پنجشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۳ - سال سيزدهم - شماره - ۳۶۶۳
بهار در كوچه ما
031434.jpg
علي اكبر قاضي زاده(روزنامه نگار و مدرس ارتباطات-) بهار در كوچه بلند و باريك ما از روزي پا مي گذاشت كه تل برف هاي زمستاني را به آب روان مي سپرديم.
اين وظيفه به عهده ما پسربچه ها بود. نه اينكه بزرگترها حتي در مراسم روبيدن راه نوروز ما را از دستورها و توصيه هاي حكيمانه و غيرقابل سرپيچي خود معاف مي كردند، نه، بزرگترها هرگز ما را به حال خود نمي پسنديدند و نمي پسندند.
چه مي نوشتم؟ زمستان ها در تهران سردتر و پربرف تر از حالا  ها بود. از حدود امتحان ثلث اول، تا غافل مي شدي، برف، لحاف سرد و سنگين خود را روي همه چيز پهن مي كرد. به دستور بزرگترها پسربچه هايي كه ما بوديم بايد جارو پارو به دست به بام كاهگلي مي رفتيم تا برف پاروكنيم! يعني اول برف را از روي بام به حياط خانه مي ريختيم و سپس طي مراسم ويژه اي - و البته نه به اين دل انگيزي كه حالا  نقل مي كنيم - تل برف ها را به كوچه مي برديم و روي جوي آب مي ريختيم.
كوچه بابايي خانه هاي توسري خورده زياد داشت. نتيجه چه مي شود؟ با هر بارش، تل برف هاي روي جوي آب بالا تر و بالا تر مي آمد. وقتي به حدود بهمن مي رسيديم، برف وسط كوچه رشد قابل توجهي كرده بود. اهل كوچه بايد از باريكه هاي چپ و راست كوچه و از روي برف و يخ فشرده شده، تاتي تاتي كنان مي گذشتند. گاهي هم مي شد - مثل وقتي كلا س پنجم دبستان بودم - كه بارش برف پرتعدادتر و طولا ني تر مي شد. در نتيجه بايد كف دو رهگذر راست و چپ را هم با برف بالا  مي آورديم و آورديم. حالا  ببينيد از كجا به كجا رسيديم. به گفته حكماي محلي زمين بعد از چله كوچيكه نفس مي كشيد. زمين كه نفس مي كشيد توي جوي كوچه برفاب هاي محله هاي بالا دست  تر روان مي شد. وقتي يك نفر به صداي بلند مژده مي داد كه آب اومد ! همه پسربچه هاي كوچه - كه چشم به دور 30-40 تايي مي شديم - وظيفه داشتند بدوند و پارو و بيلچه و خاك اندازها را بردارند و بدوند. از سركوچه شروع مي كرديم و تل روي جوب آب را مي تراشيديم و به آب مي داديم و همين طور مي آمديم تا كمر كش و ته كوچه.
خيلي كيف داشت. كوچه به حال عادي خود بر مي گشت و مي شد همان كوچه بابايي خودمان. البته اين كار چندان بي هيجان هم نبود و از زير و لا ي برف ها مي شد چيزهايي را يافت كه از ديد چشم ها پنهان مانده بودند. قاعده كار هم اين بود: هركس اول ديده مال اوست. سكه، تيله، قاشق چايخوري، زنجير، مدادتراش و قلم، سنجاق سر، فندك و از اين جور چيزها، اگر دل به كار مي دادي يافت مي شد، كارد آشپزخانه صديقه خانم هم از اواخر اسفند همان سال پيدا شد.
در 2-3 روز آخر اسفند مراسم ديگري هم بود: خالي كردن آب حوض، كف حوض هم از كشفيات غنيمتي خالي نبود.
آمدن بهار يك نشانه ديگر هم داشت: آغاز به كار بستني فروش دوره گرد. اين بستني فروش با يك بشكه كوچك و پرتابل كه ترك دوچرخه او جا مي گرفت، كف دست را روي لا له گوش مي گذاشت و محزون و بلند مي خواند: نوبر بهاره بستني. مي شد از محل همان كشفيات تل برف يا ته حوض، پول بستني را تامين كرد. بستني فروش دوره گرد هم براي خود آئيني داشت. جلو كه مي دويديم، اول با احتياط و در كمال صبر و متانت ترمز مي كرد و از ركاب پا به كف كوچه مي گذاشت. بعد با دقت دوچرخه را به درختي تيرس يا ديواري تكيه مي داد. بعد سرپوش بشكه كوچك را كنار مي زد. بعد از جايي - يادم نيست از كجا - يك قاشق برنجي كلفت را بيرون مي كشيد. فين پايين آمده را سر آستين خشك مي كرد. بعد با احتياط و وسواس پزشكي كه لوزه عمل مي كند يكي دو قاشق بستني زرد و سرد را لا ي نان خشك بستني مي گذاشت. بعد نگاهي به هنر خود مي انداخت و سر آخر تحويل ما مي داد. الكي كه نبود. تل برف ها را كه به آب مي داديم، ماهي هاي سرخ را كه به آب تميز حوض مي سپرديم و اولين بستني سال را كه مزه مزه مي كرديم، حتم مي كرديم كه بهار به كوچه ما سر كشيده است.

خدا را شكر كه همه موتورها ترمز دارند!
محمدرضا زائري(سردبير همشهري محله-) بالا خره بعد از ماه ها انتظار و اصرار موتور خريديدم. يك موتور آبي رنگ گازي ركس. من سوم دبيرستان بودم و برادرم اول و گرچه كوچك تر از من بود، اما هم دل بزرگ تري داشت و هم قد و قواره اش درشت تر بود و ماجراي موتور هم از دعاي من! و همت او به نتيجه رسيده بود.
سال نو آغاز شد و ما با شوق و ذوق نوجوانانه موتوردار شدن دنبال بهانه اي مي گشتيم تا بالا خره سوار اين دوچرخه باهيبت بشويم و دور شهر بگرديم. گرچه هيچ كدام تا آن موقع درست و حسابي سوار موتور نشده بوديم، ولي به هر حال من به برادرم اميد داشتم كه باتجربه تر بود و باعرضه تر و سرانجام روز موعود فرا رسيد. از ذوق توي پوست خودمان نمي گنجيديم كه بالا خره پس از مدت ها پياده روي و معطلي در صف اتوبوس مي توانيم آقاي خودمان باشيم و با موتور به مدرسه برويم و به خانه برگرديم. بعد از تعطيلا ت پدر را راضي كرديم، بنزين و روغن موتور را ديديم و با پاي لرزان خودمان را به دست اين موجود تازه داديم. هنوز آن صبح بهاري و آن كوچه باريك را به خاطر دارم. موتور با سروصدايي فراوان و دودي سياه روشن شد و حالا  موقع سوار شدن بود و ما كه هيچ كدام هنوز به تنهايي هم نمي توانستيم با خيال راحت موتورسواري كنيم، قرار بود دونفري با موتور به مدرسه برويم.
موتور را به راه انداختيم و با هر دردسري بود، كوچه اول و خيابان دوم را طي كرديم و رسيديم به خيابان اصلي. با كوچكترين حركت هر كدام مان موتور به يك طرف كج مي شد و با كوچكترين دست انداز كنترل آن از دستمان درمي رفت.
هوا صاف بود و درختان سبز و مردم در گوشه و كنار خيابان ها در جنب و جوش ديدن اين تصاوير زيبا، از خيابان هاي تهران و از فراز موتور! آنقدر شيرين بود كه نمي شد آن را با تماشاي هرروزه پياده روي مقايسه كرد.
به ميدان امام خميني (توپخانه) رسيده بوديم و غرق در تماشاي مناظر زيباي شهر و مشغول گفت وگو درباره آينده موتور و نقشه كشيدن براي خريد تلق و ترك بند و جنگولك بازي هاي دور و بر موتور كه ناگهان ديديم كه يك نفر جلوي رويمان سبز شد.
مرد سلا نه سلا نه داشت عرض خيابان را طي مي كرد و تا ما بياييم موتور را نگه داريم و فرياد بزنيم و خودمان و او را نجات بدهيم، نه زور ما به كنترل موتور رسيده بود و نه مرد ما را ديده بود.
درست يادم هست كه موتور به جدول خيابان برخورد كرد و من يك طرف پرت شدم و برادرم يك طرف و مرد بيچاره هم وسط خيابان پهن شد. رهگذران هر كدام يكي از ما را بلند كردند و ما به سراغ مرد رفتيم. بنده خدا تازه بعد از دو هفته تعطيلي با كلي آداب و اصول، كت و شلوار نو عيدش را پوشيده بود و داشت به سر كارش مي رفت كه سروكله ما پيدا شده بود.
دست و پايش را كه جمع كرد قبل از اينكه به دور و برش نگاه كند، با ناراحتي وتاسف دست به سر زانويش كه پاره شده بود، كشيد و به ما خيره شد.
شلوار تر و تميزش كه مي خواست يك سال با آن پلو بخورد، درست و حسابي پاره شده بود و لا بد در آن لحظه به جواب دادن خانم و دردسر وصله كردن و قيافه كت و شلوارش بيشتر فكر مي كرد تا درد دست و پايش. نگاهي به ما كرد و دو تا نوجوان مظلوم را ديد كه موتورشان قر شده و يك طرف افتاده بود و خودشان مثل طفلا ن حضرت مسلم گردن ها را كج كرده و به اميد ترحم بال بال مي زدند.
از يك طرف بر اثر حساسيت هاي پدرمان حتي از خط افتادن ديوار همسايه هم نمي توانستيم بگذريم و خود را بابت خسارت شلوار مديون مي دانستيم و از يك طرف كافي بود خبر اين حادثه به گوش پدرمان برسد تا يك سال از لذت موتورسواري محروم شويم.
مرد انگار اين خوف و رجاء را در چشم هايمان ديد. دوباره نگاهي به شلوارش انداخت و سربلند كرد و گفت: چه كارتان كنم؟ چه مي توانم بگويم؟ اين كت و شلوار را تازه خريده بودم و يك سال بايد بپوشم.
بعد يا علي گفت و به سختي ايستاد و بدون آنكه چيزي ديگر بگويد لنگان لنگان به سمت ضلع شمالي ميدان و خيابان فردوسي رفت. همين طور كه با ترس و لرز موتورمان را جمع و جور مي كرديم، نگاهمان دنبال او بود كه رفت و در ميان جمعيت گم شد.
امسال كه دوباره شور و حال فرا رسيدن نوروز در كوچه و خيابان پيدا مي شود، هر روز كه از ميدان امام و خيابان فردوسي مي گذرم به ياد مردي مي افتم كه لباس عيدش قرباني موتوربازي ما شد.
عيد كه مي آيد، سال كه نو مي شود، بر سر سفره تحويل سال كه با مقلب القلوب سخن مي گوييم و از كرده هاي سال گذشته نجوا مي كنيم و از وعده هاي سال آينده حرف مي زنيم به ياد همه آنها مي افتم كه از خواهش هاي فردي من خسارت ديده اند. همه آنها كه در سياهي جمعيت گم شده اند و ديگر دستم به آنها نمي رسد كه بگويم: نوجواني مرا حلا ل كنيد
با خود فكر مي كنم بسا لباس هاي دل و دست و پاهاي جان كه از شوق و شور موتورسواري هاي زندگي من آسيب ديده و زخم برداشته اند.
موتورها كوچك و بزرگ مي شوند؛ گاهي تكه آهني به نام دوچرخه و ماشين و هواپيما، گاهي قطعه چوبي به نام ميز و تريبون و منبر، گاهي پاره زميني به نام دفتر و مغازه و خانه و ... در عمر گذشته و در سالهاي پيش و در سال قبل براي هر خواسته شخصي، با ديگران چه كرده ايم؟ چه خنده هاي بيجا كه دل هايي را آزرده، چه اخم هاي بي دليل كه چهره هايي را درهم برده، چه دروغ هاي كوچك كه خسارت هاي بزرگ فراهم ساخته، چه غيبت هاي شيرين كه پيامدهايي تلخ آفريده، چه... امان از اين موتورسواري هاي كوچك و بزرگ!
مي گويم: خدايا، من در اين سال نو از هر كسي كه با موتور كوچكش مرا بر زمين زده و سر زانويم را زخمي و پاره كرده است، مي گذرم. تو نيز مرا ببخش. خدايا، حال دلم را به دل آنها كه در سياهي جمعيت گم شده اند برسان و كمك كن لباس آنها را كه مي شناسم و پيدا مي كنم به جبران، وصله اي بزنم و بر رويشان بوسه مهر بنشانم. شايد با اين شاخه گل كوچك صحراي خشك زندگي دنيا يكباره گلستان نشود، اما بهار را بايد از همين گل هاي كوچك مهرباني و لبخند آغاز كرد.
باز هم بهار مي آيد، باز هم بر موتور تصميم ها و كارها سوار مي شويم.
باز هم به خيابان زندگي مي آيم، اما هميشه پيش رويم مردي مي بينم كه مي خواهد با كت و شلوار پرخاطره عيد از خيابان بگذرد.
خدا را شكر كه همه موتورها ترمز دارند!

چمن از لا له و گل رنگين است
امين اله رشيدي(آهنگساز و خواننده راديو ايران -)سلا مي چو نسيم نوبهاران ،چو خواب سبزه در لا لا ي باران ،ورودي چون سرود زردهشتي ،پيام ايزدي پيك بهشتي،به ياران مهربانان، غمگساران ،در اين اوقات خوش فصل بهاران
بهار فصل رويش و شكوفايي است. شكوفايي قريحه  ها و استعدادهاي هنري از شعر و موسيقي و به اصطلا ح هواي جواني شور و نشاط و سرمستي است. پرندگاني كه تا چند روز پيش زير برف و باران، سر در لا ك تنهايي و بي برگ و باري فرو برده بودند، اينك با فرا رسيدن بهار و نسيم جانبخش آن سر برآورده و نواي فرح فزاي زندگي سر مي د هند... به ياد مي آورم غزلي را كه در اوايل نوجواني سروده بودم با اين مطلع: چشم گيتي نمازي ببيند به خود و خرم بهاري
دشت و بستاني پر از گل باغ و صحرا لا له زاري
و اين مقطع: ياد كن اي گل غم عشق (رشيدي) را چو ببيني
بلبلي از سوز دل نالد فراز شاخساري
و بعد هم كه از كاشان به تهران آمدم ضمن تلمذ در محضر استاد بزرگوار حضرت موسي خان معروفي در كلا س هاي شبانه و رايگان هنرستان موسيقي، غزلي كوچك  ساختم به نام (فروردين) با اين درآمد: نوبهار آمد و فروردين است ،چمن از لا له و گل رنگين است
كه آقاي معروفي آن را پسنديدند و آهنگي روي آن ساختند كه بنده اين آهنگ را چندين بار با اركستر مرحوم محمد علي خادم ميثاق در راديو ايران خواندم منتهي چون تا آن زمان 1333( شمسي) هنوز دستگاه ضبط صوت به ايران نيامده بود، ضبط نشد همينطور زنده و مستقيم در راديو اجرا شد... در آن زمان در اسفند ماه هر سال از طرف مسوولا ن راديو به آهنگسازان و ترانه سرايان بخشنامه صادر مي شد داير بر اينكه بهتر است آهنگ اسفند ماه را كه مخصوص پخش در فروردين سال آينده است، به اصطلا ح، شاد و بهارانه بسازيد.
از قضاي اتفاق در يكي از ماه هاي اسفند آن سالها (سالهاي 2 دهه 30 و 40 يعني اوج شكوفايي موسيقي و ادبيات ايران در نيم قرن اخير) من به شعري از زنده نام آقاي دكتر مهدي حميدي شيرازي تحت عنوان (زمزمه بهار) دست يافتم كه توجه مرا بسيار جلب كرد. آن شعر چنين آغاز مي شد:
به دلم از جنبش فروردين، هوس آن طرفه نگار آمد
بزن اي مطرب، بزن اي مطرب كه زمستان رفت و بهار آمد
و من آن را بارها خواندم و مرور كردم تا آنكه آهنگي روي آن ساخته و به نام (فروردين) يك بار با اركستر علي محمد خادم ميثاق و بار دوم با اركستر ناصر زرآبادي در سال 1336 خواندم و هفته بعد براي اجراي برنامه جديد به راديو رفتم. نامه اي از آقاي دكتر مهدي حميد ي برايم رسيده بود و من آن را از نيم قرن پيش همچون شيئي و يادگاري ارجمند  پيش خود نگاه داشته ام و آن را در صفحه 560 كتاب خاطره ها و نغمه ها - عطر گيسو كه اخيرا از طرف انتشارات عطايي تهران منتشر شده است گردآوري كرده ام. قسمتي از آن نامه دكتر حميدي چنين است:
دوست ناديده عزيز حضرت آقاي رشيدي، بر خود لا زم مي دانم كه به علت لذت فراواني كه از شنيدن غزل (زمزمه بهار) خود از دهان گرم و حنجره داوودي شما برده ام اين يك دو كلمه را به حضورتان تقديم كنم و از اينكه برخلا ف بسياري از خوانندگان تمام شعر را بدون غلط خوانده ايد تشكر كنم.
برآمد، صبح و بوي نوروز ،به كام دوستان و بخت پيروز ،مبارك بادت اين سال و همه سال ،همايون بادت اين روز و همه روز

بهارانه
031449.jpg
محمدعلي سپانلو
اي كاش ميان چشم ها و دل ما
نوروز پيام الفتي باشد
تا دست ظريف در هزاران قاب
گلدان هاي بنفشه را آب دهد
تا چشم به خواب رفته در يلداها
روياي قديم عيد را تازه كند
*
بر صحنه بورياي من عيد است
اي يار در اين جام گلين فقرا
كز باغچه بنفشه ها روييده است
بگشاي لبان دلكش باران را

از عيد سال هاي دور تا ياد ياران
031464.jpg
سيد عبدالحسين مختاباد(خواننده-) انگار همين ديروز بود كه با ولعي تمام در هفته آخر اسفند ماه منتظر بوديم كه معلم مان تكاليف شب عيد را بگويد. يادم مي  آيد آخرين روز تحصيلي سال، معلم كلا س دوم ما نيامد، رئيس مدرسه به كلا س ما (مدرسه رودكي در روستا امره) آمد و گفت تكليف شب عيد شما نوشتن كل كتاب فارسي است. همه دچار وحشت و اندوه شديم و صدالبته كسي جرات اعتراض نداشت. او پس از چند دقيقه كلا س را ترك كرد و ما مانديم و وحشت نوشتن تكاليف عيد. سكوتي مرموز بر همه كلا س سايه انداخت. ساعت پنجم كه آخرين ساعت كلا س بود، معلم كلا س دوم (ب) كه معلم كلا س دومي هاي ديگر بود به كلا س آمدند. با ديدن چهره هاي عبوس شاگردان پي برد كه بايد مشكلي به وجود آمده باشد، به او گفتيم كه تكليف عيد ايام خيلي زياد است، آخر چطور مي  شود يك كتاب را از اول سال تا آخر رونويسي كرد. خنديد و گفت: رئيس مي  خواست شما رابراي چند ساعتي تنبيه كند، چون وقتي معلم تان نيست شما كلا س را به جمعه بازار تبديل مي  كنيد، فقط درس تصميم كبري را 3 بار بنويسيد. عيد به شما خوش بگذرد. بمب شادي در كلا س منفجر شد. با سرعتي نفس گير خود را به منزل رساندم، بايد قبل از اتمام سال، تكاليفم را بنويسم كه فرصت بازي و عيدي گرفتن را از دست ندهم... ياد باد آن روزگاران ياد باد.
جلوه عميق بهار
بهار براي همه نويد زندگي و دوباره شدن است و مولا نا بس زيركانه از بهار به عنوان قيامتي صغري ياد مي  كند و در تفهيم زنده شدن دوباره  انسان در جهان ديگرگونگي درختان را مثال مي  زند كه چگونه از شاخه اي سياه، خشك و تكيده به شاخساري سبز كه روح و جان را صفار مي  بخشد، مبدل مي  گردد. من همواره به زيركي ايراني در انتخاب بهار به عنوان آغاز سال نو باليدم و به خود تبريك گفته ام كه يك ايراني ام. به واقع بايد به اين انتخاب باليد، حضور چندين ساله من در غرب اين موضوع را برايم جلوه عميق تري بخشيد.
غم بي  نوايان رخم زرد كرد
من از بي  نوايي نيم روي زرد
غم بي  نوايان رخم زرد كرد
يادم مي  آيد كه تا چند سال پيش در مطبوعه اي، نامه اي سرگشاده به وزير كشور وقت (آقاي نوري) نوشته بودم و از او در مورد وجود كودكان خياباني كه به تكدي گري مشغولند، گله كرده و درخواست جمع آوري آنها را كردم. اما به قولي گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من(tm) آنچه البته جايي نرسد فرياد است از آن تاريخ تا حال هنوز هم اجماع و اتفاق مبسوطي در جهت زدودن اين تصوير ناهنجار از چهره شهرهاي اين مملكت صورت نگرفته است. واقعا وظايف ارگان هاي عريض و طويلي مثل بنياد مستضعفان، كميته امداد و... چيست و چرا ارگان هاي رسمي مملكت مثل وزارت كشور، نيروي انتظامي، يا شهرداري و حتي مجلس با گذراندن قانوني تكدي گري كردن اطفال را به شكل قانوني ممنوع اعلا م نمي  كنند. آيا آقايان وقتي با فرزندان خود سوار اتومبيل در شهر مي  گردند، ديدن يك كودك معصوم كه بي  حال در سرما و گرما در گوشه خيابان افتاده يا راه مي  رود، احساس بيزاري از زندگي را در آنها زنده نمي  كند؟ واقعا اين افراد كه هستند كه اينگونه به آساني به لگدمال كردن شخصيت يك انسان در عنفوان رشد و شكوفايي، شادابي و زندگي پرداخته و حيات معنوي و جسماني آنها را به مخاطره مي  اندازند.
متاسفانه در روزهاي پاياني سال بر تعداد متكديان شهر كه اين اطفال معصوم را سپر اهداف خود قرار داده اند بيشتر و بيشتر افزوده شده است، بعضا با گستاخي اعلا م مي  دارند كه شب عيد خانواده شان نيازمند كمك ديگرانند، اميد كه حضرات تصميم   گيرنده (مجلس، وزارت كشور، ...) اين موضوع را در سال آينده جدي گرفته يا سردار قالي باف كه اين روزها قاطعيت و نام نيكش فراگير شده، طي يك دستور علني انجام اين عمل غيرانساني و شرعي را غيرقانوني و در حد قاچاق مواد مخدري اعلا م كرده و در سال بعد ما هيچ كودكي (خصوصا اطفال زير 7 سال) را در حال تكدي گري در خيابان ها نبينيم.
خرم شده چمن ها اي ياران كجاييد
نه لب گشايدم از گل نه دل كشد به نبيد
چه بي  نشاط بهاري كه بي  رخ تو رسيد
همواره ياد و نام شهيدان انقلا ب و جنگ تحميلي برايم عزيز بود، شهيداني كه با ايثار جانشان نهال شرف و آزادي و استقلا ل را بر بلنداي تاريخ اين مرز و بوم ثبت كردند؛ همان هايي كه سر كوچه پس كوچه هاي خاطره انگيزمان روزگاراني را با آنان به شادي و غم سپري كرديم، همان همكلا سي هاي شلوغ و برادر، رفيق، فاميل و... كه لحظه تحويل سال جايشان واقعا سبز است. سروده زيبايي كه شهرام ناظري در دهه 60 خوانده بود كه اثرش به گمانم از علي معلم بوده را من همواره زمزمه مي  كنم. الحق اثري بيادماندني است:
باز آمد بهار، با چندين عذار، خرم شد چمن ها، اي ياران كجاييد
گل شدني سوار، بلبل بي  قرار، بر دشت و دمن ها، اي ياران برآييد
اي حريفان ما نوبهاران خوش است
جوشش چشمه ها ابر و باران خوش است
فصل گل در چمن پيش سرو و سمن
ياد ياران خوش است ياد باران خوش است
ياد، نام و هدف آنان همواره جاويد باد.
كه بسي  گل بدمد، باز تو در گل باشي
نوبهارست در آن كوش كه خوشدل باشي
كه بسي گل بدمد باز و تو در گل باشي
در چمن هر ورقي دفتر حالي دگرست
حيف باشد كه زحال همه غافل باشي
خيامي نگريستن به دنيا بدون حسن نيست، اولين آن دريافت اين معرفت عميق است كه بايد حال را دريافت و از زمان بهره و نتيجه مطلوب را گرفت. در زندگي روزمره مان گاه به افرادي برمي خوريم كه يا در گذشته سير مي  كنند يا سر در آسمان ها داشته و از آن آينده اي كه به نظر دست نايافتني است دم مي  زنند. بايد قدر وقت را شناخت و حال را دريافت. بايد آرزوهاي دور و دراز را كم كرد و به گونه اي رهاشد از تعلقات هستي، بايد جاودانه بودن را در عرض زندگي ديد نه در طول آن. بعضي ها بدجوري دلواپس آينده هستند، به قول ظريفي بعضي ها يك عمر نون و پنير مي  خورند كه مبادا ورشكست شوند و به نون و پنير خوردن بيفتند.
باري به قول حافظ: بهار مي  گذرد دادگسترا درياب(tm) كه در كمينگه عمر است مكر عالم پير

خواب ديدم به مكه مي روم
دكتر عماد افروغ(رئيس كميسيون فرهنگي مجلس-) تاآنجا كه در خاطرم هست، در يكي از روزهاي آغازين فروردين همان سال بود كه پس از بازگشت از جبهه خواب ديدم كه محرم هست در مكاني خشك و سوزان و بي آب و علف، تشنه و خسته، به دنبال آب مي گردم كه ناگهان آقايي كوزه به دست كه او نيز محرم بود و تمام مشخصات ظاهريش در ذهنم نقش بسته است، مرا از آب خنك و گواراي اين كوزه سيراب كرد. بيدار كه شدم با يقين هرچه تمام اين خواب را اينگونه تعبير كردم كه من امسال به حج تمتع مشرف خواهم شد و در پاسخ به كساني كه با شگفتي اظهار مي كردند، با كدام ثبت نام، پيش پرداخت و معوقه، تنها به اين عبارت بسنده مي كردم كه خواهيد ديد. بالا خره در مرداد همان سال بود كه توفيق زيارت بيت الله الحرام و پيامبر عظيم الشان اسلا م (ص) نصيبم شد و به اين سفر روحاني و معنوي مشرف شدم.
اما نحوه رفتن و انجام مقدمات اين سفر نيز شنيدني است و حيفم مي آيد كه به آن اشاره نكنم. به ياد دارم كه در شهر شيراز در صف بانك ايستاده بودم كه برادري آشنا به من گفت: براي حج ثبت نام مي كنند، نمي خواهي ثبت نام كني؟ از او خواهش كردم كه چون گرفتارم، به جاي من ثبت نام كند.
اين ثبت نام نيز انجام شد و خوشبختانه اسم من از قرعه بيرون آمد. در تاريخ مقرر مي بايست براي پيگيري اين سفر به تهران مي آمدم كه بنا به مشكلا ت و گرفتاري هايي نتوانستم در موعد مقرر در مكان و سازمان مربوطه حاضر شوم و يك ماه بعد كه مراجعه كردم به بنده گفته شد كه نام شما به دليل عدم حضور به موقع، از فهرست زائران حذف شده است. بنده در پاسخ و با خونسردي و يقين كامل و البته شور و شعف زياد گفتم: لطف كنيد، پاسپورت، ارز و كارت معاينه پزشكي مرا تحويل دهيد. فرد مزبور در پاسخ گفت: چرا متوجه نيستيد، نام شما حذف شده است. در پاسخ بار ديگر همان جمله را تكرار كردم: لطف كنيد پاسپورت، ارز و كارت معاينه پزشكي مرا تحويل دهيد.
ايشان لبخندي زد و از كشوي ميز خود، پاسپورت را تحويل داد و طي يادداشتي براي گرفتن ارز مرا به قسمت مربوطه معرفي كرد. پس از گرفتن ارز مجددا براي گرفتن كارت معاينه پزشكي به ايشان مراجعه كردم و ايشان اظهار داشت: بايد به سازمان مربوطه معرفي بشوي و پس از انجام معاينات لا زم، اين كارت نيز صادر خواهد شد.
در پاسخ اظهار داشتم: محبت كنيد و كارت معاينه پزشكي مرا كه قبلا  صادر شده است، همين الا ن تحويل دهيد.
ايشان نيز با تبسم بار ديگر دست در كشوي ميز خود كرد و ضمن اينكه كارت را تحويل مي داد، اظهار داشت: چرا اينقدر مطمئني؟ پاسخ دادم: اين ديگر از اسرار مگوست.

دوباره ديدن نوروز
031467.jpg
محمدعلي اينانلو(روزنامه نگار-) به ناگهان، در يك لحظه، تيغي از طلا ي مذاب، ابرهاي خاكستري سحرگاه را مي شكافد. ابرها ميان باز مي كنند، تيغ زرين از ميانشان مي گذرد و ردي از براده هاي سرخ در حاشيه ابرها به جاي مي گذارد و تيغي ديگر و تيغ هاي ديگر بخشي از ابرها را مي شكافد. طلوع، تيغ كشيده است، افق هر لحظه روشن تر مي شود، تيغ هاي زرين بر خاكستري ابرها فرود مي آيند. نبردي دلنشين در مي گيرد و گوشه اي از خورشيد به شكل هلا لي از طلا ي مذاب، زيبا و باشكوه نمايان مي شود و در يك آن خورشيد با تمام عظمت از كوه برمي آيد و نورش بر لنز دوربين من فايق مي شود؛ ديگر نمي توان از طلوع فيلم گرفت، دوربين را زمين مي گذارم، دست هاي يخ زده ام را با بخار دهان گرم مي كنم، مي نشينم و برآمدن باشكوه خورشيد را نظاره مي كنم.
در يكي از سفرها اين نقطه را ديده ام، طلوع را تماشا كرده ام و تصميم بر اينكه روزي از همين زاويه بتوانم از طلوع فيلم بگيرم و اكنون همان لحظه است و همان زاويه.
هوا هنوز تاريك است كه راه مي رفتم، ماشين را در دره هاي پايين دست جا مي گذارم، در تاريكي، سر بالا يي طولا ني را كه از ميان آبشاري خشك راه مي دهد مي پيمايم، چند جا پايم ليز مي خورد، براي حفظ دوربيني با زانو و آرنج زمين مي خورم و هنوز تاريك است كه به سرجايم مي رسم، پشت سنگي كه از سفر پيش نشان كرده ام 3پايه را مي  كارم، دوربين را كار مي گذارم و به انتظار طلوع مي نشينم، گرگي يا روباهي از چند قدمي ام مي گذرد، يال پشتش در نور سحر به نقره اي مي زند، آنقدر بي صدايم كه بي توجه به من مي گذرد، تنها صدايي خفه از پنجه ها و برق ناچيزي از يال پشتش را مي بينم، با اولين نشانه هاي طلوع به زانو مي شوم، اولين شعاع زرين را روي فيلم ضبط مي كنم، خورشيد بر مي آيد، دوربين را زمين مي گذارم، مي نشينم، دست هايم را گرم مي كنم، آفتاب در ميانم مي گيرد. پشتم يخ كرده، به رو دراز مي كشم و شانه هايم را به انگشتان گرم و نوازشگر آفتاب مي دهم، چشمانم را مي بندم، رخوت و ... خواب.
نمي دانم چقدر خوابيده ام، هواي بهار رخوتناك است، گونه و گوشم به زمين است، از صداي تنفس موجود بسيار عظيمي بيدار مي شوم، وحشت مي كنم، تكان نمي خورم - به هنگام حمله خرس بايد كاملا  بي حركت بود - اما نفس، به نفس خرس نمي خورد، صداي تنفس بسيار عظيمتر از تنفس يك و 2 و 10 و هزار موجود است، صدا از درون زمين است، زمين نفس مي كشد، تمامي وجودم كه بر خاك است، گوش است، مي شنود، صداي زمين را، صداي خاك را، صداي رويش گياهان را، صداي بهار را، زمين زنده است، نفس مي كشد، گياهان را بيدار مي كند و گياهان براي ادامه هدفي كه از رويش دارند بر مي آيند، بهار است...
حواسم به آرامي باز مي گردد، لحظه اي به همان حال مي مانم، همه جا ساكت و آرام است، صداي طرقه اي از بالا ي سرم يادم مي آورد كه سخت گرسنه ام، بر مي خيزم، آفتاب همه جا را گرفته است، كش و قوسي و سفره كوچكم را روي خاك تميز پهن مي كنم، نان ده و پنير مي چسبد، لقمه اي به اندازه 3برابر لقمه هاي معمول شهر درست مي كنم و گازي از آن كه هرگز در شهر نمي توان زد...
به سنگي كه از تابش آفتاب گرماي دلنشيني يافته است تكيه مي دهم و مي جوم. طرقه بالا ي سرم در آسمان ثابت مانده بال مي زند و با شادترين و زيباترين صدايي كه مي توان شنيد مي خواند، ترانه اش از گوش هايم وارد مي شود، در تمام بدنم به همراه گردش خون مي چرخد. چشمم به گياه كوچك تازه رسته اي مي افتد، نمي دانم خوردني است يا نه، مي چينمش، چيزي است شايد از خانواده نعناع، لا ي لقمه مي گذارم و مي بلعم، مزه اي گس و تند دارد، عطرش تمام دهان و بيني و جانم را پر مي كند، اين گياه در اينجا چه مي كند و من در اينجا؟ كي و كجا با هم قرار گذاشته بوديم كه در اين جا به هم برسيم و او خوراك من شود. هدف و معنا ي اين رويش چه بوده است...؟ آيا ...؟
آيا و اما و اگر را دور مي اندازم، بساطم را جمع مي كنم، سرازير مي شوم، اينك در روشنايي روز دليلي براي زمين خوردن و شكستن دوربين نيست، همه جا و همه چيز به نحو شگفت انگيزي  پاك، براق و زيباست، آفتاب مي تابد طرقه بالا ي سرم مي خواند، پروانه اي شادمانه مي رقصد، پايم با زمين و سنگ و خاك اخت است، آسمان در من است و من در زمين و زمين درمن و آسمان، هر سه در هم حلول كرده ايم، گام هايم بي شتاب، موزون مي شود، به همراه پروانه پيچ مي خورم، پروانه با من، من با گياه، گياه با طرقه، طرقه در آسمان، همه مي رقصيم، يا محول الحول و الا حوال ... اين چه حالتي است؟ همه چيز به نحو شگفت انگيزي پاك و براق است، طرقه هم چشم هايش را شسته است شايد كه جور ديگر مي بيند يا مقلب القلوب و الا بصار، باز هم بهار است، باز هم نوروز است، حول حالنا الي احسن الحال، نوروز بر همه ايرانيان پاك گفتار و پاك پندار و پاك كردار مبارك باد...

بهاريه سركار استوار
عبدالعلي همايون(بازيگر-)نيمه شب از خواب بيدار شدم، نمي  دانم شايد صداي كاست همسايه بود كه از حد معمول بلندتر بود و خواننده آن با آهنگي دلنواز مي  خواند گله تموم عمر چند تا بهاره همين جمله باعث شد كه تا صبح با خودم مجادله داشته باشم، مثلا  90 سال عمر كنيم 90 تابهار مي  آيد و مي  رود، 15 بهار اول كه در بي  خبري كامل مثل آب روان مي  گذرد. 15 بهار ديگرم از 65 سالگي تا 90 سالگي هم آنقدر گرفتاري و بدبختي هست كه انسان بهار را فراموش مي  كند، مي  ماند 30 بهار سفيد كه اگر در اين وسط ها آفت به آن نخورد، مي  شود گفت 30 بهار را هر شخص سالم! و زنده! حس مي  كند. از بچگي شنيديم شعرا به انواع و انحاي مختلف ياد آوري كرده اند كه بهار مژده تو داد فكر باده كنيد‎/ زعمر خويش در اين فصل استفاده كنيد ولي چه استفاده. آيا شما خواننده عزيز توانسته ايد از بين باقي مانده عمر كه خواننده ترانه هم معتقد است باقي مونده جز مختصري نيست، استفاده كنيد، نه دل بهار زنده است، بهار زندگي است، بهار بعد از مرگ زمستان كه همه نباتات ظاهرا آن طراوت و تازگي را ندارد، زنده مي  شوند، شكوفه ها چنان بيننده را مسحوري مي  كنند كه هر جا هست سرجاي خود ميخكوب مي  شود به اين اعجاز طبيعت مي  نگرد، بهار، بهار همه لذت زندگي است بوي بهار به هر مرده اي جان مي  دهد. از سياوش كسرايي بشنويد: بيداري گل سوي چمن مي  كشدم، بلبل دل و باد پيرهن مي  كشدم، در گوشه غربتيم بوي بهار مي  آيد و جانب وطن مي  كشدم
آري اين بوي بهار است كه آنقدر قوي و لذت بخش است كه بوي غريب را سوي وطن مي  كشاند.

آرمانشهر
ايرانشهر
تهرانشهر
خبرسازان
در شهر
يك شهروند
|  آرمانشهر  |  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  خبرسازان   |  در شهر  |  يك شهروند  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |