جمعه ۲ بهمن ۱۳۸۳ - سال سيزدهم - شماره ۳۶۱۹
داستان
Friday.htm

داستان كوتاه
اعتراض به فرهنگ غالب
009945.jpg
محمدحسن شهسواري
فرض كنيد شما يك استقلالي -حالا نه دو آتشه- ولي جدي هستيد و يا حداقل نسبت به اين تيم علاقه  قلبي داريد. حالا باز هم تصور كنيد روزي به دوستي كه همين احساس را نسبت به پرسپوليس دارد بر مي خوريد و مثل هميشه خيلي زود دعواي قرمز و آبي ميان شما شكل مي گيرد. در بحث، شما دلاورانه از خصوصيات مثبت تيمتان دفاع مي كنيد و به خصوصيات منفي تيم رقيب حمله؛ براي دوستتان هم همين حالت پيش مي آيد. يعني او هم به راحتي به تيم شما حمله مي كند و از تيم خود دفاع. در همين لحظه يك پرسپوليسي ديگر به جمع شما اضافه مي شود. طبيعي  است كه موضع دوستتان تقويت مي شود و شما در دفاع ها و حمله هايتان كمي محتاط تر مي شويد. البته موضع دروني شما تغييري نكرده اما جهان خارج قوانين مخصوص به خود را دارد. همين طور كه زمان مي گذرد مرتب به جمع كوچك شما، پرسپوليسي افزوده مي شود و همچنان بحث پرسپوليس و استقلال در جريان است. در يك لحظه (كه بستگي كامل به روحيات شما دارد) بحث خاتمه پيدا مي كند. زيرا در حال حاضر به طور واضح شما در اقليت هستيد و آنها در اكثريت.
اميدوارم مثال بالا توانسته باشد موقعيت اجتماعي دو گروه اقليت و اكثريت را و از آن مهم تر ويژگي هاي رسانه اي آنها را مشخص كند. البته بحث رسانه هاي اقليت و اكثريت به همين سادگي و روشني كه مطرح شد نيست. زيرا كه جوامع انساني داراي يك سطح نيستند بلكه در آن سطوح مختلفي وجود دارد كه همواره در دل هم زندگي مي كنند. از طرف ديگر جامعه  انساني به گونه اي ا ست كه اجزا در بيشتر موارد به لحاظ ساختاري از كل پيروي مي كنند. يعني همان طور كه مثلاً در سطح جامعه  جهاني گروه اكثريت و اقليت داريم، در سطح يك كشور نيز اين تقسيم بندي وجود دارد؛ همين طور استان، شهر، گروه و خانواده.
در جهان داستان نيز همين طور است. با بررسي تاريخي متوجه مي شويم كه رمان بسيار بسيار زودتر از داستان كوتاه به وجود آمده است. البته برخي، حكايت را ريشه  اصلي داستان كوتاه مي دانند كه به نظر نگارنده اينگونه نيست. (هرچند براي رد يا اثبات اين مدعا مي بايد مجالي ديگر ميسر شود). اگر دن كيشوت
(ق ۱۷ميلادي) را سرآغاز رمان بدانيم، اولين تئوري ها در باب داستان كوتاه را ادگار آلن پو در نيمه قرن ۱۹انجام داد. براي اثبات آن كه داستان كوتاه، رسانه  اقليت است به نظرات دو متفكر در اين زمينه استناد مي شود. ميلان كوندرا در كتاب «هنر رمان» خود معتقد است فلسفه  مدر ن، تفكر پيرامون جهان غيرتجربي را فراموش كرد. اگر اين حركت ادامه مي يافت به طور مسلم مدرنيته سقوط مي كرد. هشداري كه هوسرل و هايدگر بارها داده بودند. اما كوندرا معتقد است اين وظيفه را رمان به خوبي انجام داده است. براي فهم بهتر نظريات كوندرا در اين زمينه از شما دعوت مي كنم مقاله  «ميراث بي قدر شده  سروانتس» در كتاب هنر رمان مراجعه كنيد. با اين وصف، رمان، رسانه اي در جهت گسترش مدرنيته بوده است كه البته چيز خيلي پنهاني نيست. زيرا كه رمان با تاكيد فراواني كه بر ايجاد يك جهان منحصر به خود و نيز وفاداري به اصول مدرنيته (به خصوص مهم ترين آن يعني دانستن عقل به عنوان سلاح برتر شناخت) خواسته يا ناخواسته به تحكيم جهان مدرن همت گذاشته است. حتي وقتي به نقد تفكر مدرن برمي خواست سعي در فروكاهي آن نداشت، بلكه خلاءهاي آن را نشان مي داد تا جهان مدرن اروپايي بتواند نقاط ضعف خود را بپوشاند. به همين دليل است كه كوندرا به   رغم نقد اساسي بر زندگي جاري در غرب، آنقدر متعصبانه از ميراث مشترك اروپا يعني رمان دفاع مي كند. جورج لوكاچ نيز در پيشگفتار كتاب «جامعه شناسي رمان» به صراحت بيان مي كند كه رمان، نوع غالب و حاكم در هنر مدرن بورژوازي  است. با اين وجود طبيعي  است كه روشنفكران و نويسندگان، از نيمه قرن ۱۹ در نقد رويكرد تماميت خواه رمان به سمت خلق داستان كوتاه روي بياورند. داستان كوتاه علي رغم تصور برخي از دل رمان بيرون نيامد بلكه محصول شرايط انسان و دنياي صنعتي قرن ۱۹ بود. انساني كه در زمانه  خويش نمي توانست همه  آنچه را كه از ادبيات مي خواست در رمان جست وجو كند.
رمان نسبت به داستان كوتاه نياز به همدلي و همراهي بيشتر خواننده داشت و انسان دنياي صنعتي نه فرصت چنين همذات پنداري اي داشت و نه اصولاً ديگر با چنان ديدي به ادبيات نگاه مي كرد. چنان مخاطبي برنمي تابيد كه به تمامي خود را در اختيار هنرمند بگذارد. او در برخورد با اثر هنري حقي را نيز براي خود مي طلبيد. به همين واسطه ژانر داستان كوتاه كه بيش از همه به تصورات و پيش زمينه هاي فكري و ذهني خواننده متكي بود، بهترين محمل براي انسان مدرن شد.
از طرف ديگر انسان مدرن مركز تحولات خود را از (روستا قلب تپنده  دوره  كشاورزي) به شهر و حاشيه هاي آن (مغز متفكر دوره  صنعتي) انتقال داد. ساختار عمودي آشكار ارباب ـ رعيتي تغيير يافت و به ساختار پنهان و افقي كارفرما ـ كارگر تغيير شكل داد. ويژگي عمده  شهر، گمشدگي ا ست. شخص مي توانست يا مجبور بود در محلي زندگي كند كه همه او را نمي شناختند. از سوي ديگر براي اولين بار انسان، تنها جزيي از كاري بر عهده او بود كه بر كليت  آن اشراف نداشت. كشاورز با رابطه  بي واسطه با موضوع فعاليتش (زمين) مي دانست چه مي كند و به چه تعلق دارد اما انسان شهري (چه در كارخانه هاي بزرگ و چه در ادارات و سازمان هاي غول آسا) تنها مهره هايي از چرخي عظيم بود و نمي توانست با كليت موضوع كارش ارتباط برقرار كند و شايد اصولاً از آن سر درنمي آورد. به همين واسطه كم كم هويت باختگي و بيگانگي از خود، در ادبيات ظهور پيدا كرد.
به همين سبب است كه شما كمتر نويسنده اي را مي توانيد سراغ بگيريد كه در هر دو حوزه  (رمان و داستان كوتاه) آثاري درجه يك به وجود آورده باشد: آلن پو، اوهنري، موپاسان، چخوف، همينگوي، سينگر، سالينجر،كارور و...
در مورد سرنوشت رمان و داستان كوتاه در كشورمان بايد به ياد داشت كه جامعه  ايراني را (و اساساً جامعه  جهان سوم را) نمي توان جامعه اي مدرن خواند. اين جوامع تلفيقي از سنت، مدرنيته و پست مدرنيته است. به گونه اي كه رسانه هاي سنتي، مدرن و پست مدرن در كنار يكديگر و گاه به يك اندازه موثر هستند. به عنوان مثال، پيش از انقلاب اسلامي كه رسانه  پست مدرن (تلويزيون) در دست گروه اكثريت بود، گروه اقليت با رسانه هاي سنتي (منبر) و مدرن (اعلاميه و نوار ضبط صوت) توانست آن را به زير كشد. همين مسئله نشان مي دهد كه لزوماً فرم يك رسانه نمي تواند صاحبان آن را به پيروزي برساند. در اين جا مجبورم براي وضوح بيشتر، به نظرات يك جامعه شناس توسل جويم كه اگر از حوصله تان خارج است مي توانيد از آن بگذريد.
ديويد رايزمن در فصل اول كتاب معروفش «انبوه تنها» تاريخ تحول جامعه  انساني را بر حسب رسانه اي كه مورد استفاده قرار مي دهند، به سه دوره تقسيم مي كند.
۱- جامعه باستاني يا سنتي (خودپو)
در اين مرحله ذهنيت انسان ها تخيلي و اسطوره اي است. نظام اجتماعي دودماني و قبيله اي، جمع گرايي ناآگاهانه و بدوي  است و وابسته به طايفه و قبيله و جنبه كندويي دارد. واكنش انسان از سنت هدايت شده و در مقابل فشار سنت ها، مكانيكي و در مجموع فاقد خلاقيت و ابتكار است. در اين مرحله رسانه غالب، شفاهي ا ست كه به وسيله  افسانه ها واسطوره ها ارزش هاي گروه غالب، در ذهن مخاطب تقدس يافته و جاگير مي شود.
۲- جامعه فردگرايي (درون زا)
در اين برهه  تاريخي، ذهنيت انفرادي و واقع گرا، بر اثر اختراع خط و كتابت به ويژه چاپ كه «باروت روح» آدمي ا ست، پديد مي آيد. در اين دوره، فردگرايي به واسطه  آن كه انسان براي مطالعه نياز به سكوت و تنهايي داشت، به سرعت بسط مي يابد و حاكميت پدرسالاري به ضعف مي گرايد، تفكر تجربي جاي احتجاجات انتزاعي منطقي را مي گيرد و علوم طبيعي به رقابت با الهيات برمي خيزد؛ مصلحت فرد بر مصلحت جمع پيشي مي گيرد و روند جدايي فرد از جمع و خودخواهي او به اوج مي رسد و در نتيجه انسان از درون هدايت شده و پا به عرصه  وجود مي گذارد. در اين دوره همان طور كه گفته شد رسانه  گروه غالب خط و كتابت است.
۳- جامعه مصرف و فراواني (بيرون زا)
در چنين جوامعي، ديگر اين نگرش كه بايد توليد كرد و صرفه جويي  داشت اهميت چنداني ندارد. در عوض بايد سرمايه ها را به كارانداخت؛ زيرا در چنين شرايطي وجود «ديگران» براي فرد مسئله  اصلي است و زندگي هر فرد چه در زمينه عاطفي و به خصوص مادي، به وجود ديگران بستگي دارد. بنابراين فرد پيوسته ناچار است خود را با ديگران انطباق دهد و از تمايلات و انتظارات آنها پيروي كند. در اين مرحله كه ما شاهد آن هستيم (به ويژه درجهان غرب)، فرد بار ديگر به جمع گرايي رشد يافته اجتماعي و آگاه مي رسد و نسبت به امور و وسايل، ديدي كلي پيدا مي كند. انسان از بيرون (وسايل ارتباط جمعي) هدايت شده و در دامن چنين شرايطي پديد مي آيد. در اين دوره رسانه  غالب همين وسايل ارتباط جمعي  است (راديو، تلويزيون، سينما، خبرگزاري ها و...).
اگربيشتر دقت كنيد خواهيد ديد كه درحال حاضر بخش ها و لايه هايي از اجتماع ما در هر كدام از اين فضاهاي متفاوت سير مي كنند. در واقع نگارنده معتقد است زيرساخت فرهنگي برخي از طبقات در ايران، در همان دوره  اول سير مي كند. اما در لايه هاي بعد مي توان شواهدي از دوره هاي دوم و سوم پيدا كرد. اما از آن جا كه مدرنيته حاصل دوران دوم است و مدرنيته غربي در طول ۲۰۰ سال گذشته، به جامعه  ما در دو زمينه  مادي و معنوي آسيب هاي زيادي رسانده و مداوماً در پي تحقير فرهنگ آن است، عامه مردم و روشنفكران ما در عين شيفتگي ظاهري، در درون از آن متنفر هستند. شايد به همين سبب است كه مباحث و توليدات پست مدرن، كه شاخص مرحله  سوم است (كه برخي از ويژگي هاي مرحله  اول را دارد) اينقدر در جامعه  ما مورد استقبال واقع شده و باز شايد به همين دليل است كه توليد رمان (به قول لوكاچ: اين نوع غالب و حاكم در هنر مدرن) اينقدر غريب افتاده است.
درحال حاضر، داستان كوتاه، هم در غرب و هم در ايران، رسانه  غالب گروه اقليت است. به اين معنا كه هر دو گروه اين هنرمندان در انتقاد و يا حداقل واكنش به فرهنگ مسلط جهاني، يك صدا هستند. همان طور كه مشاهده مي كنيم اين نوع ادبي در ايران، از چند دهه پيش تا زمان حاضر، به خوبي توانسته است با همتايان غربي خود رقابت كند. حال اگر نتوانسته است به جايگاه واقعي خود در سطح محافل ادبي جهان برسد، بحث ديگري ا ست. اين امر بيشتر به فعال نبودن زبان فارسي در عرصه جهاني و نيز تصوير منفي اي كه رسانه هاي غربي از ايران در اذهان جهاني ساخته اند، برمي گردد. اگر چه در غرب نيز داستان كوتاه عموماً رسانه منتقدان فرهنگ غالب آن ديار يعني سرمايه داري ليبراليستي است. فرهنگي كه مداوماً با رسانه هاي گروه اكثريت يعني تلويزيون و سينما، تبليغ مي شود. در كشورمان نيز سال هاي آينده وضع بدين گونه خواهد بود و داستان كوتاه سرآمد همگنان باقي خواهد ماند. همان طور كه در اين زمينه، شعر را كه حداقل هزار سال رسانه  اكثريت و اقليت بوده است، مقهور قدرت خويش كرد و آن را از تخت پادشاهي به زيركشيد.

