تهيه و تنظيم : محمد نجفي
اشاره: در ادامه سلسله نشست هاي نگرش فلسفي در دانش هاي گوناگون معاصر، نشست سيزدهم با موضوع «فلسفه تعليم و تربيت» و با سخنراني دكتر فرزين بانكي، روز چهارشنبه، ۲۰ دي ۸۳ در محل موسسه پژوهشي حكمت و فلسفه ايران برگزار شد. دكتر فرزين بانكي كه هم اكنون محقق مؤسسه پژوهشي حكمت و فلسفه ايران است تحصيلات خود را تا مقطع دكترا در رشته فلسفه تعليم و تربيت دانشگاه زوريخ سوئيس به پايان رسانده است. وي پيش از بازگشت به ايران در دانشگاه زوريخ به تدريس اشتغال داشته است. گزارشي از اين نشست فراهم آمده است كه مي خوانيم:
فلسفه تعليم و تربيت از تركيب دو واژه تشكيل شده است: «تعليم» و «تربيت» . اين تركيب چه معنايي دارد؟ اجازه بدهيد از تعليم و تربيت يا آموزش و پرورش خودمان شروع كنم. آن چه ما به آن آ موزش و پرورش مي گوييم و در زبان آلماني به آن «Erziehungs Und Bildungslehre» يا حتي «Bildungs Philosophie» نيز گفته شده، به معناي تعليم و تربيت و يا فلسفه تعليم و تربيت است. متأسفانه من نتوانستم در فارسي معادلي براي آن پيدا كنم. حتي در انگليسي هم معادلي ندارد. انگليسي ها مي گويند Education كه مقصودشان همان Bildung است. Bildung به معناي شكل گيري است. وقتي ما در فارسي واژه شكل گيري را مي شنويم خيلي زود پي مي بريم كه راجع به چه موضوعي حرف مي زنيم. در حالي كه اگر راجع به آموزش و پرورش صحبت كنيم متوجه اين موضوع نخواهيم شد. در آموزش، ما دست يك نفر را مي گيريم، راه را به او نشان مي دهيم، كلمه را از او مي پرسيم و... در تربيت هم ما سؤال مي كنيم، تنبيه مي كنيم، تمجيد مي كنيم، هدايت مي كنيم و... تعليم و تربيت دو واژه اي انتزاعي هستند. در زبان آلماني بودن در Bildung وجود دارد.
تعليم و تربيت اما تاريخ انديشه اي هم دارد. همواره درباره تعليم و تربيت انديشيده شده و از زمان ماقبل افلاطون و پيش سقراطيان گرفته تا به امروز، متفكران گوناگون راجع به آموزش و پرورش انديشيده اند.
علم تعليم و تربيت در اواخر قرن هجدهم و از جانب متفكرين آلماني زبان همچون كانت، ديلتاي و شلاير ماخر مطرح مي شود، اما سؤال اين است كه اين همراهي هميشگي دو واژه «تعليم» و «تربيت» از كجا مي آيد؟ در زبان آلماني واژه «Peadagogik» را براي آن داريم. در انگليسي هم واژه «Pedagogy» را داريم كه به ندرت استفاده مي شود و معمولاً Education به كار مي رود. Peadagogik در فارسي هم معادلي ندارد. اين واژه از PAIS يوناني به معناي پسربچه و Agoge به معناي هدايت كردن و راه بردن گرفته شده است. Peadagoge كسي بوده كه پسربچه هاي اربابش را به مدرسه مي برده است؛ يعني در واقع يك نوع هدايت كردن كودكان به سوي مدرسه مدنظر است. اما آن چه مهم است، اين است كه چه زماني علمي به عنوان علم آموزش و پرورش به وجود آمده است؟ و اين كه ما چه زماني مي توانيم به چيزي عنوان علم را اطلاق كنيم؟ اولاً زماني كه موضوعي را براي آن پيدا كرده باشيم و حدود و ثغورش نيز معين شده باشد و دوم اين كه بايد روش خاص خودش را داشته باشد.
روش شناسي موضوع تعليم و تربيت مشخص است: كودك به طور كلي و رشد فكري كودك به طور خاص. كودك، محور فكر آموزش و پرورش است، اما در آن از چه روشي مي توان استفاده كرد؟ ما مي توانيم در پاسخ به اين سؤال از همه علوم ديگر از فلسفه گرفته تا تمام علومي كه به نحوي راجع به انسان صحبت مي كنند كمك بگيريم. اما از فلسفه كه شاهرگ همه علوم انساني است چه استفاده اي مي توان در آموزش و پرورش كرد؟ مي توان گفت كه هرمنوتيك، پديدارشناسي و هر روشي كه در فلسفه به كار مي رود، در فلسفه آموزش و پرورش هم مي تواند مورد استفاده قرار گيرد.
