل خيالت هم خطور نمي كند كه هفت
گاهي هم هشت...
تو را تنها بگذارند
با تلي خاك
خودت را با همه...
بي همه و بي همهمه...
تازه ترين و غريب ترين ريشه هايت
در خاكي است همصداي وضوح مرگ،
زن يا مرد
زير يا بم
صداي ناله هم...
بم
خم شده بود
روي شهري كه بود
برسجده گاه شكر
تا ركعت دوم نماز آياتي كه لايرجعون داشت.
وقتي كه بود
دستي بود و حالا آرزوي خامي
كه«حتي زلزله گهواره نوزادانم را بلرزاند»
بر بيايد،
خيالي نيست
بمي نيست
حالا بمي كه بادمجانش آفت نداشت
خيالي است...
روز حادثه
خم نشده پشتت مرد
كه بفهمي آوار تمام اين شهر
روي تنم سنگيني مي كند.
روزي هفتاد بار كه جنازه بشوي
زير همين فانوس شب پا
زير همين ترمه دوزي آسمان از چراغ برق خالي،
خالي كه بشوي توي بغض هاي باقي
ساقي كه نيست
مستي اين زمين تلوتلوخوران را
به خورد مردگان زنده نما بدهي
مست نيستند
بهت زده است
به پاكت سيگارشان
به كبريتي كه ده بار روشن مي شود
هر بار فقط آتش به دلش مي زند
و زمستان دستان كودكي يتيم
در انديشه سيگاري خاموش...
اينجا نقطه صفر كره زمين است
شبي كه سرما روي آوار را كم كرد
و نيم زندگان را توان نبود
تا به مرگ كافر شوند؛
رويت پتو انداخته بودي
و دلت همدرد تا
مبادا كم بياوري
زياد ياكم
هميشه آدم كم كم مي فهمد كه كم آورده!

تو، صبح سرما شكسته كوير
كنار خانه هاي خيالي از تو خالي
براي حرف هاي تكراري پار پيراري
با اين صداي زنگدار صبح بخير كلاغ ها
تو، خورشيد تا نيمه روشن از پشت كدام كوه بنفش...
دل بسته ام به گلدسته
به چندمين ترفندي كه
آخرين بغضم را...
به خدايي كه تا مناره ها بلند مي شود،
صبح تكراري از ستاره خالي را...
تو، صبح سرما شكسته
من دل به شب نبسته!
هادي خورشاهيان
زير اورست اين اطلس
چه كسي اين اطلس را برداشته
طوري محكم تكان داده
كه همه كشورها ريخته اند روي ميز؟
مارشال مك لوهان
با همه ژنرال هاي دهكده اش
موج طبل قبيله را زير و بم مي كند
و همه كشورها
زير اقيانوس ها خيس مي شوند
اين صداها كه از توي آب ها
و لابه لاي مرزها به گوش مي رسد
اين قدر هم كه فكر مي كني غريبه نيست
آقاي سرخپوست!
اجازه مي دهيد بيل تان را بردارم
و مرزهاي سرزمين مادري ام را مشخص كنم؟
(لطفاً اين جا را)
يكي با بيلش مرزها را اين طرف و آن طرف كند
به خدا من با گوش هاي خودم شنيدم
كه يكي زير اورست اين اطلس
گير كرده بود و شما را صدا مي زد
اميراكبر زاده
زنگ آخر
( زنگ آخر )
... و بچه ها رفتند
تا رسيدن به جمعه اي شيرين
[دستي آرام مي كشيد انگار شعله عمر روز را پايين!!]
شب حصاري به دور شهركشيد، لشكر خواب فتح كرد آن را
بي صداي غريو يك سرباز، بي صداي عبور يك پوتين
خواب ها تا به راه افتادند بچه ها خواب جمعه را ديدند
خواب هايي طلايي و آبي خواب هايي بدون شك رنگين
خواب الاكلنگ، سرسره، تاب، خواب روزي لبالب از خنده
خنده هايي به رنگ هر بازي مثل گل هاي تازه عطر آگين
(خواب ها رفت تا دو روز بعد، روز شنبه ، شروع يك هفته
هفته اي كه ادامه مي يابد، تارسيدن به جمعه اي شيرين)
خوابِ «آقا اجازه يادم رفت..» خواب «تكليف شب همين يك درس-
بچه ها امتحان فرداتان از كتاب و مسايل و تمرين...»
خواب هاي قشنگ و زيبا در انتظار رسيدن جمعه
جمعه اي كه نشسته در فردا (جمعه اي كه گرفته بودكمين!)
صبح جمعه معلم تقدير مشق هاي نوشته را خط زد
مدرسه  خواب بچه ها را ديد خنده هايي كه نيست بعد ازاين!

گوشه
مهمان اين گوشه : شهرام مقدسي
مسيح(۱)
فرصتي براي تقدير از دست رفته نمانده
كه برخيزم!
خواب مي بينم؛
مسيح را و
درختي كه شكوفه كرده است!
صليب را مي شناسم
و تو را
كه تا دقايق خالي
در خلسه فرو رفته اي
تنها خدا مي داند
پشت پرده هاي خوابم چه مي گذرد
تو تنها
كلاغي را به خاطر بياور
كه خبر آورد
از درختي كه خشكيد
دفتري بردار و صليبي رسم كن
مسيح چه عطر غريبي دارد!
مسيح (۲)
دست آخر نوبت من مي رسد
در دنياي معصوميت تو
تصويري دوزخي از من غنيمت است
من؛
با قاعده
بي قاعده
رأس مثلث ها را مي دزدم
و معتقدم
دنيا هميشه بيش از واقعيت معني دارد
مي خواهم كنارم باشي
در دسترس
نه دور دست!
ما
ناگزير نيستيم از مردن
وقتي مي توان جاري شد
وقتي مي توان «مسيح» شد
و با صلابت بر صليب بوسه زد!
زهير توكلي
زلزله (۱ )
ابرها ترك خوردند
باران خراب شد روي سرمان
زلزله اي آمده است؟
چيزي در چشم ستاره مي لرزد
گريه ام مي گيرد
زلزله اي خواهد آمد؟
زلزله (۲)
چه خوابي
چه ماهي
چه پروازي
چه ماهي عجيبي
خوابيده خوابيده پرتاب گشته است
به درياي خاك
از...

ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
انديشه
سياست
فرهنگ
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |