عصر 9 بهمن پدرم دنبال من آمد و با هم راهي خيابان انقلا ب شديم. جايي كه هياهوي انقلاب در اوج خودش بود. يادم هست كه با چه دقتي براي من راجع به بقاياي خوني كه روي ديوار پاشيده شده بود، توضيح مي داد
آرش خوش خو
۸ سالم بود و در آن دي و بهمن 57، انقلاب براي من كودك، چيزي بيش از بقيه هم سن و سالهايم بود. چيزي بيش از حضور در صف هاي طويل نفت و زورآزمايي براي حمل پيت هاي 10 ليتري و 20 ليتري. چيزي بيشتر از تظاهرات شبانه اي كه از مسجد محلمان شروع مي شد. چيزي بيش از جمع كردن پوكه هاي فشنگ، در خيابان گرگان و نظام آباد. چيزي بيش از بيرون آوردن گلوله هاي نشسته به سينه ديوارهاي آجري، چيزي بيش از نشان دادن جاي دست هاي خون آلود مجروحان بر پياده رو هاي شاهرضاي آن زمان، چيزي بيش از تلاش براي حفظ كردن شعارهاي موزون انقلابي، چيزي بيش از راه انداختن يك كسب و كار كودكانه براي خريد و فروش عكس هاي امام كه از مسجد امام حسين ع تحويل مي گرفتيم و در طول گرگان و ميدان ثرياي مي فروختيم، و چه هول و هراسي داشتيم وقتي پوستر امام در دست از جلوي گاردي هاي مستقر در جلوي كلانتري ها مي گذشتيم. چيزي بيش از همه اينها، انقلاب براي من 8 ساله خيلي ملموس تر بود و اين را مديون پدرم بودم. او در آن زمان به عنوان يك روزنامه نگار از نمايندگان اعتصابيون و انقلابيون مطبوعات بود و در فعاليت هاي روزانه اش من را نيز همراه خود به همه جا مي برد. شوخي نيست! من 8 ساله در همان دي و بهمن 57 با شوراي انقلاب بيعت كردم!
از آن حال و هواي تكرار ناشدني، تصاوير محو و مبهم فراواني در ذهنم نقش بسته. مطبوعات در سال 57 به شكل عجيب و فراموش ناشدني در حركت مردمي مستحيل شدند. روزنامه نگاراني از همه طيف و همه گرايشي، با روشنفكرانه ترين دلمشغولي ها، سر بزنگاه و در وقت امتحان با هدف تاسيس دولتي ديني و مردمي به موج حركت مردمي پيوستند و با شور و شوق وصف ناپذير به تحرك و فعاليت پرداختند. در آن زمان من 8 ساله در ياد دارم آن همهمه و مباحثات طولاني را كه در تحريريه روزنامه كيهان جريان داشت. آن تيتر و عكس به ياد ماندني نزن سرباز... كه همچون يك بمب تبليغاتي در سراسر ايران تركيد و سندي شد از وجدان اهالي مطبوعات در يكي از حساس ترين و خطير ترين مقاطع تاريخ معاصر ايران. به يادم هست ولوله اي كه بر سر تيتر شاه رفت در روزنامه كيهان برپا شد و آن تيتر شيطنت آميز اوليه كه به صورت شاه در رفت بود و در آخر عقلاي قوم به اين نتيجه رسيدند كه شاه رفت تيتر بهتري است و چه تصميم به جايي بود. در ميان اهالي مطبوعات و تحريريه كيهان در سال 57، چيزي كه بيش از هر چيزي به چشم مي خورد شجاعت و تهور بود. حتي يك نفر نبود كه بينديشد اگر اين انقلاب شكست بخورد آن وقت چه بلايي سر ما مي آيد؟
يك روز زمستاني، در يكي از شلوغ ترين و پرحادثه ترين ايام بهمن ماه، پدرم دست مرا گرفت و با خودش برد. او با دو سه تا ديگر از دوستانش كه اسمشان در يادم نيست به نمايندگي از مطبوعات ايران وظيفه داشتند كه با شوراي انقلاب مستقر در مسجد دانشگاه تهران، بيعت كنند. دانشگاه تهران همچون يك جشنواره هنرهاي انقلابي بود. بازار مباحثه و هياهو داغ داغ بود.
در ياد دارم آن همهمه و مباحثات طولاني را كه در تحريريه روزنامه كيهان جريان داشت، آن تيتر و عكس به ياد ماندني نزن سرباز... كه همچون يك بمب تبليغاتي در سراسر ايران تركيد و سندي شد از وجدان اهالي مطبوعات
پوسترها و پلاكاردها و اعلاميه ها تمام صحن دانشگاه تهران را پر كرده بود و من كه دست در دست پدرم از ميان اين هياهوي هيجان انگيز مي گذشتيم وارد مسجد دانشگاه شديم. در آن داخلي، چيز چنداني يادم نمي آيد. 4 يا 5 روحاني كه مطمئنم دكتر بهشتي و آيت الله موسوي اردبيلي جزو آنها بودند و احتمالا آقاي رفسنجاني و آقاي مطهري نيز دو نفر ديگر بودند. مذاكرات نمايندگان مطبوعات با اعضاي شورا، بيش از 15 دقيقه طول نكشيد. بحث بر سر اعلام همبستگي مطبوعات و اطاعت از تصميمات شوراي انقلاب بود.
. در تمام مدت صداي گلوله و آژير از بيرون قطع نمي شد. اما در اتاق آرامش و وقار حاكم بود. موقع بيرون رفتن نمايندگان با اعضاي شورا بيعت كردند و من هم به عنوان ميهمان كوچك، با تك تك اعضا بيعت كردم!
وقتي بيرون آمديم دانشگاه تهران همچون يك كوه آتشفشان بود. پر از گدازه هاي شور و اشتياق و اضطراب در همان زمين چمن دانشگاه بين گروه هاي مردمي حزب الله و طرفداران احزاب چپي نزاعي در گرفته بود. ما از همان جا به يك بيمارستان رفتيم، جايي كه يك خبرنگار ايتاليايي كه در تظاهرات گلوله خورده بود، بستري بود. يك سبد گل براي او برديم. در زير كپسول اكسيژن به سختي نفس مي كشيد. نماينده سفارت ايتاليا هم در اتاق بود. صداي گلوله لحظه اي در بيرون قطع نمي شد. نماينده هاي مطبوعات ايران، با خبرنگار ايتاليايي ابراز همدردي كردند. خبرنگار 3 روز بعد درگذشت...
در بيرون از بيمارستان يكي از خاطره انگيزترين صحنه هاي عمرم را ديدم. كاركنان بيمارستان پزشكان، پرستاران و كارمندان، در حالي كه دستشان را به خون مجروحان آغشته ساخته بودند با مشت هايي گره كرده، چهره هاي مصمم و صف هاي منظم، بدون گفتن هيچ شعاري و درسكوت كامل راهي خيابان شدند. گويي عازم يك ماموريت مقدس براي مرگ و زندگي بودند. مقصد بعدي تحريريه روزنامه كيهان بود. تحريريه اي بي نظير، با سقفي بلند و پوستري بزرگ از غلامرضا تختي و حجمي باور نكردني از شور انقلابي.
پدرم با ما زندگي نمي كرد. براي همين من هم خبر دستگيري او و 4 نفر ديگر از همكارانش را در كيهان 8 بهمن خواندم و شوكه شدم. بازداشتي كه تنها 24 ساعت به طول انجاميد.
عصر 9 بهمن پدرم دنبال من آمد و باز هم راهي خيابان انقلا ب شديم. جايي كه هياهوي انقلاب در اوج خودش بود. يادم هست كه با چه دقتي براي من راجع به بقاياي خوني كه روي ديوار پاشيده شده بود، توضيح مي داد.
يك روز بعد مقاله پدرم در صفحه يك كيهان چاپ شد. مقاله اي كه در آن از ماجراي بازداشت يك روزه شان ياد كرده بود و حالا ديگر جزو اسناد تاريخ انقلاب است. مقاله اي كه با اين عبارت آغاز شده بود: الله اكبر، الله اكبر... پدرم البته ايماني معمولي داشت، اما در آن روزها، حتي براي مردمي چون پدرم، الله اكبر رمز ارتباط با ميليون ها خواننده بود...
او 3 سال پيش به شكلي ناگهاني درگذشت. بي سر و صدا و در تنهايي. سالها بود كه ديگر كار مطبوعاتي نمي كرد. سالها بود كه مطبوعات را فقط مي خواند. آن سالهاي پرهياهوي 56 و 57 تنها در بايگاني گرانبهاي روزنامه ها و يادداشت هايش حضور داشتند. يادداشتي درباره بحران آب به من داده بود تا در نشريه اي برايش كار كنم، اما آن قدر اين دست آن دست كردم كه پدرم درگذشت.
سال 58، در دبستان خطير در ميدان گرگان وقتي سوژه انشا را معلمان اعلام كرد: مي خواهيد در آينده چه كاره شويد؟ من بدون هيچ شك و ترديدي انشايم را نوشتم. در ميان حجم بچه هايي كه مي خواستند دكتر، خلبان، پليس و معلم شوند، من تنها كسي بودم در آن كلاس 45 نفره شلوغ كه با اطمينان كامل نوشتم: مي خواهم روزنامه نگار شوم. مطمئن هستم هر كس تجربه هاي كودكانه مرا در سالهاي 57 و 58 داشت، هر كسي مثل من تلاطمات حرفه روزنامه نگاري را به چشم مي ديد، نمي توانست آرزوي ديگري داشته باشد. آن انشاي كودكانه، از معدود آرزوهايم است كه سالها بعد جامه عمل پوشيد. هر چند اين نوع روزنامه نگاري كه ما انجام مي دهيم هيچ دخلي به آن هيجان و اشتياق زيد الوصف روزنامه نگاري سالهاي 57 و 58 ندارد. با حسرت به روزنامه هاي كيهان سال 57 نگاه مي كنم. به دوراني كه شايد هرگزبراي روزنامه نگاري ايران تكرار نشود. دوراني كه در غبار خاطراتمان محوتر و محوتر مي شوند.