|
|
|
|
|
۳۰ ژانويه سالروز ترور مهاتما گاندي
روحي بزرگ در قالبي كوچك
گاندي بيشتر نفوذ خود را مديون اين واقعيت است كه در نظر بسياري از مردم هند مردي مقدس بود با اين همه گاندي را بايد يك آزاديخواه دانست كسي كه در تمام عمر براي آزادي مبارزه كرد اما نه مبارزه مسلحانه او بيش از هر چيز خود را خدمتگزار مي دانست
|
|
فرشاد كوشا
در سال ۱۹۷۰ در روزهاي پر هيجان و عصبي پيش از فرا رسيدن باران هاي موسمي دسته هاي تروريست ناگزاليت به خيابان هاي كلكته ريختند. اتوبوس ها را سوزاندند، ماموران پليس و آموزگاران مدارس را كشتند، سينماهايي را كه در آنها فيلم هاي ضد چيني نمايش داده مي شد ويران كردند، مراكز ادارات و نمايندگي هاي آمريكايي و دفاتر دانشگاه را غارت كردند. اما مهم ترين هدف حملات و يورش هاي آنها مراكز گاندي گرايي بود كه براي بهبود زندگي شهري فعاليت مي كردند. كتابها و نوشته هاي گاندي به آتش كشيده شد و تصاويرش را پاره كردند. ميلتون نوشته است كه نابود كردن يك كتاب نوعي قتل نفس است و اعمال ناگزاليت ها در سال ۱۹۷۰ به ياد آورد كه بيش از بيست سال پيش از آن، نويسنده اين كتابهايي كه اكنون در آتش مي سوخت، خود به دست گروه ديگري از متعصبان مذهبي كشته شد كه دل به تصوري تنگ نظرانه از آينده اي مطلوب بسته بودند. كساني كه در سي ام ژانويه ۱۹۴۸ گاندي را كشتند تروريست هاي هندويي بودند كه با اصرار گاندي بر اينكه در هند آزاد شده، پيروان همه مذاهب بايد از نظر عدالت و حقوق يكسان باشند، مخالفت داشتند»(۱)
گاندي، در ذهن عامه مردم هند قهرمان بزرگ فرهنگ گذشته هند در دوران اخير است. مردي كه در صداقت وسواس داشت و تواضع نمايانش چنان بود كه حتي عنوان مهاتما (روح بزرگ) را كه ناخواسته از سوي رابيندرانات تاگور به او داده شد بود خوش نداشت.
«چشمان آرام و كدر، كوتاه قد و ضعيف الجثه، با صورت لاغر و گوش هاي بزرگ برگشته، شب كلاهي سفيد بر سر و جامه سفيدي از پارچه خشن در بر، پابرهنه، غذايش برنج است و ميوه و به جز آب نمي آشامد. روي زمين مي خوابد. كم مي خوابد و دايم كار مي كند. گويي جسمش به حساب نمي آيد. در برخورد اول هيچ چيز در او جلب توجه نمي كند مگر حالت صبري عظيم و عشقي بزرگ. به سادگي كودكان است و حتي با رقيبان خود نيز مهربان و مودب. صميميتي بي شائبه دارد. با فروتني تمام به انتقاد از خود مي پردازد و به قدري وسواسي است كه شكاك به نظر مي رسد و گويي با خود مي گويد من اشتباه كرده ام. هيچ سياستي در كارش نيست.»(۲)
اينها توصيفات رومن رولان از گاندي است. رولان در زمان حيات گاندي كتابي منتشر مي كند و در آن به زندگي و افكار گاندي مي پردازد و بعد از بيان برخي خصوصيات و ويژگي هاي او از كوره درمي رود و مي گويد: «اين است مردي كه سيصد ميليون انسان را برانگيخته و امپراتوري بريتانيا را متزلزل ساخته و در سياست بشري نيرومندترين جنبشي را كه از قريب دوهزار سال پيش به اين سو واقع شده به وجود آورده است.»
«موهنداس كرمچندگاندهي» در كشور نيمه مستقل كوچكي واقع در شمال غربي هندوستان در شهر پوربندر در كنار درياي عمان در اكتبر ۱۸۶۹ به دنيا آمد. پدر بزرگ و پدرش هر دو نخست وزير بودند كه به جرم استقلال راي مجبور به فرار شدند. تربيت اوليه گاندي به برهمني محول شد كه متون «ويشنو» را به او آموخت. اما خودش بعدها ناراحت بود از اين كه هيچ وقت نتوانسته است يك دانشمند بزرگ در زبان سانسكريت شود و همين خود، انگيزه يكي از كينه هاي وي نسبت به تربيت انگليسي اش شد كه او را از دست يافتن به گنجينه هاي زبان خود محروم ساخته بود. گاندي تا هفت سالگي در مدرسه ابتدايي پوربندر و سپس در مدرسه ملي «راجكوت» تحصيل كرد. خودش درباره آن سال ها مي نويسد: «بسيار خجول بودم و از معاشرت با ديگران پرهيز داشتم. كتابهايم و درسهايم تنها رفقايم بودند. كار روزانه ام آن بود كه درست اول وقت كلاس ها به مدرسه بروم و بلافاصله پس از پايان درس ها با سرعت به منزل بازگردم. درواقع من با عجله به سوي خانه مي دويدم زيرا تحمل حرف زدن با هيچ كس را نداشتم. حتي مي ترسيدم كه مبادا ديگران مسخره ام كنند.» در آن هنگام كه هنوز در مدرسه تحصيل مي كرد بحران مذهبي سختي را گذراند. بر اثر عصياني كه عليه جنبه هاي بت پرستي و انحرافي مذهب هندو از خود نشان داد تا مدتي كافر قلمداد شد. او با دوستان خود در اين بي ديني تا جايي پيش رفت كه در خفا و به طور پنهاني گوشت خورد ولي پس از يك سال چون نمي خواست پدر و مادرش را فريب دهد از خوردن گوشت امتناع ورزيد. هنوز بچه بود كه متاهل شد. در هشت سالگي نامزد گرفت و در ۱۳ سالگي عروسي كرد. بعدها با ازدواج كودكان مبارزه كرد و اين كار را موجب تباهي و انقراض نسل دانست. «براي من بسيار دشوار است كه خاطره دردناك ازدواجم در سن سيزده سالگي را نقل كنم. وقتي به جواناني مي نگرم كه اكنون با حدود همان سنين تحت مراقبت من هستند و ازدواج خود را در آن سن به خاطر مي آورم دلم به حال خودم مي سوزد و خوشحال مي شوم كه آنها از چنين سرنوشتي گريخته اند. براي چنين ازدواج هاي نامعقول و غيرطبيعي هيچ گونه استدلال اخلاقي را قبول ندارم. گمان نمي كنم كه ازدواج در آن زمان برايم جز دورنماي لباس هاي خوب پوشيدن، طبل زدن، دسته عروسي راه افتادن، غذاهاي خوب خوردن و با دختري بيگانه همبازي شدن مفهومي ديگر هم داشت.» با اين حال معتقد است چنين ازدواج هايي قبل از رشد و قوام شخصيت ممكن است بين شوهر و همسر وحدت و ارتباط روحي عجيبي ايجاد كند. ازدواج خود او شاهدي بر اين ادعا است. بانو گاندي با وفاداري و شهامت بي نظيري كه هرگز خلل نپذيرفت در تمام سختي ها و مصايب شوهرش شريك بود.
گاندي در ۱۸ سالگي براي تكميل تحصيلات خود به دانشگاه لندن و مدرسه حقوق رفت. مادرش راضي به رفتن او نبود مگر وقتي كه سوگند ياد كرد از آشاميدن شراب و خوردن گوشت خودداري كند. «پيش از آن كه قصد سفر به لندن به منظور تحصيل عملاً در من شكل بگيرد، طرحي پنهاني براي خود داشتم كه به آنجا بروم تا كنجكاوي خود را ارضا كنم و بدانم لندن چه و چگونه است. در سن هجده سالگي به انگلستان رفتم... مرام و رفتارشان و حتي خانه هاشان همه برايم غريب بود. در زمينه آداب و رسوم انگليسي به كلي بي اطلاع بودم و دايماً مي بايست مراقب خود باشم. به علاوه مشكل اضافي تعهد گياهخواري هم برايم وجود داشت. حتي غذاهايي كه مجاز بودم بخورم همه به نظرم بي مزه و بي طعم بود. انگلستان را نمي توانستم تحمل كنم، اما نمي توانستم فكر بازگشت به هند را هم به خود راه دهم. صدايي دروني مي گفت اكنون كه آمده ام بايد سه سال را بگذرانم و تمام كنم.»
گاندي در سال ۱۸۹۱ به هندوستان بازگشت. مادرش تازه مرده بود و خبر اين مرگ را از او پنهان كرده بودند. در دادگاه جنايي بمبئي به وكالت پرداخت. چند سال بعد از آنجا كه شغل خود را خلاف اخلاق تشخيص داد آن را كنار گذاشت. در سال ۱۸۹۳ براي دفاع از دعواي مهمي به آفريقاي جنوبي رفت. او كه تا آن روز از وضع هنديان در آفريقا كمترين اطلاعي نداشت، با مشاهده محروميت ها و تبعيض ها تجربيات تلخي به دست آورد و تصميم گرفت همان جا بماند و با تبعيضات نژادي مبارزه كند. «... از آن وقت از نزديكتر به مطالعه در وضع ساكنان هندي پرداختم و اين مطالعه نه فقط از راه خواندن و شنيدن، بلكه با آزمايش هاي شخص خودم انجام مي گرفت. مي ديدم كه هر هندي كه براي خود احترامي قايل باشد نمي تواند در آفريقاي جنوبي زندگي كند. هر روز بيشتر و بيشتر فكرم با اين مسئله مشغول مي شد كه چگونه مي توان اين وضع را بهتر كرد.»
گاندي در ۱۹ دسامبر ۱۹۱۴ به هندوستان بازگشت. او از آن دسته آزادي خواهاني بود كه راه حلي مختص به خود عرضه مي كرد كه جنبه سياسي آن ضعيف تر از جنبه مذهبي بود ولي در باطن از ساير راه حل هاي موردنظر براي خودمختاري هندوستان اساسي تر بود. او از معدود رهبراني بود كه از روش هاي معمول در مبارزات آزاديبخش استفاده نكرد بلكه با سلاح عشق و ايمان و اهرم مبارزه منفي توانست به سلطه بي چون وچراي استعمار در كشورش پايان بخشد. پيمودن صدها كيلومتر كوره راه هاي پر گرد و خاك هند در فصل تابستان به سوي ساحلي دورافتاده و سپس برداشتن مشتي نمك ممنوع، به قصد سرپيچي از قانوني بي منطق (چنان كه در سال ۱۹۳۰ چنين كرد) كاري بود بسيار ساده و شاعرانه، اما همين كار مردم هند را بيش از هر اقدام ديگر متحد ساخت و سقوط و پايان امپراتوري بريتانيا را تسريع كرد. گاندي بيشتر نفوذ خود را مديون اين واقعيت است كه در نظر بسياري از مردم هند مردي مقدس بود. خودش مدعي بود كه يك هندو است اما يك بار گفت همانقدر هندوست كه مسيحي، بودايي و يهودي. يك بار هم گاندي اين تلقي را كه «گرچه مرد مقدسي است ولي هم چون يك سياستمدار عمل مي كند» رد كرد و خود را سياستمداري دانست كه مي كوشد مردي مقدس باشد. اگر سياستمدار كسي است كه صرف نظر از اشتغالات مذهبي در انديشه زندگي جمعي مردم در اين دنيا باشد گاندي به مفهوم واقعي كلمه شايسته اين عنوان بود. وقتي كه براي حقوق مدني هنديان در آفريقاي جنوبي مبارزه مي كرد سياستمدار بود. وقتي خود را وقف پايان بخشيدن به تسلط انگلستان بر هند كرد سياستمدار بود. وقتي هم كه انديشه دگرگون كردن ساختمان جامعه هند و بيرون راندن دولت بريتانيا را در سرمي پروراند سياستمدار بود. با اين همه گاندي را بايد يك آزاديخواه دانست. كسي كه در تمام عمر براي آزادي مبارزه كرد اما نه مبارزه مسلحانه. او بيش از هر چيز خود را خدمتگزار مي دانست؛ «هيچ ميلي براي كسب هيچگونه حيثيت شخصي ندارم. اينها تزيينات و لوازم دربار پادشاهان است. من به همان اندازه كه خدمتگزار هندوانم در خدمت مسلمانان و مسيحيان و پارسيان و يهوديان نيز هستم. يك خدمتگزار واقعي به محبت نيازمند است نه به حيثيت.»
پي نوشت ها:
۱ - گاندي، جورج وودكاك، ترجمه محمود تفضلي، ص ۱۰.
۲ - گاندي، رومن رولان، ترجمه محمدقاضي، ص ۲۰.
|
|
|
نگاهي به زندگي ويرجينيا وولف
آدلين ويرجينيا استيون در ۲۵ ژانويه سال ۱۸۸۲ در لندن به دنيا آمد. مادرش جوليا جكسون داكورث يكي از اعضاي خانواده داكورث ناشر بود و پدرش سرلسلي استيون منتقد ادبي بود. ويرجينيا در خانه و تحت تعاليم پدرش درس خواند. او در سنين نوجواني از سوي برادر ناتني اش جرالد داكورث مورد آزار و اذيت قرار مي گرفت، همين مسئله بعدها بر زندگي و آثار او تاثير عجيبي گذاشت. كمي پس از ۱۰ سالگي مادرش را از دست داد و خواهر ناتني اش استلا عملاً جاي مادرش را گرفت. استلا هم دو سال بعد مرد. پدرش نيز بر اثر ابتلا به سرطان بستري شد و در سال ۱۹۰۴ درگذشت. برادرش توبي نيز در سال ۱۹۰۶. فشارهاي روحي ويرجينيا تمامي نداشت. تنها فردي كه از خانواده مانده بود ونسا خواهرش بود كه ويرجينيا با او روابطي صميمانه داشت بعدها در داستان «طغيان» (۱۹۳۳) او روابط خود و خواهرش را از زبان و رفتار شخصيت هاي داستان بازمي گويد. ونسا كه نقاش بود با منتقد ادبي و هنري كلايوبل ازدواج كرد. ويرجينيا نيز با ارثيه اي كه حدود ۲۵۰۰ پوند بود، تقريباً شرايطي مالي خوبي بهم زد و خانه شان در بلومزبري به پاتوقي فرهنگي تبديل شد. در سال ۱۹۰۵ ويرجينيا براي نشريه اي به نام
(Times Literary Supplement) مطالبي مي نوشت. در سال ۱۹۱۲ با نظريه پردازي سياسي به نام لئونارد (سيدني) وولف (۱۹۶۹ـ۱۸۸۰) ازدواج كرد. در سال ۱۹۱۷ لئونارد دستگاه چاپ دستي را براي چاپ و نشر آثار خود و همسرش خريداري و راه اندازي كرد. در اين بين تفكر خاص ويرجينيا در رابطه با زنان و مجموعه مقالاتي كه او براي نشريات مي نوشت، وي را به يكي از نويسندگان فمنيست بدل كرد. اولين كتاب ويرجينيا در سال (۱۹۱۵) منتشر شد. در ۱۹۱۹ «شب و روز» را به چاپ رساند كه داستاني كاملاً واقعگرا از دو دوست به نام هاي كاترين ومري است.
«اطاق ژاكوب» (۱۹۲۲) براساس زندگي و مرگ برادر ويرجينيا توبي است. با «به سوي فانوس دريايي» و «امواج» وولف جايگاه خود را به عنوان يكي از نويسندگان پيشروي مدرنيسم تثبيت كرد.
|
|
|
تاريخ جهان
۲۵ژانويه سالروز تولد ويرجينيا وولف
سيماي زني متفاوت
شبنم رضايي
آدلين ويرجينيا استيون (ويرجينيا وولف) بدون ترديد يكي از تاثيرگذارترين نويسندگان انگليسي است. او در كنار جيمز جويس، ويليام فاكنر و تي . اس. اليوت ساختار روايي مرسوم در داستان نويسي را متحول و به نوعي برهم زد. آنها با به كارگيري شيوه اي كه «جريان سيال ذهن» ناميده مي شد، تعريف زمان را در روايت عوض كردند. در آثار وولف نيز زمان سير منطقي و به اصطلاح مرسوم خود را طي نمي كند. گذشته، حال و آينده درهم آميخته مي شوند و راوي يا راويان در زمان ها رفت و آمد مي كنند. بالطبع براي خواننده و مخاطبي كه به شيوه مرسوم روايت و سير متداول زمان در داستان عادت كرده باشد، خواندن اينگونه آثار چندان ساده و خوشايند به نظر نمي آيد. به بياني براي آن كه سير وقايع و اتفاقات در قصه به صورت عادي اش بازگردد، مخاطب بايد خود توالي زمان ها را شكل دهد و تقدم و تاخر آنها را نظم بخشد. در واقع ادبياتي كه از آن به عنوان ادبيات مدرن ياد مي شود، اصول و پايه هايش را مديون نام افرادي است كه نام برديم. اما در كنار اين شگرد (جريان سيال ذهن) نحوه شخصيت پردازي در آثار اين دسته از نويسندگان هم قابل تامل و بررسي است. در نگاه اول شخصيت هاي آنان پيچيده و متفاوت به نظر مي رسند. گاه حتي ابعاد و وجوه دروني شخصيت ها بيش از وجوه ظاهري ارزيابي مي شود؛ به درون شخصيت ها نقب زده مي شود و از نظر روان شناسي تجزيه و تحليل مي شوند. اين روند در معرفي هر شخصيت ادامه دارد. هويت آدم هاي قصه پيش از آن كه هويت اجتماعي و ظاهري شان باشد، هويت دروني و واقعي آنها است. اشخاص و شخصيت ها در داستان هاي وولف نيز از اين قاعده مستثني نيستند. او نيز به درون آدم ها و اشخاص سفر مي كند و به قول خودش «در سطح» نمي ماند. وولف براي خلق اين افراد و فضاي آنها از اطراف و اطرافيان خود استفاده مي كرد. در «به سوي فانوس دريايي» (۱۹۲۷) كه ساختاري سه بخشي دارد، قسمت اول به زندگي خانواده اي در دوره ويكتوريايي مي پردازد كه جامعه بيش از حد به اخلاقيات و ارزش ها پايبند بود، قسمت دوم وقايع دوره اي ۱۰ ساله را مدنظر قرار مي دهد و بخش سوم فقط روزي را روايت مي كند كه از صبح آغاز مي شود و تمام تضاد بين نسل ها و اختلافات خانوادگي در همان بخش سوم تعديل مي شود و نوعي انطباق و سازگاري شكل مي گيرد. شخصيت خانم رامسي به گفته وولف براساس شخصيت مادر ويرجينيا پايه ريزي شده بود و بقيه اشخاص نيز كم و بيش به آدم هايي شباهت دارند كه از خاطرات خانواده وولف نقل شده اند. ويژگي ديگر آثار وولف بررسي دوره هاي تاريخي سير حوادث مهم، تحولات تاثيرگذار و بنيادين در جامعه و ترسيم اوضاع و شرايط اجتماعي، اقتصادي، فرهنگي و سياسي هر دوره است. گاه ديالوگي (گفت و گويي) بسيار ساده عملاً دربردارنده اطلاعاتي مهم و تصويرگر شرايطي خاص است. آدم هاي قصه در محاورات روزمره و عاديشان جامعه را مورد بررسي قرار مي دهند، به تحليل وقايع سياسي، تاثيرات جنگ؛ به خصوص جنگ جهاني اول بر عرصه هاي مختلف فرهنگي، اجتماعي و اقتصادي، ارزش ها و معيارهاي رنگ باخته و... مي پردازند و مخاطب همگام با آنها از جريان هاي مهم مطلع مي شود.
وولف براي بررسي وجوه رواني شخصيت نيز از مونولوگ هاي دروني استفاده مي كند. به اين ترتيب شخصيت به عرياني آنچه در ذهنش مي گذرد، دست مي زند به عبارتي افكار او و آنچه در ذهنش است بلند بلند بيان مي شود و مخاطب و خواننده حتي از خصوصي ترين و شخصي ترين نيات و درونيات او آگاه مي شود. وولف معتقد بود كه براي توصيف شخصيت ها بايد مرزها و محدوديت ها را ناديده و نديده گرفت تا آنها هرچه بيشتر ملموس باشند. به همين جهت محدوده و مرز اخلاق در آثار او شكسته مي شوند. بسياري از منتقدان ادبي اين هنجارگريزي هاي اخلاقي را در نسبت با زندگي شخصي وولف تعريف كرده اند. حال آن كه در نگاهي دقيق تر و موشكافانه تر هدف وولف رفتن بر لايه هاي زيرين و دروني افرادي است كه جامعه با آنان تعريف مي شود. وولف از عرياني روح خود نيز نمي هراسد و چون جزيي از جامعه است خود را نيز مورد بررسي قرار مي دهد. شايد زن بودن او و خرق عادت هايش سبب شد تا بيشتر بر روي مسايل اخلاقي و زندگي شخصي اش حساس شوند. اما آنچه مهم است اتفاقاً سير روح يا نفس در افراد قصه هاي اوست؛ سيري كه همه افراد مي پيمايند و درصد بسيار كمي در بازگويي افت و خيزهاي آن صادقانه رفتار مي كنند. تامل در روند روحي و رواني آدم ها بي شك يكي از دغدغه هاي وولف است.
دنياي آثار وولف پيچيده است و يكي از دلايلش به اشارات و كناياتي بازمي گردد كه او از آنها بهره مي جست. اشارات و كناياتي مذهبي، تاريخي، اسطوره اي. جهان او با اين اشاره ها تلفيق شده و بدون دانستن اشاره اصلي شناخت دنياي او ميسر نيست و اگر هم باشد، ناقص است. داستان «امواج» (۱۹۳۱) به اشعار يا بهتر است بگوييم به مرثيه سرايي هاي شلي۱ اشارات بسياري دارد و تصور و تصوير عجيب و منحصر به فرد شلي از طبيعت، دريا، خورشيد، ستارگان، امواج، درختان و... در لابه لاي گفت و گوها و سطور داستان وولف مستتر است. در ديگر اثر وولف نيز «خانم دالووي» (۱۹۲۵) باز هم به اشعاري از شلي برمي خوريم. شلي نيز چون وولف رها از هر انديشه اي، زندگي و طبيعت را با نگاه خاص خود تفسير مي كرد و نزديكي ديدگاه هاي وولف به او سبب شد تا در آثارش گاه عيناً عبارات او را به كار برد. ارجاعات نه تنها وولف كه غالب نويسندگان و شاعران جريان سيال ذهن به اين اشارات يكي ديگر از ويژگي هاي آثار آنان است. در اشعار تي. اس. اليوت نيز اين اشارات به وفور ديده مي شوند و تاويل اشعار او بدون درك اصل و ريشه اشارات عبث و بيهوده است.
پي نوشت
(۱) پرسي بايسب شلي (۱۸۲۲ـ۱۷۹۲) شلي در كنار كيتس وبايرون از اولين شاعران مكتب رمانتيسم در اوايل قرن ۱۹ بود. او در خانواده اي سرشناس متولد شد. در نوجواني عليه نظام حاكم اصول اخلاقي آن دوران به مبارزه پرداخت و خواستار آزادي بيان و انديشه بود. در سن ۳۰ سالگي بر اثر حادثه اي در ايتاليا درگذشت.
|
|
|
داستان هايي از فردوسي ـ ۴۶
نامداران روشن روان
محمدحسن شهسواري
ديديد كه افراسياب، لشكري گران به رهبري «شماساس» و «خزروان» به ولايت نيمروز فرستاد تا اين بخش از سرزمين ايران را كه مهد دليران بود، فتح كنند. قارن رزم زن، سپه سالار ايران نيز از پي آنان روان بود. اينك ادامه ماجرا:
سپاه توران كه از جيحون گذشت و به دروازه هاي كابل رسيد، مهراب، حكمران كابلستان فهميد كه در برابر لشكري چنين گران، تدبيري ديگر بايد. مهراب كه پدر رودابه، همسر زال بود، مي دانست كه زال در زابل سوگوار پدر است. پس سعي كرد از هوش خود استفاده كند تا دشمن به مقصود خود نرسد. پس در لحظه دو پيك آماده كرد. پيك اول را به سوي شماساس و خزروان فرستاد و به او گفت كه به آنان بگو: شما مي دانيد كه من از نسل ضحاك هستم و بسيار از ايرانيان متنفرم. اينك نيز سام مرده است و بهترين فرصت براي انتقام از آنان است. در صدد اين هستم كه پيكي به سوي افراسياب بزرگ فرستم تا همين مطالب را به او بگويد و اگر او فرمان دهد، زابلستان و كابلستان را تقديم او كنم. شما نيز بهتر است صبر پيشه كنيد تا جواب آن پيك بازآيد، مگر در اين صورت خوني ريخته نشود.
مهراب هوشمند پيك ديگر را به زابل گسيل داشت تا به زال خبر حمله دشمن را دهد.
سپاه توران پس از رسيدن پيك مهراب و پيام او، از حمله دست كشيدند. زيرا ديدند هم به آساني ولايت نيمروز را به دست خواهند آورد و هم ممكن است با حمله به كابل از دستور احتمالي افراسياب سرپيچي كرده باشند. پس منتظر پيام افراسياب ماندند. پيامي كه هيچ گاه در راه نبود.
از آن سو، پيك چون باد به زابل رسيد. زال از در خطر بودن پدر همسر خويش و مردم كابل، هراسناك شد و با لشكر سيستان رو به سوي كابل نهاد. شبانه وارد كابل شد. تا مهراب را سالم ديد، خدا را شكر كرد و گفت: اينك اگر دريا دريا، سپاه توران آمده باشد، در برابر آنها خواهم جنگيد.
پس براي تضعيف روحيه دشمن و نشان دادن حضور خود، شبانه به دروازه شهر رفت با كمان خويش كه تير هايي به بزرگي تنه درخت داشت، سه تير به سوي لشكر دشمن فرستاد.
صبح گاهان كه تورانيان از خواب برخاستند و آن سه تير درخت گون را در ميانه اردوگاه خود ديدند، خبر را به شماساس و خزروان دادند. شماساس به خزروان گفت: هيچ كس جز فرزند سام نمي تواند چنين تيري را از چله كمان رها كند. ديدي كه هم كابل و مهراب را از دست داديم و هم زال را رو به روي خويش ديديم.
خزروان گفت: زال نه اهريمن است و نه از آهن كه قابل شكست نباشد. امروز در صحنه نبرد خواهي ديد كه چگونه او را به خواري كشم.
ساعاتي بعد دو لشكر رو به روي هم صف آرايي كردند. دو سپاه در هم آميختند، اما همه مي دانستند كه نبرد اصلي ميان زال است و خزروان. پس آن دو رو به سوي هم تاختند. خزروان به چالاكي نيزه اي به سوي زال پرتاب كرد كه زره پهلوان ايراني را از هم دريد. زال به تندي به لشكر بازگشت و زره ديگري بر تن كرد. اين بار گرز پدرش سام را برداشت. زال اين بار اسب را هي كرد و چون رعد به سوي خزروان تاخت. تا خزروان بخواهد نيزه اي ديگر سوي او روان كند، زال بدو رسيد و گرز را بر سرش كوفت. چنان كه خون زمين را سرخ كرد.
زال درنگ نكرد و به سوي خيمه فرماندهي تورانيان تاخت. شماساس كه پهلوان ايراني را چنين رزمجو ديد فرار را برقرار ترجيح داد. بيشتر سپاه نيز به دنبال او رفتند. اما چيزي كه نگذاشت زال به آنان رسد، حضور «كلباد» ديگر پهلوان توراني بود كه جلوي او را گرفت. كلباد كه مي خواست در رزم با زال نامي براي خود دست و پا كند، خود را به زال رساند و لاف مردي زد. زال با او به جنگ برخاست. پس در يك لحظه كه از هم جدا شدند، زال تيري در چله كمان گذاشت و به سوي كلباد روان كرد. تير بر كمربند كلباد نشست و او را به زين اسب دوخت. به گونه اي كه شاهدان، از چنين مرگي خوف كردند. شماساس و لشكرش اينك دور شده بودند و زال هم صلاح ندانست ولايت نيمروز را تنها بگذارد، زيرا كه از مكر افراسياب آسوده نبود.
اما شماساس و لشكريانش كه بسيار خوشنود بودند كه از دم تيغ زال در امان مانده اند، به سوي افراسياب باز مي گشتند. اما در بيابان گردي را به هوا خاسته ديدند كه بدترين خبر ممكن را در خود براي آنان داشت. اين سپاه قارن بود كه از همان ابتدا براي شكار آنان سر در پي آنان نهاده بودند. به زودي قارن و ساير ايرانيان رو به روي دشمن متجاوز بودند. قارن جلو سپاهش ايستاد و گفت:
به گردان چنين گفت پس پهلوان
كه اي نامداران روشن روان
به نيزه درآييد به كارزار
مگر كه اندر آريد ز ايشان دمار
سواران سوي نيزه بردند دست
خروشان به كردار پيلان مست
نيستان شد از نيزه آوردگاه
زنيزه، نه خورشيد پيدا نه ماه
ايرانيان چون بلاي آسماني بر تورانيان تاختند و جز شمار اندكي كه با شماساس توانستند بگريزند، كسي از تورانيان زنده نماند.
|
|
|