اوهنري
خانه به دوش
009912.jpg
اوهنري داستان كوتاه نويس پركار آمريكايي، استاد پايان هاي شگفت انگيز و صورتگر زندگي قشر متوسط مردم نيويورك است. اغلب داستان هايش با طرحي پيچيده سر از فضاهاي طنزآميز و تصادفي در مي آورند. گرچه برخي از منتقدان علاقه چنداني به كارهايش نشان ندادند ولي توده مردم عاشق داستان هايش هستند. او درباره نويسنده اي چنين گفته است: «او كارش نوشتن داستان هاي عاشقانه است. كاري كه هيچ وقت توي بندش نبوده ام، هميشه عقيده ام بر اين بوده كه عقايد و نظريات مشهور به درد سوژه داستان نمي خورند ولي مسايل خصوصي يك غريبه يا گل فروش سوژه هاي دندان گيرتري هستند.»
اوهنري، با نام واقعي «ويليام سيدني پورتر» در «گرينز بورو» در كاروليناي شمالي ديده به جهان گشود. پدرش، آلگرنان سيدني پورتر، فيزيكدان بود. در سه سالگي مادرش را از دست داد و زير دست مادربزرگ و خاله اش بزرگ شد. با اين كه يك خواننده سيري ناپذير بود، در سن ۱۵ سالگي مدرسه را ترك كرد و در يك داروخانه و دامپروري در تگزاس مشغول كار شد. كارش را در هيوستون با مشاغل چندي از جمله كارمندي بانك ادامه داد. پس از عزيمتش به تگزاس در سال ۱۸۸۷ دو سال در يك دامپروري كار كرد. در سال ۱۸۸۷ با «اثل روچ» ازدواج كرد كه حاصلش يك دختر و يك پسر بود.
پورتر در سال ۱۸۹۴ شروع به نوشتن يك داستان فكاهي دنباله دار هفتگي به نام «خانه به دوش» كرد. وقتي كه فكاهي هفتگي با شكست مواجه شد به «هيوستون پست» پيوست و به عنوان خبرنگار و مقاله نويس مشغول شد. وقتي در سال ۱۸۹۴ در اولين بانك ملي آستين، جايي كه قبلاً پورتر كار مي كرد، مبلغي مفقود شد او را به دادگاه احضار كردند. پورتر براي اجتناب از حضور در دادگاه به هندوراس گريخت. اطلاعات اندكي در مورد اقامت او در آمريكاي مركزي در دست است ولي گفته مي شود كه پس از ملاقات با يكي از «ال جنينگ»ها با شركت در سرقت هاي زنجيره اي، به دنبالش به آمريكاي جنوبي و مكزيك مي رود. پس از شنيدن خبر مرگ زنش در سال ۱۸۹۷ به آستين باز مي گردد. اگرچه بر سر مجرم بودنش بحث هاي زيادي بر سر زبان ها بود ولي در سال ۱۸۹۷ به اتهام اختلاس مجرم شناخته شد. به هر حال در سال ۱۸۹۸ به ندامتگاه كولومبوس فرستاده شد.
در زندان، پورتر با نوشتن داستان كوتاه سعي داشت دخترش را از لحاظ مالي تامين كند. اولين كارش در سال ۱۸۹۹ با نام «جوراب هاي كريسمس مامور مخفي» در يكي از مجلات انتشار يافت. در آن سال ها سرگذشت آمريكايي هاي جنوب غربي و مركزي ناگهان مقبول عام شده بود. پس از گذراندن سه سال از پنج سال محكوميت پورتر به خاطر حسن رفتار آزاد شد و نامش را به اوهنري تغيير داد. طبق يكي از منابع، او پس از آزادي نام يكي از زندانبان ها را به عاريت گرفته بود. روايت ديگري هم هست كه بر اساس آن پورتر به هنگام كار در داروخانه زندان نام داروساز فرانسوي (اسيان هنري) را كه در كتب مرجع پيدا كرده بود براي خود انتخاب كرد.
پس از عزيمت به نيويورك مشغول نگارش داستان هاي هفتگي براي «نيويورك ورلد» و ديگر مجلات شد. اولين مجموعه اش با نام «چلمن ها و سلطان ها» به سال ۱۹۰۴ بيرون آمد. دومين مجموعه اش«چهار مليون»، دو سال بعد منتشر شد كه داستان هاي مشهوري همچون هديه مگيو اتاق مبله را در برداشت. «لامپ تزييني» جست وجويي است در زندگي نيويوركي ها كه شامل داستان آخرين برگ است. در يكي از داستان هايش، «ارزش دلار»، اوهنري به مواجهه با دستگاه قضايي مي پردازد. قاضي دارونت نامه اي از يك مجرم سابق (احتمالاً خود اوهنري) دريافت مي كند كه در آن «مار زنگي» او و وكيل دعاوي بخش را، تهديد به مرگ مي كند. يك جوان مكزيكي به نام رافايل اورتيز با حمل دلار نقره اي تقلبي كه از سرب ساخته شده بود، مجرم شناخته مي شود. دختر رافايل به سراغ وكيل دعاوي مي رود و به او مي گويد كه پدرش بي گناه است و تنها براي ناخوشي او و نيازش به دارو اين كار را كرده است. اما ليتل فيلد، وكيل دعاوي، از كمك به او امتناع مي ورزد. دست آخر دخترك به او مي گويد: اگر دختر مورد علاقه ات هم در خطر باشد، همين كار را مي كني؟
وقتي ليتل فيلد يك روز با خانم قاضي دارونت با ماشين به بيرون مي رود به رافايل بر مي خورد. رافايل شروع به تيراندازي مي كند. ليتل فيلد چندبار به او شليك مي كند ولي كاري از پيش نمي برد. ناگهان به خانم دارونت نگاه مي كند و ياد حرف دختر رافايل مي افتد. مصمم بار ديگر به رافايل شليك مي كند و با چند فشنگ باقي مانده او را از اسبش پايين مي اندازد و رافايل مثل مار زنگي به خود مي غلتد. صبح روز بعد در دادگاه ليتل فيلد مي گويد: من به او شليك كردم ولي ما، من و يك نفر ديگر، واقعاً شانس آورديم. بله اين بدترين نوع ممكن پول است؛ پول تقلبي!
و رو مي كند به پاسبان ها و مي گويد: بچه ها ممكن است برويد طرف خانه هاي مخروبه و ببينيد آن دختر مكزيكي دقيقاً كجا زندگي مي كند؟ فكر كنم خانم دارونت بخواهند از موضوع باخبر شوند.
بهترين اثر او شايد «باج خواري از رئيس سرخ پوش» باشد كه در مجموعه «آخرين ولگردها» به سال ۱۹۱۰ منتشر شد. شيوه طنزآميز و هيجان انگيز اوهنري تاثير مارك تواين و آمبروس بيرس را آشكار مي سازد. داستان در مورد دو آدم رباست كه درگير سر و كله زدن با بچه يكي از آدم هاي سرشناس شهر هستند. بالاخره متوجه مي شوند كه بچه واقعاً مايه دردسر است. دست آخر تصميم مي گيرند تا پسرك را حتي با پرداخت وجهي پس بدهند. بيل به دوستش سام مي گويد: شايد فكر كني من آدم خائني هستم ولي هيچ جلوي اين كار را نمي شد گرفت. ببين من يك آدم بالغم، با تمام عادات معقول يك مرد. ولي جاهايي هست كه ديگر همه قمپوز
در كردن ها باد هوا مي شود. پسرك رفته. يعني من فرستادمش برود. همه چيز تمام شد. گذشت آن زماني كه آن سان گذشت.
بيل ادامه مي دهد: اگر بخواهي جلوي رشوه گيرها مقاومت كني كارت ساخته است. هيچ كدامشان تا به حال مثل من بيچاره، گير عذاب هاي روحي نبوده اند. من هميشه مي خواستم پاي چيزهايي كه مي دزديم بايستم ولي گاهي اوقات چيزي گلوي آدم را مي گيرد.
«قلب مغرب» ( ۱۹۰۷) ارايه گر داستان هاي وسترن است كه داستان آخرين دوره گردها به زعم جي فرنك دابي، بهترين مجموعه داستان آمريكايي است. «مرام خرابكار» پرسوناژ سيسكو كيد را مطرح كرد. اوهنري در مدت زندگي اش ۱۰ مجموعه داستان و حدود ۶۰۰ داستان كوتاه منتشر كرد. سال هاي آخر عمرش با بيماري و بي پولي قرين بود. او مانند نويسنده شهير روسي آنتوان چخوف نويسنده تنددستي بود.
اوهنري در ۵ ژوين ۱۹۱۰ با ابتلا به سيروز كبدي در نيويورك چشم از جهان فرو بست. سه مجموعه ديگرش «ششي ها و هفتي ها»، «خانه به دوش» و «بچه هاي در به در و دسته هاي گل» پس از مرگش انتشار يافتند. در سال ۱۹۱۸ جايزه اي به نام اوهنري پا گرفت كه به بهترين داستان هاي چاپ شده در نشريات اهدا مي شود. داستان اول و داستان هاي تحسين شده، در شماره سالانه اي به چاپ مي رسند.

گي دوموپاسان
نفرت از سرمايه داري
009915.jpg
گي دوموپاسان نويسنده فرانسوي در پنجم اوت ۱۸۵۰ به دنيا مي آيد. لور دوموپاسان مادري است كه مي خواهد پسرش را براساس سنت هاي اشرافي خانواده خود تربيت كند. پدر او گوستاو دوموپاسان فاقد پيشينه اشرافي است و زندگي زناشويي آنان به دليل غرور زن و سبكسري هاي نهاني مرد، همواره دستخوش اختلاف و پريشاني است. بي شك در اين جو، آرامشي براي پسرك حساس وجود ندارد.
كم كم در اثر كشمكش هاي مكرر مادر و پدر، علايم اندوه و بدبيني در پسرك پديدار مي شود. او هنگامي كه سال ها بعد به سرچشمه بدبيني شديدي كه مانند ابري تيره بر انديشه اش سايه افكند مي انديشيد، همان وحشت هاي ناگهاني را به ياد مي آورد كه در لحظات درگيري هاي پرهياهوي پدر و مادر به او دست مي داد.
لور دوموپاسان در نامه اي به نزديك ترين دوست خود، گوستاو فدوبر درباره پسرش مي نويسد: «ديگر نه ذوقي براي چيزي دارد و نه به چيزي علاقه نشان مي دهد. عشقي به كسي ندارد و هيچ گونه ميل، بلندپروازي و اميدواري از خود بروز نمي دهد.
موپاسان در اكتبر ۱۸۶۹ به پاريس مي رود تا تحصيلات خود را در رشته حقوق ادامه دهد، اما جنگ ميان پروس و فرانسه او را راهي خدمت نظام مي كند. نويسنده در آن محيط با دسيسه هاي نظاميان و سياستمداران وابسته به طبقات ممتاز آشنا مي شود و در همين سال هاست كه بذر كينه نسبت به آنها و نيز نفرت از جنگ در وجود او كاشته مي شود، بذري كه در آثارش به گونه اي هنرمندانه به بار مي نشيند.
سال هاي جواني زندگي موپاسان در جو ديوانسالاري حاكم بر محيط هاي اداري مي گذرد. او ابتدا در وزارت كشتيراني و سپس وزارت آموزش سراسري به عنوان كارمند به كار مي پردازد. همين دوران مضمون هاي گوناگوني درباره زندگي كارمندان به عنوان قشر گسترده اي از خرده بورژوازي شهري در اختيار او مي گذراند كه به آفرينش شاهكارهايي در اين زمينه مي انجامد.
ژرار دولاكازدوتيه، منتقد فرانسوي در سال ۱۹۲۶ درباره موپاسان مي نويسد: «هرچيز انساني باشد براي او بيگانه نيست... او انسان ها را روحاً و جسماً به تصوير مي كشد، درون افراد را براساس ظواهر بيرونيشان توصيف مي كند. اين همان عاملي است كه انسان هاي مورد توجه او را از يكديگر متمايز مي سازد. يعني نويسنده شخصيت منحصر به فرد هركدام را به تصوير مي كشد، ولي گاه اتفاق مي افتد كه اين شخصيت منحصر به فرد تمامي يك طبقه اجتماعي و مقوله اي از انسان ها را مجسم مي كند.»
به اين ترتيب دهقاني كه قهرمان داستان «ابليس» است، پروتوتيپ طبقاتي خود را از دهقانان خرده مالك فرانسوي مي گيرد. داستان «ولگرد» به روشني سرنوشت طبقه كارگر را ترسيم مي كند. در داستان بيكاري، فقر و درماندگي كارگر نجاري كه در جست و جوي كار از ديار خود آواره شده و ناچار به هر نوع كار شاق تن مي دهد، تصوير شده است. در داستان خود به خود مقايسه اي انجام مي شود ميان رفتار انسان هايي از نوع شهردار كه كارگر آواره را مي رانند و ولگرد مي خوانند، با گاوي كه سخاوتمندانه شكم گرسنه او را سير و جسم يخ زده اش را گرم مي كند نجابت گاو در برابر بي رحمي و دون صفتي مردي شيك پوش چون شهردار! شرايط دشواري كه براي كارگر نجار پديد مي آيد، سرانجام او را به انجام كارهاي خلاف مي كشاند تا جايي كه ناچار بايد ۲۰ سال از جواني خود را در زندان به سر برد و خواننده از خود مي پرسد كه مقصر اصلي را در كجا بايد جست وجو كرد؟
كارمندان جزء دولت و زندگي خانوادگي آنها موضوع برخي از داستان هاي گي دوموپاسان است. داستان مشهور «گردنبند» از جمله اين آثار است. اكثر اين داستان ها از انگاره واحدي پيروي مي كنند. مردان اين قشر صبور و قانعند اما زنها بلندپروازي هايي خارج از حد توانايي خانواده دارند. دايماً در فكر ثروتمندشدن و راه يافتن به محافل اشرافي اند و از اين رو تراژدي همواره در كمين آنهاست. اما اين انگاره واحد مانع ديد موشكافانه و خلاقيت نويسنده در هريك از داستان ها نمي شود.
قهرمان داستان گردنبند به همين دليل براي شركت در يك مهماني اشرافي، گردنبندي از دوست ثروتمند خود قرض مي گيرد. اما گردنبند گم مي شود. زن و شوهر گردنبندي شبيه آن با قيمتي گزاف مي خرند و مدت ها براي پرداخت قسط آن زحمت مي كشند، اما پس از پرداخت آخرين قسط از صاحب گردنبند مي شنوند كه گردنبند بدلي بوده است!
موپاسان در يكي از نوشته هاي خود به نام «درباره مردم» در مورد كارمندان دولت مي نويسد: «بايد در سردر وزارتخانه ها، جمله مشهور دانته را با خط درشت بنويسند: اي شمايي كه به اين جا وارد مي شويد، همه اميد خود را جا بگذاريد.» و «در ۲۲ سالگي وارد اداره مي شوند، تا ۶۰ سالگي در آن جا مي مانند. در طول اين دوران طولاني هيچ اتفاقي نمي افتد. تمامي زندگي در دفتر كار تاريكي مي گذرد. هر روز در همان جا. جوان و در روزگار اميد هاي نيرومند به آن جا وارد مي شوند و پير و مشرف به موت آن جا را ترك مي كنند.»
فلوبر و موپاسان در نفرت از طبقه سرمايه دار با يكديگر توافق داشتند. فلوبر مي گفت: «من هركس را كه كوته فكر باشد، بورژوا مي نامم!»
فلوبر تمامي حماقت ها، حيله ها، سنگدلي ها و بي عدالتي ها را در مقوله بوژوازي جاي مي دهد و هنگامي كه داوري خود را بسط مي دهد، به سبب آن كه معتقد است انسان در ذات و عمق وجود خود بورژوا است و هر انساني خواه ناخواه در جنايات اين طبقه سهيم است، حتي نابودي نوع بشر را آرزو مي كند! فلوبر مي گويد: «هنگامي كه از شدت خشم از دست دنيا نمي گرييم، از فرط تاسف استفراغ مي كنيم.»
در آثار موپاسان نيز همين احساس موج مي زند. موپاسان پس از سال ها كار دولتي، در حالي كه با بيش از ۳۰۰ داستان كوتاه و رمان، آوازه روزافزوني يافته است، يكسره به نويسندگي مي پردازد. در سال ۱۸۸۷ داستان بلند «هورلا» را مي نويسد كه امروز يكي از نمونه هاي كلاسيك ادبيات شگرف به شمار مي رود. در سال ۱۸۹۱ كم كم نشانه هاي روان پريشي در او پديدار مي شود. در ژانويه ۱۸۹۲ به آسايشگاه رواني منتقل مي شود. او ديگر هرگز از آن جا بيرون نمي آيد و در ششم ژوئيه ۱۸۹۳ در سن ۴۳ سالگي چشم از جهان برمي  گيرد.
موپاسان سرانجام واپسين اندرز استاد خود، فلوبر را به كار گرفت كه مي گفت: «نويسنده نبايد پس از مرگ، چيزي جز آثارش از خود به جا بگذارد!»*
پي نوشت:
* هورلا، ترجمه شيرين دخت دقيقيان، چشمه

بزرگان داستان كوتاه
009921.jpg
سامرست موآم
ويليام سامرست   موآم نويسنده داستان هاي كوتاه، رمان ها و نمايشنامه هايي است كه هركدام از موقعيتي منحصر
به فرد در ادبيات داستاني جهان برخوردارند. سامرست موآم در ۲۸ ژانويه ۱۸۷۴ به دنيا آمد. خانواده او خانواده اي ثروتمند بودند ولي به دليل مرگ مادر او و سپس درگذشت پدرش، كودكي وي در تنهايي گذشت. او دوران كودكي خود را در سايه آموزش هاي يك كشيش گذراند و از همان جا ديدگاه هاي او نسبت به دستگاه كليسا شكل گرفت؛ ديدگاهي كه اغلب آميخته به نوعي بدبيني بود.
سامرست موآم در دوران جواني به تحصيل طب پرداخت. او در حين تحصيل در يك درمانگاه در لندن كار مي كرد و به طور مستقيم با بيماراني سر و كار داشت كه اغلب در وضعيت وخيمي به سر مي بردند. او خود از اين دوران به عنوان تجربه اي مهم در نويسندگي اش نام مي برد. در جايي مي نويسد كه وقتي انساني در بيماري سخت و صعب العلاجي گرفتار آمده، بهتر مي تواند شخصيت واقعي خود را بروز دهد و اگر نويسنده اي بتواند اين «خود واقعي» آدم ها را ببيند، براي كارش بسيار سودمند خواهد بود.
موآم تحصيل پزشكي را نيمه كاره رها كرد. چرا كه علاقه عجيبي به نويسندگي پيدا كرده بود. او در ابتدا به نگارش نمايشنامه  پرداخت و پس از اجراي چند نمايشنامه او در تئاترهاي لندن، توانست شهرت خوبي كسب كند. در همين زمان او شروع به نگارش داستان هاي كوتاه و رمان كرد كه تجربه هاي اوليه او در اين زمينه چندان موفق نبودند. با اين حال سامرست موآم در داستان ها و نمايشنامه هايش ديدگاهي را بروز مي داد كه در نيمه دوم قرن ۲۰ از اعتبار و مقبوليت زيادي برخوردار بود. او اغلب نگاهي بدبينانه توام با نوعي طنازي داشت كه جذابيت  آثارش را دوچندان مي كرد. اين ويژگي در موآم بيش از همه در داستان هاي كوتاه او بروز پيدا كرده است. او اعتقادات خاصي پيرامون فرم ادبي داستان كوتاه داشته كه مجموعه آن را در جزوه اي به نام داستان كوتاه جمع آوري كرده كه نسخه كامل آن در كتاب درباره رمان و داستان كوتاه به چاپ رسيده است. براي تحليل ديدگاه هاي موآم پيرامون داستان كوتاه بايد به بخش هايي از اين جزوه اشاره كنيم. او در ابتداي اين جزوه، در مورد ديدگاه هنري جيمز نسبت به امر داستان نويسي توضيح مي دهد:
«فكر مي كنم اگر كسي جرات مي كرد و درباره يكي از داستان هاي جيمز به او مي گفت كه اين داستان به زندگي شباهت ندارد، او جواب مي داد كه اين زندگي نيست، داستان است.»
موآم در سطرهاي بعدي ديدگاه جيمز را مورد ترديد قرار مي دهد:  «به نظر من، اشكال كار اين جاست كه نويسنده ناگزير است به اين موجودات كه زاييده نيروي اختراع و ابداع او هستند، بعضي از صفات عمومي انسان ها را بدهد، ولي  آنها با اين صفات و مشخصات او بنا به دلخواه خود به آنها نسبت داده است جور در نمي آيند و نتيجه اين مي شود كه نمي توانند خواننده را متقاعد كنند اما اين فقط نظر خود من است و از هيچ كس نمي خواهم كه با نظر من موافقت كند.»
در مورد داستان هاي كوتاه موآم، نوع پخته تري از داستان هاي هنري جيمز را شاهد هستيم. به نظر مي رسد كه موآم به داستان كوتاه به عنوان يك فرم ادبي مستقل نگاه نمي كند بلكه تمام تكنيك هاي داستان پردازي در مورد رمان را در فرم داستان كوتاه هم به كار مي برد. از اين جهت، داستان هاي كوتاه او جزو كلاسيك هاي اين فرم به شمار مي روند. موآم در اين داستان ها تلاش مي كند تا يك نكته اساسي و در عين حال جذاب و بازيگوشانه را به خوانندگان گوشزد كند و تلنگر بزند. مهم ترين داستان هاي كوتاه او مصداق بارز چنين رويكردي به شمار مي رود. مثلاً در يكي از داستان هاي كوتاه اين نويسنده، حكايت مردي را مي خوانيم كه سال هاست خادمي كليسا را برعهده دارد. با عوض شدن كشيش كليسا و آمدن كشيش جديد، اوضاع تغيير اساسي مي كند. كشيش جديد، متوجه مي شود كه او بي سواد است و به همين خاطر او را از كار بي كار مي كند. اين مرد با سر و وضعي ناراحت به شهر مي رود و در آن جا در حين فكر كردن به بدبختي اش، هوس كشيدن يك سيگار مي كند. اما هرجا كه مي رود سيگار پيدا نمي كند. اينگونه مي شود كه تصميم مي گيرد در نقطه اي از شهر سيگار بفروشد. اين كار او سود اقتصادي فراواني برايش در پي دارد و باعث مي شود كه او شعب متعددي تاسيس كند. روزي براي بستن يك قرارداد به بانك مي رود و در آن جا كارمند بانك متوجه بي سوادي او مي شود. اين كارمند به مرد مي گويد حالا كه در بي سوادي اينقدر پول درآورد، وقتي با سواد بود چه مي شد و مرد با كمال سادگي جواب مي دهد: خادم كليسا.
از اين دست حكايت ها در داستان هاي سامرست موآم فراوان است به طوري كه ساختار غالب داستان هاي كوتاه او به شمار مي رود. سامرست موآم در برخي از اين داستان ها حكايت هاي كهنه و اسطوره اي را به زباني مدرن روايت مي كند و به نظر مي رسد كه در رسيدن به هدفش هم موفق بوده باشد. او نويسنده اي است كه جداي از آثاري كه در حوزه رمان و نمايشنامه خلق كرده در فرم ادبي داستان كوتاه هم بسيار چيره دست ظاهر شده است به گونه اي كه كمتر نويسنده اي را مي توانيم مانند وي سراغ بگيريم.
009924.jpg
شروو د اندرسون
شروود اندرسون، نويسنده اي است كه با سبك خاصش در نگارش داستان كوتاه، داستان نويسي آمريكاي شمالي را دچار تحولي اساسي كرد. او طبيعت گرا بود و در اغلب داستان هايش توصيف هايي از زندگي ساده روستايي به چشم مي خورد.
اندرسون در سال ۱۸۷۶ در كامدن اوهايو متولد شد. پدر و مادرش دوره گرد بودند و از نقطه اي به نقطه ديگر كوچ مي كردند. گويا پدرش منصبي در ارتش داشته اما از كار بي كارش كرده بودند و او مجبور به دوره گردي شده بود. شروود اندرسون در دوران كودكي اش به طور ادواري و فصلي به مدرسه رفت. دلايل آن يكي به خاطر شغل پدر و مادرش بود و دليل ديگر كارهاي مختلفي بود كه انجام مي داد از جمله روزنامه فروشي و نگهداري از حيوانات.
او در ۱۷ سالگي به شيكاگو رفت. در آن جا تلاش كرد كاري براي خود دست و پا كند و سرانجام كارگر يك انبار شد. او روزها در انبار كار مي كرد و شب ها درس مي خواند. اين دوران جزو سخت ترين دوران زندگي اندرسون بود كه البته به نظر مي رسد تعداد آنها در زندگي او كم نبوده است. او در اين سال ها به كوبا رفت تا در جنگي كه با اسپانيا در جريان بود شركت كند. پس از جنگ باز هم به شيكاگو بازگشت و در كالج اسپرينگفيلد نام نوشت كه به مدت يك سال در آن جا ادبيات خواند. در همين زمان همچنان كار مي كرد و شغل اصلي اش نقاشي ساختمان بود. او پس از تحصيل در آن كالج به اوهايو بازگشت. در آن جا به دختري علاقه مند شد و خواست كه با او ازدواج كند. اما جواب رد از سوي دختر شنيد و شكست خورده به شيكاگو بازگشت.
در ماههاي بعدي اقامت در شيكاگو با يك انجمن نويسندگي آشنا شد كه نويسندگاني همچون تئودور درايزر و كارل سندبرگ عضو آن بودند و رفاقت هايي ميان آنها و او به وجود آمد. او در اين سال ها تلاش مي كرد تا استعداد خود را در عرصه نويسندگي بيازمايد و تمرين هاي زيادي در اين زمينه انجام داد.
نخستين كتاب او در سال ۱۹۱۶ منتشر شد كه «پسر ليندي مكفرسون» نام داشت و در حالي انتشار يافت كه اندرسون ۴۰ ساله بود. دومين رمانش در سال ۱۹۱۷ با عنوان مردان ماشيني به چاپ رسيد كه همچون اثر پيشين به زندگي در روستا اختصاص داشت و احوالات روستاييان را بررسي مي كرد. رمان سوم او «اوهايو» نام داشت كه ساختار آن به اين صورت بود كه ۲۳ داستان در كنار هم قرار گرفته بودند و از لحاظ طرح كلي، به هم شباهت داشتند. در داستان هاي اندرسون توصيف هاي واقع گرايانه اي ارايه مي شود و روايت رويدادهاي بسيار مهم زندگي به صورت نوعي نمايش است. او به نوعي وامدار سبكي به شمار مي رود كه اوهنري سرآمد آن بود.
در سال ۱۹۲۱ اندرسون جايزه ديال را دريافت كرد كه اين جايزه به خاطر تاثير او بر ادبيات داستاني آمريكا اهدا مي شد. او در همين سال ها به اروپا سفر كرد و با نويسنده اي به نام گرترود استاين آشنا شد كه بعدها از او به نيكي ياد كرد و خاطراتش را در سفرهايي كه با او انجام داد، به رشته تحرير درآورد.
سپس به ايالات متحده و نيو اورلئان بازگشت. جايي كه در آپارتماني با ويليام فاكنر شريك شد. در ۱۹۲۵ رماني نوشت كه در همان زمان جزو فهرست بهترين هاي سال قرار گرفت. در اين داستان با شخصي مواجه مي شويم كه آدم دلسرد و نااميدي است و تلاش دارد با سفركردن بر اين دلسردي و نااميدي غلبه كند.
اندرسون از نيواورلئان به نيويورك رفت و چند ماهي در آن جا به سر برد و با نويسندگان مختلفي ملاقات كرد. پس از آن راهي ويرجينيا شد. جايي كه دو شغل را به طور همزمان در پيش گرفت. يكي كشاورزي و ديگري روزنامه نگاري. خواندن خاطرات روزنامه نگاري او بسيار شيرين است. مثلاً در سال ۱۹۲۷ همزمان در دو روزنامه متعلق به حزب دموكرات و جمهوريخواه فعاليت كرد و سخنراني هايي برايشان انجام داد كه تنها اوضاع اقتصادي اش را بهبود بخشيد.
تاثير داستان هاي اندرسون در سال هاي بعد عيان شد. زماني كه نويسندگان بزرگ قرن ۲۰ همچون ارنست همينگوي و ويليام فاكنر، سبك داستاني خود را بيش از همه متاثر از آثار اندرسون دانستند. در اين ميان فاكنر بيش از ديگران تاثير گرفته است. اگر مي خواهيد با داستان هاي او آشنا شويد و در اين مورد تحقيق كنيد بهتر است اول از خواندن آثار اندرسون شروع كنيد.
اندرسون در سال ۱۹۴۱ همراه گروهي به يك تور غيررسمي در آمريكاي جنوبي رفت اما در آن جا دچار يك بيماري شد و در هشتم مارس ۱۹۴۱ درگذشت. از او دو زندگينامه شخصي وجود دارد كه يكي در سال ۱۹۲۴ و ديگري در سال ۱۹۳۶ نوشته شده است.
009933.jpg
ادگار آلن پو
ادگار آلن پو كه بزرگترين و در عين حال شوريده ترين شاعر آمريكايي به حساب مي آيد و داستان هاي پليسي و ترسناك او در زمره برترين هاي اين ژانر ادبي قرار مي گيرد در سال ۱۸۰۹ در شهر بوستون آمريكا به دنيا آمد. پدر و مادرش در تئاتر از بازيگران دوره گرد بودند و يك ساله بود كه پدرش ديويد پو درگذشت و در دوسالگي مادرش اليزابت هاپكينز پو را هم از دست داد. ادگار و خواهر و برادرش هر كدام جذب خانواده هاي مختلف شدند. او خود به خانه بازرگاني ريچموندي به نام جان آلن رفت. ويليام، برادر پو در سنين جواني بر اثر ابتلا به نوعي بيماري درگذشت و خواهرش رزالي در سال هاي بعد ديوانه شد و او را به آسايشگاه رواني انتقال دادند.
پو در پنج سالگي بسياري از اشعار شعراي معروف انگليسي را از بر مي خواند. بعدها يكي از معلمانش در ريچموند درباره او چنين گفت: «زماني كه پسرهاي ديگر تنها مي توانستند اشعار مكانيكي محض بنويسند، پو اشعاري اصيل و خالص مي نوشت. او يك شاعر متولد شده بود.»
دوران كودكي پو تا حدود زيادي در انگلستان گذشت كه از سال ۱۸۱۵ تا ۱۸۲۰ را در بر مي گيرد و درواقع او در فضاي خاص آن كشور پرورش يافت. در آن جا به مدرسه اربابي استوك نوينگتون رفت و به دليل داستان ها و اشعاري كه نوشت بسيار موفق ظاهر شد و نمرات درخشاني كسب كرد. در سال هاي ابتدايي دهه ۱۸۲۰ او عنوان آلن را براي نام مياني اش انتخاب كرد و از آن پس به نام ادگار آلن پو شناخته شد. در سال هاي ۱۸۲۶ و ۱۸۲۷ به دانشگاه ويرجينيا رفت تا تحصيلش را ادامه دهد اما در آن جا در دام قمار و شرط بندي گرفتار شد و نتوانست قرض ها و ديون خود را پرداخت كند و به دليل همين مسايل او را اخراج كردند. پو پس از اخراج به سراغ پدرخوانده اش رفت تا از او بخواهد كه قرض هايش را پرداخت كند اما جان آلن حاضر به پرداخت ديون او نشد و به همين دليل بين او و پدرخوانده اش كشمكش سختي درگرفت و بعد از آن جان آلن پو را از خود طرد كرد.
پو در سال ۱۸۲۶ علاقه مند به ازدواج با دختري به نام الميرا رويستر شد اما پدر و مادر اين دختر براي جلوگيري از اين اتفاق به يكي از خواستگاران الميرا رويستر جواب مثبت دادند و جشن نامزدي برگزار كردند.
فعاليت هاي ادبي پو در دوسالي كه در دانشگاه ويرجينيا تحصيل مي كرد به نوشتن چند شعر محدود شد كه بنا به گفته منتقدان در حد يك شاگرد تازه كار بوده است. او در سال ۱۸۲۷ با نام ادگار پري به ارتش آمريكا پيوست و به جزيره سوليوان در كاروليناي جنوبي انتقال داده شد. اشعاري نظير حشره طلايي و بالن دلفريب يادگار دوراني است كه در آن جا حضور داشت. در همان سال ۱۸۲۷ مجموعه شعر تيمرلين و اشعار ديگر را با هزينه شخصي اش چاپ كرد كه بسيار كم  فروش رفت. اما در سال هاي پس از مرگش بسيار از اين كتاب تقدير شد و جزو يكي از كتابهاي مهم ادبيات آمريكا مطرح گشت.
در ۱۸۳۳ پو به شهر بالتيمور رفت و در آن جا با عمه اش خانم ماريا كالم زندگي كرد. طي همين سال ها بود كه كار در مجلات مختلف را شروع كرد. از جمله در مجله پيام ادبي جنوب كه در ريچموند منتشر شد از سال هاي ۱۸۳۶ تا ۳۷ فعاليت كرد و از ۱۸۳۹ تا ۱۸۴۰ در مجله فيلادلفيا به كار پرداخت و سال هاي ۱۸۴۲ و ۴۳ هم به فعاليت در مجله گراهام گذشت.
او در ۱۸۳۶ با عمه زاده اش يعني ويرجينيا كه ۱۶ ساله بود ازدواج كرد. ويرجينيا در سال هاي ابتدايي ازدواجشان دچار پارگي رگ ها شد و بعد از آن بسيار ناتوان بود تا اين كه پنج سال بعد به دليل بيماري سل درگذشت. پو پس از مرگ او دچار افسردگي شديدي شد و در دام الكل گرفتار آمد و مدت ها از آن خلاصي نداشت. در ۱۸۴۰ او مجموعه داستاني به چاپ رساند كه شهرت و موفقيت خوبي را برايش در بر داشت كه در داستان هاي آن مجموعه مي توان به داستان معروف پاييزخانه آشر اشاره كرد كه در سال ،۱۹۶۰ راجر كارمن فيلمي براساس آن با وينسنس پرايس و مارك ديمون ساخت.
پيش از اين پو كتاب روايت آرتور گوردون پيم را منتشر كرده بود كه يك داستان بلند به شمار مي رفت و در آن پو براي اولين بار موجودات و قبيله اي خيالي را در محدوده قطب جنوب اختراع كرده بود كه در دهه هاي بعد مورد توجه نويسندگاني همچون خورخه لوييس بورخس و هرمان ملويل قرار گرفت.
پو داستان هايي نوشته كه شخصيت اصلي آن كارآگاهي به نام داپين بوده است. از جمله اين داستان ها قتل هايي در ريوگ (۱۸۴۱) و ربودن نامه (۱۸۴۵) هستند. داستان هاي جنايي پو را بسيار تقدير كرده اند و مي گويند كه نويسندگاني مثل بورخس و استيونسن تحت تاثير آن بوده اند. اين درحالي است كه پو تحولات مهمي را در فرم ادبي داستان كوتاه پديد آورده كه مي توان از جنبه هاي گوناگون آن را مورد تحليل قرار داد.
009936.jpg
جان چيور
داستان كوتاه نويس و رمان نويس آمريكايي كه به چخوف حومه ها معروف شده است. تم اصلي داستان هاي چيور تهي بودن احساسي و معنوي زندگي آمريكايي بود. او خصوصاً رفتار و اخلاق مردم طبقه متوسط حومه هاي آمريكا را با طنزي كنايه آميز (كه تصوير اساساً سياه و تيره اش را نرم تر مي كرد) توصيف مي كرد. هر چند او اغلب از خانواده اش به عنوان ماده اوليه استفاده مي كند اما دخترش سوزان چيور يادآوري كرده است كه البته هيچ كدام از ما انتظار دقت و صحت از پدرمان نداشتيم. او زندگي را از طريق داستان سرايي مي گذراند.
جان چيور در كوئينسي ماساچوست به دنيا آمد. پدرش صاحب يك كارخانه كفش بود و نسبتاً ثروتمند بودند تا اين كه پدر تجارتش را در سقوط بازار كالا در ۱۹۲۹ از دست داد و خانواده اش را ترك كرد. چيور جوان از خراب شدن رابطه والدينش بسيار ناراحت بود. تحصيلات رسمي او زماني كه ۱۷ ساله بود پايان يافت و او خانه را ترك كرد. چيور آن زمان در آكادمي ثاير مطالعه مي كرد اما به خاطر كشيدن سيگار اخراج شد. اين تجربه هسته اولين داستان منتشرشده اش به نام «اخراجي» (۱۹۳۰) را تشكيل داد، كه مالكوم كاولي آن را براي New Republic خريد. چيور به بوستون رفت تا با برادرش زندگي كند. او فيلم نامه هايي براي كمپاني متو گلدوين ماير نوشت و داستان هايي به مجله هاي مختلف فروخت. پس از يك مسافرت در اروپا، چيور به آمريكا بازگشت. او در نيويورك ساكن شد و با نويسندگاني چون جان دوس پاسوس، ادوارد استلين كامينگر، جيمز اگي و جيمز نارل دوست شد. در ۱۹۳۳ در مجمع نويسندگان يادو در شركت كرد.
تعدادي از كارهاي اوليه چيور در برخي مجلات منتشر شدند. در سال ۱۹۳۵ يك همكاري مادام العمر با نيويوركر آغاز كرد. او در ۱۹۴۱ با مري وينترنيتز ازدواج كرد و دو سال بعد اولين كتابش «جوري كه بعضي مردم زندگي مي كنند» را منتشر كرد. داستان هاي اين كتاب ابتدا در مجله ها چاپ شده بودند و زندگي طبقه بالاي شرقي و ساكنان حومه ها را روايت مي كرد يا با تجربيات خود چيور به عنوان يك نوآموز سر و كار داشتند. او در جريان جنگ جهاني دوم به عنوان تفنگدار پياده نظام و در ارتش خدمت كرد.
بعد از جنگ معلم شد و فيلمنامه هايي نيز براي تلويزيون نوشت. در ۱۹۵۱ چيور يك بورس از گوگنهايم دريافت كرد كه به او اجازه داد به طور تمام وقت به نويسندگي بپردازد. دومين مجموعه به نام «راديوي بزرگ و ديگر داستان ها» در ۱۹۵۳ منتشر شد. داستان ها براي نيويوركر نوشته شده بودند و بيشتر آنها در شهر نيويورك اتفاق مي افتادند.
در اواسط دهه ۱۹۵۰ چيور آغاز به نوشتن رمان كرد. «تاريخچه وپشات» (۱۹۵۷) يك داستان اتوبيوگرافي گونه بود كه بر اساس رابطه پدر و مادرش، سقوط نجيبانه خانواده اش و زندگي خودش شكل گرفت. كتاب در سال ۱۹۵۷ جايزه ملي كتاب را از آن خود كرد: ترس مثل يك چاقوي فرسوده است و اجازه ندهيد كه به خانه تان راه پيدا كند. شجاعت مزه خون مي دهد. مستقيم بايست. دنيا را تحسين كن. از عشق يك زن مهربان لذت ببر و به خدا اعتماد كن! (از تاريخچه وپشات-۱۹۵۷).
در دهه ۱۹۶۰ براي مدت كوتاهي به عنوان فيلمنامه نويس در هاليوود بر روي نسخه اي از دختر گمشده دي اچ لارنس كه در سال ۱۹۲۰ چاپ شده بود كار كرد.
در ۱۹۶۴ چيور به عنوان بخشي از مبادله فرهنگي در روسيه كار كرد. سال بعد آكادمي هنرها و نامه ها مدال Howells را براي «رسوايي وپشات» (۱۹۶۴) به او داد كه در آن چند شخصيت شبيه به شخصيت هاي رمان اولش را تشريح كرد. از ۱۹۵۶ تا ۱۹۵۷ چيور در كالج بارنارد نويسندگي تدريس مي كرد (كاري كه هيچ وقت دوست نداشت). با اين وجود او در دانشگاه ايوا و در زندان سينك در اوايل دهه ۱۹۷۰ و برنامه ملاقات با استاد نويسندگي خلاق در دانشگاه بوستون تدريس مي كرد. در بوستون چيور به دليل افسردگي او به مدت يك ماه در يك مركز بازپروري در شهر نيويورك تحت درمان بود. اين تجربيات بعدها در رمانش به نام فالكونر (۱۹۷۷) جايي پيدا كردند. فالكونر در مورد يك استاد دانشگاه است كه در طول دوران حضورش در زندان فالكونر از نظر شخصي به تولدي دوباره مي رسد. در داستان ايزيكل فاراگوت برادرش را مي كشد و به هروئين معتاد مي شود، يا شايد به توهمات معتاد مي شود. كشف فاراگوت از مذهب و فرارش از زندان، به عنوان رستگاري تفسير شده اند.
از ديگر كارهاي مهم چيور «پارك گلوله» (۱۹۶۹) است. يك رمان تجربي كه در آن اليوت نايليس، يك شيميدان، پل همر آن شهروند عادي كه آن چيزي كه به نظر مي رسد باشد، نيست، ملاقات مي كند.
داستان هاي جان چيور (۱۹۷۸) جايزه پوليتزر در بخش داستاني و جايزه ملي كتاب دايره منتقدين و يك جايزه كتاب آمريكايي را برد. چيور در ۱۹۸۲ در سن ۷۰ سالگي در اونسينك نيويورك درگذشت. بيوه اش در سال ۱۹۸۷ با يك انتشارات كوچك قراردادي امضا كرد تا حق انتشار داستان هاي كوتاه مجموعه نشده چيور را به آنها بدهد. اين قرارداد منجر به يك جدال قانوني طولاني گشت و كتابي شامل ۱۲ داستان از نويسنده در ۱۹۹۴ منتشر شد. دو تا از بچه هاي چيور رمان نويس شدند.(سوزان و بنجامين)
چيور اغلب زندگي عادي اطراف حومه را در تقابل با حالت هاي احساس پنهاني يا بي نظم شخصيت هايش قرار مي دهد. در داستان كوتاه معروفش به نام «شناگر» (۱۹۶۴) ندي مريل، پارتي دوستش را ترك مي كند و راهش را به سمت خانه از يك استخر به استخر ديگر شناكنان مي پيمايد. داستان الهام دهنده فيلم فرانك پري و سيدني پولاك در سال ۱۹۶۸ بود كه با شركت برت لنكستر ساخته شد. نهايتاً شخصيت هاي چيور با كاستي ها و ضعف هايشان و ترس از هرج و مرج هاي نهايي روبه رو مي شوند. در انتهاي فيلم، داستان هاي شناگر در راه موفقيتش تبديل به فانتزي و تخيل مي شود (خانه او خالي و قفل است).
009939.jpg
ايساك باشوويتس سينگر
روزنامه نگار، رمان نويس، داستان كوتاه نويس و مقاله نويس آمريكايي متولد لهستان كه جايزه نوبل ادبيات را در سال ۱۹۷۸ برد. او با اين كه يهودي بود، همواره ضد تفكرات و اهداف صهيونيسم بود. زيرا اعتقاد داشت كه صهيونيسم چيزي خلاف باورهاي يهوديت راستين است.
موضوع اصلي سينگر زندگي سنتي مردم لهستان در دوره هاي مختلف تاريخي عموماً قبل از آدم سوزي هاي دسته جمعي هيتلر است. او اختصاصاً نقش اعتقاد يهودي را در زندگي شخصيت هايي كه از مصايب، جادو، رياضت و پرستش مذهبي سنتي يهود، خسته شده اند، امتحان كرده است. سينگر معتقد است: يك نويسنده خوب اساساً يك داستان گو است، نه يك اديب يا نجات دهنده نوع بشر.
«من شروع به نوشتن كردم حتي پيش از آن كه الفبا را بياموزم. قلم را توي جوهر فرو مي كردم و خط خطي مي كردم. نقاشي را هم دوست داشتم؛ اسب ها، خانه ها، سگ ها. تحمل روزهاي شنبه براي من بسيار سخت بود چرا كه نوشتن در آن روز ممنوع بود.»
ايساك باشوويتس سينگر با نام اصلي ايساك هرسز زينگر در شهر رادزيمن نزديك ورشو در لهستان به دنيا آمد. پدرش يك خاخام هاسيديك بود. مادرش، باثشبا، دختر يك خاخام بود. زماني كه سينگر سه ساله بود خانواده به ورشو نقل مكان كردند، جايي كه پدرش سرپرستي يك دادگاه خاخامي را بر عهده داشت. جايي كه او به عنوان يك خاخام، قاضي و رهبر روحاني عمل مي كرد. سينگر سال هاي بسياري را نيز در بيلگوراي، يك دهكده يهودي سنتي، سپري كرد. او آموزش هاي سنتي يهوديان را فراگرفت و با قانون يهودي به زبان عبري و از روي متون ارمني آشنا شد. همه در خانواده مي خواستند كه داستان بگويند و سينگر نيز در سن بسيار پايين شروع به ساختن داستان هاي خود كرد.
سينگر در ۱۹۲۰ وارد مدرسه علوم ديني خاخام ها شد، اما بعد به بيلگوراي بازگشت و به تدريس زبان عبري پرداخت. در ۱۹۲۳ سينگر به ورشو رفت و در آن جا به عنوان مصحح، كه برادرش ويراستارش بود، مشغول به كار شد. سينگر تريلرهاي آلماني و آثار نويسندگاني چون كانت، هامان، توماس مان و اريك ماريا ريمارك را به عبري ترجمه كرد.
به عنوان يك رمان نويس سينگر كارش را با «شيطان در گوراي» آغاز كرد كه در ۱۹۳۲ در لهستان منتشر شد. اين كتاب به روش زبان شناسانه و معناشناسانه به صورت تقليدي از كتابهاي عبري قرون وسطايي تاريخچه اي نوشته شده بود. داستان عموماً بر اساس حوادثي شكل گرفته بود كه براي مسيح تقلبي قرن ،۱۷ شاباتاني روي، اتفاق افتاده بود و پرتره اي از تب مسيحي گري را رنگ آميزي مي كرد. در كار بعدي اش «برده» (۱۹۶۲)، سينگر دوباره به قرن ۱۷ باز مي گردد. اين بار با يك داستان عاشقانه درباره يك مرد يهودي و يك زن غير اهل كتاب كه رابطه شان به دليل پس زمينه هاي متفاوتشان تهديد مي شود.
براي فرار از ضد سامي گري، سينگر در ۱۹۳۵ به آمريكا رفت و از همسر اولش راشل و پسرش عزرائيل كه به مسكو و سپس به فلسطين رفت، جدا شد. او در نيويورك ساكن شد. در ۱۹۴۰ با آلما هيمن يك مهاجر آلماني كه براي چندين سال در بخش انبار نيويورك كار مي كرد ازدواج كرد. سينگر در ۱۹۴۳ يك شهروند آمريكايي شد. اولين مجموعه داستان او به زبان انگليسي «گيميل احمق» در سال ۱۹۵۷ منتشر شد. اين رمان توسط سال بلو ترجمه شد. (۱۹۵۲)
از بين داستان هاي منتشر شده در «Daily Forward» بعدها تعدادي انتخاب شدند و در دو كتاب به نام هاي «در دادگاه پدرم» (۱۹۶۶) و «داستان هاي بيشتري از دادگاه پدرم» (۲۰۰۰) به صورت مجموعه درآمدند. پدر سينگر برايشان تنها يك مرد پرهيزگار بود كه به خواندن تلمود (قوانين شرعي يهودي) راضي و خشنود بود. مادرش عملي تر بود و اميدوار بود كه شوهرش توجه بيشتري به پول و مشكلات هر روزه نشان مي دهد.
با انتخابش براي انستيتو ملي هنرها و نامه ها در ،۱۹۶۴ سينگر به تنها عضو آمريكايي آن جا تبديل شد كه به زباني غير از انگليسي مي نوشت. سينگر ۱۸ رمان منتشر كرد، ۱۴ كتاب كودك و تعدادي مقاله و نقد، اما او را همه به عنوان يك داستان  كوتاه نويس مي شناسند. هر چند آثارش در نسخه انگليسي شان شناخته شده اند، او در اصل آنها را به زبان عبري نوشته است. سينگر با بسياري از مترجمان برجسته همكاري كرده است كه در ميان آنها سال بلو هم وجود دارد اما بيشتر از همه سيسيل هملي ديده مي شود. بسياري از داستان هايش با نام مستعار نوشتاري ايساك باشوويتس منتشر شدند و براي روزنامه نگاري از نام وارشوفسكي استفاده كرد.
از معروف ترين كارهاي سينگر خانواده موسكات (۱۹۵۰) است كه اولين رمان منتشر شده از او به زبان انگليسي است. حماسه خانوادگي در ملك اربابي و ملك ادامه پيدا كرد. جادوگر لوبيلن كه به زبان هاي مختلفي ترجمه شد درباره يك جادوگر قدرتمند و زوال او است. در «شوشا» (۱۹۷۸)، يك داستان عاشقانه كه در سال  هاي ۱۹۳۰ در لهستان اتفاق مي افتد، سينگر به خيابان هاي دوران كودكي- كروچمالنا- برمي گردد. مجموعه داستان كوتاه سينگر شامل «يك دوست كافكا» (۱۹۷۰) و «مرگ متوسالج و داستان هاي ديگر» (۱۹۸۸) مي شود. رمان هاي شبه اتوبيوگرافي او مثل در دادگاه پدرم و عشق و تبعيد (۱۹۸۸) اغلب بر روي تربيت و پرورش «هاسيديايي» سينگر در لهستان و نتيجتاً شورش او عليه آنها تمركز مي كنند. رفتار شخصيت هاي سينگر در قبال مذهب ثابت نيست، خود نويسنده نيز از تعصب ايدئولوژيك دوري مي كرد.
سينگر به عنوان يك نويسنده نقش و تاثيرگذاري خود را حاشيه اي مي داند يا همان طور كه خود توضيح مي دهد: نويسنده ها مي توانند ذهن را به حركت در آورند اما نمي توانند آن را هدايت كنند. زمان چيزها را تغيير مي دهد، مذهب چيزها را تغيير مي دهد، حتي ديكتاتورها چيزها را تغيير مي دهند اما نويسنده ها نمي توانند چيزي را تغيير دهند.
در بيشتر ۱۴ سال آخر زندگي  سينگر، دوورا تلوشكين كه او را در ۱۹۷۹ زماني كه ۲۱ ساله بود ملاقات كرد، دستيارش بود. تلوشكين در كتابش به نام استاد روياها (۱۹۹۷) درباره رابطه شان نوشت. سينگر در ۲۴ جولاي ۱۹۹۱ درگذشت.
009942.jpg
ريموند كارور
ريموند كارور جزو نويسندگاني است كه در دهه هاي پاياني قرن ۲۰ به يك باره شهرتي عالمگير كسب كرد. اين شهرت به آن جهت بود كه اين نويسندگان سبكي را در داستان پردازي بنيان نهادند كه شايد سرآغاز آن را بتوان در آثار آنتوان چخوف سراغ گرفت. سبك آنها به مينيماليسم شهرت يافت و براي توضيح و تحليل آثار ريموند كارور بايد اندكي به بررسي اين سبك كه حالا ديگر مرسوم به داستان نويسي است، بپردازيم.
مينيماليست ها در داستان هاي خود تلاش مي كنند تا فقط وقايع را روايت كنند و اظهارنظرها و ديدگاه هاي شخصي خود را از روايت دور كنند. در عين حال داستان آنها هم اغلب توصيف زندگي روزمره است كه به زبان راوي اول شخص انجام مي شود. اين راوي گاه خاطره اي فراموش شده از برهه اي در زندگي خود را بازگو مي كند و گاه وقايع امروزش را براي روايت به خواننده برمي گزيند. در شروع روايت آنها ممكن است اين احساس به خواننده دست بدهد كه با داستاني ملال انگيز مواجه است. اما هرچه در خواندن داستان جلوتر مي رويم به تدريج بيشتر درگير آن مي شويم. به گونه اي كه سخت مي توان آن را نيمه كاره رها كرد و ادامه اش را براي زمان ديگري گذاشت. اين هنر نويسندگان مينيماليست است كه داستان هايي را براي روايت برمي گزينند كه در ابتدا هيچ شوقي در خواننده برنمي انگيزد اما به تدريج او را درگير مي كند و در نهايت خاطره اي خوش از خواندن اين داستان، در ذهن او باقي مي گذارد. كارور در جايي مي نويسد:
«آن روزها در اواسط دهه ۱۹۶۰ ديدم كه دشوار مي توانم توجهم را بر يك روايت داستاني طولاني متمركز كنم. تا مدتي تلاش براي خواندن و نيز نوشتن چنين روايتي برايم دشوار بود. ديگر نمي توانستم به اراده خود به آنچه مي خواهم توجه كنم؛ ديگر صبر و تحمل لازم را براي نوشتن رمان نداشتم. داستان پيچيده اي است و خسته كننده تر از آن كه بشود در اين جا از آن حرف زد. اما مي دانم علت آن كه من شعر مي گويم و داستان كوتاه مي نويسم تا حد زيادي به همين دليل است برو تو، بيا بيرون، معطل نكن، ادامه بده. شايد هم حدوداً در همان زمان در بيست و هفت هشت سالگي تمام آرزوهاي بزرگم را از دست داده بودم. اگر اينطور بوده باشد گمانم خوب شد كه اينطور شد. آرزو و اقبال كم براي نويسنده خوب است. آرزوي بيش از حد و اقبال بد يا اقبال نداشتن مي تواند كشنده باشد. بايد استعداد هم در كار باشد.» (كليساي جامع، ترجمه فرزانه طاهري، صفحه ۲۵)
اغلب نويسندگاني كه چنين سبكي را در نگارش داستان برگزيده اند دليل آن را بي حوصلگي شان در نگارش يك رمان و داستان بلند دانسته اند. به طور مثال خورخه لوييس بورخس هرگاه با چنين سؤالي مواجه مي شد كه چرا رمان نمي نويسد، نوشتن آن را خارج از حوصله اش مي دانست. به نظر مي رسد كه ريموند كارور هم در اغلب نوشته ها و گفتارهايش چنين موردي را براي ننوشتن يك رمان يا داستان بلند ذكر كرده است.
او متولد سال ۱۹۳۸ است و در دوران كودكي و نوجواني شرايط بسيار سختي را از لحاظ اقتصادي گذرانده و اين شرايط سخت در دوران جواني و حتي ميانسالي ادامه داشته است. او در سن ۱۷ سالگي ازدواج كرده و تا سه سال بعد صاحب دو فرزند شده و براي تامين مخارج آنها هركاري حتي رختشويي هم انجام داده است. از او در جايي مي خوانيم:
«در آن روزها فكر مي كردم كه اگر بتوانم بعد از كار بيرون و مشغله هاي خانواده يكي دو ساعت را در روز براي خودم به چنگ بياورم بايد كلاهم را بندازم هوا. اصلاً بهشت برين مي شد. اين
يكي دو ساعت باعث مي شد كه احساس خوشبختي كنم. اما گاه به دلايلي همان يك ساعت هم نصيبم نمي شد. بعد چشم انتظار شنبه مي ماندم، گرچه گاه شنبه ها هم چيزي پيش مي آمد كه تمام روز ضايع شود. اما مي شد به اميد يك شنبه ماند. يك شنبه شايد.» تمام كساني كه به حرفه نويسندگي علاقه داشته اند و مشكلات و موانع زندگي را عامل  نرسيدن به اين آرزويشان مي دانسته اند بهتر است زندگي ريموند كارور را مطالعه كنند تا دريابند علاقه به نويسندگي تا كجا دوام مي آورد.
از جهاتي داستان هاي ريموند كارور دقيقاً بازتاب شرايطي هستند كه در دهه هاي پاياني قرن ،۲۰ كشور آمريكا به آن دچار بود. جامعه اي كه به واسطه شكست هايي كه در ابعاد جهاني پذيرفته بود به سمت نوعي فروپاشي اجتماعي حركت مي كرد و داستان هاي كارور دقيقاً بازتاب اين ملال و افسردگي حاكم بود. داستان هايش واقع گرايي عياني داشتند و اين واقع گرايي اگر چه خواننده را گاه آزار مي داد اما اين آزاري بود كه به ناتمام گذاشتن خواندن داستان منجر نمي شد بلكه شوق زيادتري در خواننده برمي انگيخت كه داستان را تا انتهايش بخواند. اينگونه است كه اعجاز اين نويسندگان بيش از پيش عيان مي شود نويسندگاني كه با عناصري عادي از زندگي روزمره، موفق به خلق داستان هاي كوتاهي مي شدند كه رنگي از جاودانگي داشتند و از خاطر خواننده پاك نمي شدند. ريموند كارور سرآمد چنين نويسندگاني بود.
009948.jpg
جي.دي.سالينجر
رمان نويس و داستان كوتاه نويس آمريكايي سالينجر بين سال هاي
۵۹-۱۹۴۸ يك رمان و چند مجموعه داستان كوتاه منتشر كرد. مشهورترين اثر او «ناطور دشت» (۱۹۵۱) است، داستاني درباره پسربچه مدرسه اي ياغي و تجربيات آرمان گرايانه اش در نيويورك.
جي.دي.سالينجر در يك منطقه آپارتماني شيك در منهتن نيويورك به دنيا آمد و بزرگ شد. او پسر يك يهودي موفق وارد كننده پنير و همسر كاتوليك ايرلندي ـ اسكاتلندي اش بود. در دوران كودكي، جروم جوان را ساني صدا مي كردند. خانواده آپارتمان زيبايي در خيابان پارك داشتند.
پس از مطالعات بي قرار در مدرسه ابتدايي، او را به دانشكده نظامي فرستادند كه براي مدت كوتاهي در آن جا شركت كرد. دوستان او در اين دوره هوش طعنه آميز او را به ياد مي آورند. در ۱۹۳۷ وقتي ۱۹ـ۱۸ ساله بود، پنج ماه را در اروپا گذراند. از ۱۹۳۷ تا ۱۹۳۸ در كالج اورسينوس و دانشگاه نيويورك مشغول مطالعه بود. عاشق « اونا اونيل» شد و تقريباً هر روز براي او نامه نوشت و بعدها زماني كه اونيل با چارلز چاپلين كه بسيار از او مسن تر بود ازدواج كرد شوكه شد.
در ۱۹۳۹ سالينجر در يك كلاس داستان كوتاه نويسي در دانشگاه كلمبيا تحت نظر ويت برنت ـ بنيانگذار و ويراستار مجله داستان ـ شركت كرد. در جريان جنگ جهاني دوم به پياده نظام فرستاده شد و در ماجراي حمله نورماندي درگير شد. همراهان سالينجر از او به عنوان فردي بسيار شجاع و يك قهرمان باهوش ياد مي كنند. در طول اولين ماههاي اقامتش در پاريس، سالينجر تصميم به نوشتن داستان گرفت و در همان جا ارنست همينگوي را ملاقات كرد.او همچنين در يكي از خونين ترين بخش هاي جنگ در هورتگن والدهم ـ يك جنگ بي فايده ـ گرفتار شد و وحشت هاي جنگ را به چشم خود ديد.
در داستان تحسين شده او «تقديم به ازمه ـ با عشق و نفرت» او يك سرباز آمريكايي بسيار خسته و رنج ديده و متنفر از جنگ را تصوير مي كند كه ارتباطي انساني را با يك دختر ۱۳ ساله بريتانيايي كه به او كمك مي كند تا دوباره جرعه اي از زندگي را بچشد، آغاز مي كند. خود سالينجر بنا بر بيوگرافي نوشته يان هميلتون مدتي به دليل فشارهاي رواني بستري و تحت درمان بوده است. پس از خدمت در ارتش از ۱۹۴۲ تا ۱۹۴۶ خودش را وقف نوشتن كرد.
او همينگوي و  اشتاين بك را نويسندگان درجه دوم مي دانست اما ملويل را ستايش مي كرد. تقريباً از اواسط دهه ،۶۰ او تحت تاثير فرهنگ شرق، به عرفان شرقي رو آورد و عزلت خود خواسته اي را برگزيد.
داستان هاي اوليه سالينجر در مجله هايي مثل داستان چاپ مي شدند. در حالي كه اولين داستانش در ۱۹۴۵ در «Saturday Evening PostZ» و «esquire» منتشر شد و بعد از آن در نيويوركر (كه تقريباً همه كارهاي بعدي او را منتشر كرد) چاپ شدند. در ۱۹۴۸ «يك روز بي مانند براي موزماهي» منتشر شد كه در آن شخصيت معروف و بسيار تحسين شده «سيمور گلس» معرفي شد.  اين از اولين ارجاعات به گلس بود كه داستان هايش بدنه اصلي نوشته هاي سالينجر را تشكيل مي دادند. چرخه گلس در مجموعه هاي «فراني و زوئي» (۱۹۶۱)، «بالاتر از هر بلندبالايي» (۱۹۶۱) و «سيمور: يك پيشگفتار» (۱۹۶۱) ادامه پيدا كرد. بسياري از داستان ها را «بادي گلس» روايت مي كند.
۲۰ داستان چاپ شده او در مجلات بين سال هاي
۴۱ تا ۴۸ در كتابي با عنوان داستان هاي كامل انتخاب نشده از جي.دي.سالينجر (دو جلد) در سال ۱۹۷۴ وارد بازار شد. بسياري از آنها منعكس كننده دوران خدمت خود سالينجر در ارتش بود. بعدها سالينجر تاثيرات هند و بودايي بر خود پذيرفت. او به يك مريد بسيار دو آتشه « بشارت هاي سيري راماكريشنا » شد كه در مورد مطالعه تصوف و عرفان هند و بودايي بود.
اولين رمان سالينجر، ناطور دشت، به سرعت به عنوان كتاب برگزيده باشگاه كتاب ماه انتخاب شد و تحسين هاي گسترده بين المللي را نصيب خود ساخت. هنوز هم ساليانه در حدود ۲۵۰ هزار نسخه فروش دارد. سالينجر زياد براي اهداف تبل

آنتوان چخوف
يكي از همان بزرگان
009927.jpg
حسين ياغچي
آنتوان چخوف، نمايشنامه نويس روسي است و جزو نويسندگاني به شمار مي رود كه جريان اصلي داستان كوتاه مدرن را به وجود آورده اند. در كار چخوف، چند عنصر با هم ادغام شده اند كه نگرش بي طرفانه يك دانشمند، حساسيت هاي يك دكتر و خصوصيات روان شناسانه يك هنرمند از جمله آنهاست.
چخوف در اغلب داستان هايش زندگي در شهرهاي كوچك روسيه را به تصوير مي كشيد. جايي كه حوادث حزن انگيز جزيي از زندگي روزمره بود. او در كل يك شخصيت نااميد و بدبين داشت و همواره در داستان هايش همه چيز را مورد سؤال قرار مي داد.
آنتوان چخوف در ۹ ژانويه ۱۸۶۰ در بندر كوچك تاگانروگ در اوكراين به دنيا آمد. پسر يك خواربارفروش و نوه يك سرف بود كه آزادي خود و پسرهايش را در ۱۸۴۱ به دست آورده بود. مادر چخوف هم از خانواده اي مي آمد كه پدرش يك بازرگان پارچه بود. بچگي چخوف زير استبداد پدرش گذشت كه آدمي متعصب بود. آنتوان از ساعت پنج صبح تا نيمه  شب در فروشگاه پدرش به كار مي پرداخت و اغلب زماني براي بازي پيدا نمي كرد. چخوف هنگامي كه از آن دوران فاصله گرفت و سال هاي سال از آن گذشت، اغلب به آن روزها مي انديشيد و از آن دوران به عنوان دوراني تيره ياد مي كرد.
چخوف دوران تحصيلش را از يك مدرسه يوناني در تاگانروگ شروع كرد كه تحصيلش در اين مدرسه از سال ۱۸۶۶ تا ۱۸۶۸ به طول انجاميد. سپس در همان شهر به دبيرستان رفت كه دوران تحصيلش در آن دبيرستان هم از ۱۸۶۸ تا ۱۸۷۹ بود. در سال ۱۸۷۹ پدر چخوف ورشكست شد و خانواده به مسكو كوچ كردند. در آن شهر چخوف نوعي استقلال فكري و مادي را تجربه كرد كه تا قبل از آن سابقه نداشت. او در همان سال ۱۸۷۹ وارد مدرسه پزشكي مسكو شد. حضور او در آن مدرسه با نگارش داستان هاي كوتاه خنده دار توسط او همزمان شد كه از قضا مخاطبان و خوانندگان پرشماري هم داشت. چخوف اين داستان ها را از آن رو مي نوشت كه بتواند بخشي از هزينه هاي خانواده اش را تامين كند. چرا كه خانواده از لحاظ اقتصادي در شرايط بحراني سختي به سر مي برد. ناشر اين داستان هاي او فردي  به نام نيكلاس ليكين بود كه علاوه بر كار نشر كتاب، مجله پترزبورگي «اسكلكي» را اداره مي كرد.
او در همان داستان هاي اوليه اش وضعيت هاي اجتماعي پوچي را نشان مي داد كه مثلاً درگيري هاي مسخره زناشويي از جمله آنها بود. در حالي كه چخوف هميشه آدم كمرويي به نظر مي رسيد و اين كمرويي در مورد خانم ها بسيار بيشتر بود و حتي وقتي ازدواج كرد هم نتوانست مشكلش را حل كند.
آنتوان چخوف در ۱۸۸۲ نخستين مجموعه داستان خود را به چاپ رساند كه در مجموع واكنش هاي مثبتي را برانگيخت. همگان با نويسنده اي مواجه شده بودند كه كارش با نويسندگان هم دوره خود تفاوت بسيار داشت و البته اين متفاوت بودن به معناي ضعف نبود بلكه نوعي كمال و غنا را در اين سبك مي شد پيدا كرد. در ۱۸۸۶ با چاپ دومين كتاب خود به شهرت بسيار زيادي رسيد و جامعه ادبي روسيه توجهي بيش از پيش نسبت به اين نويسنده نشان داد. پيش از آن در ۱۸۸۵ هم كتاب يادداشت هاي روزانه پترزبورگ را چاپ كرده بود كه آن هم استقبال خوبي را به همراه داشت.
او در ۱۸۹۲ از دانشكده پزشكي فارغ التحصيل شد. در اين سال ها منتقدان، انتقادهاي سفت و سختي را نسبت به داستان هاي او مطرح مي كردند. مثلاً مي گفتند كه چرا او اينقدر بي نظر است و ديدگاه هايش در داستان هايي كه مي نويسد، وجود ندارد. چخوف در همان دوران در نامه اي به برادرش الكساندر، سرفصل هاي كار نويسندگي اش را توصيف كرد كه مي تواند در شناخت آثار او همگان را ياري دهد. اين مواردي كه او گفته بود به اين شرح است: ۱) عدم لفاظي و توصيف هاي زياد از طبيعت ۲) جمع ديدگاه هاي متضاد ۳) توصيف هاي درست و واقعي از اشخاص و اهدافشان ۴) موجز بودن ذاتي ۵) جسارت و اصالت ۶) پرهيز از نگاه قالبي و گروهي ۷) لحن مهربانانه و بي خشم و بغض.
در آن دوره روسيه حتي آزاديخواهان هم از او انتقاد مي كردند كه چرا در داستان هايش راه حل نهايي را ارايه نمي دهد و تنها به بيان مشكل و مسئله مي پردازد. در كنار اين منتقدان سرسخت، نويسندگان بزرگ ديگري هم بودند كه به دفاعي جانانه از او پرداختند كه لئوتولستوي ونيكلاي نكراسوف را بايد از جمله آنها دانست. چخوف در ۱۸۹۱ در جايي نوشت: «من نه يك ليبرال و نه يك محافظه كارم. بلكه هنرمندي هستم كه بايد خوب ببيند.»
او در سال هاي ۱۸۸۹ و ۱۸۹۰ مجموعه داستان هاي ديگري نوشت كه باز هم بر شهرت و اعتبار او افزودند. در سال ۱۸۹۰ او به سيبري و جزيره ساخارين سفر كرد. جايي كه محكومين و تبعيديان حكومت تزار در آن جا به سر مي بردند. او از حدود ۱۰ هزار نفر از آنها سرشماري كرد و اميد داشت كه اين نتايج به كار رساله دكترايش بيايد. او بعدها خاطراتش از اين سفر را در كتابي منتشر كرد اما قبلش اين مطالب را به صورت پاورقي در بين سال هاي ۱۸۹۳ تا ۱۸۹۴ در يكي از نشريات به چاپ رساند.
لازم است بدانيد كه چخوف از ۱۸۸۶ ديگر يك نويسنده تمام وقت بود و كمتر به كار پزشكي مي پرداخت. او در ۱۸۸۸ جايزه ادبي پوشكين را گرفت و سال بعد از آن عضو انجمن روسي دوستداران ادبيات شد. در سال ۱۹۰۰ او را عضو فرهنگستان علوم پترزبورگ كردند اما اعتراض هايي نسبت به عضويت او صورت گرفت كه دو سال بعد در ادامه اين اعتراض ها مجبور شدند عضويت او را باطل كنند.
چخوف در دهه ۱۸۹۰ به كشورها و مكان هاي مختلفي سفر كرد كه سنگاپور، سريلانكا و كانال سوئز از جمله آنهاست. اين سفرها براي داستان نويسي او بسيار سودمند بودند و تجربه هاي گرانبهايي برايش رقم زدند.
چخوف استعداد خارق العاده اي در نوشتن داستان كوتاه داشت. به طوري كه شهرت امروز او بيش از همه به خاطر اين داستان هاست. داستان هايي كه توصيفاتي واقعي را با ساده ترين كلام به خواننده عرضه مي كند.
چخوف در دهه ۱۸۸۰ تجربياتي در نمايشنامه نويسي داشت. اما كار او زماني گرفت كه تئاتر استانيسلاوسكي در روسيه شهرتي همه  گير پيدا كرد و در سايه آن نمايشنامه هاي چخوف هم مورد استقبال قرار گرفت. نمايشنامه هاي دايي واينا، سه خواهر و باغ آلبالو از جمله شاهكارهاي او در عرصه نمايشنامه نويسي محسوب مي شود.
آنتوان چخوف در ۱۸۹۲ ملكي در روستاي مليخوف خريد و قرار شد در آن جا به عنوان پزشك، روستاييان را در قحطي ها و بيماري هاي همه گير ياري دهد.
داستان هاي مختلفي از اين دوران زندگي چخوف برجاي مانده كه جزو داستان هاي مهم او قرار مي گيرد. چخوف در سال ۱۸۹۷ مبتلا به بيماري سل شد. در ۱۹۰۱ با يكي از بازيگران مطرح تئاتر مسكو با نام اولگا نايپر ازدواج كرد. همراه او در سال ۱۹۰۴ به آلمان رفت تا خود را معالجه كند. او در ۱۵ ژانويه ۱۹۰۴ در همان آلمان درگذشت و جسدش را در گورستاني در مسكو دفن كردند. او پس از مرگش در سطح جهان همچنان گمنام باقي ماند تا اين كه بعد از جنگ جهاني اول، نخستين آثارش در انگليس ترجمه شد.

خورخه لوييس بورخس
نويسنده هزارتوها
009903.jpg
خورخه لوييس بورخس، نويسنده داستان كوتاه، شاعر و مقاله نويس آرژانتيني كه قصه هايش از تخيلي عميق برخوردارند، جزو بزرگترين نويسندگان قرن بيستم به شمار مي رود. اغلب داستان هاي او داراي موضوع هايي جهاني هستند كه عنوان سمبل  يا معمايي از زندگي تعبير مي شوند.
بورخس در ۲۴ اوت ۱۸۹۹ در بوينس آيرس آرژانتين متولد شد. خانواده اش تباري انگليسي داشتند و او زبان انگليسي را پيش از زبان اسپانيايي ياد گرفت. بعدها او در اظهار نظرهايش به اين موضوع اشاره كرد كه سال ها طول كشيد تا فهميد به زباني غير از انگليسي هم مي توان شعر سرود. پدر بورخس، يك مشاور حقوقي و يك استاد مسلم روان شناسي بود كه در كودكي، مسايل مختلف شطرنج را به او آموزش داد.
بورخس در خانه اي پرورش يافت كه داراي باغي بزرگ بود و علاوه بر اين كتابخانه اي داشت كه كمتر كتابي را مي شد در آن پيدا نكرد. اين باغ و كتابخانه تخيل بورخس را در كودكي تحريك كرد و از همان زمان او درگير ادبيات و خواندن آثار بزرگ ادبي شد. مادر بورخس هم يك مترجم بود و بورخس به همين خاطر خواندن بسياري از آثار شاخص ادبي را مديون اوست.
در ۱۹۱۴ خانواده بورخس به ژنو رفتند. جايي كه او زبان فرانسوي و آلماني را هم به خوبي فرا گرفت. بورخس دراين سال ها داستاني نوشت كه پدرش با خواندن آن بسيار عصباني شد و او را تنبيه سختي كرد. تنبيهي كه آثار رواني آن تا پيري در ذهن بورخس باقي ماند.
بعد از جنگ جهاني اول، بورخس به اسپانيا بازگشت. در آن جا عضو يك انجمن ادبي شد و همچنين شعري به نام «در دريا» را نوشت كه سبك والت ويتمن را دنبال مي كرد و در مجله گرسيا به چاپ رسيد.
در ،۱۹۲۱ او مجدداً ساكن بوينس آيرس شد. بورخس در همين سال كار حرفه اي نويسندگي را به عنوان شاعر و مقاله نويس در نشريات معتبر آرژانتين آغاز كرد. او در اين دوره تحت تاثير فيلسوف اسپانيايي به نام فرناندز بود كه بازي هاي زباني وي مشهور است.
بورخس در ۱۹۲۳ نخستين مجموعه شعر خود را نوشت و از ۱۹۲۴ تا ۱۹۲۶ در نشريه پروا كوفندو كار كرد كه برايش بسيار پربار بود. در ۱۹۳۱ همراه دوستش ويكتور اوكامپو مجله ادبي «سور» را منتشر كرد كه جزو مهم ترين نشريات ادبي تاريخ آرژانتين به شمار مي رود. بورخس در اين نشريه يك منتقد ادبي تاريخ آرژانتين به شمار مي رود. او در اين نشريه يك منتقد ادبي توانا جلوه كرد و ستوني هفتگي را در اختيار داشت و مقالات و تحليل هاي مهمي در آن نوشت كه بيش از همه به تحليل ادبيات يونان و روم باستان اختصاص داشت. او در اين مقالات دلبستگي عميق خود را به ادبيات انگليسي زبان عيان كرد و مطالب بسياري در مورد نويسندگان آن نوشت. نويسندگاني نظير پو، استيونسن، كيپلينگ، شا، چسترتون، ويتمن، امرسون و تواين از جمله آنها هستند. همچنين آثاري از ويليام فاكنر و ويرجينيا وولف ترجمه كرد كه جزو ترجمه هاي ماندگار زبان اسپانيايي به شمار مي رود.
بورخس در ۱۹۴۱ نخستين مجموعه داستان خود را به چاپ رساند كه جايزه ملي كتاب را در همان سال برايش به ارمغان آورد. مجموعه داستان هاي بعدي او در سال هاي ،۱۹۴۳ ۱۹۴۹ و ۱۹۶۰ به چاپ رسيد. در اين سال ها، بورخس خيال پردازي هايش را با نويسنده ديگري شريك شد كه آدولفوبيوي كاسارس نام داشت و آنها چندين قصه را با هم نوشتند كه همگي با نام مستعار به چاپ رسيد.
خورخه لوييس بورخس از ۱۹۳۷ به عنوان كارمند در كتابخانه ملي آرژانتين مشغول به كار شد. حضور او در اين كتابخانه بسيار خاطره انگيز بوده است. همكاران او گفته اند كه او در حين كار ناگهان ناپديد مي شد و به زيرزمين مي رفت تا كافكا بخواند و ترجمه كند. كتابخانه ملي آرژانتين در تحريك تخيل او نيز نقش موثري داشت. به طوري كه مي توان نگارش داستان كتابخانه بابل را محصول چنين دوره اي دانست.
در سال ۱۹۴۶ حكومت ديكتاتوري پرون، بورخس را تحت فشار گذاشت، او را مجبور به كناره گيري از كتابخانه ملي كردند و شغلي به عنوان بازرس طيور در حومه بوينس آيرس به او دادند. عقايد سياسي بورخس از نظر حكومت ديكتاتوري پرون، معتدل و ملايم تشخيص داده نشد. خواهرش را زنداني كردند و مادرش هم به نوعي در خانه حبس شد. بورخس در اين دوره، روزگار بسيار سختي را گذراند كه در برخي گفت وگوهايش به اين موضوع اشاره كرده است. در اين سال ها از او براي سخنراني دعوت كردند اما او كمرو و خجالتي بود و نمي توانست در جمع سخنراني كند. نزد روان شناسي به نام دكتر ميگل كوهن رفت و اين دكتر به او كمك كرد تا اين مشكل رواني اش را حل كند.
در ۱۹۴۴ با دختري به نام استلا كانتو ملاقات كرد كه تاثير به سزايي بر او گذاشت و رد پاي آن را مي توان در برخي از داستان هايش پي گيري كرد. در ۱۹۴۶ او ويراستاري يك مجله آموزشي را برعهده گرفت. تا ۱۹۵۵ او كارهاي بسياري از اين دست انجام داد تا اين كه در اين سال با پايان يافتن دوره حكومت پرون به رياست كتابخانه ملي رسيد. او در دوره اي مسئوليت ۸۰ هزار كتاب را در يك كتابخانه برعهده گرفت كه مدتي بود چشم هايش نيمه كور شده بودند به تدريج به كوري كامل رسيد. بورخس خود اين مسئله را جزو بازي هاي تقدير به شمار مي آورد. با اين حال فعاليت هاي ادبي بورخس به هيچ وجه متوقف نشد و به نگارش و تدريس ادامه داد. جالب است بدانيد كه او از سال ۱۹۵۵ تا ۱۹۷۰ استاد زبان انگليسي دانشگاه بوينس آيرس بود.
بورخس بعد از مرگ مادرش در سال ۱۹۶۷ به كشورهاي مختلفي سفر كرد و همكاري  ادبي پنج ساله اش با نويسنده اي به نام نورمن توماس دي جيوواني شهرت بسيار خوبي در آمريكاي شمالي برايش پديد آورد. نابينايي بورخس عيبي مادرزادي و ارثي بوده است. او در دوره نابينايي اش چندين و چند كتاب منتشر كرد كه در سال هاي ،۱۹۶۷ ۱۹۷۰ و ۱۹۷۵ به چاپ رسيد. او در تمام لحظات عمرش به طور ديوانه واري درگير كتابهايي بود كه بسيار دوستشان مي داشت. ضمن اين كه در موسيقي، علاقه مند به موسيقي جاز بود.
بورخس دوبار ازدواج كرد. يكي درسال ۱۹۶۷ با دختري به نام اليسا ميلان كه سال هاي سال قبل او را در نوجواني ملاقات كرده بود. ازدواج آنها سه سال دوام آورد و بعد از هم پاشيد. او در سال هاي پاياني عمرش با زني به نام ماريا ازدواج كرد كه ازدواج آنها بسيار موفقيت آميز بود و جزو دوران خوش زندگي بورخس به شمار مي رود. او از سال ۱۹۸۵ به ژنو سوييس رفت و در آن جا اقامت كرد. بورخس يكي از نويسندگان مهم نيمه دوم قرن بيستم است كه داستان هاي كوتاهش مقولاتي نظير فلسفه، علم و دين را در بر مي گيرد. او هيچگاه تمايلي به نگارش رمان نداشت و فرم ادبي مجبوبش داستان كوتاه بود. يكي از عناصر مهم داستان هاي بورخس، هزارتوها و آينه هاست كه از قرار معلوم جلوه اي از كابوس هاي اوست. خورخه لوييس بورخس در ۱۴ ژوئن ۱۹۸۶ درگذشت.

ارنست همينگوي
زنگ ها به صدا درآمده اند
009918.jpg
همينگوي از مشهورترين رمان نويسان، داستان كوتاه نويسان و مقاله نويسان آمريكايي كه سبك نوشتاري فريبنده ساده اش، طيف وسيعي از نويسندگان را تحت تاثير قرار داده است. او جايزه نوبل ادبي سال ۱۹۵۴ را برد. اما به دليل طي دوران نقاهت از صدماتي كه در جريان تصادف هواپيما هنگام شكار در اوگاندا دچار شده بود، نتوانست در مراسم اهداي جايزه در استكهلم شركت كند.
ارنست همينگوي در اوك پارك ايلينويس به دنيا آمد. مادرش گريس هال پيش از ازدواج با دكتر كلارنس ادموندز همينگوي، كه به پسرش آموخت به زندگي بيروني عشق بورزد، شغلي در يك اپرا داشت. پدر همينگوي در سال ۱۹۲۸ با از دست دادن سلامتش به دليل ابتلا به ديابت و نيز مشكلات اقتصادي، به دليل ناآرامي هاي بازار ملك فلوريدا، زندگي خودش را به صحرا برد. همينگوي در مدرسه هاي عمومي اوك پارك شركت كرد و داستان ها و شعرهاي اوليه اش را در روزنامه دبيرستانش منتشر كرد.
پس از فارغ التحصيلي اش در ،۱۹۱۷ همينگوي به مدت شش ماه به عنوان گزارشگر كار كرد. سپس به طور داوطلبانه به واحد آمبولانس سيار در ايتاليا در جريان جنگ جهاني اول پيوست. در ۱۹۱۸ به سختي از ناحيه پا مجروح شد و دوبار توسط دولت ايتاليا به او مدال داده شد.
پس از جنگ، همينگوي براي مدت كوتاهي به عنوان خبرنگار در شيكاگو كار كرد. در سال ۱۹۲۱ به پاريس رفت، جايي كه براي تورنتو استار مقاله هاي پاريس جشن بيكران را نوشت: «اگر آن قدر خوش شانس بوده باشيد كه در جواني در پاريس زندگي كرده باشيد، آنگاه براي ادامه زندگي هرجا كه برويد، پاريس با شما مي ماند، چرا كه پاريس يك جشن بيكران است.»
در اروپا همينگوي با نويسندگاني مثل گرترود استاين و اسكات فيتزجرالد كه بعضي از متون او را ويرايش كرده و به عنوان نماينده اش عمل كردند، همكاري كرد. بعدها در پاريس جشن بيكران، همينگوي فيتزجرالد را توصيف مي كند اما نه به صورتي دوستانه. با اين وجود فيتزجرالد حسرت دوستي از دست رفته شان را مي خورد.
در مورد گرترود استاين، همينگوي به ويراستارش چنين مي نويسد: «زماني كه ميانسال شد هرگونه سليقه اي را از دست داد. موضوع واقعاً خارق العاده اي بود اما ناگهان او نمي توانست يك تصوير خوب را از يك تصوير بد تشخيص بدهد، يا يك نويسنده خوب را از يك نويسنده بد. همه چيز باد هوا شد.» (تنها چيزي كه به حساب مي آيد - ۱۹۹۶)
هنگامي كه براي روزنامه اي يا براي خودش نمي نوشت در فرانسه، سوئيس و ايتاليا به گردش مي رفت. در ۱۹۲۲ به يونان و تركيه رفت تا در مورد جنگ بين آن دو كشور گزارشي تهيه كند. در ۱۹۲۳ همينگوي دوبار به اسپانيا رفت كه بار دوم براي تماشاي گاوبازي در جشنواره سالانه پامپولونا بود. كتابهاي اول همينگوي «سه داستان و ده شعر» (۱۹۲۲) و «در گذر زمان» (۱۹۲۶) در پاريس منتشر شدند. «سيل هاي بهار» در ۱۹۲۶ به بازار آمد.
009930.jpg
اولين رمان همينگوي «خورشيد همچنان طلوع مي كند» نيز در همين سال انتشار يافت. رمان درباره گروهي از تبعيدشدگان در فرانسه و اسپانيا است، اعضاي واقعي نسل گمشده پس از جنگ جهاني اول. شخصيت هاي اصلي ليدي برت اشلي و جيك بارنز هستند. ليدي برت عاشق جيك است كه در جنگ مجروح شده است و دچار ناتواني گرديده. با وجود اين كه همينگوي هيچگاه به طور مستقيم مصدوميت جيك را با جزئيات توضيح نمي دهد به نظر مي رسد كه او توانايي  ارتباط را از دست داده است. همينگوي رمان را در بخش هاي مختلف اسپانيا و فرانسه بين سال هاي ۲۴ تا ۲۶ نوشت و بازنويسي كرد. اين رمان به اولين موفقيت بزرگ او به عنوان يك رمان نويس انجاميد. با وجود آن كه زبان رمان ساده است، همينگوي از حذف ها و در پرده گويي هايي استفاده كرده كه متن را چند لايه كرده و اشاره ها و كنايه هاي آن را غني كرده است. در ۱۹۵۷ داستان به تصوير كشيده شد. فيلم توسط هنري كينگ و با شركت تايرون پاور و آيالا ردنر كارگراني شد.
پس از انتشار مردان بدون زنان (۱۹۲۷) همينگوي به آمريكا بازگشت و در كي وست فلوريدا ساكن شد.
در فلوريدا خداحافظي براي بازوها را نوشت كه در سال ۱۹۲۸ منتشر شد. صحنه داستان خط مقدم ايتاليا در جنگ جهاني اول است، جايي كه دو عاشق شادي مختصري پيدا مي كنند. رمان موفقيت بزرگ تجاري و هنري به دست آورد.
در سال هاي دهه ۱۹۳۰ همينگوي كارهاي بزرگي مثل مرگ در بعدازظهر (۱۹۳۲) را كه يك كار غير داستاني درباره گاوبازي اسپانيايي بود نوشت و تپه هاي سبز آفريقا (۱۹۳۵) را كه داستاني در مورد يك سفر شكاري در آفريقاي شرقي بود.
«همه ادبيات مدرن آمريكايي از يك كتاب نوشته مارك تواين به نام هكلبري فين مي آيد.» اين جمله شايد معروف ترين نقل قول از داستان داشتن و نداشتن (۱۹۳۷) باشد كه توسط هاوارد هاوكس به فيلم برگردانده شد. هاوكس و همينگوي در اواخر دهه ۳۰ با هم دوست شدند. هاوكس هم ماهيگيري را دوست داشت. با توجه به داستان هاوكس به همينگوي گفته بود كه مي تواند يك فيلم از بدترين چيزي كه تا حالا نوشته اي بسازم. نويسنده پرسيد: بدترين چيزي كه تا حالا نوشته ام چيست؟ و هاوكس گفت: اون آشغال به اسم داشتن و نداشتن و همينگوي در جواب مي گويد: چون پولشو لازم دارم باشه!»
فيلمنامه را جولز فورثمن و ويليام فاكنر نوشتند.
والاس استيونس يك بار همينگوي را اينگونه توصيف كرد: «مهم ترين شاعر زنده، تا جايي كه موضوع واقعيت فوق العاده و غير عادي مورد نظر است.»
با استفاده از لغت شاعر استيونس ارجاع مي دهد به موفقيت هاي سبك گرايانه همينگوي در داستان كوتاه. در ميان معروف ترين داستان هايش برف هاي كليمانجارو قرار دارد كه با يك «قبر نوشته» آغاز مي شود كه مي گويد: «قله غربي كوهستان خانه خدا ناميده مي شود و نزديك آن جسد يك پلنگ وحشي پيدا شده است.»
پايين روي زمين هموار، نويسنده شكست خورده هري در حال مرگ از قانقاريا در يك كمپ شكاري است: او بسيار دوست داشت، بسيار نياز داشت و همه آنها را با نوشتن بروز مي داد.
درست پيش از پايان داستان هري يك تصوير مي بيند. او خواب مي بيند كه براي ديدن قله كليمانجارو سوار بر يك هواپيماي نجات بالا رفته است: عالي، بالا و خورشيد به طرز غير قابل باوري سفيد.
در سال ۱۹۲۷ همينگوي جنگ داخلي اسپانيا را به طور مستقيم مشاهده كرد. مانند بسياري از نويسندگان، او طرفدار جنبش آزاديخواهان بود. در زنگ ها براي كه به صدا در مي آيند (۱۹۴۰) همينگوي دوباره به اسپانيا باز مي گردد. او اين كتاب را به گلهوم، همسرش تقديم كرد. شخصيت ماريا در داستان تقريباً از روي او نمونه برداري شده بود. داستان فقط چند روز را در بر مي گرفت و انفجار پلي توسط گروه كوچكي از پارتيزان ها مورد نظرش بود. زماني كه در خداحافظي براي بازوها، قهرمان زن در پايان داستان پس از به دنيا آوردن يك بچه مرده مي ميرد، حالا زمان آن است كه قهرمان مرد، رابرت جردن، جانش را قرباني رفاقت و عشق كند. تم فرا رسيدن مرگ در رمان از ميان رود و به سمت درخت ها (۱۹۵۰) هم تم مركزي بود.
علاوه بر سفرهاي شكاري در آفريقا و ويومينگ، همينگوي علاقه شديدي به ماهيگيري در درياهاي عميق در آب هاي كي وست، باهاماس و كوبا نيز داشت. او همچنين قايق ماهيگيري اش را مجهز كرد و با خدمه اش به علايم رمزي مخابراتي فعاليت هاي نازي ها و زير دريايي هايشان در آن منطقه در جريان جنگ دوم جهاني گوش داد.
در ۱۹۴۰ همينگوي خانه اي خارج هاوانا در كوبا به نام فينجا ويگيا خريد. محيط اطراف آن براي دسته گربه هاي بي نظم او يك بهشت بود. اولين سال هاي ازدواج او با گلهوم شاد بودند، اما او به زودي فهميد كه گلهوم زن زندگي نيست بلكه يك روزنامه نگار بلندپرواز است. گلهوم همينگوي را همواره بي ميل قلمداد كرده است. او مشتاق بود كه سفر كند و نبض ملت را در اختيار بگيرد يا حتي جهان را.
در اوايل ۱۹۴۱ گلهوم به همراه همينگوي سفر طولاني ۳۰ هزار مايلي به چين كردند. درست قبل از حمله نورماندي در ،۱۹۴۴ همينگوي برنامه ريزي كرد تا به لندن برسد. جايي كه در هتل دورچستر اقامت گزيد. قبل از آن، او جايگاه گلهوم به عنوان خبرنگار اصليQoliers را تصرف كرده بود. او دو هفته بعد رسيد و اتاق جداگانه اي گرفت. همينگوي هواپيمايي را مشاهده مي كرد كه زير صخره هاي نورمندي فرود مي آمدند. گلهوم به همراه سربازان به سمت ساحل رفت. با بازگشت به پاريس پس از زماني طولاني همينگوي زمان زيادي را در هتل ريتز گذراند. طلاق همينگوي از گلهوم در سال ۱۹۲۵ تلخ بود. گلهوم بعدها گفت: «با يك ميتومانيا (داراي جنون دروغ گويي) زندگي كرده ام، مي دانم آنها هر چه را كه مي گويند باور مي كنند. آنها دروغ گوهاي خودآگاه نيستند، از خودشان چيزهايي مي سازند تا همه چيز را در مورد خودشان و زندگيشان ترقي دهند و خودشان هم آنها را باور مي كنند.»
در اواخر ۱۹۴۵ صداهايي در سرش مي شنيد. اضافه وزن داشت و فشار خونش بالا بود. بعد از چندين هفته در اسپانيا، همينگوي به دكتر مراجعه كرد و دكتر گفت كه در حال حاضر نشانه هاي واضحي از ناراحتي وخيم كبد دارد.
از ميان رود و به سمت درخت ها اولين رمان او در اين دهه بود كه با استقبال كمي مواجه شد. «پيرمرد و دريا» كه براي اولين بار در مجله لايف در ۱۹۵۲ منتشر شد، شهرت او را بازسازي كرد. اين رمان ۲۷ هزار لغتي داستان يك پيرمرد ماهيگير كوبايي به نام سانتياگو را روايت مي كرد كه نهايتاً پس از هفته ها عدم موفقيت در ماهيگيري يك نيزه ماهي غول پيكر صيد مي كند. در حالي كه به ساحل باز مي گردد، كوسه پس از حمله به قايقش ماهي را مي خورد.
نمونه براي سانتياگو يك ماهيگير كوبايي به نام جورجيو فونتئاس بود كه در ژانويه ۲۰۰۲ در ۱۰۴ سالگي مرد. فونتئاس به عنوان كاپيتان قايق همينگوي در اواخر دهه ۲۰ خدمت كرد و گهگاه هم پيشخدمت او بود. همينگوي همچنين يك سفر ماهيگيري به پرو انجام داد تا براي نسخه سينمايي پيرمرد و دريا مقداري فيلم بگيرد. در ۱۹۵۹ به اسپانيا رفت و گاوباز معروف لوئيز ميگوئل دومينيكن را در بيمارستان ملاقات كرد. يك گاو كشاله ران دومينيكن را زده بود. با اين وجود دومينيكن نمرد. همنيگوي تصميم گرفت كتابي درباره گاوبازي بنويسد اما به جاي آن پاريس جشن بيكران را كه يادبودي از دهه ۱۹۲۰ پاريس بود منتشر ساخت.
همينگوي بيشتر وقتش را تا انقلاب فيدل كاسترو در ۱۹۵۹ در كوبا گذراند. او از كاسترو حمايت كرد اما زماني كه زندگي خيلي سخت شد، به آمريكا نقل مكان كرد. هنگام سفر به آمريكا در ،۱۹۵۴ در دو تصادف پروازي حضور داشت و به بيمارستان برده شد. در همان سال شروع به نوشتن «درست در نگاه اول» كرد كه آخرين كتاب كاملش بود. قسمتي از آن در Sport Illustrated در ۱۹۷۲ با عنوان خاطرات آفريقا چاپ شد.
در ۱۹۶۰ همينگوي در كلينيك مايو در روچستر مينستوتا براي درمان افسردگي بستري شد و در ۱۹۶۱ مرخص شد. در طول اين دوران به مدت دو ماه تحت درمان با شوك الكتريكي قرار گرفت. در دو جولاي همان سال جهان را وداع گفت.
چندين رمان همينگوي پس از مرگش منتشر شدند. «درست در نگاه اول» كه شرح سفري سياحتي به كنيا است در جولاي ۱۹۹۹ وارد بازار شد. اين كتاب يكي از بدترين كتاب هايي است كه توسط يك نويسنده برنده جايزه نوبل منتشر شده است.

|  ايران  |   هفته   |   جهان  |   پنجره  |   داستان  |   پرونده  |
|  حوادث   |   ماشين   |   ورزش  |   هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |