عشق فيلم
نيما رسول زاده
عشق فيلم داريم تا عشق فيلم، يكي عاشق فيلم هندي و باليوود و ستاره هاي رنگارنگ اش است، يكي ديگر عشق هاليوود و بيگ پروداكشن هايش است و شب را با خيال آزاد كردن دنيا و كشتن آدم بدها مي خوابد...
انواع وطني اش بامزه تر و قابل درك تر هستند، امروزش را نمي دانم اما روزگاري كه من هم سرم پر بود از سوداي سينما و بدون توجه به حواشي محو پرده نقره اي مي شدم و با قهرمان همذات پنداري مي كردم و خلاصه عشق فيلم بودم، عشق فيلم بودن كمي تا قسمتي فحش بود! فحش كه نه، نوعي تحقير؛ خيلي سخت بود خودت را از آن وادي بكشي بيرون و نزديك تر شوي به صنعت ـ هنر سرگرمي سازي كشور، آنقدر كه ديگر عشق فيلم صدايت نكنند و من نمي دانم چرا فكر مي كردم براي رسيدن به اين مقصد راهم از صف هاي جشنواره مي گذرد.
براي اين كه عشق فيلم نباشي، حداقل بايد عشق فيلمساز باشي! جمله زياد دقيقي نيست اما به هرحال بهمن ماه سال ۷۵ براي من اين جمله درست ترين و دقيق ترين تحليل دنيا بود و خب ميان تمام فيلم هايي كه ديده بودم و آنهايي كه خوانده بودمشان، انتخاب فيلمساز مورد علاقه، كار راحتي بود.
«فيلم خواندن» هم براي نسل من اصطلاح آشنايي است، نسل من خيلي از فيلم هاي مطرح دنيا و ايران را نديده بود و امكان ديدنش را نداشت، پس تنها راه ارتباطي مان با يك شاهكار معركه فيلمسازي كه روزي روزگاري روي پرده نقره اي جان گرفته بود، مي شد نوشته يك نويسنده سينمايي كه به خاطر سنش آن را تماشا كرده بود و حالا با يك واسطه، كاغذ و سرب، لذت ديدن فيلم را به ما منتقل مي كرد.
خب، به نظرم خيلي طبيعي است كه بشنويد انتخابم داريوش مهرجويي بود. سؤال ندارد، كسي كه عادت به فيلم خواندن و فيلم ديدن داشته باشد، اگر از فيلم مهرجويي لذت نبرد، اذيت هم نمي شود. من عاشق كار او بودم، بدون هيچ توضيحي.
گرچه انتخاب او به عنوان فيلمساز مورد علاقه ام زياد عمدي و در جهت دورشدن از كلمه عشق فيلم نبود اما بعداً فهميدم اين كه كارگردان مورد علاقه ات مهرجويي باشد خيلي بيشتر كمك مي كند به اين كه بفهمند عشق فيلم نيستي، اگر هم هستي از نوع انتلكتوئل اش هستي!
اين را نوشته يكي از نويسندگان سينمايي مي گفت كه همان سال ها در ماهنامه سينمايي فيلم نوشت : اين روزها، سه تارزدن و پينك فلويد گوش دادن و برگمان و مهرجويي ديدن، شده ويژگي روشنفكري! (نقل به مضمون است البته).
قبول كنيد خود فيلم هم مهم است، خيلي پيش مي آيد كه آدم از فيلمسازي كه دوستش دارد رودست بخورد و فيلم متفاوت ببيند، مهرجويي يك بار با «ميكس» به من يكي بدجوري رودست زد، فيلمش را دوست نداشتم اما خب تابلو بود كه فيلم، فيلم مهرجويي است.
حالا فكرش را بكنيد، بدون اين كه كسي از اهل خانه ( طبيعتاً منظورم پدر و مادر است) خبر داشته باشد درس و مدرسه را پيچانده اي و راه افتادي طرف صف جشنواره كه چي؟ كه فيلم ببيني، يك فيلم از داريوش مهرجويي، تازه از اول صبح تا آخر شب بايستي توي صف و توي آن سرما و با هم قطارانت تحليل صد من يك غاز فيلم هاي ديده و نديده را بكني...آخ چه لذتي داشت اين فاصله گرفتن از اصطلاح لعنتي عشق فيلم!
«ليلا»... مهرجويي، ليلا حاتمي، علي مصفا...يك عاشقانه آرام، نسلي كه عشق مي ورزد، مستاصل مي شود، مبارزه مي كند، عصيان مي كند و باز مي گردد به همان عاشقانه آرام.
ليلا فيلم من بود، فيلم همكلاسي ام كه روز قبل از من فيلم را ديد و من را بي تابم كرد براي ديدنش، فيلم ما كه به خاطر همين موضوع سال ها است كه با هم رفيقيم. براي همين باتوم خوردن و توي صف ايستادن و خسته شدن و هل دادن و... هيچ كدام از اينها را يادم نمي آيد.
روزهاي نوستالژيك و قهوه اي ـ خاكستري جشنواره براي من عشق به فيلمي است كه مجذوبم كرد و رفاقت با دوستي كه حالا نيمه ديگرم است.
از صف هاي جشنواره همين را يادم مانده آقاي سردبير، من يك عشق فيلم ام، همين و بس.
براي پرويز دوايي كه كلامش فريم به فريم در قلبمان حك شده.
عكس هاي ماندگار
خسرو نقيبي
۱
سال گذشته نمايش يكي از فيلم هاي بخش مسابقه را در سالن مطبوعات از دست دادم. اين اصلي ترين دليلي بود كه بعد از دو سه سال خوش نشيني در سالن رسانه هاي گروهي مجبور شدم ساعتي در صف سينماي عمومي بايستم، اما نكته اين جا بود كه صفي وجود نداشت. يك ساعت مانده به شروع نمايش فيلم از گيشه خلوت سينما عصر جديد بليت خريدم و چهل و پنج دقيقه اي هم مقابل ورودي سينما ايستادم تا بتوانم وارد سالن شوم. فيلم را در سالني نيمه پر تماشا كردم و وقتي بيرون آمدم نه به فيلم، كه به روزهايي فكر مي كردم كه در هجوم باتوم و جمعيت، فيلم هايي را به نظاره مي نشستيم كه قرار بود چند ماه ديگر به شكل گسترده تر در سالن هاي شهر اكران شوند. شوق اول بودن، گويي ديگر خريدار چنداني ندارد.
۲
درست يادم نيست چه سالي و كدام جشنواره، اما همان روزهايي كه تازه توانسته بودم اجازه تنها رفتن به سينما را از خانواده بگيرم، براي اولين بار لذت ايستادن در صف را تجربه كردم. لذتي كه آن روزها نام ديگري داشت؛ مصيبت لرز در سرماي بهمن ماه تهران كه گاه برف و باراني را هم چاشني خود داشت، آن روزها تنها به يك شكل خستگي از بدن هاي زدوده مي شد و آن جذابيت ديدن فيلم فلان كارگردان مطرح در كنار خودش در اولين نمايش عمومي بود. اگر هم فيلم خوب شده بود كه ديگر هيچ چيز بدي در دنيا وجود نداشت. مزه ضيافت جشنواره كه يازده روزي جايگزين همه زندگي مي شد، تا جشنواره بعدي هم از ياد نمي رفت. تا روزي كه همه چيز از ابتدا شكل مي گرفت، روز از نو، روزي از نو ...
۳
هيچ كدام از فيلم هاي جشنوار شانزدهم فجر را نديدم. علتش هم چندان به دلخواه من برنمي گشت. روز پيش از شروع جشنواره برنامه را گرفتم و مثل هميشه جدولي را ترسيم كردم كه مي گفت چه روزي در چه سينمايي بايد فيلم ها را ببينم اما يك مريضي سخت در همان شب نخست كه تا پايان بهمن به طول انجاميد، همه آن عيش روز اول و برنامه ريزي ها را خراب كرد. اين شايد نخستين تصويري است كه از جشنواره در ذهنم نقش مي بندد اما سال هاي بعد خيلي چيزها را عوض كرد. سينما همپاي روحيه ما تغيير مي كرد. نسل من در خيلي از جنبه هاي سينما حضور پيدا كرد و سينما را شكل خودش كرد اما بودند كساني هم چون من كه تصوير ايده آ لشان را در نسل هاي قبل يافتند. سينماي شعار، تزوير و ريا كه از روحيه نسل خودم مي آمد، هميشه در برابر سينماي ناب و تصاويري بي نظير ثبت شده به دوربين سينماگران قديمي تر كم مي آورد و همان جا در ميان اين فيلم ديدن ها بود كه توانستيم سينماي مجبوبمان را پيدا كنيم. هيچ لذتي بالاتر از كشف و شهود شخصي نيست و پيدا كردن فيلمسازي كه بتواني براي فيلمش اشك بريزي، حتي بالاتر از آن لذت اوليه است.
۴
يك تصوير ديگر هم از جشنواره نوزدهم ثبت شده؛ يك تصوير كه نه ... تصاوير متعددي كه لوكيشن هاي آنها مشترك است. خيابان هاي مقابل سالن هاي سينما و جماعت كنجكاوي كه گويي به گروهي ديوانه نگاه مي كنند كه زندگي شان در سينما خلاصه مي شود. ميان آن تصويرها اما يك عكس برايم شاخص تر از ديگر تصاوير ذهني است. عكس جواني همسن و سال خودمان كه هميشه با حسرت نگاهش مي كردم. كسي كه از روي يك عادت ديرينه هر سال با گروه رفقايش در نخستين رديف صف هاي طويل فيلم هاي مطرح بود و حتي اگر سينماها تنها سي چهل بليت هم مي فروختند ـ كه معمولاً چنين مي كردند ـ او و دوستانش مي توانستند فيلم ها را ببينند و ما كه كمي عقب تر بوديم نه. امروز او هم سينمايي نويس است و من هم و هر دو به دور از هياهو جشنواره را در محيط راحت سينماي رسانه هاي گروهي سپري مي كنيم اما فكر مي كنم آن خاطره ها ماندگارتر از هر تصوير تازه اي هستند. عكس هاي ثبت شده در ذهن ما از روزهاي جشنواره هم گنجينه نوستالژي هاي ما را شكل مي دهد. نوستالژي هايي كه در اين سن و سال شمارشان چندان هم زياد نيست.
صف طويل خاكستري
سعيد مروتي
از سال اول دبيرستان تماشاگر جشنواره اي شدم. فكر مي كنم جشنواره هشتم بود. با اين كه جزو شاگردان ممتاز بودم، از مدرسه فرار مي كردم و به ديدن فيلم هاي جشنواره مي رفتم و اينها همه تقصير مجله فيلم بود. يك روزنامه ديواري سينمايي هم درمي آوردم كه روزانه بود و تمام مطالبش را هم خودم مي نوشتم. برنامه جشنواره را هم با خواهش و تمنا از مدير مدرسه و با استفاده از موقعيتي كه به عنوان دانش آموز درسخوان پيش او داشتم، روي تابلوي اعلانات مدرسه نصب مي كردم. هرچند بين بچه هاي مدرسه كسي پايه جشنواره نبود يا اگر هم بود من نمي شناختمش.
تك و تنها و بدون هيچ دوست و رفيقي در سرماي سخت آن سال ها (كه خيلي سردتر از زمستان هاي الان بود) در صف هاي طولاني مي ايستادم و با آدم بزرگ ها درباره سينما حرف مي زدم. آنجا بود كه فهميدم صحبت كردن درباره سينما يكي از لذت بخش ترين كارهاي دنياست. در صف هاي جشنواره چيزهايي آموختم كه بعيد مي دانم بشود آنها را جاي ديگري ياد گرفت.
در همين صف ها بود كه كيميايي برايم جدي شد. «دندان مار» را در همين جشنواره ديدم و شيفته كيميايي شدم. پيش از آن از كيميايي فقط «تيغ و ابريشم» و «سرب» را ديده بودم كه از دومي بدم نيامده بود. رفتم و از روبه روي دانشگاه، كتاب قوكاسيان درباره كيميايي را خريدم. دوشبه تمامش را خواندم و عاشق فيلم هاي نديده كيميايي شدم. يك سال بعد وقتي كه «قيصر» را ديدم، حس كردم ديدن قيصر مهم ترين اتفاقي سينمايي است كه مي تواند در زندگي براي يك نفر بيفتد. كمي بعد با ديدن «گوزن ها» نظرم عوض شد.
در سال هاي آخر دبيرستان يك «كيميايي باز» حرفه اي شده بودم و توانستم چند نفر از دوستان نزديكم را هم با خودم همراه كنم و مگر ممكن بود كسي با من بگردد و شيفته كيميايي نشود. اين كار را چنان انجام مي دادم كه بعضي از دوستانم كاتوليك تر از پاپ شده بودند و كسي جرات نمي كرد در مقابلشان از «تيغ و ابريشم» هم بدگويي كند.
اما در آن سال ها اين مخملباف بود كه روح زمانه بود نه كيميايي. در جشنواره نهم، «گروهبان» كيميايي (با همه ارزش هايش) تحت تاثير جنجال هاي دو فيلم مخملباف گم شد.
هرچند كيميايي هنوز تا حد زيادي جايگاه منحصر به فردش را حفظ كرده بود. در جشنواره يازدهم، روزي كه قرار بود «ردپاي گرگ» به نمايش درآيد، ساعت شش صبح خودم را به سينما آفريقا رساندم. جلويم فقط بيست، سي نفر بودند كه بيشترشان شب را كنار سينما به صبح رسانده بودند. ساعت يك كه دوستم مسعود از مدرسه آمد جلويم بيشتر از صد نفر ايستاده بودند. در اين فاصله با حسين آرياني كه بعدها نامش را در بخش قاعده بازي مجله فيلم ديدم، گرم گرفته بودم و داشتيم درباره «دندان مار» حرف مي زديم. وقتي ساعت به نزديكي هاي شش رسيد جايي كه ما ايستاده بوديم (كوچه جنب سينما آفريقا) چنان ازدحامي شده بود كه ديگر نمي شد نفس كشيد. بليت فروشي كه شروع شد جمعيت به سمت گيشه هجوم آوردند و كمي بعد درب شيشه اي سينما را شكستند و با بليت و بدون بليت به داخل سينما هجوم بردند. نيروي انتظامي جمعيت مقابل سينما را متفرق كرد كه ما هم جزو آنها بوديم. ماهايي كه ساعت ها به عشق ديدن فيلم تازه كيميايي در صف ايستاده بوديم. هنوز كه هنوز است حسرت اين كه «ردپاي گرگ» را در جشنواره نديدم را در سينه دارم. به خصوص اين كه فيلم با تاخيري دوساله بر پرده آمد و مقداري هم دچار جرح و تعديل شد.
سال ها گذشت وقتي جشنواره چهاردهم برگزار مي شد ما هم به جرگه سينمايي نويس ها پيوسته بوديم. حالا مي شد فيلم تازه كيميايي را با خيال راحت و بدون استرس و ترس از نرسيدن بليت و ساعت ها صف ايستادن تماشا كرد. هرچند هرگز لذت آن لحظه اي كه پس از چند ساعت در سرما ايستادن وارد سالن گرم سينما مي شدم؛ تكرار نشد. ضمن اين كه آن صف ها هم چندسالي است كه ديگر نه خيلي طولاني مي شود و نه حال و هواي سابق را دارد.
نسل امروز مي تواند جديدترين فيلم هاي روز دنيا را ببيند و ديگر جشنواره فجر آنقدر كه براي ما مهم بود برايش اهميت ندارد. نسل ما هم كه تنگناي زندگي چنان خردش كرده كه كمتر به ياد جشنواره مي افتد.
نوستالژي هاي بهمن
مهدي طاهباز
از ماه بهمن طي سال هايي كه از عمر سپري كرده ام همواره خاطره اي خوش به ياد دارم. دهه مياني بهمن روزهاي خوشي از دوران درس و مدرسه را به يادم مي آورد. روزهايي كه وقتي در مدرسه بوديم به تزيين كلاس و راهرو مي پرداختيم و تمرين سرود و تئاتر مي كرديم. وقتي هم به خانه مي رفتيم به تماشاي چاق و لاغر مي نشستيم و از معدود برنامه هاي قابل ديدن تلويزيون لذت مي برديم. از شنيدن «ايران ايران» رضا رويگري دچار حسي خاص مي شديم و ...
اما در سال هاي مياني عمري كه تا كنون پشت سر گذاشته ام با چيزي آشنا شدم كه لذت ماه بهمن را برايم بيشتر كرد.
دي ۱۳۸۳
اواسط دي ماه است. بازهم بازي هميشگي آغاز شده. فلان فيلم به جشنواره مي رسد. فلان فيلم نمي رسد. باز هم سر هم كردن ليست فيلم هاي توليد شده طي يك سال و حدس زدن فيلم هاي مسابقه.
كاري كه حدود ده سال است ادامه دارد و اميدوارم با همان شور و شوق گذشته در آينده نيز تكرار شود.
بهمن ۱۳۷۳
سال آخر راهنمايي بود كه با جشنواره آشنا شدم. توسط ويژه نامه اي كه يكي از روزنامه ها براي جشنواره منتشر كرده بود و پدرم به خانه آورده بود. تصور درستي از جشنواره نداشتم. تعداد زيادي فيلم كه طي يك دهه هر روز در چند سينما نمايش داده مي شوند و صف هاي طول و درازي كه مقابل سينماها تشكيل مي شود. البته ديدن اين صف ها آدم را بيشتر براي تماشاي فيلم و سر در آوردن از راز جشنواره ترغيب مي كرد. رازي كه هم تماشاگر در پي آن است و هم فيلمساز. براي فرو نشاندن حس كنجكاوي به سينما آفريقا رفتم. فيلم «ترانزيت» را نمايش مي داد. بدون هيچ پيش زمينه اي و پس از ايستادن در صفي طويل به يمن تعداد زياد صندلي هاي سينما و ظرفيت آن، بليت به دست وارد سالن تاريك شدم. حاصل اولين ديدار تجربه يك حس غريب بود كه بعدها حسي قريب شد.
اسفند ۷۴
اولين سال دوران دبيرستان است. در پي تجديد ديدار با جشنواره هستم. همدمم در اين روزها يكي از همكلاسي هاست كه پدرش فيلمبردار سينماست. جشنواره رفتن و فيلم ديدن براي او به سان انجام يك وظيفه خانوادگي است و براي من تكرار يك تجربه دوست داشتني و چشيدن مزه اي جديد. هر چند كه علاقه زيادي به تماشاي هر چه بيشتر فيلم ها دارم اما فقط فرصت چهار پنج ديدار نصيبم مي شود و براي اولين بار طعم حسرت را در جشنواره مي چشم.
بهمن ۷۵
سال دوم دبيرستان هستم. جشنواره پانزدهم در راه است. يك نفر ديگر نيز به جمع دو نفره ما اضافه شده. با اين كه در روزها و ماههاي گذشته ارتباط چنداني با او نداشته ام اما در روزهاي مانده به جشنواره حس مشتركي ما را به هم نزديك مي كند. شباهت هاي زيادي بين او و خودم احساس مي كنم. بازي با اسامي فيلم ها آغاز مي شود. او هم مثل من يك ليست بلند بالا در دست دارد. جشنواره باعث شكل گيري يك دوستي مي شود. رابطه اي كه سال هاي سال به يمن جشنواره ادامه خواهد داشت.
بهمن ۸۳
هنوز هم با همان دوست در چنين روزهايي فقط راجع به جشنواره حرف مي زنيم و خاطره سال هاي گذشته را مرور مي كنيم: ايستادن در صف پيش فروش بليت در سينما فرهنگ، سر زدن به سينماها در شب آغاز جشنواره براي خريد برنامه جشنواره، طي كردن مسافت سينماهاي جشنواره در روزهاي سرد زمستاني و ...
طي اين سال ها نگران بوده ام كه نكند روزي برسد و من ديگر شور و شوقي براي رفتن به جشنواره و فيلم ديدن نداشته باشم. نكند مشغله زندگي و كار اجازه ندهد كه با سينماها در جشنواره تجديد ديدار كنم. نكند كه ...
خوشبختانه فعلاً رفتن به جشنواره و ديدن فيلم در آن تبديل به بخشي از مشغله زندگي ام شده و چه مشغله اي بهتر از اين.
قرارداد نانوشته
سامان سيف اللهي
انگار قراردادي نانوشته بود ديدن دوستاني كه فقط و فقط در سال ۱۰ روز مي ديديشان... بدون اين كه در طول سال خبر داشته باشند مرده اي يا زنده برايت جا نگه مي داشتند؛ پاتوق: سينما صحرا.
اگر براي فيلمي صف نمي ايستادي انگار نه انگار داري در جشنواره فيلم مي بيني... اصلاً جشنواره بود و صف و بحث هايي كه فكر مي كرديم كارشناسانه ترين بحث دنياست و حتي تمام آن بحث هايي كه مي دانستيم عوامانه ترين و صد من يه غازترين ديالوگ هاي موجود است!
خيلي عقب نمي رويم... هفت ـ هشت سال پيش... تمام مزه جشنواره به همين بود كه از ساعت هشت صبح براي ديدن فيلم «ليلا» در صف بايستي و با هزار ترفند خودت را در نزديكي هاي گيشه جا كني و دست آخر ساعت سه بعدازظهر بليت بهت نرسد... آه!
چرا آه مي كشي؟ سانس فوق العاده را كه از آدم نگرفته اند؛ «فيلم ساعت يك بامداد در همين سينما نمايش داده مي شود!»
پس چرا صف تكان نمي خورد؟ چرا كسي نمي رود دنبال كار و زندگيش؟ تازه هرچه به عصر نزديك مي شويم صف چاق تر مي شود... بله، چاق تر و قد بلندتر! ديگر پليس بايد بيايد و امنيت را برقرار كند والا ممكن است ساختمان سينما پايين بريزد از ازدحام جمعيت و بعضاً شيطنت هايي كه حاصل پخش مستقيم بازي پرسپوليس و فولاد است و طنين صداي يك راديو و موج كوچك كه جو دم سينما را به جو استاديوم تبديل كرده است.
وقتي ماموران نيروي انتظامي با مهرباني و حرف يا خشونت و باتوم حاضران را در يك رديف جاي مي دهند، شرمنده همه آنهايي مي شوي كه شب قبل را دم در سينما خوابيده بودند!
آخر ممكن است در اين گير و دار جاي تو دقيقاً. بيفتد دم دم گيشه!
اما نكته جالب تر اين جاست كه با همه شانسي كه معلوم نيست از كجا آورده اي باز هم ساعت يك بامداد مجبوري روي پله ها بنشيني و فيلم را ببيني! ولي مي ارزد... به همه دردسرهايش ... به همه خستگي اش ...
جشنواره است و صف هاي نجومي اش ديگر.
۱۰ روز مثل برق و باد مي گذرد و تو بيشتر از ۴۰-۳۰ فيلم ديده اي ... سال بعد هم همان آدم ها را كه در آن ۱۰ روز بيشتر از اعضاي خانواده ات ديده ا ي شان مي بيني... همان هايي كه صبح را با آنها به شب رساندي و فيلم مهرجويي را ديدي و نصف شب راجع به آن بحث كردي... سال بعدش هم ... قرارداد نانوشته امضا شده است.
افرادي كه در سال هاي اخير براي ديدن فيلم به سينماهاي جشنواره مي روند شايد ديگر صفي نبينند و براي ديدن فيلم مورد علاقه شان لازم نباشد در صف بايستند؛ لااقل صف هاي آنچناني. شايد خود من هم همين طور باشم... اما با ور كنيد فيلمي كه بعد از ۱۰ ساعت صف ايستادن مي بيني مزه اي ديگر دارد، با مزه اي كه حاضري كارتت را در جيب پالتويت پنهان كني و صدايش را در نياوري كه اصلاً چنين چيزي وجود دارد تا مبادا لذت صف ايستادن كمرنگ شود.
مي دانم الان فيلم ديدن در جشنواره راحت تر شده است اما آقاي محترم چرا صف را به هم مي زني؟!
كدام نوستالژي
مجتبي محمودي*
برخي از ماها (منظورم خودم هستم) هنوز غوره نشده مويز شده ايم. مويز شدنمان هم زماني نمود عيني مي يابد كه دوستي به تو (يعني من) زنگ مي زند و مي خواهد مطلبي نوستالژيك در باب جشنواره فيلم فجر بنگاري. همين ابتدا قبل از اين كه بخواهم مطلب نوستالژيك خودم را بنويسم به چند نكته اشاره مي كنم بعد مويز شدنم را توضيح خواهم داد.
اول اين كه من اساساً هيچ نسبتي با سينما و فيلم و از اينجور چيزها كه گاهي تمسك به آن اسباب روشنفكر بودن بعضي از ماهاست ندارم. البته نه اين كه از روشنفكر بودن يا سينماگرشدن و تماشاي فيلم بدم بيايد بلكه به دليل اين كه آدم ناتواني هستم و سطح شعورم به اينجور كارهاي عاليه نمي رسد و تنها از بد حادثه و شايد خوش آن و لطف يكي از دوستان و پارتي بازي سه چهار سال اخير كارتي را دريافت كرده ام كه توسط آن مجوز ورود به سينماي اهالي مطبوعات را يافته ام. حال بگذريم از اين كه سينما رفتن اين سال ها به مناسبت جشنواره فيلم فجر اسباب انزجار و ناراحتي منزل گرامي شده است.
دوم اين كه گمان كنم پرويز دوايي منتقد دور از وطن اولين نفري بوده كه تخم لق مطلب نوستالژيك را در دهان ما نوستالژيك نويس ها شكسته باشد. البته اگر اشتباه مي كنم شما به بزرگي خودتان در ذهنتان تصحيح بفرماييد. غرضم اين است كه بگويم نوشتن خاطرات نوستالژيك قطعاً از سوي برخي افراد كه انگور شدنشان قطعي شده نه تنها بي مورد نيست بلكه براي خواننده سرشار از لطف و هيجان است.
اما هنوز اين كه بخش اعظمي از ما كه تواتر در روزنامه هاي شهر يا هر نشريه ديگر حتي به اندازه تعداد دوستانمان هم نيست و نوشتن از اين كه يادش به خير، پنج سال پيش با فلان كسك توي صف سينما زير برف و باران مي ايستاديم تا شايد بليت جشنواره گير بياوريم نه تنها براي خوانندگان هيچ لطفي ندارد بلكه مصداق غوره بودن خودمان است.
سوم اين كه من در تمام عمر ۳۱ ساله ام حتي يك بار هم براي دريافت بليت هيچ جشنواره ايي نه تنها صف نايستاده ام بلكه تا همين پنج سال پيش هم اصلاً نمي دانستم جشنواره فيلم فجر چيست؟ اصلاً چرا جشنواره گفتم حتي سينما هم نرفته بودم اولين باري كه به صورت جدي يك فيلم را تماشا كردم زماني بود كه در كلاس هاي مركز تحقيقات و مطالعات رسانه هاي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي از سوي مجله دنياي سخن شركت مي كردم و با فردي آشنا شدم كه پس از اولين گفت و گوي كوتاهم با او فيلم دندان مار را معرفي كرد كه حتماً ببينم. توصيه او كه در حال حاضر يكي از صميمي ترين دوستانم است موجب شد تا براي اولين بار ۵۰ تومان بي زبان را بابت اجاره فيلم از كلوپ بدهم و فيلم دندان مار را ببينم. از فيلم خوشم نيامد و فرداي آن روز بي هيچ رودربايستي به او گفتم: «فلاني فيلمي كه معرفي كردي ديدم اما به نظر خيلي بي خود بود مخصوصاً وقتي كه شخصيت اول خود فيلم با ورود شخصيت زن فيلم لامپ را مي چرخاند و اتاق روشن مي شود.» بعدها همين كه ديگر دوستي بينمان مسجل شده است برايم تعريف مي كرد: «وقتي تو يك چنين چيزي درباره فيلم دندان مار گفتي با خودم گفتن يارو خيلي عشق كيميايي؟
در آخر اين كه هر چقدر تلاش كردم تا مطلبم نوستالژيك شود فايده نداشت فقط همين را بگويم كه چند شب پيش دوباره دوستم به من زنگ زد و گفت: «عكست را بفرست تا برات كارت بگيرم.» من هم خوشحال شدم به اين فكر كردم شايد سه سال ديگر نوشتن همين چيزها بدك نباشد سرتان را درد آوردم، عزت زياد.
* روزنامه نگار حوزه اقتصادي