داستان مرگ رستم در شاهنامه
مرگ برادر به دست برادر
مرگ رستم در شاهنامه نمي تواند واقعه اي ساده و پيش پاافتاده باشد. فردوسي توجه ويژه اي به اين اسطوره دارد و بنا بر اين امكان ندارد از مرگ او به راحتي بگذرد. در همين حال اين مرگ بايد براي خواننده نيز همراه با فراز و نشيب هاي فراوان باشد تا سادگي در سير داستان سايه نيندازد. مطلب زير نگاهي است به اين داستان.
|
|
بهزاد الماسي
مرگ رستم يكي از داستان هاي خواندني شاهنامه است. مرگي كه برادر رستم، شغاد باعث آن است. مرگ برادر به دست برادر. اما شغاد نبايد از قتل رستم كه قهرمان بزرگ شاهنامه است به راحتي عبور كند. شغاد هم به دست رستم مي ميرد و اين داستان پردازي بزرگ را فردوسي به بهترين شكل انجام مي دهد.
داستان رستم و شغاد محصول ايام پيري فردوسي است. او خالق رستم است و چون هر خالقي شاهد به دنيا آمدن و بالندگي مخلوق خويش است. وي با رستم زندگي كرده است. در جنگها او را دعا كرده و در ناكاميها و ناگواريهاي روزگار با او همدردي كرده است. اكنون رستم چون فردوسي به سنين پيري رسيده است و در انتهاي جاده زندگي گام برمي دارد و مگرنه اين است كه هر تولدي آبستن مرگي است و مگر نه اينكه «زگيتي همه مرگ را زاده ايم».
اينك فردوسي كاري بس بزرگ را در پيش رو دارد، او مي خواهد قهرمان باورهاي ملتي را روانه ديار ابدي كند واين كار البته بايد در قالب ابياتي جزيل و درخور مقام بلند رستم باشد.
فردوسي داستان را به نقل از آزاد سرو چنين آغاز مي كند، كه در ميان كنيزان زال، كنيزي بود هنرمند و رودنواز كه اين كنيز براي زال پسري به دنيا مي آورد. زال اين نورسيده زيبا را شغاد مي نامند. در بدو تولد نوزاد، چنانكه رسم آن دوران بود زال ستاره شمران را از اطراف كشور مي خواند تا از بخت و اقبال اين نورسيده آگاهي يابد. ستاره شمران پس از مطالعه احوال ستارگان زال را از نحوست و شومي بخت اين كودك آگاه مي كنند و به او مي گويند اين كودك در آينده دودمان وي را بر باد خواهد داد.
كودك پس از چند سال به نوجواني بدل مي شود و به دربار كابل فرستاده مي شود. در اين باره كه چرا كودكان را براي تربيت به ديگران مي سپرده اند به نظر مي رسد كه ايشان بر اين گمان بوده اند كه مربي نبايد از خويشان و اهل خانواده باشد تا نتيجه بهتري از تربيت حاصل شود.
پيش از اين نيز درخصوص سياوش شاهد اين رسم بوديم كه رستم شخصاً تربيت سياوش را به عهده مي گيرد.
در اينجا با اينكه رستم خود بزرگترين مربي زمانه است شايد از آنجايي كه برادر شغاد است تربيت شغاد به ديگري سپرده شده است. در اين باره ديدگاه ديگري نيز به ذهن متبادر مي شود و آن اين است كه شايد زال خواسته است با اين چاره جويي نحوست را تا آنجا كه مقدور است از خود و دودمانش دور كند كه البته با توجه به شواهد اين عقيده چندان پايه محكمي ندارد زيرا كه همانطور كه از ابيات برمي آيد زال و مردم آن روزگار چندان هم به عقايد و آراء ستاره شمران اعتقادي راسخ نداشتند. چنانكه زال پس از شنيدن نظر ستاره شمران رو به درگاه آفريننده كيهان مي كند و مي گويد «خداوندا تو آسمان و ستاره ها را آفريده اي»؛ يعني تلويحاً بيان مي كند كه قدرت خداوند بسيار بزرگتر از اختيار و تأثير ستاره ها در زندگي انسان هاست و اگر اراده خدا تعلق بگيرد هرچيزي ممكن است.
به هر كار پشت و پناهم تويي
نماينده راي و راهم تويي
سپهر آفريدي و اختر همان
ازين نيكويي بود ما را گمان
بجز كام و آرام و خوبي مباد
ورا نام كردش سپهبد شغاد
شغاد پس از چند سال جواني برومند مي شود. شاه كابل دخترش را به او مي دهد و هدايا و جهاز بسياري را نيز همراه دختر مي كند. شاه كابل از اين وصلت دو هدف را دنبال مي كرد. اول اينكه به نژاد خود اصالت بيشتري ببخشد و دوم اينكه گمان مي كرد پس از اين وصلت، كابل از پرداخت ماليات به سيستان معاف خواهد شد. اما اين گمان شاه كابل خيالي بيش نبود و سيستان به گرفتن ماليات و باج ادامه داد.
شغاد از اين عمل سيستان كه در رأس آن رستم قرار دارد تحقير مي شود. او عصباني از اين عمل حكومت سيستان و به طريق اولي از برادرش رستم، به صورت پنهاني با شاه كابل دست به كار دسيسه اي مي شوند تا رستم را از پيش رو بردارند. از اين رو بزمي مي سازند و در آن بزم شاه كابل شغاد را در ميانه مستي و در حضور ديگر بزرگان سرزنش مي كند و به او و دودمانش توهين مي كند. شغاد هم وانمود مي كند كه برافروخته شده است و مجلس بزم را ترك مي كند و به همراه ياران خود روانه زابل مي شود و از چند و چون ماجرا زال و رستم را مطلع مي كند. رستم لشكري عظيم را آماده حمله به كابل مي كند و به برادر مي گويد من شاه كابل را از تخت به زير مي كشم و ترا بر سر تخت مي نشانم. اما شغاد در اجراي توطئه شومش با بيان سخناني از اين دست كه شاه كابل حتماً تاكنون از كرده خود پشيمان شده و شايد اكنون در تدارك پوزشگري باشد از رستم مي خواهد كه از لشكركشي به كابل صرف نظر كند. رستم پيشنهاد برادر را مي پذيرد و به همراه برادرش زواره و يكصد سوار برگزيده و يكصد سرباز پياده و كارآزموده رو به سوي كابل مي نهد. در اين فاصله كه شغاد به فريب برادر مشغول است، شاه كابل نيز مقدمات قتل رستم را در شكارگاهي مهيا مي كند.
بداختر چون از شهر كابل برفت
بدان دشت نخجير شد شاه تفت
ببرد از ميان لشكري چاه كن
كجا نامور بود از آن انجمن
سراسر همه دشت نخجيرگاه
همه چاه كندند در زير راه
در ادامه داستان رستم به كابل مي رسد. شاه كابل به پوزش خواهي نزد او مي آيد و رستم چنانكه از او مي سزد شاه را مي بخشد. بعد از چند روزي استراحت در كابل و شركت در مجالس بزم، رستم به پيشنهاد شاه كابل برآن مي شود كه به شكارگاهي كه وي مهيا كرده است برود. در اينجا نيز فردوسي با ذكر ابياتي چند به بيان بازي سرنوشت و كاركرد عنصر تقدير مي پردازد:
چنين است كار جهنده جهان
نخواهد گشادن به ما بر نهان
به دريا نهنگ و به هامون پلنگ
همان شير جنگ آور تيزچنگ
ابا پشه و مور در چنگ مرگ
يكي باشد ايدربدن نيست برگ
و همانطور كه مي دانيم اين يكي از شاخص هاي تراژدي است كه سرنوشت محتوم، زندگي و مرگ قهرمانان را رقم مي زند. رستم و زواره به همراه شغاد و ديگر همراهان به شكارگاه مي روند و هر يك براي به چنگ آوردن شكار به سويي مي روند و همه ايشان بي خبر از چنگ مرگ هستند كه كمي آنسوتر در كمين ايشان نشسته است. رخش پس از مدتي متوجه دام مي شود و از رفتن تن مي زند. رستم او را به زور به حركت وامي دارد ناگهان رخش و رستم هر دو به درون چاهي كه حربه هاي تيز در بن آن تعبيه شده بود مي افتند. تن هر دو پاره پاره مي شود. رخش در همان دم چشم از جهان فرومي بندد و رستم به مدد نيروي مردانگي اش به زحمت تن مجروحش را از چاه بيرون مي كشد. ناگهان شغاد را پيش رو مي بيند و همه چيز را آنچنان كه بايد درمي يابد.
از ديدگاه شغاد، شغاد تحقير شده، رستم مردي است مغرور و زياده خواه كه فرصت ابراز وجود را از همگان مي گيرد و همه را به طريقي زير منت خود دارد. از ديدگاه شغاد دلايل فراواني براي قتل رستم وجود دارد كه هر يكي از آنها شايد به تنهايي براي از ميان برداشتن رستم كافي باشد. فردوسي با مهارتي بي نظير چنان شخصيتي از شغاد ترسيم مي كند كه ما نمي توانيم كاملاً از او متنفر باشيم زيرا فردوسي با آوردن آراي ستاره شمران تا حدود زيادي به بي گناهي شغاد صحه مي گذارد و ما را مجاب مي كند كه او آنقدرها هم در كارهايي كه مي كند مقصر نيست.
از طرفي، از ديدگاه رستم، شغاد خيانت پيشه اي است زبون كه مستحق مرگ است از اين روست كه دست به چاره انديشي مي زند و از شغاد مي خواهد تا كمانش را به زه كند و آن را به همراه دو تير در دسترسش قرار دهد تا بتواند پيش از مرگ خود را از هجوم شيران گرسنه در امان بدارد و شغاد نيز چنين مي كند و با لبخندي بر لب اين آخرين خواسته برادر در حال مرگش را مي پذيرد. شايد شغاد هرگز تصور نمي كرد كه رستم با آن پيكر غرق در خون قادر باشد از كمان استفاده كند. رستم بي درنگ كمان را به دست مي گيرد و به مدد تيري برادر را نشانه مي رود. شغاد از ترس پا به فرار مي گذارد و پشت درختي تنومند پناه مي گيرد رستم تير را از شست رها مي كند. تير درخت و شغاد را به هم مي دوزد. باز هم پاي تقدير به ميان مي آيد درختي كه شغاد در پشت آن پناه گرفته بود توخالي بود و پوك. شغاد در دم جان مي دهد و رستم نيز شاكر از اين آخرين مدد ايزد و از اينكه توانسته خود انتقام خون خويش را از برادرش بگيرد و با اميد اينكه خدا گناهان وي را بخشيده باشد و او را به بهشت رهنمون كند چشم از جهان فرومي بندد. آنچه توجه را به خود جلب مي كند اين است كه مرگ رستم از نظر خودش آنچنان هم سخت و اندوهناك نيست. شايد رستم به نوعي تاوان مي دهد و روح معذبش را از رنج و اندوه مي رهاند بي شك رستم هيچگاه از عذاب وجدان مرگ جانكاه سهراب رهايي نيافته بود. كسي چه مي داند شايد آخرين تصاويري كه در ذهن رستم نقش بست چهره فرزندنش سهراب بود كه او را رها مي كرد تا رستم مردانگي را به جاي آورده باشد و شايد در آن لحظات واپسين، رستم به نيرنگ خود مي انديشد كه سهراب را فريب داده و خود را از دستان نيرومند او رهانيده بود و ديگر بار آنگاه كه خود فرزندش را بر زمين زده بود بي درنگ پهلويش را شكافته بود. بي آنكه يادي از آن رسم دروغ كرده باشد: كه در ميان ايشان رسم بر اين است كه بار اول زمين خورده را بايد رها كرد. كسي چه مي داند شايد چهره بهت آلوده سهراب جوان از اين حيله پهلوان ناشناس آخرين تصويري بوده باشد كه در ذهن رستم نقش بست و شايد همه اين تصاوير يك به يك از پيش چشم پهلوان در حال مرگ گذشته باشد. رستم قرباني يك دسيسه مي شود و شايد اين خواست خدا باشد. تا از اين راه رستم پيروز خسته با روحي آرام به ديدار معبود بشتابد.
پس از مرگ رستم فرزندش فرامرز به خونخواهي مرگ پدر و عمويش زواره كابل را به خاك و خون مي كشد. همانطور كه پيداست ساختار تراژدي به طور كامل در اين داستان رعايت شده است. تمام قهرمانان داستان از اشخاص برجسته و اصيل اجتماع هستند.
قهرمان اصلي يعني رستم به خاطر يك اشتباه و به تعبيري يك نقطه ضعف كه در اينجا غرور بيش از اندازه رستم است پاياني غم انگيز دارد. همه افراد اصلي داستان چه قهرمان و چه ضدقهرمان در پايان داستان كشته مي شوند.
رودابه پس از دفن رستم و زواره، در سوگ دو فرزند خود مي نشيند. مادر تاب اين فقدان بزرگ را نمي آورد و دچار نوعي جنون مي شود. فردوسي در يكي از ابيات بلند خود درنهايت ايجاز احوال اين مادر به سوگ نشسته چنين شرح مي دهد:
سر هفته از وي خرد دور شد
ز ديوانگي ماتمش سور شد
در داستان فردوسي، رودابه پس از چند روزي دوباره بهبود مي يابد و تمامي ثروتش را به تهي دستان مي بخشد و براي روح فرزندش طلب آمرزش مي كند و از خدا مي خواهد كه رستم را در بهشت مأوا دهد:
كه اي برتر از نام و از جايگاه
روان تهمتن بشوي از گناه
بدان گيتيش جاي ده در بهشت
برش ده ز تخمي كه ايدر بكشت
|