محمدرضا ارشاد
اشاره: در نخستين بخش گفتگوي حاضر، به بحث در باب انگيزه نگارش كتاب «گفتمان مدرنيته» پرداختيم و آنگاه به سازگاري يا ناسازگاري اسلام با ليبراليسم، خصوصا حقوق بشر غربي اشاره كرديم. در واقع مساله اساسي اين بود كه مشخص كنيم اگر اختلافهايي ميان اسلام و ليبراليسم وجود دارد، آنها كدامند و سپس آنها را به درستي تحليل كنيم. به نظر دكتر نصري اين نحوه نگرش ما را از نگاههاي كل گرايانه و ذات گرايانه دور نگاه مي دارد. از آن رو بحث پرداختن به مبناها و تحليل آنها ضرورت تامي پيدا مي كند؛ يعني ببينيم كه مباني معرفت شناختي و انسانشناختي ليبراليسم و اسلام كدامند و در كجا با يكديگر تفاوت و احيانا تشابه دارند. واپسين بخش مطلب را مي خوانيم.
*آيا ميان اسلام و ليبراليسم اختلافي نيست؟
اختلاف هاي زيادي بين مباني اسلامي و ليبراليستي وجود دارد، اما مهمترين آنها يكي اين اصل ليبراليستي است كه ما دسترسي به حقيقت نداريم و دوم اينكه عقيده در انسانيت انسان هيچ دخالتي ندارد. در صورتي كه در اسلام عكس اين اصل مطرح است. البته بايد به اين نكته بسيار مهم توجه داشت كه اگر گفتيم كه در اسلام برعكس ليبراليسم عقيده نقش بسزايي در انسانيت آدمي ايفا مي كند، بايد ببينيم كه آيا كل نظام حقوقي اسلام بر اين اصل مبتني است يا جاهايي بر آن مبتني است و جاهايي نيست؟ حرف من اين است كه بايد اين مفاهيم را درست تحليل كرد. از برخوردهاي كل گرايانه بايد اجتناب كرد. در اين اثر به هنگام نقد آرا دكتر كديور نشان دادم كه علي رغم نظر ايشان و دكتر سروش همه حقوق انساني در اسلام مبتني بر اين اصل نيست. متأسفانه بي توجهي به اين نكته بسيار مهم موجب خلط ها و اشتباهات بسيار شده است.
* ما از يك طرف به طور عام با مباني مدرن روبه روييم و به طور خاص با مباني ليبراليستي كه مورد بحث شماست. از طرف ديگر هم مباني اسلامي را داريم. حال به طور مشخص بايد تبيين كنيم كه در موضوعي موسوم به حقوق بشر اين دو مباني (اسلامي و مدرن) در كجا با يكديگر تقارن دارند و اگر دارند، آيا اين تقارن ذاتي است يا عرضي و آنگاه ببينيم كه اختلاف آنها در كجاست؟
- در واقع مسئله اساسي همين است كه مشخص كنيم اين دو نظام حقوقي در كجاها با يكديگر اختلاف دارند و اگر در مبناها اختلاف دارند، آيا به هيچ وجه نقاط مشتركي ندارند و آيا عليرغم اختلاف مبناها، جاهايي هم اصول مشتركي دارند؟ اگر بحث مبناها مطرح شود، مي توان در پي آن گفت حالا كه اين اصول مشترك وجود دارد، با كدام مبنا اين اصول سازگارتر و قابل دفاع منطقي است؟ براي مثال در حقوق بشر، بحث حيثيت و كرامت انسان مطرح است. اين بحث را ما هم قبول داريم. حال اين مسئله مطرح مي شود كه اين حيثيت و كرامت انسان را با آن جهان بيني اسلامي مي توان تفسير كرد يا جهان بيني ليبراليستي؟
* خوب به خانه اول برگشتيم، يعني باز بحث مبناها مطرح مي شود. به اين معنا كه اين دو گفتمان از دو مبناي متفاوت به كرامت انسان رسيده اند. در اينجا نمي توان به صرف نتيجه واحد از اشتراك مبنا سخن گفت.
- بي شك بين اسلام و نظام حقوق بشر مشتركاتي هست. حتي وقتي از فلسفه حقوق سخن به ميان مي آوريم، متوجه مي شويم كه بسياري از مواد حقوق بشر قابل قبول است.البته هنگامي كه بحث مبنايي بكنيم، متوجه مي شويم حيثيت و كرامت انساني (در اسلام) با مباني كه در ليبراليسم بيان مي شود، سازگاري ندارد. به بيان ديگر با توجه به جهان بيني و انسان شناسي اسلام اين مشتركات توجيه منطقي دارد.
* بنا به بحثي كه مي فرماييد، ممكن است كه ما با همين قياس به هيچ نقطه مشتركي نرسيم - البته هنوز به درستي براي من آشكار نيست كه آيا شما وجود نقطه مشتركي را ضروري مي دانيد يا نه _ يعني بگوييم كه اگر چه نتايج و پيامدها يكي است، اما مبناها كه با هم متفاوت است، پس اين دو نظام از يكديگر متفاوت و نافي يكديگرند. مثلاً در بحث كرامت انسان مي بينيم كه طبق مباني انسان شناسي و هستي شناسي اسلام، خداوند در تمام هستي سريان دارد و كرامت انسان هم حصه اي از او دارد، اما در حقوق بشر انسان به ماهو انسان و قائم به ذات مطرح است. ما در اينجا با دو مبناي كاملاً متفاوت؛ يعني يكي ديني و ديگري سكولار مواجهيم. آيا اختلاف در مبناها ولو به نتايج يكسان بينجامد، سبب مي گردد تا ما اين دو را نافي و ناقض يكديگر بدانيم؟ اگر اين گونه باشد ديگر چه نيازي به سخن گفتن از سازگاري يا ناسازگاري اين دو داريم، خيالمان راحت است. نيازي به بحث نيست. اگر كرامت انسان در اسلام هست، ديگر چه نيازي به بحث در باب سازگاري آن با حقوق بشر وجود دارد؟ اما به نظر مي رسد كه معضل عميق تر از اين است و ابعاد ناشناخته اي دارد؟
- روي سخن من با آن دسته از روشنفكراني چون سروش و شبستري و كديور است كه حقوق بشر را برتر از حقوق اسلامي مي دانند. اينها معتقدند كه حقوق بشر برتر است وفي نفسه صحيح است و اين حقوق بشر است كه مي تواند پاسخگوي بسياري از مسائل امروز ما باشد. از نظر آنها اسلام با حقوق بشر ناسازگار است و از آنجايي كه قبلاً پذيرفته اند كه حقوق بشر في نفسه صحيح است، بر اين نظرند كه هر كدام از احكام اسلامي كه با حقوق بشر جور در نيامد، بايد آن را به كناري گذاشت. اين گروه براي اينكه مشكلي در اين رابطه بروز نكند، اسلام را به دو بخش: اسلام سنتي و اسلام مدرن تقسيم مي كنند. طبق ديدگاه آنها اسلام سنتي آن تلقي از اسلام است كه با حقوق بشر ناسازگار مي افتد و اسلام مدرن برعكس آن است؛ يعني با حقوق بشر سازگار است! آنگاه نتيجه مي گيرند كه چون اسلام سنتي با مدرنيته و حقوق بشر مخالف است، پس بايد تفسيري مدرن از اسلام (اسلام مدرن) ارائه كرد. اينجا به نظرم يك معضل اساسي وجود دارد. بدين معنا كه مي توان پرسيد؛ اين تفسير جديد از اسلام چيست؟ پاسخ آنها در نهايت اين است كه اين تفسير برخاسته از حقوق بشر مدرن است. بنابراين پيش فرضي در اينجا وجود دارد و آن اينكه آنها براي حقوق بشر جنبه عقلاني قايل هستند و آن را به عنوان حلال مشكلات پذيرفته اند. خوب همين پيش فرض را مبنا قرار مي دهند و مي خواهند، اسلام جديدي را براساس آن ارائه دهند و اين منطقي نيست.
* شما به اين روش انتقاد وارد مي سازيد و نيز پذيرفته ايد كه به هر حال اين دو حقوق؛ يعني حقوق اسلامي و حقوق بشر امروزه در كشورهاي اسلامي اموري چالش برانگيزند و با يكديگر دچار تنش اند و اين گونه نيست كه بگوييم ما كه مباني حقوقي خودمان را داريم و ديگر كاري با حقوق بشر نداريم. خود شما چه روشي در اين برخورد پيشنهاد مي كنيد؟
- حرف من اين است كه اول مسائل خودمان را مشخص كنيم؛ يعني بحث هاي جدي تري را در باب حقوق بشر مطرح سازيم. به بيان دقيقتر در ابتدا بايد به طرح پرسش هاي بنيادين در مورد حقوق انسان بپردازيم. از اين رو به نظرم اگر تكليف پرسش هايي از اين دست روشن نشود، هيچ گاه نمي توان به درستي يا نادرستي مفاد حقوق بشر پي برد و در نهايت هم بحث در باب سازگاري يا ناسازگاري اسلام با حقوق بشر بيهوده است.
در واقع آن پيش فرض اوليه قابل تأمل است. به بيان ديگر، آن گروه كه از تعارض اسلام با حقوق بشر سخن مي گويند و رأي به برتري حقوق بشر مي دهند، در واقع حقوق بشر را مبنا قرار داده اند. من با اين پيش فرض مخالفم. از آنهايي كه با اين پيش فرض به طرد اسلام سنتي- به زعم خودشان- مي پردازند، مي پرسيم كه چرا قرائت گذشته و سنتي از اسلام را كنار مي گذاريد؟ مي گويند: چون با حقوق بشر ناسازگار است. مي پرسيم: مبناي قرائت جديد تان چيست؟ مي گويند: حقوق بشر.
* روش و راه حل شما براي برون رفت از اين معضل چيست؟ آيا شما برعكس آنها، اسلام را مبنا قرار مي دهيد و براساس آن به عيار سنجي حقوق بشر مي پردازيد؟
- حقوق بشر داراي يك سلسله اصول و مباني است. بايد اصل به اصل در باب آن بحث كرد. همان طور كه برخي از انديشمندان معاصر خودمان اين كار را كرده اند؛ يعني گفته اند كه مثلاً اين اصل با اسلام سازگاري دارد يا نه. به نظرم دقيق ترين كار را در اين باب علامه فقيد جعفري صورت داده است. اگر به اختلاف هايي در اين بين رسيديم، بايد بررسي كنيم كه اين اختلاف ها در چه چيزي ريشه دارد؟ در اينجا به سراغ مباني مي رويم. سخن من اين است كه اگر بخواهيم مبنا را عوض كنيم، دچار تعارضات بسياري مي شويم. در اين تعارضات يا بايد اسلام را كنار بگذاريم و به نفع حقوق بشر رأي دهيم و يا بايد گفت كه مثلاً اين اصل حقوق بشر با اين اصل اسلامي سازگار نيست و لذا آن را نمي پذيريم. به نظرم مورد اخير منطقي ترين راه است. البته اين بحث خاص كشور ما نيست. امروزه در فلسفه حقوق اين نكته قابل طرح است كه اگر برخي از موازين حقوق بشر با حقوق موضوعه يك ملت از در تعارض درآمد، چه بايدكرد؟ اساساً در اين بين، هيچ ملتي نمي گويد كه ما بايد كل نظام حقوقي مان را كنار بگذاريم. افزون بر آن، اعتقادم بر اين است كه اساساً حقوق بشر با قوانين موضوعه كشورها تعارض پيدا نمي كند. مثلاً در بحث حقوق كيفري در كشورهاي مختلف براي جرايم مجازات هاي گوناگوني قائلند.(حال كاري با درستي يا نادرستي مجازات ها ندارم.) بنابراين آيا مي توان بر مبناي حقوق بشر يك نظام كيفري واحد براي همه مجازات ها در دنيا عرضه كرد يا نه؟ در واقع اگر مجازات ها غيرعادلانه نباشد، تعارضي با حقوق بشر پيدا نمي كند. به نظرم حقوق بشر را نمي توان به طور يكسان براي همه جوامع به كار بست. بايد به تفاوت هاي فرهنگي توجه داشت. همان گونه كه در باب مجازات هاي كيفري گفتيم، ممكن است با توجه به بافت هر جامعه اي تغيير كند. پس اگر بخواهيم حقوق بشر را به گونه اي جهانشمول و بدون توجه به تفاوت هاي فرهنگي لحاظ كنيم، بي شك بايد به يك يكسان سازي در حقوق كيفري هم برسيم. آيا اين منطقي است؟ به نظرم چنين چيزي امكان پذير نيست. برخلاف تصور برخي از روشنفكران جامعه ما، بحث از رابطه حقوق بش با فرهنگهاي مختلف مورد توجه جدي برخي از فيلسوفان حقوق در عصر حاضر قرار گرفته است. بايد بر اصحاب فلسفه در اين مرزوبوم ايراد گرفت كه متاسفانه به فلسفه هاي مضاف از جمله حقوق بي توجهند! در واقع موضوعات مهمي كه بايد از نظر مباني فلسفي مورد بحث و بررسي قرار گيرد مورد بي توجهي قرار گرفته و در نتيجه يا آن چنان مرعوب برخي از آراي ديگران قرار مي گيريم كه حتي اسلام را كنار مي گذاريم و يا با هر چه غربي است به يكباره مخالفت مي ورزيم .
|
|
* فارغ از اين دو شيوه؛ يعني يا اولويت مباني اسلامي بر مباني مدرن و حقوق بشر و يا برعكس اولويت مباني مدرن بر مبناي اسلامي مي توان به راه حل ديگري هم رسيد. چون هر يك از گفتمان هاي تقابلي ياد شده، به نوعي تعارض را افزايش مي دهند. اما نكته اي كه مي خواهم اشاره كنم اين است كه ما دو مبناي متفاوت داريم: يكي براساس جهان بيني خدامحور (اسلام) و ديگري دنيا محور (مدرنيته) و اصلاً هم كاري نداريم كه فرضاً هر دو آزادي را مد نظر دارند و به آن اهميت مي دهند، چرا كه مبناي آزادي در اين دو از دو منشأ متفاوت سرچشمه گرفته است. به نظرم بايد اينجا به فهم تاريخي از شرايط متفاوتي كه مبناها در آنها شكل گرفته اند، روي آوريم. مثلاً در همان مورد آزادي، نخست بايد ببينيم كه اگر فرضاً در دل تمدن مدرن از آزادي سخن مي رود، اين آزادي در چه بافت تاريخي شكل گرفته، چه دلالت هايي داشته و چه معناهايي را پذيرفته است؛ يعني در واقع اين نوع آزادي را در بافت مدرنيته قرار دهيم، آنگاه اين نگرش به آزادي را با دلالت هاي آزادي كه در متن تاريخ اسلام وجود داشته مقايسه كنيم و به تفاوت ها ومقايسه دلالت هاي معنايي گوناگون آن ها برسيم. فكر مي كنم كه بحث مبنا بدون در نظر گرفتن اين مسايل ناقص است. از همين رو گاه مثلاً گفته مي شود كه اين مورد حقوق بشري يا اصل مدرن دقيقاً همان چيزي است كه در اسلام داريم؛ در حالي كه صرف شباهت دليل بر يكي بودن نيست. نمونه اين خلط ها بسيار است!
- بي شك اين نكته مهمي است. نه تنها فيلسوفان ما به فلسفه سياسي عنايت نداشته اند، بلكه حتي فقيهان ما هم توجهي به فقه سياسي نكرده اند. اين را هم بيافزايم كه فقه سياسي مبتني بر يك فلسفه سياسي است. مثلاً در دوران مشروطيت، از يك طرف فقيهاني هستند كه از كلمه قبيحه آزادي نام مي برند و كساني هم مانند ميرزاي نائيني، نگاهي ديگر به آزادي دارند. حتي بحثي را كه ميرزاي نائيني درباره استبداد صورت مي دهد، با آراي بسياري از فقيهان اختلاف اساسي دارد. نائيني هم يك فقيه زبردست است و هم به اين مهم توجه دارد كه آراي وي بايد مبتني بر يك فلسفه سياسي باشد. برخي از اين مباني را هم در كتاب «تنبيه الامه و تنزيه المله» روشن مي سازد ولي متأسفانه به اين كتاب كمتر توجه شده است. قبل از انقلاب اسلامي به بحث انديشه سياسي توجه چنداني نشده است. انقلاب اسلامي از اين جهت اهميت بسيار دارد كه در آن يك سلسله ضرورت هاي اجتماعي ما را ناگزير ساخته تا در زمينه برخي از موضوعات از قبيل مباحث مربوط به فلسفه سياسي به بحث بپردازيم. من نمي گويم كه تمام اين بحث ها درست و دقيق بوده است، چرا كه امروزه چالش هاي فكري معقول نداريم؛ يعني بحث هاي نظري ما آميخته با بحث هاي غير علمي مي شود و لذا معضلات جدي را پديد مي آورد.
در همين بحث آزادي كه مثال آورديد، بايد توجه داشت كه آزادي يك قسم نيست، كه يك موضع واحد در قبال آن اتخاذ شود. آزادي انواعي دارد. يكي از انواع آن آزادي فلسفي است، كه همان اراده و اختيار است. فكر مي كنم در هر دو گفتمان يعني اسلامي و مدرن اين مسئله محرز است... .
* البته براي همين آزادي فلسفي هم در اين دو گفتمان، مبناي متفاوتي قائلند. آيا در اسلام هر فيلسوفي قادر است هر انديشه اي را بيان كند؛ يعني فارغ از دين چيزي مي تواند بگويد؟ به نظرم آزادي فلسفي هم در اسلام مشروط است و از چارچوب خاصي خارج نمي شود...
- اين يك بحث فلسفي است. من هم گفتم كه اگر مباني انسان شناختي و معرفت شناختي اينها را بررسي و تحليل كنيم، متوجه خواهيم شد كه كداميك از اين دو تبيين بهتري مي تواند به دست دهد. اما صرف نظر از اين ريشه، آيا قبول داريم كه موجودي به نام انسان داراي آزادي اراده و اختيار است؟ به نظرم مي توان روي اين مسئله اجماع داشت. آن گاه به آزادي هاي فردي و اجتماعي مي رسيم. اين نوع آزادي ها هم تقسيم بندي هاي متفاوت دارند، مانند آزادي پذيرش عقيده. خوب آيا آزادي پذيرش عقيده در اسلام قابل قبول است يا نه؟ به نظرم جواب كاملا مثبت است.
* اين مورد هم بسيار كلي است. بايد به موارد جزيي تر وارد شويم. اگر اجازه بدهيد...
- اجازه بدهيد اين نكته را بگويم و بعد به موارد جزيي تر خواهيم پرداخت. پس، در اسلام عقيده الزام آور نيست. يك زمان از آزادي در پذيرش عقيده صحبت به ميان مي آيد و زماني ديگر از اين مسئله كه آيا مي توان آزادي در تغيير عقيده هم داشت؟ اين يك بحث ديگري است.
* اما به نظرم به يكديگر مرتبطند. وقتي پذيرفتيم كه نفس پذيرش عقيده آزاد است، اين را هم به طور ضمني تأييد كرده ايم كه مي توان از عقايد قبلي دست شست، چرا كه هر پذيرش عقيده اي مستلزم تغيير در معادلات فكري و عقيدتي پيشين است.
- درست است. من هم منظورم اين است كه اتفاقاً بايد همه اين موارد را جزيي و خرد كرد و از كلي گويي اجتناب ورزيد.
مثلاً وقتي كه آزادي در پذيرش عقيده را مطرح مي كنيم و به دنبال آن عدم تغيير عقيده را، حتماً بايد به مباحثي چون «ارتداد» پرداخت. «ارتداد» را بايد در رابطه با همين مسائل مطرح كرد. بدين معنا كه اگر فردي آزادي در پذيرش عقيده را پذيرفت، آزادي در تغيير آن دارد يا نه؟ حال فرضاً اگر كسي گفت كه نه ندارد، آيا با اصل اول در تعارض هست يا نه؟ اگر در تعارض باشد، آيا بايد آن اصل اول را محدود سازيم؟ يا ممكن است گفته شود كه آزادي در تغيير عقيده هم مي توان داشت اما آزادي در تغيير عقيده همه جا مصداق «ارتداد» نيست. به عبارت بهتر، «ارتداد» مساوي با عدم تغيير عقيده نيست. «ارتداد» چند مؤلفه مي تواند داشته باشد و ممكن است يكي از مؤلفه هايش اين مورد باشد. از اين رو، اين مفاهيم را بايد به درستي تحليل كرد. يا اين مورد كه آيا آزادي در نشر عقيده داريم يا نه؟ يا آزادي مطبوعات و نيز انواع ديگر آزادي ها، از فردي گرفته تا سياسي كه بسيار مهم است، مانند حق مشاركت در امور سياسي. بايد تك تك اين موارد را به طور تحليلي بحث كنيم. نظرم اين است كه در تحليل اين موارد بايد بر مبناي فلسفه تحليلي حركت كنيم؛ يعني مفاهيم را درست و روشن تعريف كنيم. سپس تمام شقوق، بخش ها و اجزاي آن را به دقت بيان كنيم. بنابر اين نمي توان به طور مطلق كلمه قبيحه آزادي را به كار برد. اگر اين طبقه بندي ها و تقسيم بندي ها صورت گيرد، آنجايي هم كه بحث تسامح و تساهل مطرح مي شود، نمي توان به طور مطلق آن را خوب يا بد دانست، يا باطل و بر حق. در اولين بخش كتاب سعي كرده ام تا به صورت تحليلي بحث آزادي و تسامح را با همه شاخ و برگهاي آن مطرح سازم.
* فكر مي كنم كه حتي آن كسي كه از كلمه قبيحه آزادي سخن مي گويد - بدون آن كه قصد تأييد سخن وي را داشته باشم- به حقيقتي اشاره دارد، آن حقيقت اين است كه او اتفاقاً به مبناي آزادي اسلام واقف است. از سويي مي بيند كه آزادي مورد نظر مدرنيته چنين خاستگاهي ندارد. او به درستي اين تعارض را مي بيند ولي از تحليل و بررسي آن غافل مي ماند. ما هم در بسياري از موارد از فهم و تحليل تعارض عاجز هستيم.
- بله! تعارض را بايد مشخص كرد. بايد مفهومي مانند آزادي را درست تحليل كرد، انواع و اقسام آن را ذكر كرد. هيچگاه نمي توان از آزادي به طور مطلق و كلي صحبت كرد. بنابر اين مي توان در اسلام آزادي داشت، همان گونه كه ليبراليسم دارد. درست است كه مبناها با هم متفاوت است، اما اين گونه نيست كه اگر از مبناها حركت كنيم، به اصول مشترك نتوان رسيد. به علاوه اگر به فرض خاستگاه يك انديشه اي در غرب بود بايد با آن به مخالفت برخاست يا با رجوع به متون ديني نظر اسلام را در باب آن مورد پژوهش قرار داد؟! آزادي مورد نظر مدرنيته را نيز نمي توان به طور مطلق قبيح دانست.
تصور برخي بزرگان از آزادي، امري مخالف بادين بوده است. اما آيا در غرب نيز همواره چنين بوده است؟ به فرض هم اگر ذهنيت برخي از متفكران غربي چنين بوده است مي توان با يك حكم كلي از تعارض ميان دين و آزادي سخن گفت؟! من ابايي از اين سخن ندارم كه بگويم برخي از دريافت هاي بزرگان خودمان در مورد برخي از مفاهيم اجتماعي و سياسي غلط است.
* آيا بين اين اصول مشترك رابطه اي يا نسبتي مي توان يافت؟
- بله. رابطه وجود دارد. اما برخي از متفكران ما به دقت اين را مشخص نكرده اند كه آيا مثلاً اين اصل با اين مبنا سازگار است يا نه؟ بنابر اين اگرچه در مبناها اختلاف وجود دارد، اما در برخي مواضع اصول مشتركي هم داريم. به هر حال وقتي بحث از انسان مي شود، يك دسته مشتركات مابين انديشه ديني ما و مكاتب مختلف در باب انسان وجود دارد. بنا نيست كه به اين مشتركات توجه نكنيم. برخي حرف شان اين است كه اصلاً آزادي مفهومي برآمده از غرب مدرن است و نبايد آن را در اسلام مطرح كنيم. يا برخي ديگر عنوان مي كنند كه حقوق بشر امري مدرن است و نبايد آن را از زمينه تاريخي اش جدا كنيم و آن را در اسلام سراغ بگيريم. اما من با هر دو اين گروه هم اختلاف نظر اساسي دارم. به نظر مي رسد كه در آغاز بايد هر يك از اين مفاهيم را تعريف كرد.
مثلاً بررسي كرد كه حق يعني چه؟ آن كه مي گويد دوران گذشته، دوره تكليف مداري بوده و اكنون دوران حق مداري است، آيا هريك از اين مفاهيم؛ يعني حق و تكليف را تعريف كرده است؟ آيا اگر فرضاً در دوران گذشته تاريخ اسلام به برخي از حقوق توجه نشده، اين بدان معناست كه به هيچ يك از حقوق توجهي نشده است؟ يعني تنها تكليف محض بوده است؟ آيا اصلا اسلام بيشتر دين تكليف است تا حق؟ آيا مي توان حق را بدون تكليف تعريف كرد؟ نسبت حق و تكليف چيست؟ اگر اين مفاهيم درست تعريف نشود، بناچار بر سر دوراهي و تعارض قرار مي گيريم: يا بايد حقوق بشر را بپذيريم و اسلام را كنار بگذاريم و يا اسير تعارضي بشويم كه حل ناشدني است. اصلاً يك فيلسوف تحليلي مي تواند بپرسد كه «حق» يا «آزادي» را تعريف كنيد. اگر حق و آزادي را تعريف كرديم، آنگاه بايد سراغ متون ديني خودمان برويم و ببينيم كه چنين چيزي هست يا نيست؟ به نظرم اگر اين بحث ها دقيق مطرح شود، مي توان هم به مشتركات و هم اختلاف ها توجه داشت و در نهايت از بسياري مغالطات دور شد.
بسياري هم براين تصورند كه تمام حقوق اسلامي مبتني بر عقيده است. اما اين حرف اصلاً درست نيست كه بپنداريم انسان به ماهو انسان در اسلام داراي هيچ حقي نيست. اين گونه نيست كه اسلام همه حقوق را مبتني بر عقيده كرده باشد. اگر بگوييم كه عقيده در كرامت و انسانيت انسان دخالت دارد، غير از آن است كه بگوييم انسان به ماهو انسان هيچ حقي ندارد. بي توجهي به اين مسأله دقيق باعث شده تا برخي از روشنفكران ديني ما به اين پندار ناصواب بيافتند كه بايد اين اصل انسان شناسي اسلامي (يعني عقيده در انسانيت انسان دخالت دارد) تغيير كند.
* به نظرم يك مشكل ديگر، اين است كه مفسران ما، يا آنهايي كه با رجوع به متون ديني مي خواهند تفسيري ارائه كنند، يك مبناي هستي شناختي را لحاظ مي كنند. مثلاً عده اي با اين پيش فرض كه بسياري از مباني حقوق بشر در اسلام هست به سراغ متون ديني و قرآن مي روند. عده اي ديگر هم با اين پيش فرض كه اصلاً اين مباني و اصول (حقوق بشر) را نمي توان در متون ديني و قرآني ديد، به سراغ آيات و روايات مي روند. هر دو بر دلايل و مستندات خود پاي مي فشارند. اما از اين نكته غافلند كه اصلاً مسأله بر سر بودن يا نبودن اين مفاهيم نيست، مسأله معرفت شناختي است. مثل اين كه بگوييم «لاالله الاالله » بي شك از اين عبارت جز يكتايي خداوند برنمي آيد و كسي نمي تواند مثلاً عدم وحدانيت خداوند را از آن مراد كند. اما افراد مي توانند بر سر فهم اين يگانگي اختلاف داشته باشند. به نظرم اولاً هر تفسير بايد به كليت يك متن وفادار باشد و نبايد برخورد بخشي و جزيي نگر با آن داشت و دوم هر فهمي از محدوديت هاي خود حكايت دارد و قادر به درك همه زواياي متن نيست. از اين رو در جاهايي كه با مفاهيم مشابهي مواجه ايم، بحث معرفت شناختي مطرح است. بدين معنا كه مثلاً آزادي هم در اسلام و هم در مدرنيته وجود دارد، منتها با دو مبناي معرفت شناختي متفاوت. لذا مبنا قرار دادن يكي و تفسير آن ديگري مطابق با آن، جز مغالطه و تعارض، ارمغاني ندارد.
- مباحث معرفت شناسي سير خاص خود را دارد و اين مطلب درستي است كه تا مباني معرفت شناختي خود را سامان ندهيم، با مشكلات زيادي روبه رو خواهيم بود. هر انديشمندي بايد در ابتدا يك مبناي معرفت شناختي داشته باشد. در اينجا بايد به چند نكته توجه داشت: اول آن كه در حوزه برخي از مفاهيم به ويژه انديشه و فلسفه سياسي كار جدي كم صورت گرفته است و بايد پيرامون آنها تامل بسيار كرد. نكته دوم اين است كه يك جريان فكري در جامعه ما پيدا شد كه به جاي غرب شناسي، غرب ستيزي كرد. اين غرب ستيزي سبب شد تا ما از ابتدا تكليف يك سلسله از مفاهيم را براي خودمان حل شده فرض كنيم؛ يعني بگوييم كه آزادي از غرب آمده و غرب هم مبتني بر نفسانيت است، پس بايد آن را كنار گذاشت. نتيجه اين غرب ستيزي آن شد كه به جاي آن كه تعامل پيدا كنيم، ستيز داشته باشيم. اگر از ابتدا صرف نظر از جغرافياي بحث، به مباني معرفت شناسي مفاهيم مي پرداختيم، بسياري از مشكلات ما حل مي شد. متأسفانه اين كار صورت نگرفت. آثار سوء اين رويكرد غرب ستيزانه را بخصوص در اين دوران بيست و پنج ساله ديديم. در واقع بهاي كمي هم براي اين نگرش و عملكرد نپرداختيم. نكته سوم اين كه ما بايد خيلي تلاش كنيم تا خود باختگي نسبت به غرب پيدا نكنيم. بنده به همان شدتي كه با غرب ستيزي مخالفم با خود باختگي فكري و فرهنگي هم مخالفم. اگر بناست كه- به قول برخي- تلقي فاشيستي از دين نداشته باشيم ، نبايد تلقي ليبراليستي هم داشته باشيم. نكته چهارم اين است كه كار فكري، كار سنگين و طاقت فرسايي است. هم دانش بسيار مي خواهد و هم تأمل و تحمل بسيار. من ابايي ندارم از اين كه بگويم برخي از مسايل فكري را كساني اظهار كرده اند كه صلاحيت علمي و فكري لازم را نداشته اند. مقصودم اين نيست كه ديگران را تخطئه كنيم يا اجازه ندهيم تا حرف بزنند. بايد تخصص لازم و دانش كافي چه در باب اسلام و چه در باب غرب داشت و پيشاپيش حكم صادر نكرد. اگر انديشه اي مربوط به جغرافياي فكري و فرهنگي ديگري است، در حيطه معرفت شناسي نبايد كاري به جغرافياي آنها داشته باشيم. بياييم صرفاً مباني آن را بررسي و تحليل كنيم. از آغاز حكم مطلق صادر نكنيم. بنابر اين هر دو اين جريان ها را غيرقابل قبول و غيرمنطقي مي دانم؛ يعني هم كساني كه غرب ستيزي مي كنند و هم كساني كه مي گويند اين مفاهيم تماماً مدرن و برخاسته از غرب هستند و در اسلام نيست. نكته پنجم، اين كه ما نيازمند اين هستيم كه بحث هاي فكري را جدي تر تلقي كنيم. با حرف هاي ژورناليستي نمي توان تكليف اين بحث ها را مشخص كرد. افزون بر اين بايد فضايي در جامعه پيدا شود تا حرف ها زده شود و انديشه هاي مختلف به صورت علمي و نه جاروجنجال سياسي ارائه شود و مخالفان هم نقدشان را به صورت علمي بيان كنند. من متأسفانه اين فضا را در ايران امروز نمي بينم. در چنين فضايي نبايد هيچكس خود را نسبت به ديگران برتر بداند و از موضع بالايي برخورد كند. نقد هم بايد در چارچوب علمي و منطقي باشد و از بررسي انگيزه هاي فردي گويندگان و انديشمندان اجتناب شود. هم اكنون روشنفكران ما ارتباط و گفت وگويي جدي با يكديگر ندارند و از هم بسيار دور و بيگانه هستند. به هر حال جامعه ما بايد روزي به اين سمت وسوي حركت كند و من شخصاً به آن اميدوارم. براي ما مهم اين است كه مسايل فكري را جدي بگيريم.
نكته آخر اين كه بايد به توليد فكر توجه جدي كرد. توليد فكر هم لوازم بسياري دارد كه از آن جمله تلاقي انديشه هاست. بدون چالش افكار با يكديگر نمي توان دستاوردهاي فكري داشت. نبايد تصور كرد كه همه اصحاب انديشه بايد آراء يكسان و درستي داشته باشند كه زمينه هاي توليد فكر فراهم شود. در جامعه بايد زمينه ارائه انديشه هاي گوناگون و حتي معارض با يكديگر فراهم شود، به علاوه با آراء مخالف يا آنچه به نظر ما صحيح به نظر نمي رسد بايد مواجهه علمي داشت. طرفين نزاع بايد زبان علم و ادب را رعايت كرده و به جاي آن كه به تحليل انگيزه هاي يكديگر بپردازند محل نزاع را درست تحرير كرده و به نقد عالمانه افكار يكديگر بپردازند.