اشعاري منتشر نشده از شادروان كيوان قدر خواه
از فضاي سنگين پلك ها
|
|
فلق پيمايي ۲ (شب عنكبوتي)
اين آخرين ديدار است.
درست در ساعت صبح كاذب
با قار قار اولين كلاغ
وقتي كه سايه ها بر لب هست و نيست
مي لرزند
پس درنگ نكن
بگذر، از دالانهاي تار فلق بگذر
اين اولين و آخرين ديدار است
وحشت نكن، آرام باش
نگاه كن و بخاطر بسپار
اين همان لحظه اي است كه ملكه عروسكي
بر اورنگ سفالين بيدار مي شود
پلك هاي شبگونش مي لرزد
خميازه مي كشد، مي نشيند
و به غريبه اي كه آنجاست خيره مي شود
بگذر از فضاي سنگين پلك ها
بگذر از بالش زربفتش... بگذر...
شهزاده قيرگون گوشواره هايش را مي تكاند
گيسوي سياهش َمرغش مي افشاند
اما تو بگذر، بگذر از سراپرده اش
ميان تراشه هاي تاريكي
هنوز شب عنكبوتي در كمين است
اگر دروازه هاي فلق باز شود
در تارهايش گرفتار مي شوي
و هرگز آن چشم ها
آن عقيق هاي ظلماني را نخواهي ديد
بگذار از سردابه تار فلق
تا ملكه عروسكي با چشمان تراش خورده اش
در قعر مردمك هايت بتابد
تا سوز سرماي خوابگاهش
نفس هايت را قيچي كند
آنگاه مي بيني چگونه
تراشه هاي شب
بر تابوت سفالين مي لغزد
و بر چار جانب
مغان غيب گو پاس مي دهند
مغان مشعل بر كف
كه بر تارهاي شب عنكبوتي زخمه مي زنند
فرصتي نيست
آن حضور شبح آسا ديري نمي پايد
سپيده دم پلك هاي ملكه فرو مي افتد
و تو در بستر فلق بيدار مي شوي
اما در روشنايي نسيان بار
چهره قيرگونه شهبانو را از ياد برده اي
آن كه از ميان تابوت مردگان هزار ساله
با چشمان زندگان به ما مي نگرد
شفق پيمايي ۴( كابوس )
در شن زار رؤياهايم
به سرعت مي آمد و بازمي گشت
اما ردي بجا نمي گذاشت
تا پيدايش كنم
تنها مي ديدم خال هاي رنگي اش
مدام جا عوض مي كردند
و به سرعت محو مي شدند
همچون ببري كه از كناره هاي رؤيايمان بگذرد
بر لبه پرتگاه كه مي رسيد
سايه اش را مي ديدم
كه تحليل مي رفت
و از آن رنگهاي خوابناك
اثري بر جاي نمي ماند
فلق پيمايي ۸ (مرزها)
سراپا خيس، شب «در دشت» *
از مرزهاي اسفنجي گذشت
بادهاي سحر در آماده باش بودند
پنج مشاطه شاخدار
محافظان ابروي صبح خيالي اند
هشت چاه واژگون
هشت پيامبر مقنعه پوش را پنهان كرده اند
مورچه هاي بالدار گردن ماه را مي مزند
دسته هاي چنگك دوتايي و سه تايي
آنها را شكار مي كنند
تيره تر از ظلمت يلدا،
سمندرهاي سرخ
معبدهايشان را برآوردند
طياره هاي بومي از مرز قشلاق گذشتند
اما هيچ ستاره اي شهاب نشد.
* نام محله اي قديمي(سلجوقي يا ساماني) در اصفهان
شفق پيمايي ۵(كليدها)
مادر هميشه دسته كليدهايش را
دور از چشم،
جايي قايم مي كرد
تا از دستبرد ما به گنجه خوراكي ها و شيريني ها
در امان باشد
اما به زودي جاي آن را فراموش مي كرد
در حالي كه ما آن را يافته بوديم
و هر چه بود و نبود را غارت كرده بوديم
مادر مي گويد دسته كليدم كجاست
دسته كليد سالهاست كه گوشه همان گنجه قديمي
خاك مي خورد
صدايش دوباره در گوشم مي پيچد
دسته كليدم كجاست؟
به تاريكي درون گنجه خيره مي شوم
اما مادر كجاست؟
حالا ديگر
مادر فقط يك صداست
سحر پيمايي ۳(خاطره)
در خواب يا بيداري
هميشه جزيره اي ناشناخته را به ياد مي آورم
كه بي اختيار مرا به گريه مي اندازد
آيا جايي ديگر بوده ام؟
در زماني ديگر؟
جغجغه ها با هم فرياد مي زنند
ما همه يك خاطره ايم كه به زودي فراموش
مي شويم
خاطره اي ناچيز،
جرقه اي خرد در يك آن
كه در خط بلند زمان
يك دم روشن و همان دم خاموش مي شويم
|