دوشنبه ۲۸ دي ۱۳۸۳
خانواده حاج همت از زندگي تا شهادت
پرچم دار بزرگ
009147.jpg
عباس اسدي
مرگ حاج علي اكبر همت پدر شهيد حاج محمد ابراهيم همت پس ا ز۸۰ سال زندگي فرصتي است تا يك بار ديگر به بهانه اي ديگر به محفل و فضاي روحاني و ملكوتي سردار جبهه  هاي دفاع از باور و وطن وارد شويم و با آنها كه روزهاي زيادي از عمر ۲۸ ساله شهيد همت را با او محشور بودند به گفت وگو بنشينيم. گفته ها و نكته هاي مادر، برادر و خواهر شهيد همت براي خانواده هاي ايراني الگويي از عشق، باور، انسان دوستي و گذشت را به دست مي دهد كه مي تواند در رفتار و كردار هر يك از ما جلوه گر شود.
زندگي نامه شهيد حاج محمد ابراهيم همت
شهيد حاج محمد ابراهيم همت در دوازدهم فروردين سال ۱۳۳۴ در شهرضا در خانواده اي متدين و مستضعف به دنيا آمد و در رحم مادر بود كه پدر و مادرش عازم كربلاي معلي و زيارت قبر سالار شهيدان شدند و مادر با تنفس شميم روحبخش كربلا عطر عاشورايي را به اين امانت الهي دميد.
محمد ابراهيم در سايه محبت هاي پدر و مادر پاكدامن، وارسته و مهربانش دوران كودكي را پشت سر گذاشت و وارد مدرسه شد، در دوران تحصيل از هوش و استعداد زيادي برخوردار بود و با موفقيت تمام دوران دبستان و دبيرستان را به پايان رساند، هنگام فراغت از تحصيل به ويژه در تعطيلات تابستاني با كار و تلاش فراوان مخارج شخصي خود را براي تحصيل به دست مي آورد و از اين راه به خانواده زحمت كش خود نيز كمك مي كرد.
پدر مرحومش از آن دوران چنين مي گويد: «اشتياق محمد ابراهيم به قرآن و فراگيري آن باعث مي شد كه از مادرش با اصرار بخواهد كه به او قرآن بياموزد و او را در حفظ سوره ها كمك كند، اين علاقه تا حدي بود كه قبل از رفتن به دبستان توانست قرائت آسماني قرآن را كاملاً فراگيرد و برخي از سوره هاي كوچك را نيز حفظ كند.»
شهيد حاج محمد ابراهيم همت پس از پايان دوران سربازي كه در لشكر توپخانه اصفهان سپري شد، شغل معلمي را برگزيد و در روستاها مشغول تدريس شد و به تعليم فرزندان اين مرز و بوم پرداخت.
شهيد همت عارفي وارسته و ايثارگر سلحشوري بود كه جز خدا به چيز ديگري نمي انديشيد و به عشق رسيدن به هدف متعالي و كسب رضاي حضرت احديت شب و روز تلاش مي كرد و سخت ترين و مشكل ترين مسئوليت نظامي را با كمال خوشرويي و اشتياق و آرامش خاطر مي پذيرفت. وي پس از شروع جنگ تحميلي به صحنه كارزار وارد شد و در طي ساليان حضور در جبهه هاي نبرد خدمات شايان توجهي از خود برجاي گذاشت و افتخارها آفريد.
شهيد حاج همت و شهيد حاج احمد متوسليان را مي توان به عنوان پايه گذاران تيپ محمد رسول الله(ص) نام برد. با شروع عمليات رمضان در منطقه شرق بصره شهيد همت فرماندهي تيپ ۲۷ حضرت رسول(ص) را برعهده گرفت و بعدها با ارتقاي اين يگان به لشكر تا زمان شهادتش در سمت فرماندهي آن انجام وظيفه كرد. پس از آن در عمليات والفجر مقدماتي بود كه شهيد حاج همت مسئوليت سپاه يازدهم قدر را كه شامل لشكر ۲۷ حضرت رسول(ص)، لشكر۳۱ عاشورا، لشكر۵ نصر و تيپ۱۰ سيد الشهدا بود برعهده گرفت.
009120.jpg
اين انسان پارسا تا آخرين لحظات حيات خود دست از دعا و نيايش برنداشت، نماز اول وقت را بر همه چيز مقدم مي شمرد و قرآن و توسل برنامه روزانه او بود، او به راستي همه چيزش را فداي انقلاب كرده بود، آن چيزي كه براي او مطرح نبود خواب و خوراك و استراحت بود. هر زمان كه براي ديدار خانواده اش به شهرضا مي رفت، در آنجا لحظه اي از گره گشايي مشكلات و گرفتاريهاي مردم بازنمي ايستاد و دائماً در انديشه انجام خدمتي به خلق الله بود.
او فرماندهي مدير و مدبر بود. بينش سياسي بعد ديگري از شخصيت والاي او به شمار مي رفت. به مسائل لبنان و فلسطين و ساير كشورهاي اسلامي زير سلطه دشمن بسيار مي انديشيد و آنچنان از اوضاع آنجا مطلع بود كه گويي ساليان درازي در آن سامان با دشمنان خدا و رسول خدا(ص) در ستيز بوده است.
شهيد همت همواره براي رعايت حقوق بسيجيان به مسئولان امر تأكيد و توصيه داشت. او كه از روحيه ايثار و استقامت كم نظيري برخوردار بود، با برخوردها و صفات اخلاقي اش در واقع معلمي نمونه و سرمشقي خوب براي پاسداران و بسيجيان بود و خود به آنچه كه مي گفت عمل مي كرد.
سردار رحيم صفوي فرماندهي سپاه در مورد شهيد همت چنين گفت: «... او انساني بود كه براي خدا كار مي كرد و اخلاص در عمل از ويژگيهاي بارز اوست. ايشان يكي از افراد درجه اولي بود كه هميشه مأموريتهاي سنگين برعهده اش قرار داشت.»
سرانجام شهيد حاج محمد ابراهيم همت در عمليات خيبر براثر اصابت تركش گلوله توپ در تاريخ ۲۴/۱۲/۶۲ به ملكوت اعلي پيوست و در كنار ارواح طيبه شهدا و همرزمان شهيدش جاي گرفت.
شهيد همت از نگاه مادر
مادر ۷۵ ساله شهيد همت و همسر مرحوم حاج علي اكبر اكنون۲۰ روز پس از مرگ همسر تنها سخني كه بر زبان مي آورد صبر و صبوري است، مي گويد: خدا صبر مي دهد، مگر داغ شهادت محمد ابراهيم داغ كمي بود اما صبورانه تحمل  كردم.
مادري از جنس سختي و صبوري و همسري از جنس عشق و دلدادگي به اهل بيت.مي گويند او از آن مادراني بود كه به جاي توجه به جسم و جان بچه  اش و به جاي آنكه در دوران بارداري خوب بنوشد و خوب بخورد تا يك بچه صحيح و سالم به دنيا بياورد، اصلاً يادش رفته بود كه نبايد در دوران بارداري كارهاي سنگين بكند، نبايد غصه زيادي بخورد، مسافرت هاي سخت و طولاني نبايد برود، اما يك روز وقتي شوهرش مشهدي علي اكبر گفت: مي خواهم بروم كربلا، دلم براي زيارت قبر آقا امام حسين(ع) پر مي كشد. وقتي اسم كربلا و امام حسين(ع) به گوش ننه نصرت خورد، دلش مثل پرنده اي شد كه در قفس زنداني اش كرده اند، پايش را كرد در يك كفش كه الا و باالله من هم بايد با تو همراه شوم.
اين ماجرا مربوط به سال ۱۳۳۴ است، آن سالها مسافرت مثل حالا آسان نبود، آن هم براي زني كه يك بچه در شكم داشت، اما از قديم گفته اند:  وقتي پاي عشق به ميان آيد، عقل راهش را مي كشد و مي رود.
آري ننه نصرت عاشق بود. او سختي راه را به همراه مشهدي علي اكبر تحمل كرد. اما وقتي به كربلا رسيد، بيماري او را از پا انداخت و تازه متوجه شد كه چه كار خطرناكي كرده است. پزشك ها پس از معاينه سري تكان داده، گفتند: بچه زنده نمي ماند، شايد هم مرده باشد، بهتر است به فكر نجات مادر بچه باشيم...
009117.jpg
پزشك ها براي ننه نصرت دارو نوشتند، آنها حرف از مرگ بچه مي زدند و به فكر نجات جان ننه نصرت بودند اما او به فكر خودش نبود، او براي نجات جان بچه فكر مي كرد.
همان جا بود كه غم عالم در دل ننه نصرت سنگيني كرد. او با دل شكسته رفت به زيارت قبر امام حسين(ع) و با گريه و زاري گفت: «آقا بچه ام، تقصيري ندارد. اين من بودم كه به عشق تو سر از پا نشناخته پا در جاده خطر گذاشتم. اگر قرار است بچه ام به خاطر عشق من بميرد چه بهتر كه من هم همراه او بميرم.»
ننه نصرت با چشمهايي پر از اشك و با دلي پر از غم به خواب رفت. در خواب بانوي بزرگواري به سراغش آمد، نوزاد پسري به آغوش ننه نصرت داد و به او الهام كرد كه اسمش را محمد ابراهيم بگذارد. ننه نصرت وقتي از خواب برخاست، اثري از درد و بيماري در خود نديد، باز هم نزد پزشك ها رفت، آنها پس از معاينه،  انگشت به دهان ماندند.
آري او همان گونه كه محمد ابراهيم را در سال ۱۳۳۴در آغوش گرفت و از شير خود تغذيه كرد؛ در سال ۱۳۶۲ با پيكر غرقه به خون او وداع گفت و ۲۱سال بعد با همسر و پدر بزرگوار محمد ابراهيم بدرود گفت و پس از۶۰سال زندگي مشترك با پدري بزرگ و صبور با حاج علي اكبر نيز وداع كرد. نصرت همت كه زندگي مشترك را با پسر عموي خويش سپري كرد درباره مرگ حاج علي اكبر همت پدر شهيد محمد ابراهيم همت مي گويد: در اين ۲۳ سال پس از شهادت محمد ابراهيم گرچه پدر شهيد در شهرضا مغازه داشت و چند سالي را با كار در مغازه سپري كرد اما دشت و مزرعه و كشت و كار جذابيت ديگري برايش داشت به همين خاطر بيشتر وقت خود را به زراعت سپري كرد. در زمستان هم با زيارتگاهي نزديك مزرعه اش كه گويا از فرزندان موسي ابن جعفر(ع) بود انس گرفته بود و بيشتر اوقات را در زيارتگاه به خواندن قرآن مي گذراند.
همسر علي اكبر همچنين مي گويد: مدتي بود كه مي گفتند تومور مغزي گرفته و سكته كرده است، در فاصله بيماري تا زمان مرگ ،بينايي اش را از دست داد و اگرچه ۸۰سال سن داشت اما هوشياري خاصي داشت و تا آخرين لحظه زندگي از فعاليت بازنايستاد.در زماني كه از دنيا رفت بسياري از دوستان و همرزمان شهيد همت همه براي تجديد ديدار با محمد ابراهيم و هم براي قدرشناسي از پدرش علي اكبر به منزل ما آمدند و به ما دلداري دادند.
بانو نصرت همت درباره وضعيت فعلي خانواده مي گويد: حبيب الله و ولي الله همين چند روز پيش عازم تهران شدند و البته در آنجا ساكن هستند و خودم نيز پاهايم درد مي كند، كليه ام هم درد گرفته و دوران درمان را سپري مي كنم، با ۷۵ سال سن تنها آرزو و خواسته من اين است كه همسرم در جوار حق تعالي با اولياء خدا محشور شود، چرا كه او براي تربيت فرزندان زحمت زيادي را متحمل شد و هميشه آرزو داشت فرزندانش براي جامعه خود مثمر ثمر باشند.
گفت وگو با برادر شهيد همت
حبيب الله همت فرزند ارشد حاج علي اكبر همت و برادر سردار شهيد حاج محمد ابراهيم همت در گفت وگو با همشهري مي گويد: خانواده ما در زمان جنگ اغلب در جبهه ها حضور داشتند به گونه اي كه يكي از خواهرهايم كه در شهرضا زندگي مي كند نيز مادر شهيد است، خواهر ديگرم آموزگار و ساكن شهر اصفهان است. يكي ديگر از برادرانم هم افتخار خدمت در سپاه پاسداران را داراست.
هيچ وقت يادم نمي رود در شهرستان شهرضا بودم كه به ما خبر دادند حاج ابراهيم در جبهه مجروح شده و در بيمارستان اهواز بستري است، البته به ذهن ما رسيد كه نكند شهيد شده است با اين وجود اين خبر را به پدر نگفتيم اما وقتي آرام آرام خبر شهادت به گوش پدرم رسيد به يكباره زمين گير شد و نتوانست تا چند ساعتي از زمين بلند شود.
بعداز شهادت شهيد همت پدرم گفت كه بايد يك بناي يادگاري براي شهيد همت ايجاد كنيم به همين خاطر حسينيه اي را در شهرضا داير كرد كه اين حسينيه سه طبقه با سه كاركرد مختلف براي آن طراحي شده است؛ در يك طبقه هيأت محمد رسول الله داير است در طبقه اي ديگر كتابخانه طراحي شده است و يك طبقه از اين حسينيه هم براي برپايي مجالس شادي و عزا پيش بيني شده است.
وي همچنين مي گويد: با وجود آنكه بيشتر وقت ها به كشاورزي اشتغال داشت و اغلب اوقات خود را در مزرعه مي گذارند اما لحظه اي از سروسامان گرفتن حسينيه شهيد همت غافل نمي شد. در مزرعه به كشت گندم، جو، ذرت و كنجد مشغول بود و در طول زندگي آنچنان بزرگوارانه برخورد كرد كه در زمان مرگش خيل بي شماري از شهروندان به مراسم تشييع جنازه اش آمدند؛ مدير كل بنياد شهيد اصفهان، فرمانده لشكر ۲۷رسول الله، تيپ بقيه الله، جامعه روحانيت شهرضا و امام جمعه شهر در مراسم حضور داشتند.
وي درباره واكنش هاي پدر پس از شهادت محمد ابراهيم همت مي گويد: يكي از ويژگي هاي پدرم اين بود كه غم ها را در درون مي ريختند و شركت در زيارت عاشورا و دعاي كميل بهانه اي بود تا اشك بريزند و خود را از غم و غصه دوري شهيد همت تخليه كنند.
شهيد همت از نگاه خواهر
مهرانگيز همت كه خود نيز احمد مروت فرزند گرامي اش را در دفاع مقدس تقديم انقلاب و نظام كرده است مي گويد: فرزندم درست در سالگرد شهادت دايي اش محمدابراهيم به شهادت رسيد. از بسيجيان فعال بود و محمدابراهيم را الگوي رفتاري خود مي دانست، تنها دلخوشي او ساخت و تكميل كردن حسينيه بود و آرزو داشت كتابخانه حسينيه هرچه زودتر داير شود كه تا آخرين لحظه عمر اين دغدغه را با خود داشت. در كنار اين مسائل لحظه اي از همسر و فرزندان شهيد همت غفلت نمي كرد. تا جايي كه تلاش كرد براي خانواده برادرم در اصفهان مسكني تهيه كند و چنين كرد. پسران شهيد همت مهدي و مصطفي را تشويق كرد درس بخوانند و آنها اكنون خوشبختانه هر دو در رشته عمران دانشگاه نجف آباد اصفهان به تحصيل مشغولند.
لبخندي از وجود
رحيم مخدومي از نويسندگان ادبيات داستاني مقاومت قصه  گونه اي از حضور ثمربخش و پراقتدار شهيد حاج محمدابراهيم همت را در صحنه هاي جنگ و دفاع مقدس قلمي كرده است كه بخش عمده اي از اين داستان واقعي و بيانگر خستگي ناپذيري سردار جبهه ها بوده است:
از همه لشكر حاج همت، تنها چند نيروي خسته و ناتوان باقي مانده. امروز، هفتمين روز عمليات خيبر است. هفت روز پيش، رزمندگان ايراني، جزاير مجنون را فتح كردند و كمر دشمن را شكستند. آنگاه دشمن هرچه در توان داشت، به كار گرفت تا جزاير را پس بگيرد، اما رزمندگان ايراني تا امروز مقاومت كرده اند.
همه جا دود و آتش است. انفجار پشت انفجار، گلوله پشت گلوله. زمين از موج انفجار مثل گهواره تكان مي خورد. آسمان جزاير را به جاي ابر، دود فراگرفته ... و هواي جزاير را به جاي اكسيژن، گاز شيميايي.
حاج همت پس از هفت شبانه روز بي خوابي، پس از هفت شبانه روز فرماندهي، حالا شده مثل خيمه اي كه ستون هايش را كشيده باشند. نه توان ايستادن دارد نه توان نشستن و نه حتي توان گوشي بي سيم به دست گرفتن.
حاج همت لب مي جنباند، اما صدايش شنيده نمي شود. لبهاي او خشك و چشمانش گود افتاده. دكتر با تأسف سري تكان داده، مي گويد: «اين طوري فايده ندارد. ما داريم دستي دستي حاج همت را به كشتن مي دهيم. حاجي بايد بستري بشود. چرا متوجه نيستيد؟ آب بدنش خشك شده، چند روزي است هيچي نخورده ...»
سيد آرام مي گويد: «خوب، يك سرم ديگر وصل كن.»
دكتر با ناراحتي مي گويد: «آخر سرم كه مشكلي را حل نمي كند. مگر انسان تا چند روز مي تواند با سرم سرپا بماند؟»
سيد كلافه مي گويد: «چاره ديگري نيست. هيچ نيرويي نمي تواند حاج همت را راضي به ترك جبهه كند.»
دكتر با نگراني مي گويد:«آخر تا كي؟»
- تا وقتي نيرو برسد.
- اگر نيرو نرسد،  چي؟
سيد بغض آلود مي گويد: «تا وقتي جان در بدن دارد.»
- خوب، به زور ببريمش عقب.
- حاجي گفته هر كسي جسم زنده مرا ببرد پشت جبهه و مرا شرمنده امام كند، مديون است ... سر پل صراط،  جلويش را مي گيرم.
دكتر كه كنجكاو شده، مي پرسد:«مگر امام چي گفته؟»
حاج همت به امام خميني(ره) فكر مي كند و كمي جان مي گيرد. سيد هنوز گوشي هاي بي سيم را جلوي دهان او گرفته. همت لب مي جنباند و حرف امام را تكرار مي كند: «جزاير بايد حفظ شود. بچه ها، حسين وار بجنگيد.»وقتي صداي همت به منطقه نبرد مخابره مي شود، نيروهاي بي رمق دوباره جان مي گيرند و همه مي گويند، نبايد حرف امام زمين بماند. نبايد حاج همت، شرمنده امام شود.
دكتر سرمي ديگر به دست حاج همت وصل مي كند. سيد با خوشحالي مي گويد: «ممنون حاجي! قربان نفس ات. بچه ها جان گرفتند. اگر تا رسيدن نيرو همين طوري با بچه ها حرف بزني، بچه ها مقاومت مي كنند. فقط كافي است صداي نفس هايت را بشنوند!»
حاج همت به حرف سيد فكر مي كند: بچه ها جان گرفتند... فقط كافي است صداي نفس هايت را بشنوند... .
حالا كه صداي نفس هاي حاج همت به بچه ها جان مي دهد، حالا كه به جز صدا چيز ديگري ندارد كه به كمك بچه ها بفرستد، چرا در اينجا نشسته است؟ چرا كاري نكند كه بچه ها، هم صدايش را بشنوند و هم خودش را از نزديك ببينند؟
سيد نمي داند چه فكرهايي در ذهن حاج همت شكل گرفته،  تنها مي داند كه حال او از لحظه پيش خيلي بهتر شده، چرا كه نيم خيز نشسته و با دقت بيشتري به عكس امام خيره شده است.
حاج همت به ياد حرف امام مي افتد، شيلنگ سرم را از دستش مي كشد و از جا برمي خيزد. سيد كه از برخاستن او خوشحال شده، ذوق زده مي پرسد: «حاجي، حالت خوب شده؟!»
دكتر كه انگشت به دهان مانده، مي گويد: «مراقبش باش نخورد زمين.»
سيد در حالي كه دست حاج همت را گرفته، با خوشحالي مي پرسد: «كجا مي خواهي بروي؟ هر كاري داري، بگو من برايت انجام بدهم.»
حاج همت از سنگر فرماندهي خارج مي شود. سيد سايه به سايه همراهي اش مي كند.
- حاجي، بايست ببينم چي شده؟
دكتر با كنجكاوي به دنبال آن دو مي رود. سيد، دست حاج همت را مي گيرد و نگه مي دارد. حاج همت، نگاه به چشمان سيد انداخته، بغض آلود مي گويد: «تو را به خدا، بگذار بروم سيد!»
سيد كه چيزي از حرف هاي او سر در نمي آورد، مي پرسد: «كجا داري مي روي؟ من نبايد بدانم؟»
مي روم خط، خدا مرا طلبيده.
چشمان سيد از تعجب و نگراني گرد مي شود: «خط! خط براي چي؟ تو فرمانده لشكري، بنشين تو سنگرت، فرماندهي كن.»
حاج همت سوار بر موتور مي شود و آن را روشن مي كند.
- كو لشكر؟ كدام لشكر؟ ما فقط يك دسته نيرو تو خط داريم. يك دسته نيرو كه فرمانده لشكر نمي خواهد. فرمانده دسته مي خواهد. فرمانده دسته هم بايد همراه دسته باشد، نه تو قرارگاه.
سيد جوابي براي حاج همت ندارد. تنها كاري كه مي تواند بكند، اين است كه دوان دوان به سنگر بازمي گردد، يك سلاح برمي دارد و عجولانه مي آيد و ترك موتور حاج همت مي نشيند. لحظه اي بعد، موتور به تاخت حركت مي كند.
لحظاتي بعد، گلوله اي آتشين در نزديكي موتور فرود مي آيد. موتور به سمتي پرتاب مي شود و حاج همت و سيد به سمتي ديگر. وقتي دود و غبار فرو مي نشيند، لكه هاي خون بر زمين جزيره نمايان مي شود.
خبر حركت حاج همت به بچه هاي خط مخابره مي شود. بچه ها ديگر سر از پا نمي شناسند. مي جنگند و پيش مي روند تا وقتي حاج همت به خط مي رسد، شرمنده او نشوند.
همه در خط مي مانند. بچه ها آن قدر مي جنگند تا خورشيد رفته رفته غروب مي كند و يك لشكر نيروي تازه نفس به خط مي آيد.
بچه ها از اين كه شرمنده حاج همت نشده اند، از اين كه حاج همت را نزد امام رو سفيد كرده و نگذاشته اند حرف امام زمين بماند، خوشحالند، اما از انتظار طاقت فرساي او سخت دلگيرند!

نگاه امروز
پيوندي جاودانه
تاريخ ايران، بزرگ مردان و شيرزنان بسياري را به خود ديده است كه هر يك در جاي خود اسوه و الگويي بزرگ و چون چراغي راهنماي نسل امروز و فرداي ما خواهند بود، اما تاريخ ۸ساله دفاع مقدس و جنگ تحميلي و رشادت ها و دلاوريهاي بزرگ مردان و فرماندهان جبهه و جنگ، فصلي برجسته از تاريخ ايران است كه مشابه آن را در گذشته اين مرزوبوم كمتر مي توان سراغ گرفت. از همين روست كه شناخت اين قطعه طلايي از تاريخ ايران و مردان و زناني كه آن را ساخته و در كوران آن ساخته شده اند مي تواند براي همه ما بويژه نسل آينده عبرت آموز و افتخارآفرين باشد. شهيد حاج محمدابراهيم همت از جمله چنين افتخارآفريناني است كه در بلنداي تاريخ سراسر حماسه دفاع مقدس قرار گرفته است.عشق به ميهن و دفاع از كيان ايران اسلامي در كنار عدالت خواهي، مردم نوازي و عشق به محرومين و مستضعفين و نيز آزادگي،از شهيد همت الگويي همه جانبه ساخت كه در هميشه تاريخ ايران جاودانه خواهد ماند چرا كه او از تبار راست قامتان جاودانه تاريخ است.
***
پدر هم به مانند پسر اوج گرفت و جاودانه شد.
حاج علي اكبر همت پدر شهيد حاج محمد ابراهيم همت «بزرگ پرچمدار، بزرگ فرمانده و بزرگ دلاور جبهه هاي دفاع و ستيز با دشمن زبون» پس از ۲۳ سال جدايي و از فرزند و دغدغه زنده نگهداشتن ياد او، در نخستين روزهاي سرد زمستان گرماي وجود روحبخش خود را از خانواده دريغ داشت وچنين بود كه آغوش آرام خاك دهان گشود و پدر را به پسر پيوند زد، پيوندي جاودانه كه بار ديگر دوستان و همفكران و همرزمان شهيد محمد ابراهيم همت را به روزهاي سرافرازي و سربلندي آن سردار جنگ برد. حسرت آن فضاهاي اخلاقي، يكتايي، فداكاري، ايثارگري، دشمن ستيزي، آزاديخواهي، دين باوري، نوعدوستي، دگرخواهي و رفتارهاي مهربانانه و صميمانه را زنده ساخت و پيام داد، تلاش و تكاپو براي آنها كه دل در گرو خدمت و تلاش صادقانه دارند هميشه فراهم و با همين نگره يادمان هاي شهيد محمد ابراهيم همت، مهدي و مصطفي از پشت ميز دانشگاه با درس و بحث و دانش اندوزي و توليد علم و با پافشاري بر آموختن مي آموزانند: آن روزها پدران ما با عشق و اخلاص سر باختند تا ما امروز با آرامش و طمأنينه در كانون هاي كار و تلاش، درس و تحصيل و مدرسه و دانشگاه با رضايت خالق، آرامش مخلوق را پديد آوريم و بدانيم كه امروز نيز حضوري ديگر رخ نموده است.
اگر تلاش تازه همراه با افزايش عيار انسان دوستي، دين باوري و خودباوري باشد همان را مي آفريند كه شهيد همت و سرداران سپاه اسلام در پي اش بودند.

اجتماعي
اقتصاد
انديشه
سياست
سينما
علم
ورزش
|  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  سينما  |  علم  |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |