سامرست موآم
ويليام سامرست موآم نويسنده داستان هاي كوتاه، رمان ها و نمايشنامه هايي است كه هركدام از موقعيتي منحصر
به فرد در ادبيات داستاني جهان برخوردارند. سامرست موآم در ۲۸ ژانويه ۱۸۷۴ به دنيا آمد. خانواده او خانواده اي ثروتمند بودند ولي به دليل مرگ مادر او و سپس درگذشت پدرش، كودكي وي در تنهايي گذشت. او دوران كودكي خود را در سايه آموزش هاي يك كشيش گذراند و از همان جا ديدگاه هاي او نسبت به دستگاه كليسا شكل گرفت؛ ديدگاهي كه اغلب آميخته به نوعي بدبيني بود.
سامرست موآم در دوران جواني به تحصيل طب پرداخت. او در حين تحصيل در يك درمانگاه در لندن كار مي كرد و به طور مستقيم با بيماراني سر و كار داشت كه اغلب در وضعيت وخيمي به سر مي بردند. او خود از اين دوران به عنوان تجربه اي مهم در نويسندگي اش نام مي برد. در جايي مي نويسد كه وقتي انساني در بيماري سخت و صعب العلاجي گرفتار آمده، بهتر مي تواند شخصيت واقعي خود را بروز دهد و اگر نويسنده اي بتواند اين «خود واقعي» آدم ها را ببيند، براي كارش بسيار سودمند خواهد بود.
موآم تحصيل پزشكي را نيمه كاره رها كرد. چرا كه علاقه عجيبي به نويسندگي پيدا كرده بود. او در ابتدا به نگارش نمايشنامه پرداخت و پس از اجراي چند نمايشنامه او در تئاترهاي لندن، توانست شهرت خوبي كسب كند. در همين زمان او شروع به نگارش داستان هاي كوتاه و رمان كرد كه تجربه هاي اوليه او در اين زمينه چندان موفق نبودند. با اين حال سامرست موآم در داستان ها و نمايشنامه هايش ديدگاهي را بروز مي داد كه در نيمه دوم قرن ۲۰ از اعتبار و مقبوليت زيادي برخوردار بود. او اغلب نگاهي بدبينانه توام با نوعي طنازي داشت كه جذابيت آثارش را دوچندان مي كرد. اين ويژگي در موآم بيش از همه در داستان هاي كوتاه او بروز پيدا كرده است. او اعتقادات خاصي پيرامون فرم ادبي داستان كوتاه داشته كه مجموعه آن را در جزوه اي به نام داستان كوتاه جمع آوري كرده كه نسخه كامل آن در كتاب درباره رمان و داستان كوتاه به چاپ رسيده است. براي تحليل ديدگاه هاي موآم پيرامون داستان كوتاه بايد به بخش هايي از اين جزوه اشاره كنيم. او در ابتداي اين جزوه، در مورد ديدگاه هنري جيمز نسبت به امر داستان نويسي توضيح مي دهد:
«فكر مي كنم اگر كسي جرات مي كرد و درباره يكي از داستان هاي جيمز به او مي گفت كه اين داستان به زندگي شباهت ندارد، او جواب مي داد كه اين زندگي نيست، داستان است.»
موآم در سطرهاي بعدي ديدگاه جيمز را مورد ترديد قرار مي دهد: «به نظر من، اشكال كار اين جاست كه نويسنده ناگزير است به اين موجودات كه زاييده نيروي اختراع و ابداع او هستند، بعضي از صفات عمومي انسان ها را بدهد، ولي آنها با اين صفات و مشخصات او بنا به دلخواه خود به آنها نسبت داده است جور در نمي آيند و نتيجه اين مي شود كه نمي توانند خواننده را متقاعد كنند اما اين فقط نظر خود من است و از هيچ كس نمي خواهم كه با نظر من موافقت كند.»
در مورد داستان هاي كوتاه موآم، نوع پخته تري از داستان هاي هنري جيمز را شاهد هستيم. به نظر مي رسد كه موآم به داستان كوتاه به عنوان يك فرم ادبي مستقل نگاه نمي كند بلكه تمام تكنيك هاي داستان پردازي در مورد رمان را در فرم داستان كوتاه هم به كار مي برد. از اين جهت، داستان هاي كوتاه او جزو كلاسيك هاي اين فرم به شمار مي روند. موآم در اين داستان ها تلاش مي كند تا يك نكته اساسي و در عين حال جذاب و بازيگوشانه را به خوانندگان گوشزد كند و تلنگر بزند. مهم ترين داستان هاي كوتاه او مصداق بارز چنين رويكردي به شمار مي رود. مثلاً در يكي از داستان هاي كوتاه اين نويسنده، حكايت مردي را مي خوانيم كه سال هاست خادمي كليسا را برعهده دارد. با عوض شدن كشيش كليسا و آمدن كشيش جديد، اوضاع تغيير اساسي مي كند. كشيش جديد، متوجه مي شود كه او بي سواد است و به همين خاطر او را از كار بي كار مي كند. اين مرد با سر و وضعي ناراحت به شهر مي رود و در آن جا در حين فكر كردن به بدبختي اش، هوس كشيدن يك سيگار مي كند. اما هرجا كه مي رود سيگار پيدا نمي كند. اينگونه مي شود كه تصميم مي گيرد در نقطه اي از شهر سيگار بفروشد. اين كار او سود اقتصادي فراواني برايش در پي دارد و باعث مي شود كه او شعب متعددي تاسيس كند. روزي براي بستن يك قرارداد به بانك مي رود و در آن جا كارمند بانك متوجه بي سوادي او مي شود. اين كارمند به مرد مي گويد حالا كه در بي سوادي اينقدر پول درآورد، وقتي با سواد بود چه مي شد و مرد با كمال سادگي جواب مي دهد: خادم كليسا.
از اين دست حكايت ها در داستان هاي سامرست موآم فراوان است به طوري كه ساختار غالب داستان هاي كوتاه او به شمار مي رود. سامرست موآم در برخي از اين داستان ها حكايت هاي كهنه و اسطوره اي را به زباني مدرن روايت مي كند و به نظر مي رسد كه در رسيدن به هدفش هم موفق بوده باشد. او نويسنده اي است كه جداي از آثاري كه در حوزه رمان و نمايشنامه خلق كرده در فرم ادبي داستان كوتاه هم بسيار چيره دست ظاهر شده است به گونه اي كه كمتر نويسنده اي را مي توانيم مانند وي سراغ بگيريم.
شروو د اندرسون
شروود اندرسون، نويسنده اي است كه با سبك خاصش در نگارش داستان كوتاه، داستان نويسي آمريكاي شمالي را دچار تحولي اساسي كرد. او طبيعت گرا بود و در اغلب داستان هايش توصيف هايي از زندگي ساده روستايي به چشم مي خورد.
اندرسون در سال ۱۸۷۶ در كامدن اوهايو متولد شد. پدر و مادرش دوره گرد بودند و از نقطه اي به نقطه ديگر كوچ مي كردند. گويا پدرش منصبي در ارتش داشته اما از كار بي كارش كرده بودند و او مجبور به دوره گردي شده بود. شروود اندرسون در دوران كودكي اش به طور ادواري و فصلي به مدرسه رفت. دلايل آن يكي به خاطر شغل پدر و مادرش بود و دليل ديگر كارهاي مختلفي بود كه انجام مي داد از جمله روزنامه فروشي و نگهداري از حيوانات.
او در ۱۷ سالگي به شيكاگو رفت. در آن جا تلاش كرد كاري براي خود دست و پا كند و سرانجام كارگر يك انبار شد. او روزها در انبار كار مي كرد و شب ها درس مي خواند. اين دوران جزو سخت ترين دوران زندگي اندرسون بود كه البته به نظر مي رسد تعداد آنها در زندگي او كم نبوده است. او در اين سال ها به كوبا رفت تا در جنگي كه با اسپانيا در جريان بود شركت كند. پس از جنگ باز هم به شيكاگو بازگشت و در كالج اسپرينگفيلد نام نوشت كه به مدت يك سال در آن جا ادبيات خواند. در همين زمان همچنان كار مي كرد و شغل اصلي اش نقاشي ساختمان بود. او پس از تحصيل در آن كالج به اوهايو بازگشت. در آن جا به دختري علاقه مند شد و خواست كه با او ازدواج كند. اما جواب رد از سوي دختر شنيد و شكست خورده به شيكاگو بازگشت.
در ماههاي بعدي اقامت در شيكاگو با يك انجمن نويسندگي آشنا شد كه نويسندگاني همچون تئودور درايزر و كارل سندبرگ عضو آن بودند و رفاقت هايي ميان آنها و او به وجود آمد. او در اين سال ها تلاش مي كرد تا استعداد خود را در عرصه نويسندگي بيازمايد و تمرين هاي زيادي در اين زمينه انجام داد.
نخستين كتاب او در سال ۱۹۱۶ منتشر شد كه «پسر ليندي مكفرسون» نام داشت و در حالي انتشار يافت كه اندرسون ۴۰ ساله بود. دومين رمانش در سال ۱۹۱۷ با عنوان مردان ماشيني به چاپ رسيد كه همچون اثر پيشين به زندگي در روستا اختصاص داشت و احوالات روستاييان را بررسي مي كرد. رمان سوم او «اوهايو» نام داشت كه ساختار آن به اين صورت بود كه ۲۳ داستان در كنار هم قرار گرفته بودند و از لحاظ طرح كلي، به هم شباهت داشتند. در داستان هاي اندرسون توصيف هاي واقع گرايانه اي ارايه مي شود و روايت رويدادهاي بسيار مهم زندگي به صورت نوعي نمايش است. او به نوعي وامدار سبكي به شمار مي رود كه اوهنري سرآمد آن بود.
در سال ۱۹۲۱ اندرسون جايزه ديال را دريافت كرد كه اين جايزه به خاطر تاثير او بر ادبيات داستاني آمريكا اهدا مي شد. او در همين سال ها به اروپا سفر كرد و با نويسنده اي به نام گرترود استاين آشنا شد كه بعدها از او به نيكي ياد كرد و خاطراتش را در سفرهايي كه با او انجام داد، به رشته تحرير درآورد.
سپس به ايالات متحده و نيو اورلئان بازگشت. جايي كه در آپارتماني با ويليام فاكنر شريك شد. در ۱۹۲۵ رماني نوشت كه در همان زمان جزو فهرست بهترين هاي سال قرار گرفت. در اين داستان با شخصي مواجه مي شويم كه آدم دلسرد و نااميدي است و تلاش دارد با سفركردن بر اين دلسردي و نااميدي غلبه كند.
اندرسون از نيواورلئان به نيويورك رفت و چند ماهي در آن جا به سر برد و با نويسندگان مختلفي ملاقات كرد. پس از آن راهي ويرجينيا شد. جايي كه دو شغل را به طور همزمان در پيش گرفت. يكي كشاورزي و ديگري روزنامه نگاري. خواندن خاطرات روزنامه نگاري او بسيار شيرين است. مثلاً در سال ۱۹۲۷ همزمان در دو روزنامه متعلق به حزب دموكرات و جمهوريخواه فعاليت كرد و سخنراني هايي برايشان انجام داد كه تنها اوضاع اقتصادي اش را بهبود بخشيد.
تاثير داستان هاي اندرسون در سال هاي بعد عيان شد. زماني كه نويسندگان بزرگ قرن ۲۰ همچون ارنست همينگوي و ويليام فاكنر، سبك داستاني خود را بيش از همه متاثر از آثار اندرسون دانستند. در اين ميان فاكنر بيش از ديگران تاثير گرفته است. اگر مي خواهيد با داستان هاي او آشنا شويد و در اين مورد تحقيق كنيد بهتر است اول از خواندن آثار اندرسون شروع كنيد.
اندرسون در سال ۱۹۴۱ همراه گروهي به يك تور غيررسمي در آمريكاي جنوبي رفت اما در آن جا دچار يك بيماري شد و در هشتم مارس ۱۹۴۱ درگذشت. از او دو زندگينامه شخصي وجود دارد كه يكي در سال ۱۹۲۴ و ديگري در سال ۱۹۳۶ نوشته شده است.
ادگار آلن پو
ادگار آلن پو كه بزرگترين و در عين حال شوريده ترين شاعر آمريكايي به حساب مي آيد و داستان هاي پليسي و ترسناك او در زمره برترين هاي اين ژانر ادبي قرار مي گيرد در سال ۱۸۰۹ در شهر بوستون آمريكا به دنيا آمد. پدر و مادرش در تئاتر از بازيگران دوره گرد بودند و يك ساله بود كه پدرش ديويد پو درگذشت و در دوسالگي مادرش اليزابت هاپكينز پو را هم از دست داد. ادگار و خواهر و برادرش هر كدام جذب خانواده هاي مختلف شدند. او خود به خانه بازرگاني ريچموندي به نام جان آلن رفت. ويليام، برادر پو در سنين جواني بر اثر ابتلا به نوعي بيماري درگذشت و خواهرش رزالي در سال هاي بعد ديوانه شد و او را به آسايشگاه رواني انتقال دادند.
پو در پنج سالگي بسياري از اشعار شعراي معروف انگليسي را از بر مي خواند. بعدها يكي از معلمانش در ريچموند درباره او چنين گفت: «زماني كه پسرهاي ديگر تنها مي توانستند اشعار مكانيكي محض بنويسند، پو اشعاري اصيل و خالص مي نوشت. او يك شاعر متولد شده بود.»
دوران كودكي پو تا حدود زيادي در انگلستان گذشت كه از سال ۱۸۱۵ تا ۱۸۲۰ را در بر مي گيرد و درواقع او در فضاي خاص آن كشور پرورش يافت. در آن جا به مدرسه اربابي استوك نوينگتون رفت و به دليل داستان ها و اشعاري كه نوشت بسيار موفق ظاهر شد و نمرات درخشاني كسب كرد. در سال هاي ابتدايي دهه ۱۸۲۰ او عنوان آلن را براي نام مياني اش انتخاب كرد و از آن پس به نام ادگار آلن پو شناخته شد. در سال هاي ۱۸۲۶ و ۱۸۲۷ به دانشگاه ويرجينيا رفت تا تحصيلش را ادامه دهد اما در آن جا در دام قمار و شرط بندي گرفتار شد و نتوانست قرض ها و ديون خود را پرداخت كند و به دليل همين مسايل او را اخراج كردند. پو پس از اخراج به سراغ پدرخوانده اش رفت تا از او بخواهد كه قرض هايش را پرداخت كند اما جان آلن حاضر به پرداخت ديون او نشد و به همين دليل بين او و پدرخوانده اش كشمكش سختي درگرفت و بعد از آن جان آلن پو را از خود طرد كرد.
پو در سال ۱۸۲۶ علاقه مند به ازدواج با دختري به نام الميرا رويستر شد اما پدر و مادر اين دختر براي جلوگيري از اين اتفاق به يكي از خواستگاران الميرا رويستر جواب مثبت دادند و جشن نامزدي برگزار كردند.
فعاليت هاي ادبي پو در دوسالي كه در دانشگاه ويرجينيا تحصيل مي كرد به نوشتن چند شعر محدود شد كه بنا به گفته منتقدان در حد يك شاگرد تازه كار بوده است. او در سال ۱۸۲۷ با نام ادگار پري به ارتش آمريكا پيوست و به جزيره سوليوان در كاروليناي جنوبي انتقال داده شد. اشعاري نظير حشره طلايي و بالن دلفريب يادگار دوراني است كه در آن جا حضور داشت. در همان سال ۱۸۲۷ مجموعه شعر تيمرلين و اشعار ديگر را با هزينه شخصي اش چاپ كرد كه بسيار كم فروش رفت. اما در سال هاي پس از مرگش بسيار از اين كتاب تقدير شد و جزو يكي از كتابهاي مهم ادبيات آمريكا مطرح گشت.
در ۱۸۳۳ پو به شهر بالتيمور رفت و در آن جا با عمه اش خانم ماريا كالم زندگي كرد. طي همين سال ها بود كه كار در مجلات مختلف را شروع كرد. از جمله در مجله پيام ادبي جنوب كه در ريچموند منتشر شد از سال هاي ۱۸۳۶ تا ۳۷ فعاليت كرد و از ۱۸۳۹ تا ۱۸۴۰ در مجله فيلادلفيا به كار پرداخت و سال هاي ۱۸۴۲ و ۴۳ هم به فعاليت در مجله گراهام گذشت.
او در ۱۸۳۶ با عمه زاده اش يعني ويرجينيا كه ۱۶ ساله بود ازدواج كرد. ويرجينيا در سال هاي ابتدايي ازدواجشان دچار پارگي رگ ها شد و بعد از آن بسيار ناتوان بود تا اين كه پنج سال بعد به دليل بيماري سل درگذشت. پو پس از مرگ او دچار افسردگي شديدي شد و در دام الكل گرفتار آمد و مدت ها از آن خلاصي نداشت. در ۱۸۴۰ او مجموعه داستاني به چاپ رساند كه شهرت و موفقيت خوبي را برايش در بر داشت كه در داستان هاي آن مجموعه مي توان به داستان معروف پاييزخانه آشر اشاره كرد كه در سال ،۱۹۶۰ راجر كارمن فيلمي براساس آن با وينسنس پرايس و مارك ديمون ساخت.
پيش از اين پو كتاب روايت آرتور گوردون پيم را منتشر كرده بود كه يك داستان بلند به شمار مي رفت و در آن پو براي اولين بار موجودات و قبيله اي خيالي را در محدوده قطب جنوب اختراع كرده بود كه در دهه هاي بعد مورد توجه نويسندگاني همچون خورخه لوييس بورخس و هرمان ملويل قرار گرفت.
پو داستان هايي نوشته كه شخصيت اصلي آن كارآگاهي به نام داپين بوده است. از جمله اين داستان ها قتل هايي در ريوگ (۱۸۴۱) و ربودن نامه (۱۸۴۵) هستند. داستان هاي جنايي پو را بسيار تقدير كرده اند و مي گويند كه نويسندگاني مثل بورخس و استيونسن تحت تاثير آن بوده اند. اين درحالي است كه پو تحولات مهمي را در فرم ادبي داستان كوتاه پديد آورده كه مي توان از جنبه هاي گوناگون آن را مورد تحليل قرار داد.
جان چيور
داستان كوتاه نويس و رمان نويس آمريكايي كه به چخوف حومه ها معروف شده است. تم اصلي داستان هاي چيور تهي بودن احساسي و معنوي زندگي آمريكايي بود. او خصوصاً رفتار و اخلاق مردم طبقه متوسط حومه هاي آمريكا را با طنزي كنايه آميز (كه تصوير اساساً سياه و تيره اش را نرم تر مي كرد) توصيف مي كرد. هر چند او اغلب از خانواده اش به عنوان ماده اوليه استفاده مي كند اما دخترش سوزان چيور يادآوري كرده است كه البته هيچ كدام از ما انتظار دقت و صحت از پدرمان نداشتيم. او زندگي را از طريق داستان سرايي مي گذراند.
جان چيور در كوئينسي ماساچوست به دنيا آمد. پدرش صاحب يك كارخانه كفش بود و نسبتاً ثروتمند بودند تا اين كه پدر تجارتش را در سقوط بازار كالا در ۱۹۲۹ از دست داد و خانواده اش را ترك كرد. چيور جوان از خراب شدن رابطه والدينش بسيار ناراحت بود. تحصيلات رسمي او زماني كه ۱۷ ساله بود پايان يافت و او خانه را ترك كرد. چيور آن زمان در آكادمي ثاير مطالعه مي كرد اما به خاطر كشيدن سيگار اخراج شد. اين تجربه هسته اولين داستان منتشرشده اش به نام «اخراجي» (۱۹۳۰) را تشكيل داد، كه مالكوم كاولي آن را براي New Republic خريد. چيور به بوستون رفت تا با برادرش زندگي كند. او فيلم نامه هايي براي كمپاني متو گلدوين ماير نوشت و داستان هايي به مجله هاي مختلف فروخت. پس از يك مسافرت در اروپا، چيور به آمريكا بازگشت. او در نيويورك ساكن شد و با نويسندگاني چون جان دوس پاسوس، ادوارد استلين كامينگر، جيمز اگي و جيمز نارل دوست شد. در ۱۹۳۳ در مجمع نويسندگان يادو در شركت كرد.
تعدادي از كارهاي اوليه چيور در برخي مجلات منتشر شدند. در سال ۱۹۳۵ يك همكاري مادام العمر با نيويوركر آغاز كرد. او در ۱۹۴۱ با مري وينترنيتز ازدواج كرد و دو سال بعد اولين كتابش «جوري كه بعضي مردم زندگي مي كنند» را منتشر كرد. داستان هاي اين كتاب ابتدا در مجله ها چاپ شده بودند و زندگي طبقه بالاي شرقي و ساكنان حومه ها را روايت مي كرد يا با تجربيات خود چيور به عنوان يك نوآموز سر و كار داشتند. او در جريان جنگ جهاني دوم به عنوان تفنگدار پياده نظام و در ارتش خدمت كرد.
بعد از جنگ معلم شد و فيلمنامه هايي نيز براي تلويزيون نوشت. در ۱۹۵۱ چيور يك بورس از گوگنهايم دريافت كرد كه به او اجازه داد به طور تمام وقت به نويسندگي بپردازد. دومين مجموعه به نام «راديوي بزرگ و ديگر داستان ها» در ۱۹۵۳ منتشر شد. داستان ها براي نيويوركر نوشته شده بودند و بيشتر آنها در شهر نيويورك اتفاق مي افتادند.
در اواسط دهه ۱۹۵۰ چيور آغاز به نوشتن رمان كرد. «تاريخچه وپشات» (۱۹۵۷) يك داستان اتوبيوگرافي گونه بود كه بر اساس رابطه پدر و مادرش، سقوط نجيبانه خانواده اش و زندگي خودش شكل گرفت. كتاب در سال ۱۹۵۷ جايزه ملي كتاب را از آن خود كرد: ترس مثل يك چاقوي فرسوده است و اجازه ندهيد كه به خانه تان راه پيدا كند. شجاعت مزه خون مي دهد. مستقيم بايست. دنيا را تحسين كن. از عشق يك زن مهربان لذت ببر و به خدا اعتماد كن! (از تاريخچه وپشات-۱۹۵۷).
در دهه ۱۹۶۰ براي مدت كوتاهي به عنوان فيلمنامه نويس در هاليوود بر روي نسخه اي از دختر گمشده دي اچ لارنس كه در سال ۱۹۲۰ چاپ شده بود كار كرد.
در ۱۹۶۴ چيور به عنوان بخشي از مبادله فرهنگي در روسيه كار كرد. سال بعد آكادمي هنرها و نامه ها مدال Howells را براي «رسوايي وپشات» (۱۹۶۴) به او داد كه در آن چند شخصيت شبيه به شخصيت هاي رمان اولش را تشريح كرد. از ۱۹۵۶ تا ۱۹۵۷ چيور در كالج بارنارد نويسندگي تدريس مي كرد (كاري كه هيچ وقت دوست نداشت). با اين وجود او در دانشگاه ايوا و در زندان سينك در اوايل دهه ۱۹۷۰ و برنامه ملاقات با استاد نويسندگي خلاق در دانشگاه بوستون تدريس مي كرد. در بوستون چيور به دليل افسردگي او به مدت يك ماه در يك مركز بازپروري در شهر نيويورك تحت درمان بود. اين تجربيات بعدها در رمانش به نام فالكونر (۱۹۷۷) جايي پيدا كردند. فالكونر در مورد يك استاد دانشگاه است كه در طول دوران حضورش در زندان فالكونر از نظر شخصي به تولدي دوباره مي رسد. در داستان ايزيكل فاراگوت برادرش را مي كشد و به هروئين معتاد مي شود، يا شايد به توهمات معتاد مي شود. كشف فاراگوت از مذهب و فرارش از زندان، به عنوان رستگاري تفسير شده اند.
از ديگر كارهاي مهم چيور «پارك گلوله» (۱۹۶۹) است. يك رمان تجربي كه در آن اليوت نايليس، يك شيميدان، پل همر آن شهروند عادي كه آن چيزي كه به نظر مي رسد باشد، نيست، ملاقات مي كند.
داستان هاي جان چيور (۱۹۷۸) جايزه پوليتزر در بخش داستاني و جايزه ملي كتاب دايره منتقدين و يك جايزه كتاب آمريكايي را برد. چيور در ۱۹۸۲ در سن ۷۰ سالگي در اونسينك نيويورك درگذشت. بيوه اش در سال ۱۹۸۷ با يك انتشارات كوچك قراردادي امضا كرد تا حق انتشار داستان هاي كوتاه مجموعه نشده چيور را به آنها بدهد. اين قرارداد منجر به يك جدال قانوني طولاني گشت و كتابي شامل ۱۲ داستان از نويسنده در ۱۹۹۴ منتشر شد. دو تا از بچه هاي چيور رمان نويس شدند.(سوزان و بنجامين)
چيور اغلب زندگي عادي اطراف حومه را در تقابل با حالت هاي احساس پنهاني يا بي نظم شخصيت هايش قرار مي دهد. در داستان كوتاه معروفش به نام «شناگر» (۱۹۶۴) ندي مريل، پارتي دوستش را ترك مي كند و راهش را به سمت خانه از يك استخر به استخر ديگر شناكنان مي پيمايد. داستان الهام دهنده فيلم فرانك پري و سيدني پولاك در سال ۱۹۶۸ بود كه با شركت برت لنكستر ساخته شد. نهايتاً شخصيت هاي چيور با كاستي ها و ضعف هايشان و ترس از هرج و مرج هاي نهايي روبه رو مي شوند. در انتهاي فيلم، داستان هاي شناگر در راه موفقيتش تبديل به فانتزي و تخيل مي شود (خانه او خالي و قفل است).
ايساك باشوويتس سينگر
روزنامه نگار، رمان نويس، داستان كوتاه نويس و مقاله نويس آمريكايي متولد لهستان كه جايزه نوبل ادبيات را در سال ۱۹۷۸ برد. او با اين كه يهودي بود، همواره ضد تفكرات و اهداف صهيونيسم بود. زيرا اعتقاد داشت كه صهيونيسم چيزي خلاف باورهاي يهوديت راستين است.
موضوع اصلي سينگر زندگي سنتي مردم لهستان در دوره هاي مختلف تاريخي عموماً قبل از آدم سوزي هاي دسته جمعي هيتلر است. او اختصاصاً نقش اعتقاد يهودي را در زندگي شخصيت هايي كه از مصايب، جادو، رياضت و پرستش مذهبي سنتي يهود، خسته شده اند، امتحان كرده است. سينگر معتقد است: يك نويسنده خوب اساساً يك داستان گو است، نه يك اديب يا نجات دهنده نوع بشر.
«من شروع به نوشتن كردم حتي پيش از آن كه الفبا را بياموزم. قلم را توي جوهر فرو مي كردم و خط خطي مي كردم. نقاشي را هم دوست داشتم؛ اسب ها، خانه ها، سگ ها. تحمل روزهاي شنبه براي من بسيار سخت بود چرا كه نوشتن در آن روز ممنوع بود.»
ايساك باشوويتس سينگر با نام اصلي ايساك هرسز زينگر در شهر رادزيمن نزديك ورشو در لهستان به دنيا آمد. پدرش يك خاخام هاسيديك بود. مادرش، باثشبا، دختر يك خاخام بود. زماني كه سينگر سه ساله بود خانواده به ورشو نقل مكان كردند، جايي كه پدرش سرپرستي يك دادگاه خاخامي را بر عهده داشت. جايي كه او به عنوان يك خاخام، قاضي و رهبر روحاني عمل مي كرد. سينگر سال هاي بسياري را نيز در بيلگوراي، يك دهكده يهودي سنتي، سپري كرد. او آموزش هاي سنتي يهوديان را فراگرفت و با قانون يهودي به زبان عبري و از روي متون ارمني آشنا شد. همه در خانواده مي خواستند كه داستان بگويند و سينگر نيز در سن بسيار پايين شروع به ساختن داستان هاي خود كرد.
سينگر در ۱۹۲۰ وارد مدرسه علوم ديني خاخام ها شد، اما بعد به بيلگوراي بازگشت و به تدريس زبان عبري پرداخت. در ۱۹۲۳ سينگر به ورشو رفت و در آن جا به عنوان مصحح، كه برادرش ويراستارش بود، مشغول به كار شد. سينگر تريلرهاي آلماني و آثار نويسندگاني چون كانت، هامان، توماس مان و اريك ماريا ريمارك را به عبري ترجمه كرد.
به عنوان يك رمان نويس سينگر كارش را با «شيطان در گوراي» آغاز كرد كه در ۱۹۳۲ در لهستان منتشر شد. اين كتاب به روش زبان شناسانه و معناشناسانه به صورت تقليدي از كتابهاي عبري قرون وسطايي تاريخچه اي نوشته شده بود. داستان عموماً بر اساس حوادثي شكل گرفته بود كه براي مسيح تقلبي قرن ،۱۷ شاباتاني روي، اتفاق افتاده بود و پرتره اي از تب مسيحي گري را رنگ آميزي مي كرد. در كار بعدي اش «برده» (۱۹۶۲)، سينگر دوباره به قرن ۱۷ باز مي گردد. اين بار با يك داستان عاشقانه درباره يك مرد يهودي و يك زن غير اهل كتاب كه رابطه شان به دليل پس زمينه هاي متفاوتشان تهديد مي شود.
براي فرار از ضد سامي گري، سينگر در ۱۹۳۵ به آمريكا رفت و از همسر اولش راشل و پسرش عزرائيل كه به مسكو و سپس به فلسطين رفت، جدا شد. او در نيويورك ساكن شد. در ۱۹۴۰ با آلما هيمن يك مهاجر آلماني كه براي چندين سال در بخش انبار نيويورك كار مي كرد ازدواج كرد. سينگر در ۱۹۴۳ يك شهروند آمريكايي شد. اولين مجموعه داستان او به زبان انگليسي «گيميل احمق» در سال ۱۹۵۷ منتشر شد. اين رمان توسط سال بلو ترجمه شد. (۱۹۵۲)
از بين داستان هاي منتشر شده در «Daily Forward» بعدها تعدادي انتخاب شدند و در دو كتاب به نام هاي «در دادگاه پدرم» (۱۹۶۶) و «داستان هاي بيشتري از دادگاه پدرم» (۲۰۰۰) به صورت مجموعه درآمدند. پدر سينگر برايشان تنها يك مرد پرهيزگار بود كه به خواندن تلمود (قوانين شرعي يهودي) راضي و خشنود بود. مادرش عملي تر بود و اميدوار بود كه شوهرش توجه بيشتري به پول و مشكلات هر روزه نشان مي دهد.
با انتخابش براي انستيتو ملي هنرها و نامه ها در ،۱۹۶۴ سينگر به تنها عضو آمريكايي آن جا تبديل شد كه به زباني غير از انگليسي مي نوشت. سينگر ۱۸ رمان منتشر كرد، ۱۴ كتاب كودك و تعدادي مقاله و نقد، اما او را همه به عنوان يك داستان كوتاه نويس مي شناسند. هر چند آثارش در نسخه انگليسي شان شناخته شده اند، او در اصل آنها را به زبان عبري نوشته است. سينگر با بسياري از مترجمان برجسته همكاري كرده است كه در ميان آنها سال بلو هم وجود دارد اما بيشتر از همه سيسيل هملي ديده مي شود. بسياري از داستان هايش با نام مستعار نوشتاري ايساك باشوويتس منتشر شدند و براي روزنامه نگاري از نام وارشوفسكي استفاده كرد.
از معروف ترين كارهاي سينگر خانواده موسكات (۱۹۵۰) است كه اولين رمان منتشر شده از او به زبان انگليسي است. حماسه خانوادگي در ملك اربابي و ملك ادامه پيدا كرد. جادوگر لوبيلن كه به زبان هاي مختلفي ترجمه شد درباره يك جادوگر قدرتمند و زوال او است. در «شوشا» (۱۹۷۸)، يك داستان عاشقانه كه در سال هاي ۱۹۳۰ در لهستان اتفاق مي افتد، سينگر به خيابان هاي دوران كودكي- كروچمالنا- برمي گردد. مجموعه داستان كوتاه سينگر شامل «يك دوست كافكا» (۱۹۷۰) و «مرگ متوسالج و داستان هاي ديگر» (۱۹۸۸) مي شود. رمان هاي شبه اتوبيوگرافي او مثل در دادگاه پدرم و عشق و تبعيد (۱۹۸۸) اغلب بر روي تربيت و پرورش «هاسيديايي» سينگر در لهستان و نتيجتاً شورش او عليه آنها تمركز مي كنند. رفتار شخصيت هاي سينگر در قبال مذهب ثابت نيست، خود نويسنده نيز از تعصب ايدئولوژيك دوري مي كرد.
سينگر به عنوان يك نويسنده نقش و تاثيرگذاري خود را حاشيه اي مي داند يا همان طور كه خود توضيح مي دهد: نويسنده ها مي توانند ذهن را به حركت در آورند اما نمي توانند آن را هدايت كنند. زمان چيزها را تغيير مي دهد، مذهب چيزها را تغيير مي دهد، حتي ديكتاتورها چيزها را تغيير مي دهند اما نويسنده ها نمي توانند چيزي را تغيير دهند.
در بيشتر ۱۴ سال آخر زندگي سينگر، دوورا تلوشكين كه او را در ۱۹۷۹ زماني كه ۲۱ ساله بود ملاقات كرد، دستيارش بود. تلوشكين در كتابش به نام استاد روياها (۱۹۹۷) درباره رابطه شان نوشت. سينگر در ۲۴ جولاي ۱۹۹۱ درگذشت.
ريموند كارور
ريموند كارور جزو نويسندگاني است كه در دهه هاي پاياني قرن ۲۰ به يك باره شهرتي عالمگير كسب كرد. اين شهرت به آن جهت بود كه اين نويسندگان سبكي را در داستان پردازي بنيان نهادند كه شايد سرآغاز آن را بتوان در آثار آنتوان چخوف سراغ گرفت. سبك آنها به مينيماليسم شهرت يافت و براي توضيح و تحليل آثار ريموند كارور بايد اندكي به بررسي اين سبك كه حالا ديگر مرسوم به داستان نويسي است، بپردازيم.
مينيماليست ها در داستان هاي خود تلاش مي كنند تا فقط وقايع را روايت كنند و اظهارنظرها و ديدگاه هاي شخصي خود را از روايت دور كنند. در عين حال داستان آنها هم اغلب توصيف زندگي روزمره است كه به زبان راوي اول شخص انجام مي شود. اين راوي گاه خاطره اي فراموش شده از برهه اي در زندگي خود را بازگو مي كند و گاه وقايع امروزش را براي روايت به خواننده برمي گزيند. در شروع روايت آنها ممكن است اين احساس به خواننده دست بدهد كه با داستاني ملال انگيز مواجه است. اما هرچه در خواندن داستان جلوتر مي رويم به تدريج بيشتر درگير آن مي شويم. به گونه اي كه سخت مي توان آن را نيمه كاره رها كرد و ادامه اش را براي زمان ديگري گذاشت. اين هنر نويسندگان مينيماليست است كه داستان هايي را براي روايت برمي گزينند كه در ابتدا هيچ شوقي در خواننده برنمي انگيزد اما به تدريج او را درگير مي كند و در نهايت خاطره اي خوش از خواندن اين داستان، در ذهن او باقي مي گذارد. كارور در جايي مي نويسد:
«آن روزها در اواسط دهه ۱۹۶۰ ديدم كه دشوار مي توانم توجهم را بر يك روايت داستاني طولاني متمركز كنم. تا مدتي تلاش براي خواندن و نيز نوشتن چنين روايتي برايم دشوار بود. ديگر نمي توانستم به اراده خود به آنچه مي خواهم توجه كنم؛ ديگر صبر و تحمل لازم را براي نوشتن رمان نداشتم. داستان پيچيده اي است و خسته كننده تر از آن كه بشود در اين جا از آن حرف زد. اما مي دانم علت آن كه من شعر مي گويم و داستان كوتاه مي نويسم تا حد زيادي به همين دليل است برو تو، بيا بيرون، معطل نكن، ادامه بده. شايد هم حدوداً در همان زمان در بيست و هفت هشت سالگي تمام آرزوهاي بزرگم را از دست داده بودم. اگر اينطور بوده باشد گمانم خوب شد كه اينطور شد. آرزو و اقبال كم براي نويسنده خوب است. آرزوي بيش از حد و اقبال بد يا اقبال نداشتن مي تواند كشنده باشد. بايد استعداد هم در كار باشد.» (كليساي جامع، ترجمه فرزانه طاهري، صفحه ۲۵)
اغلب نويسندگاني كه چنين سبكي را در نگارش داستان برگزيده اند دليل آن را بي حوصلگي شان در نگارش يك رمان و داستان بلند دانسته اند. به طور مثال خورخه لوييس بورخس هرگاه با چنين سؤالي مواجه مي شد كه چرا رمان نمي نويسد، نوشتن آن را خارج از حوصله اش مي دانست. به نظر مي رسد كه ريموند كارور هم در اغلب نوشته ها و گفتارهايش چنين موردي را براي ننوشتن يك رمان يا داستان بلند ذكر كرده است.
او متولد سال ۱۹۳۸ است و در دوران كودكي و نوجواني شرايط بسيار سختي را از لحاظ اقتصادي گذرانده و اين شرايط سخت در دوران جواني و حتي ميانسالي ادامه داشته است. او در سن ۱۷ سالگي ازدواج كرده و تا سه سال بعد صاحب دو فرزند شده و براي تامين مخارج آنها هركاري حتي رختشويي هم انجام داده است. از او در جايي مي خوانيم:
«در آن روزها فكر مي كردم كه اگر بتوانم بعد از كار بيرون و مشغله هاي خانواده يكي دو ساعت را در روز براي خودم به چنگ بياورم بايد كلاهم را بندازم هوا. اصلاً بهشت برين مي شد. اين
يكي دو ساعت باعث مي شد كه احساس خوشبختي كنم. اما گاه به دلايلي همان يك ساعت هم نصيبم نمي شد. بعد چشم انتظار شنبه مي ماندم، گرچه گاه شنبه ها هم چيزي پيش مي آمد كه تمام روز ضايع شود. اما مي شد به اميد يك شنبه ماند. يك شنبه شايد.» تمام كساني كه به حرفه نويسندگي علاقه داشته اند و مشكلات و موانع زندگي را عامل نرسيدن به اين آرزويشان مي دانسته اند بهتر است زندگي ريموند كارور را مطالعه كنند تا دريابند علاقه به نويسندگي تا كجا دوام مي آورد.
از جهاتي داستان هاي ريموند كارور دقيقاً بازتاب شرايطي هستند كه در دهه هاي پاياني قرن ،۲۰ كشور آمريكا به آن دچار بود. جامعه اي كه به واسطه شكست هايي كه در ابعاد جهاني پذيرفته بود به سمت نوعي فروپاشي اجتماعي حركت مي كرد و داستان هاي كارور دقيقاً بازتاب اين ملال و افسردگي حاكم بود. داستان هايش واقع گرايي عياني داشتند و اين واقع گرايي اگر چه خواننده را گاه آزار مي داد اما اين آزاري بود كه به ناتمام گذاشتن خواندن داستان منجر نمي شد بلكه شوق زيادتري در خواننده برمي انگيخت كه داستان را تا انتهايش بخواند. اينگونه است كه اعجاز اين نويسندگان بيش از پيش عيان مي شود نويسندگاني كه با عناصري عادي از زندگي روزمره، موفق به خلق داستان هاي كوتاهي مي شدند كه رنگي از جاودانگي داشتند و از خاطر خواننده پاك نمي شدند. ريموند كارور سرآمد چنين نويسندگاني بود.
جي.دي.سالينجر
رمان نويس و داستان كوتاه نويس آمريكايي سالينجر بين سال هاي
۵۹-۱۹۴۸ يك رمان و چند مجموعه داستان كوتاه منتشر كرد. مشهورترين اثر او «ناطور دشت» (۱۹۵۱) است، داستاني درباره پسربچه مدرسه اي ياغي و تجربيات آرمان گرايانه اش در نيويورك.
جي.دي.سالينجر در يك منطقه آپارتماني شيك در منهتن نيويورك به دنيا آمد و بزرگ شد. او پسر يك يهودي موفق وارد كننده پنير و همسر كاتوليك ايرلندي ـ اسكاتلندي اش بود. در دوران كودكي، جروم جوان را ساني صدا مي كردند. خانواده آپارتمان زيبايي در خيابان پارك داشتند.
پس از مطالعات بي قرار در مدرسه ابتدايي، او را به دانشكده نظامي فرستادند كه براي مدت كوتاهي در آن جا شركت كرد. دوستان او در اين دوره هوش طعنه آميز او را به ياد مي آورند. در ۱۹۳۷ وقتي ۱۹ـ۱۸ ساله بود، پنج ماه را در اروپا گذراند. از ۱۹۳۷ تا ۱۹۳۸ در كالج اورسينوس و دانشگاه نيويورك مشغول مطالعه بود. عاشق « اونا اونيل» شد و تقريباً هر روز براي او نامه نوشت و بعدها زماني كه اونيل با چارلز چاپلين كه بسيار از او مسن تر بود ازدواج كرد شوكه شد.
در ۱۹۳۹ سالينجر در يك كلاس داستان كوتاه نويسي در دانشگاه كلمبيا تحت نظر ويت برنت ـ بنيانگذار و ويراستار مجله داستان ـ شركت كرد. در جريان جنگ جهاني دوم به پياده نظام فرستاده شد و در ماجراي حمله نورماندي درگير شد. همراهان سالينجر از او به عنوان فردي بسيار شجاع و يك قهرمان باهوش ياد مي كنند. در طول اولين ماههاي اقامتش در پاريس، سالينجر تصميم به نوشتن داستان گرفت و در همان جا ارنست همينگوي را ملاقات كرد.او همچنين در يكي از خونين ترين بخش هاي جنگ در هورتگن والدهم ـ يك جنگ بي فايده ـ گرفتار شد و وحشت هاي جنگ را به چشم خود ديد.
در داستان تحسين شده او «تقديم به ازمه ـ با عشق و نفرت» او يك سرباز آمريكايي بسيار خسته و رنج ديده و متنفر از جنگ را تصوير مي كند كه ارتباطي انساني را با يك دختر ۱۳ ساله بريتانيايي كه به او كمك مي كند تا دوباره جرعه اي از زندگي را بچشد، آغاز مي كند. خود سالينجر بنا بر بيوگرافي نوشته يان هميلتون مدتي به دليل فشارهاي رواني بستري و تحت درمان بوده است. پس از خدمت در ارتش از ۱۹۴۲ تا ۱۹۴۶ خودش را وقف نوشتن كرد.
او همينگوي و اشتاين بك را نويسندگان درجه دوم مي دانست اما ملويل را ستايش مي كرد. تقريباً از اواسط دهه ،۶۰ او تحت تاثير فرهنگ شرق، به عرفان شرقي رو آورد و عزلت خود خواسته اي را برگزيد.
داستان هاي اوليه سالينجر در مجله هايي مثل داستان چاپ مي شدند. در حالي كه اولين داستانش در ۱۹۴۵ در «Saturday Evening PostZ» و «esquire» منتشر شد و بعد از آن در نيويوركر (كه تقريباً همه كارهاي بعدي او را منتشر كرد) چاپ شدند. در ۱۹۴۸ «يك روز بي مانند براي موزماهي» منتشر شد كه در آن شخصيت معروف و بسيار تحسين شده «سيمور گلس» معرفي شد. اين از اولين ارجاعات به گلس بود كه داستان هايش بدنه اصلي نوشته هاي سالينجر را تشكيل مي دادند. چرخه گلس در مجموعه هاي «فراني و زوئي» (۱۹۶۱)، «بالاتر از هر بلندبالايي» (۱۹۶۱) و «سيمور: يك پيشگفتار» (۱۹۶۱) ادامه پيدا كرد. بسياري از داستان ها را «بادي گلس» روايت مي كند.
۲۰ داستان چاپ شده او در مجلات بين سال هاي
۴۱ تا ۴۸ در كتابي با عنوان داستان هاي كامل انتخاب نشده از جي.دي.سالينجر (دو جلد) در سال ۱۹۷۴ وارد بازار شد. بسياري از آنها منعكس كننده دوران خدمت خود سالينجر در ارتش بود. بعدها سالينجر تاثيرات هند و بودايي بر خود پذيرفت. او به يك مريد بسيار دو آتشه « بشارت هاي سيري راماكريشنا » شد كه در مورد مطالعه تصوف و عرفان هند و بودايي بود.
اولين رمان سالينجر، ناطور دشت، به سرعت به عنوان كتاب برگزيده باشگاه كتاب ماه انتخاب شد و تحسين هاي گسترده بين المللي را نصيب خود ساخت. هنوز هم ساليانه در حدود ۲۵۰ هزار نسخه فروش دارد. سالينجر زياد براي اهداف تبل