كودك، محور فكر آموزش و پرورش است، اما در آن از چه روشي مي توان استفاده كرد؟ ما مي توانيم در پاسخ به اين سؤال از همه علوم ديگر از فلسفه گرفته تا تمام علومي كه به نحوي راجع
به انسان صحبت مي كنند كمك بگيريم
آن چه مسلم است فلسفه ارتباط خاصي با حقيقت دارد. ارتباطي كه فلسفه با حقيقت دارد اين است كه نه تنها دوستدار حقيقت است بلكه حقيقت را نيز مي جويد. اخلاق يكي از چيزهايي است كه حاصل انديشه فلسفي است. معمولاً اخلاق به عنوان غايت تعليم و تربيت مورد استفاده قرار مي گيرد؛ يعني اخلاق فلسفه، هدف را براي ما در تعليم و تربيت مشخص مي كند.
حال سؤال اين است: آموزش و پرورش يا علم تعليم و تربيت چه ربطي به فلسفه پيدا مي كند؟ مي توان گفت كه وقتي تعليم و تربيت، هدف خود را از اخلاق فلسفه مي گيرد، كنيز فلسفه مي شود و خودش نمي تواند هيچ گونه عمل فكري اي داشته باشد، بلكه حالتي اجرايي پيدا مي كند و مجري اخلاق مي شود. اين مسأله براي آنهايي كه مربي بودند و به كار تعليم و تربيت اشتغال داشتند، بعد از مدتي گران تمام شد و در نتيجه خواستار استقلال از فلسفه شدند؛ استقلال از فلسفه اي كه تمامي افكار تعليم و تربيت بدون استثنا از آن گرفته شده و اكثر مربيان بزرگ آن هم فيلسوف بوده اند. اين كه ما امروزه افرادي را مي بينيم كه فلسفه نخوانده اند، اما اسم خود را Padagoge مي گذارند يا عالم و دانشمند تعليم و تربيت هستند يك پديده كاملاً جديد و متعلق به عصر مدرن است. اين همان استقلال طلبي علوم از فلسفه است. آموزش و پرورش هم هيچ فرقي با ساير علوم ندارد.
ما در ايران دانشكده اي براي تربيت داريم با نام دانشكده علوم تربيتي. دانشكده علوم تربيتي يعني چه؟ چرا نمي گوييم دانشكده تعليم و تربيت؟ اين به دليل سرخوردگي كساني است كه با علوم طبيعي مواجه شدند. علوم طبيعي تجربي است و در آن آزمايش مي كنند و حاصل كار هم روشن و در همه جا قابل تكرار است؛ حال آن كه ما نمي توانيم دو بچه را مثل هم بزرگ كنيم.
حالا بايد فلسفه آموزش و پرورش را به نحوي به هم ارتباط دهيم. وقتي مي گوييم فلسفه تعليم و تربيت، ممكن است در اينجا از فلسفه به معناي هدف استفاده كنيم؛ يعني هدف آموزش و پرورش چيست؟ اما منظور اين نيست. اگر بخواهيم هدف تعليم و تربيت را بدانيم، مي پرسيم هدف آن چيست؟ اما وقتي مي گوييم فلسفه تعليم و تربيت، مقصود چيز ديگري است. اجازه دهيد اين مسأله را با كمك يكي از بزرگ ترين انديشمندان تاريخ روشن كنيم.
افلاطون در پايان كتاب ششم از رساله جمهوري (ترجمه مرحوم محمد حسن لطفي) پس از بيان تمثيل خط منقسم به نقل از سقراط چنين مي گويد:
«منظور مرا بسيار خوب فهميده اي. پس توجه كن كه در برابر چهار جز دنياي هستي (تمثيل خط چهار جزء بود و از ادراكات حسي به سمت فكر خرد مي رفت) چهار نوع فعاليت روح آدمي وجود دارد. شناسايي به وسيله خرد، خاص بالاترين جزءهاست. شناسايي به وسيله استدلال، خاص جزء دوم است. براي جزء سوم، عقيده را بايد در نظر بگيري و در جزء چهارم، موضوع پندار است و هر يك از اين چهار فعاليت به همان نسبت كه موضوعش به حقيقت نزديك است، شايان اعتماد و داراي ارزش علمي است.»
اما اين كافي نيست. اگر از اين نكته كه مراتب شناخت را پيدا كنيم فارغ شويم، به مرحله ديگري مي رسيم كه:
« مي خواهم از راه تمثيلي بر تو نمايان سازم كه تأثير تربيت در طبيعت آدمي چگونه است.»(رساله جمهوري كتاب هفتم)
من اگر در اين جا به افلاطون رجوع مي كنم بي دليل نيست، چرا كه آموزه حقيقت افلاطون با آموزه تربيت اش به نحو آشكاري گره خورده است. يعني كمتر كسي مراحل شناخت و مراحل تربيتي اش اين گونه با هم عجين است. افلاطون تمثيل غار را مي آورد. مغاره مدخلي دارد و در انتهاي آن هم ديواري وجود دارد كه سايه صندلي را روي آن مي بينيم. افلاطون مي گويد تصور كنيد عده اي آدم اسير، در انتهاي غار نشسته اند. افلاطون از نظر تاريخي و انسان شناسي خوب مي دانسته كه زماني زنداني ها را در مغاره ها نگه مي داشته اند، پس از اين موضوع استفاده كرده و جاي دوري هم نرفته است. سپس اين گونه ادامه مي دهد كه اين افرادي كه اسير شده اند در آن مغاره نشسته اند و در بند گرفتارند؛ يعني دست و پايشان را زنجير زده اند و فقط مي توانند به ديوار انتهاي غار نگاه كنند و تكان هم نمي توانند بخورند. اين مسئله، به اين معناست كه حالت تحجر دارند. پشت سر آنها ديوار كوتاهي است كه معمولاً شعبده بازها براي خودشان در نظر مي گيرند و در پشت آن در حال تكاپو هستند و اشياء را حركت مي دهند. قدري بالاتر به سوي خارج آتشي است كه نور اين آتش به ديوار مغاره مي رسد و بنابراين ساير اشيايي كه پشت اين ديوار كوتاه و پشت سر اين افراد دربند است، روي ديوار مغاره مي افتد. افلاطون مي گويد اينها چه مي بينند جز سايه اي كه روي ديوار افتاده است. صدايي هم مي شنوند اما خيال مي كنند كه اين صدا هم از سايه نشأت مي گيرد. مثل وقتي كه در سينما نشسته ايم و فكر مي كنيم صدايي كه مي شنويم صداي آن چيزي است كه روي پرده مي بينيم. اين اسيران، علمي هم اگر داشته باشند چگونه علمي است؟ آنها فكر مي كنند كه آن سايه واقعي است. مابين هم مسابقه اي هم مي گذارند تا پيش بيني كنند تصوير ممكن است روي ديوار بيفتد و... پس نوعي علم آماري پيدا مي كنند كه سطح بسيار پاييني از آگاهي و همان حالت باور ((Dona است. تا اينجا افلاطون چيز خارق العاده اي را بيان نكرده است، اما بعد از آن مي گويد اگر در چنين شرايطي كسي بيايد و يكي از اين ها را آزاد كند و او را به سمت بيرون ببرد و بگويد اين چيزهايي كه تو مي بيني چيزي جز سايه نيستند، آيا اين اسير به راحتي از جايش بلند مي شود و همراه او مي رود. آن اسير مي گويد حقيقت همان چيزي است كه من مي بينم. اما حالا كه دست و پاي او را باز كرده ايم و در نتيجه خطرناك هم شده است بايد با زور او را از آن حالت خارج كنيم؛ چرا كه قبلاً هم با زور در آن حالت قرار گرفته است. در نهايت بايد او را كاملاً به عقب برگردانيم و مجبورش كنيم صندلي پشت ديوار كوتاه را ببيند تا عقيده اي پيدا كند. (مرحله دوم) اما هر چند او صندلي اصلي را مي بيند اما باز هم باور نمي كند و برمي گردد تا در همان جاي قبلي قرار بگيرد. هر چه باشد در جاي قبلي احساس ايمني مي كرده و دنيا برايش مأنوس بوده است، اما نبايد او را رها كرد، بايد او را به زور برگرداند و باز هم صندلي را به او نشان داد تا به مرحله دوم برسد و عقيده اي پيدا كند. اينجا وي به علمي بيشتر از علم قبلي دست مي يابد و مي فهمد آن چه قبلاً ديده در اصل سايه اي بيش از شيء پشت ديوار كوتاه نبوده است. البته همين كه او را به زور وادار كنيم كه صندلي اصلي را ببيند دردناك است و مدام مي خواهد برگردد به جاي قبلي اش اما نبايد او را رها كرد. مدتي كه در جاي جديد بماند مي فهمد كه واقعيت اين صندلي است نه آن سايه و خوشحال مي شود كه از ناداني نجات يافته است و فكر مي كند كه همه چيز همين است. اما باز بايد او را به سمت بالا كشاند تا از آتش هم بگذرد. وقتي مقداري نور از بيرون به داخل مغاره مي تابد، او باز هم مي خواهد فرار كند و به پله پايين تر برگردد. چون روز نمي توان او را بيرون برد چرا كه آفتاب چشم او را مي زند. پس ابتدا بايد شب از غار خارج شد كه نور ماه و ستاره ها كمتر او را اذيت كنند. وقتي بيرون مي آيد و اشياي بيرون را مي بيند، مي گويد فكر مي كردم صندلي ها اصل بود. روز كه مي شود اصل تصوير اشياء در آب به او نشان داده مي شود (مرحله سوم) تا چشمش عادت كند. مي گويد پس اين اصل آن اصل است. درواقع مرحله شماره ۳ اصل شماره ،۲ و شماره ۲ اصل شماره ۱ است. وقتي چشم هاي او در روز به ديدن عادت مي كند مي تواند شيء شماره ۴ را هم ببيند كه افلاطون به آن ايده مي گويد. اصل، اين ايده است و آن چه ديده مي شود سايه آن است. حالا او به خرد و استدلال رسيده است. با اين حال مدتي طول مي كشد تا بتواند به آفتاب هم نگاه كند كه اين، ايده ايده هاست و در واقع اصلاً باعث مي شود كه بتوان اين ايده- صندلي- را ديد. حالا ديگر به مرحله آخر رسيده است و چون همه چيز را ديده و مي فهمد، لذت بسياري مي برد. اما او بايد تمام راه رفته را برگردد و به آن بندگان دربندي كه در غارند بگويد چه ديده است.
افلاطون در آن رساله مي نويسد:« گفتم: اگر به زندان بازگردد و در جاي پيشين خود بنشيند، آيا به سبب انتقال از روشنايي به تاريكي باز چشم هايش تيره نخواهد شد.
گفت: البته تيره خواهد شد.
گفتم: و اگر در همان حال كه چشمش به تاريكي خو نگرفته است و به ديدن هيچ چيز قادر نيست، بخواهد مانند ديگر زندانيان درباره سايه ها سخن بگويد، آيا زندانيان ريشخندش نخواهند كرد و نخواهند گفت: چشم هاي او به سبب بيرون شدن از غار فاسد شده اند و بنابراين صعود به عالم روشنايي، كاري بي فايده و ابلهانه است و اگر بخواهد زنجير از پاي آنها بگشايد و از زندان آزادشان كند، كمر به كشتن او نخواهند بست؟ گفت: ترديد نيست كه او را خواهند كشت. »(رساله جمهوري، كتاب هفتم)
مقصود اين است كه كساني كه از روشنايي به تاريكي مي آيند واقعاً نمي توانند بفهمند و چرت و پرت مي گويند چرا كه چشمشان به آن تاريكي عادت نكرده است. ممكن است چون چشم هايش به تاريكي عادت نكرده صندلي را نبيند و از روي صندلي بيفتد. ديگران خواهند گفت:« با اين همه ادعاي علم از روي صندلي مي افتد. »اين يك واقعيت گذراست. چشم كه به اين تاريكي خو بگيرد آن وقت مي تواند به اينها بگويد كه چه كنند و چه مي بيند و يعني كسي كه از بالا برگشته چيز ديگري نمي بيند ولي چيزها را به نحو ديگري مي بيند. وي به جاي صندلي يك خرس نمي بيند، همان صندلي را مي بيند اما آن را به گونه اي ديگر مي بيند. تا اين جا گفتيم كه ما بايد يك سلسله مراحل را كه مراحل شناخت اند بگذرانيم. اين مراحل در كتاب هاي مختلف آورده شده است و بي جهت نبوده كه وايتهد گفته تمام تاريخ فلسفه و انديشه حاشيه نويسي بر افلاطون است؛ اما مي توان اين مسأله را به اين صورت نيز تعبير كرد كه هر كه بالا رفته و برگشته اين مسأله را به نحوه ديگري و متفاوت با ديگران ديده است.
ادامه د ارد