پنجشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۳ - سال سيزدهم - شماره - ۳۶۶۳
كاش نام همه ماه ها فروردين بود
031452.jpg
عكس : ساتيار
ابراهيم افشار- ابتدا با پيدايش يك لكه سبز در سفيدي هاي مطهر جهان بود كه گنجشكي بهار را كشف كرد: سبزه كوچكي را به منقار گرفت، دشت هاي جهان را گشت و به نخستين مردي كه هنوز كلمه بلد نبود، گفت: سلا م!
سبزه كوچك از منقار او به دشت افتاد. سال ديگر، مردي كه كلمه بلد نبود، تا دشت را ديد گفت: سلا م! ياد گرفت كه نام نخستين رنگ جهان، سبز است. سال ديگر، گنجشك خود را در جويباري مي شست. آن مرد هم آمد، چشم هايش را شست. گنجشك گفت: بهار! گنجشك روي شاخه هاي صنوبر گشت. گفت: اين شاخه پرشكوفه، بازار من است.
بعد دختر فروردين دست آن مرد بدوي را گرفت و به بازار برد. مرد وقتي بازمي گشت، احساس كرد كه چيزي از سينه اش بيرون مي زند. نگاه كرد: ساقه ياسمني در دل او مي رست. ساقه ياسمن از سينه اش زد بيرون. حتي از پوستش گذشت.
حالا  او هر سال منتظر دختر فروردين است تا به گنجشكي كه رنگ سبز را به او آموخت، بگويد: سلا م!
و بگويد: ببين! فروردين دلم را باغچه مي كند.
_ _ _
خدايا، من كه ميهمان نداشتم !
شاعر بود. زرد رو بود. حيران بود. هر سال درآخرين هفته اسفند، يك صبح كه از خواب پا مي شد، فكر مي كرد عطري دلربا سراسر خانه سرد و قهوه اي او را پر كرده است. پنجره ها را باز مي كرد، مي ديد هيچ جا اكسيژن خالي نيست. در را باز مي كرد. سراسيمه به راهرو مي آمد. همه جا را آن عطر دلربا برداشته بود. مي گفت: خدايا من كه ميهمان نداشتم. اين، بوي عطر كيست؟ مگر كسي با پيراهن عطرآلودش سالها پشت در و پنجره من نشسته بود و من نمي دانستم كه حالا  همه جهان را بوي اين عطر برداشته است؟
به خيابان مي آمد. به خانه مي رفت. همه جا همان عطر بود. انگار همه عطر مشترك زده بودند. بعد يك نفر مي گفت: دختر فروردين آمده است! تو نيستي. تو كجايي؟
مي دويد؛ در خيابان يا در اتاق كوچكش. مي دويد تا دختر فروردين را ببيند. گل سرش را بو كند. زردي ها جاي خود را به سرخابي ها مي دادند. بعد، شبق ها خيس مي شدند. ماهي قرمز كوچكي، او را از راه به در مي برد. گفته بود هر وقت سال عوض شد، ماهي در تنگ تنگ خود، يك لحظه مي ايستد. او چشم هايش را مي دوخت به رقص قرمزماهي كه نمي ايستاد و نمي دانست نام عطر دختر فروردين چيست.
_ _ _
ديده بوسي؛ كاش نام همه ماه هاي جهان فروردين بود.
بعد مي بيني كه پيراهنت بزرگ است. كفش هايت بزرگند. پس چرا مداد رنگيهايت، تيله هايت، عروسك هايت، چشم هايت و سكه هايت كوچكند؟ بعد تازه بايد بوسه بزني، بر گيسوان سفيدش، بر چشم هاي خرمايي اش، بعد بيني، پيش از آنكه حسرت خاكستري خوابيده در چشمانش را خوانده باشي، يك شادي آلبالويي رنگ، زير پوست صورت او نهفته است. بعد بايد صورتت را بياوري نزديك گونه آهوان دبستاني و بگويي مردم از بس زندگي نكردم، آهو! كاش نام همه ماه هاي جهان فروردين بود.
_ _ _
و مادري روي لا له شهيدش، شمعداني مي برد.
عيد حتي براي كسي كه دور از سفره هفت سين و محبوبه، توپ عيد را مي زند، باز همان عيد است. حالا  ديگر لا له هويت دارد. حالا  دختر فروردين به بانوي ارديبهشت دلبسته است. شمعداني ها مي سوزند، چه فرقي مي كند در دل تو يا در قبرستاني سرد كه مادري براي لا له پرپر شده خود، شمعداني سوزاني برده است. شكستني نيست؛ رستني است يعني سرخاب بر گونه شمعداني است. بانوي دلشكسته مي خواند: كمي آجيل مشكل گشا برايت آورده ام، ببين تو نيستي دست هايم چقدر تكيده اند، ببين تو نيستي كسي برايم گل سر نمي خرد، ببين تو نيستي كسي چادر نمازم را بو نمي كند.
ببين ! تو نيستي ببيني ابرها را به شكل تو مي بينم. سر هر سفره اي هنوز يك بشقاب براي جاي خالي تو مي گذارم. ببين تو را فقط در قالب استخوان نزائيده بودم. ببين اين شانه سياه كوچكت را مدت ها بو نكرده بودم كه حرصم بگيرد از اينكه يك تكه پلا ستيك بيشتر از من موهايت را شانه كرده است. ببين مدت هاست شانه هاي تو را با گريه هايم اندازه نگرفته ام. ببين فروردين است. دختر فروردين بي اشك ترين ماه دنيا است. تو گريه ماه را ديده اي، اما اشك دختر خندان فروردين را، نه. اسفند نيست كه برف ببارد بر دلت، بر روياهايت. بخند. بخند. زير خاك شمعداني مي خندد  .
_ _ _
و سيب تلخ مادر، در غربت بود.
نبود. اگر بود گل سرش را آنقدر مي بوييد كه هيچ از آن نمي ماند. چادر نمازش را آنقدر مي بوييد كه نخ نما مي شد، نبود. در غربت بود. سيب سرخ مادر، تلخ درآمده بود. مادر چراغش اينجا مي سوخت. شمعداني اش در مهتابي، سبز روشن بود. غريب آنجا سفره كوچكي چيد، اما گفت: اينجا مزه نمي دهد، چيزي كم است. ايران كم است. عطر دختر فروردين كم است. سفره هايمان هم آهني اند! و مادر اينجا گفته بود:
-كاش اول سيم خاردار، س نبود. كاش اول سراب و سهراب سين نبود!
_ _ _
هر دري متعلق به تو است
جوان بود. شيدا بود. لا بد تماشاي اين زردها زردش كرده بود. از سبزها غافل مانده بود كه مي گفت: مگر جايي غير از آسمان و زمين و دريا هم هست كه شب و روز، در خواب يا بيداري، مي جويمت، اما پيدايت نمي كنم؟ انگار كه نمي توانست بي او فصلي را شروع كند.
بعد مي ديدي كه سرما خورده است يا سينه اش درد مي كند يا ناخن هايش بلند است يا نشاني خانه اش را گم كرده است.
-و زنگ در هر خانه اي را كه مي زند، مي گويند اشتباه است. نمي دانند تقصير زمستان است كه با تماشاي نخستين برف، فكر كرد كه موهايش سفيد شده، حالا  با تماشاي نخستين سبزي فكر مي كند كه دلش، موهايش، چشم هايش و دست هايش و ناخن هايش سبز شده. ديگر سرما نمي خورد. ديگر نمي گويند كه در خانه ما را اشتباه زده اي. هر دري متعلق به توست چون تو در آغاز هر فصلي، نشانه اي از خودت به جا گذاشته اي.
_ _ _
حكايت آن عيد قديمي
بكش تا محبوب شوي! و از حمام آخر سال برايم حكايت كن. زلف نقره اي خميده من! از نيت آخر سال:
-الهي! التماس. الهي! التماس: سفيدي رويم و روسفيدي ام.
وارد شدن به گرمخانه و غلا مگردش. شستن خود و جهان خود. قليان آخر سال. نماز در سر بينه. نگاه كن به سردرهاي نقاشي شده از پهلوانان ميرا: سهراب با چشم هاي درشت و گردويي اش پدرم را درآورد. سياوش را ببين در آن آتش زرد، نمي سوزد. من از حريق حياي تو مي ترسم حالا !
رستم را ببين. بي رودابه مرده توي تابلوي قوللر آغاسي. مرده از بس زندگي نكرده. بعد لبخند جامه دار است كنار چراغ لنتر و دولچه هاي آب و عيدي دادن لوطي باشي ها: ببين از سبيل هايش ژل مي چكد حالا ! هرچه بود گذشت. بگو به قربان جمال خسته جاني كه زير بار سنگين، آخ نگويد. تو هم باربر هستي. تو هم تفكري يا حسي را حمل مي كني كه از بار شتران سنگين تر است! چاي قند پهلو بياور. گلابپاش تو كو؟ ظروف دوستكامي تو كو؟
پاك مي  شديد و به تماشاي ترنا بازي مي  رفتيد، تماشاي پادشاه وزيري. آشتي دادن رفقايي كه كدورت داشتند. عيد بي  كدورت در سربينه. گردش در غلا م گردش. آوازهاي بربادرفته.
گيسوي رودابه. طنابي سياه براي رسيدن به طبقه هفتم عشق؟
ببين پنبه زن آمده است. رختخواب هارا بايد شست، جور ديگر بايد خوابيد با نيتي و رويايي در شب پيش از توپ عيد.
حلا ج بي  منصور آمده است. آستر و رويه بياور از مخمل و اطلس. بخت بگشا از دختران منتظر، رد شو اي ابروكماني من! از وسط كمان حلا جان. بخوان ابروكمان كوچك: اي كمان! طالعم را بگشا، همچنان كه پنبه هاي كهنه لحاف را مي  گشايي. و بعد زه كمان تو را پاره خواهم كرد اي حلا ج، وقتي كه تو نيستي او غروب آخرين روز سال. مغرب يعني زماني كه زردي كاه به چشم نيايد. دلدادگان بي  صبر، منتظر غلا م پست كه مكتوب متبرك نور چشم را بياورد. شب عيد، زيبايي دو چشم نرگسي در نزد محرمان با سرمه هدهد، خريده شده از كولي هاي سرگردان، درست شده از سوزانده هدهد كه خبر ملكه سبا را به حضرت سليمان برده بود، بكش تا محبوب شوي! اگر كولي را پيدا نكردم برايت سرمه بلقيس مي  آورم: ساخته شده از مغز هدهد و مهرگياه و دل بلبل و تن پروانه. بكش تا محبوب شوي!
بعد تماشاي طبق كش ها، تماشاي قوچ زيباي حنا بسته زينت كرده، با طاقشالي به دور كمر و آيينه به پيشاني و زر و زيور، از خانه هر تازه داماد تا منزل نوعروسان.
جنگ تخم مرغ هاي رنگي. گلبهي، بنفش، آبي زنگالي و تماشاي شوفري كه مي  خواند:
ماشين خوبه كه بارش پنبه باشه(tm) شوفر خوبه لبش پرخنده باشه!
بيابرويم پيراهن قفقازي بخريم. زلف هايمان را دم اردكي بزنيم. ارخالق قندره، كفش دهان دولچه اي. ببين دوزنده مي  خواند:
مردانه دوختيم و كسي از ما نمي  خرد‎/ رورو زنانه دوز كه مردانه مي  خرند!
و براي دختر فروردين يك آيينه بخر!
در اين خانه كوبه ندارد. اين بوي عطر كيست؟ كه ماهي قرمز را هم مي  رقصاند. يك نفس عميق بكش كه شبيه آه نباشد. براي دختر فروردين يك شانه كوچك و يك آيينه بخر. مواظب باش وقتي گلسرش را بو مي  كني، دكمه پيراهنت نيفتد!
اسفند۷۶

آري، اينچنين بود سالي كه گذشت
نمي  شود ماهي شب عيد، عيد بعد را ببيند. نمي  شود، سبزه روز سيزده بدر، در به در نشود. نمي  شود بهار تا زمستان بماند اما با فعل نمي  شود ، مي  شود جمله هاي مثبت هم ساخت. مثلا  نمي  شود يك سال كسي نخندد. نمي  شود اتفاقات خوب را نديد و نمي  شود هميشه گريست.
همين است، ديگر. نفس مي  كشيم، كار مي  كنيم، گريه مي  كنيم، مي  خنديم و اگر نام تمام اينها زندگي باشد، زندگي مي  كنيم. از زندگي كه بپرسي، مي  گويند تلخي اش يا شيريني اش؟ ميان تلخ و شيرين پرسه زدن زندگي ماست. حالا  سال 83 خسته از تحمل فصول تلخ و شيرين، براي به آخر رسيدن لحظه شماري مي  كند. ما اما آنچه كه در اين سال گذشت را فراموش نكرده ايم. از هر كسي كه بپرسي، حرف دارد از تلخ و شيرين اين سال. سوال وقتي جذابتر مي  شود كه مخاطب، چهره هاي سرشناس باشند. تلخ و شيرين سال را از اسم هاي آشنا در عرصه هاي مختلف پرسيديم. پاسخ ها را بخوانيد.
031392.jpg
بالا خره ازدواج: علي دايي
كسي كه نمي  شود گل هاي استراتژيكش را فراموش كرد. او هر وقت لا زم بوده توپ تيم ملي ايران را وارد دروازه رقبا كرده است. گل زدن به عراق، عربستان و كره، هر فوتباليستي را براي مردم ايران محبوب مي  كند.
علي دايي، علا وه بر گلزني در آسيا داراي ركورد جهاني شد. در تاريخ فوتبال او بيش از همه فورواردها بوي گل مي دهد. متولد 1348 است و نزديك به 36 سال سن دارد.
برخي از منتقدانش مي  گفتند؛ علي پير شده، در حالي كه او هنوز مجرد بود و فرصت ازدواج پيدا نكرده بود. حالا  كه سن گلزني اش رو به پايان مي  رود او كمي هم به خودش انديشيد و زندگي متاهلي براي خودش دست وپا كرد.
دايي مي  گويد: بهترين خاطره ام از سال 83، ازدواج است. بالا خره پس از مدت ها توانستم ازدواج كنم- انگار سخت تر از گل زدن به سخت ترين دفاع بوده باشد.
بدترين خاطره گلزن فوتبال ما، باخت تيم ملي ايران به چين در ضربات پنالتي بود و بدتر از آن مصدوميت و دو ماه دوري از فوتبال، ولي آرزو كرد؛ سال آينده لباس سلا متي بر تن همه هموطنان پوشيده شود.
عبدالصمد خرمشاهي: حس آزادي در جزيره
هميشه آهنگ عدالت خوش ترين است. تراز بودن شاهين ترازوي عدل مي  تواند لذتبخش ترين لحظات انسانها را بسازد. عبدالصمد خرمشاهي وكيل مدافع پايه يك دادگستري است. حالا  ديگر او يك وكيل زبردست و تمام عيار در حوزه زنان به حساب مي  آيد. پرونده هاي جنجالي در دست مي  گيرد و با درايت و صداقت، عدالت جويي مي  كند. بهترين خاطره او وقتي رقم مي  خورد كه حكم آزادي افسانه نوروزي توسط دادستان دادگاه كيش قرائت و ارايه مي  شود. مي  گويد: خانم نوروزي آنقدر در انتظار آزادي بود كه پس از ختم جلسه دادگاه، با هيجان تمام، آزادي را نفس مي  كشيد و حسش را مي  بلعيد. وقتي از دادگاه كيش بيرون آمديم به همراه او و همسرش نيم ساعت در ساحل قدم زديم تا هيجان افسانه نوروزي فروكش كند.
به بدترين، اعتقاد چنداني ندارد و مي  گويد: بعضي اوقات لحظه ها تلخ مي  شود. تلخ ترين خاطره امسال همين روزهاي آخر سال در ذهنم ثبت شد. پرونده معروف به كبري، عروس 20 ساله كه از سر سادگي و غفلت حالا  به اتهام قتل مادر شوهر در زندان به سر مي  برد، چند روز پيش در شوراي حل اختلا ف مورد بررسي قرار گرفت. دختر مقتوله راضي نشد و حتي وقتي قاضي محترم نيز تقاضاي تامل بيشتر از او كرد، با پافشاري قصاص كبري را خواستار شد و اين دختر جوان دوباره با دستبند روانه زندان شد.
031395.jpg
خسرو شكيبايي: همه چيز خوب است
يك بار براي هميشه وقتي روي پرده نقره اي سينما آمد، تحسين خيلي ها را برانگيخت. بازيگر جوان و با استعدادي كه هنر بازيگري را از پايه آغاز كرده بود. سيمرغ بلورين جشنواره فجر را گرفت. چند سال بعد در هامون ساخته مهرجويي بازي خوبش را به رخ كشيد و ثابت كرد موفقيت گذشته اش تنها يك اتفاق نبوده و پس از آن، سالي چند بار با شخصيت هاي گوناگون در فيلم ها و سريال ها ظاهر شد. مردي با موهاي مشكي لخت و عينك گرد و صدايي دورگه. خسرو شكيبايي علا وه بر هنر بازيگري شعر هم خوب مي  داند.
در برابر بهترين و بدترين سال 83 مي  گويد: سال گذشته، چندان هم بد نبود.
اتفاق بدي برايم روي نداد. حوادث خوب هم كه در زندگي جريان دارد. بايد آنها را نگاه كرد. خاطره ها يا لحظه هاي خوب امسال من با كار كردن در كنار فريدون جيراني رقم خورد. در حال حاضر مشغول بازي در فيلم او هستم. اگر كار تصويربرداري تا آخر سال تمام شود، سال تحويل كنار خانواده ام و اگر كار تمام نشود، به طور مسلم سر صحنه هستيم.
هرمز اسدي: آهوي خارك و اميد
دكتر اسدي يكي از اكولوژيست هاي خبره و موثر حيات وحش ايران است. شايد بتوان گفت كه يكي از بهترين متخصصان حيات وحش كه تجربيات زيادي در زمينه گربه سانان به ويژه ببرها دارد، همين طور هم فك درياي خزر. خاطرات خوب دكتر اسدي زياد هستند. او مي گويد: مدت 21 روز در صحرا به دنبال ردپاي مشكوكي از يك گربه بزرگ بودم كه خاطره خوبي بود. همين طور ديدار از حيات وحش پارك ملي گلستان و دهكده رضوي. البته تدريس حيات وحش و انتقال فلسفه حفاظت به دانشجويان هميشه براي من لذتبخش بوده و هست.
اما بدترين خاطره او مربوط به مرگ و مير تعدادي آهو در خارك است. اين آهوها به علت بيماري جرب و يك نوع بيماري باكتريايي مي مردند؛ روزي 5 تا 10 آهو تعداد تلفات منطقه خارك بود. اين واقعه دردناك از بهمن ماه شروع شده و همچنان ادامه دارد. در اين زمينه آهوهاي بيمار و آلوده بايد از بقيه جدا مي شدند، اما بنا به دلا يلي اين كار انجام نشد. البته نگاه من نسبت به سال آينده مثبت است و چيزي جز اميد نيست.

ايرانشهر
آرمانشهر
تهرانشهر
خبرسازان
در شهر
يك شهروند
|  آرمانشهر  |  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  خبرسازان   |  در شهر  |  يك شهروند  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |