پنجشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۳ - سال سيزدهم - شماره - ۳۶۶۳
يك سال، يك شهروند
نوستالژي شهروندان شهير
آرش نصيري
پژمان راهبر ورزشي نويس مهمي بوده و الا ن همه چيز نويس است و دست بر قضا شده است سردبير ما. ما هم نه اينكه ادعايي در زمينه ورزش داشته باشيم، اما طوري هم نبوده ايم كه كسي بتواند بگويد از ورزش چيزي نمي فهميم. آقاي راهبر كاري كرد كه من بالا خره در آخرين ماه سال كاسه صبرم لبريز شود و در حالي كه سعي مي كردم به زور لبخند بزنم به ايشان بگويم: ببخشيد، شما چرا سعي مي كنيد كه به من حالي كنيد من از ورزش چيزي نمي فهمم؟
فكر مي كنم اولين باري كه شروع كرد، اين ذهنيت را در من به وجود آورد بعد از مصاحبه با ناصرخان حجازي بود كه در تاريخ سيزدهم خرداد امسال چاپ شد يا شايد هم بعد از مصاحبه با آقا فرامرز ظلي بود كه يك ماه قبل از آن و در تاريخ چهاردهم ارديبهشت چاپ شد. البته الا ن كه خودم به اين قضيه فكر مي كنم چاپ پشت سر هم اين دو مصاحبه مي توانست كمي غير حرفه اي باشد كه هر دو دروازه بان بودند و هر دو در تاج (استقلا ل) بازي مي كردند و دست بر قضا ناصرخان بلا فاصله بعد از فرامرز ظلي آمده بود تيم ملي، اما نمي شد منكر مصاحبه شد. به هر حال پژمان اولين بار آن موقع به اين باغچه بيل زد، اول سال.(لا بد تعجب مي كنيد كه ما چطور تا حالا  همديگر را تحمل كرده ايم) بعد از آن، چه اتفاقاتي افتاد را برايتان مي گويم.
چيزي كه آن موقع به من القاء شد اين بود كه بهتر است وقتي با ورزشكاران گفت وگو مي كنم كمي دقت كنم. تصميم مصاحبه با آقاي ظلي را روزي گرفتم كه مراسم ختم مرحوم عماد خراساني برگزار مي شد. آنجا خيلي ها آمده بودند، اما همه به نوعي با شعر و ادبيات ربط داشتند (البته از آنهايي كه مي شناختم) به جز يك نفر كه فرامرز خان ظلي بود. گو اينكه ايشان از ورزشكاراني نيست كه من بازيش را به ياد بياورم، اما دور را دور مي شناختمشان؛ به واسطه شهرتي كه دارند و مسووليتشان در فدراسيون فوتبال. عليرضا پوراميد باعث شد كه افتخار آشنايي با ايشان نصيب من شود و همانجا براي مصاحبه وقت گرفتم. برايم جالب بود كه يك فوتباليست قديمي با مسووليت تمام وقت ورزشي چقدر با شعر عجين است كه حتي زندگي شاعران را نيز در نظر دارد. توجه داشته باشيد كه در آن مراسم تعداد آدم هايي كه آمده بودند به اندازه يك درصد تعداد شاعران هم نبود، بنابراين حق بدهيد كه من علا قه مند ادبيات از فرامرزخان ظلي خيلي بيشتر خوشم بيايد، گو اينكه آن چهره نجيب، مهربان و صميمي خودش دليل كافي براي ايشان به وجود مي آورد، اما ما به يك دليل مكمل احتياج داشتيم كه شرحش را گفتم. گفت وگوي ما در شلوغي فدراسيون فوتبال انجام شد و اقلا  آنهايي كه مي شناختيم شان خوششان آمد و خود مصاحبه شونده هم كه لطف شان شامل حال ما شد، به جز آقاي سردبير كه لا بد دلا يل خودش را داشت كه باعث شد بگويد: اي... بد نبود... ولي...
ناصرخان حجازي همه مصاحبه كنندگان را به شكل خبرنگاران روزنامه هاي ورزشي، خصوصا آن روزنامه عددي ورزشي و هفته نامه هاي ورقي مي بيند. روزي هم كه قرار قطعي مصاحبه را گذاشته بوديم، درست سر وقت رسيده بودم (شايد هم يك ربع زودتر)، اما ايشان لباس پوشيده و آماده  دم در منزل بودند و داشتند مي رفتند، شايد به يك جلسه مهم. خيلي فكر كردند تا يادشان بيايد كه با من سرا پا تقصير هم قرار مصاحبه داشتند، ناچار همان دم در منزل ايشان يك قرار ديگر را فيكس كرديم.( چيزي مثل فيكس بازي كردن در بازي فوتبال) فكر مي كنم صبح يك پنج شنبه بود كه داشتم از تپه شمس آباد بالا  مي رفتم، پاي تپه آرش راهبر را ديدم كه داخل يك ماشين ديگر نشسته بود و او هم از تپه فوق الذكر بالا  مي رفت. از دور سلا م و عليكي كرديم و با ايما و اشاره به او رساندم كه براي چه كار مي روم و بعد از آن نگران شدم كه نكند او هم دارد براي مصاحبه با ناصرخان مي رود. كسي چه مي دانست شايد او هم قرار مصاحبه داشت، بنابراين به راننده گفتم كه كمي سريعتر برود كه اقلا  زودتر برسم. آن روزها مصادف بود با ايامي كه مردهاي خانه معمولا  در روزهاي تعطيل كولرها را آماده فصل گرما مي كنند. يكي از كولرهاي منزل آقاي حجازي خراب بود و كولر ساز يا نيامده بود يا اينكه آمده بود و كارش را درست انجام نداده بود (درست يادم نمي آيد)، بنابراين او كمي عصباني بود. همچنين باتوجه به شرايط روز فوتبال و وضعيت تيم استقلا ل و جريانات مربوط به مربيگري آنجا و صحبت هاي اميرقلعه نويي، ناصرخان حجازي بيشتر آمادگي داشت كه دراين موارد حرف بزند و بنابراين برگشتن به دوران كودكي و سلسبيل و تاج و اينكه اولين بار كي در درون دروازه تيم ملي ايستاد و بهترين گلي كه خورد از چه كسي بود و سوال هايي از اين دست، اصلا  ايشان را بر سر ذوق نياورد كه يك مصاحبه خوب پا بگيرد. خصوصا اينكه نوه دختري ايشان در وسط اتاق جولا ن مي داد و خوش تيپ ترين پدر بزرگ ايران گاه و بيگاه مصاحبه را قطع مي كرد و قربان صدقه او مي رفت. (حتما حدس مي زنيد كه بازي نوه ناصرخان، پسر خانم آتوسا حجازي و سعيد رمضاني فوتباليست و خواهر زاده آتيلا  حتما با توپ است و اضافه كنيد بر همه آن موارد كه گفتم، برخورد توپ كوچك فوتبال را با پايه هاي ميز و صندلي )
بهانه هايم را گفتم. وقتي مصاحبه چاپ شد پژمان گفت: خيلي بد بود و ناصرخان حجازي هم اصلا  به تلفنم و پيغامي كه براي ايشان گذاشته بودم جواب نداد و من به اين نتيجه رسيدم كه ورزشكاران و ورزشي نويسان عقايد و سلا يق مشترك دارند.
031443.jpg
عكس : هادي مختاريان
علي اصغر شيرزادي، نگرانش نباش
وقتي قرار مصاحبه با استاد علي اصغر شيرزادي را گذاشتم، تازه يادم افتاد كه قرار مصاحبه گذاشتن در روز پنج شنبه مصادف مي شود با حضور پسران شاخ شمشاد ايشان؛ فرزين و فرشاد كه از دوستان صميمي ام هستند و ممكن است در روند مصاحبه خلل وارد كنند. قرار ما نيم ساعت بعد از افطار بود، اما از افطاري كه خورده شده بود، فقط يك كاسه آش رشته خوشمزه قسمت ما بود كه نشستيم و خورديم. فرزين انگار تمام مسووليتش رساندن اين آش خوشمزه به ما بود (آش را خانم شيرزادي درست كرده بود و فرزين قيافه كسي را گرفته بود كه خودش آن را درست كرده است) خوشبختانه خيلي زود رفت. در يك زمان اندك كه آقاي شيرزادي بزرگ نبودند، يك هشدار به فرشاد دادم كه اگر وسط مصاحبه لب باز كند من مي دانم و او و اينطور بود كه تمام رقبا را از ميدان به در كردم و يك مصاحبه مفصل كردم با خالق غريبه و اقاقيا و داستان هاي ديگر. يك جمله آقاي نويسنده هنوز در ذهن من است كه تيتر مصاحبه هم شد: وقتي يك داستان خوب نوشتي، نگران هيچ چيز نباش. مصاحبه اي كه در سوم آذر چاپ شد.
بهروز رضوي، بدون سيگار
با بهروز رضوي در دفترش واقع در حوالي ميدان هفت تير گفت وگو كرديم؛ در يك روز از ماه مبارك رمضان، ماهي كه بهروز خان خوشحال است از فرصتي كه بالا جبار برايش پيش مي  آيد تا سيگار نكشد. مي گويد تنها در ماه رمضان است كه مي  تواند از سحر تا افطاري را بدون سيگار بماند و اين برايش شگفت  بود. من اما شگفت زده بودم از صداي خاص مردانه اش و اين باعث شده بود كه پژمان تيتر بزند كاش مي شد اين صدا را نوشت و اين در روز يازدهم آبان ماه بود.
گيتي، پله حاشيه ورزشگاه پير
خانم گيتي همان خانم شلوغي بود كه در ذهنم بود، اما اصلا  به نظر نمي  آمد اينقدر مهربان باشد كه هر شب برود در مراسم خيريه ماه مبارك رمضان و پاي درد دل اين و آن بنشيند و فردا صبح به قول معروف گيوه اش را ور بكشد و بيفتد دنبال كار آنها از اين زندان به آن زندان و از اين بيغوله به آن بيغوله. جايي پيدا نكرده بوديم كه خلوت باشد و بتوانيم با هم گفت وگو كنيم و اينطور شده بود كه از پله هاي يكي از ساختمان هاي حاشيه ورزشگاه شهيد شيرودي بالا  رفتيم و روي خاك هاي پله نشستيم و از همه چيز حرف زديم و شد مصاحبه چاپ شده در روز بيست و يكم آبان ماه.
احمد ابراهيمي، ملا قات با فاميل
هميشه حالتي كه از چهره استاد احمد ابراهيمي، پير دير آواز، در ذهن من نقش مي  بندد، شبيه به استاد حسين دهلوي است. وقتي عكس هاي اين دو عزيز را كنار هم مي  گذارم مي  بينم كه كمترين شباهت را به همديگر دارند، اما نمي دانم چرا چنين حالتي در ذهن من نقش مي بندد. گفت وگو با استاد ابراهيمي نقبي بود از سالهاي خانسالا ري كردستان و آواز صبا و خالقي تا امروز كه استاد در سالهاي پيري هنوز هم كه هنوز است مجبور است هفته اي 6روز تدريس كند. چند روز بعد از بيست و هفتم آبان ماه كه مصاحبه چاپ شد يك نفر از كردستان زنگ زد و ملتمسانه شماره استاد را مي خواست، مي گفت استاد از فاميل هاي دور آنهاست و من خوشحال بودم كه باعث شدم استاد ابراهيمي تعدادي از اعضاي فاميلش را پيدا كند.
عباس شيرخدا، آواز زنده
با خيال راحت رفتم براي گفت وگو با عباس شيرخدا. ايشان با وجود آنكه 50 سال است كه در ارتباط مستقيم با ورزشكاران است و خودشان هم البته ورزش مي  كنند، ولي بيشتر مي  شود در زمره هنرمندان به حسابشان آورد تا ورزشكاران. بنابراين نگران اما و اگر ورزشي نويسان نبودم. يك عمر خاطره ورزش صبحگاهي مطرح بود و يكه تازي يك مرد قوي هيكل با صدايي منحصر به فرد و مختص ضرب و زورخانه و ورزش باستاني. انتظار هم داشتم كه ايشان يك عكس با جهان پهلوان تختي داشته باشد كه داشت. مصاحبه راهم طوري پيش بردم كه وسط مصاحبه با بزرگواري بخواند و اين اولين و آخرين براي بود كه صداي ايشان را از نزديك و به صورت اختصاصي شنيدم. البته اميدوارم كه ايشان عمر طولا ني داشته باشند و 50 سالي را كه تا حالا  خوانده برسانند به 100سال، اما مني كه تا حالا  پايم را به يك زورخانه نگذاشته ام قاعدتا نبايد اين افتخار مجددا نصيبم شود. اين مصاحبه در نهم تيرماه چاپ شد.
همايون خرم،بازگشت ما به اصل
و اينگونه بود كه من دوباره شدم همان چيزي كه بودم؛ همه چيز غير از ورزش. يادم رفت بگويم كه بين اين دو مصاحبه كه گفتم با استادهمايون خرم گفت و گو كردم. اولين باري كه مي خواستم با آقاي خرم گفت وگو كنم چندين روز طول كشيد كه ايشان وسواس هايش را برايم توضيح دهند. هر دفعه يك چيزي مي گفتند و من هم مثل يك پسر خوب مي گفتم چشم. وقتي هم كه مصاحبه طولا ني ام با ايشان را پياده كردم به فرموده بردم منزل ايشان تا واو به واو آن را بخوانند، وقتي مصاحبه در دو قسمت و در دو نشريه متفاوت چاپ شد، لا بد راضي بودند كه وقتي براي گفت وگو در صفحه يك شهروند به ايشان زنگ زدم گفتند: خواهش مي كنم، تشريف بياوريد.
مصاحبه ما بعد از كلا س ويولن استاد انجام شد و خيلي طولا ني تر از قالب يك صفحه بود (نصف آن مصاحبه را يكي از شاگردان استاد لطف كرده و پياده كرده اند، اما هنوز اقدام به چاپ آن نكرده ام) بعداز مصاحبه آقاي خرم گفتند كه هر وقت چاپ شد به ايشان خبر بدهم كه روزنامه را تهيه كنند و وقتي هم كه چاپ شد گفت: آفرين پسرم قلم خيلي خوبي داري و من  قند توي دلم آب شد.
ايران درودي، وسط زلزله
شما اگر مي دانيد كه زلزله تهران در چه روزي بود به من هم اطلا ع دهيد تا بدانم كه در چه روزي با خانم ايران درودي، بانوي نقاشي ايران گفت و گو كردم كه در تاريخ بيست و پنجم خرداد ماه امسال چاپ شد. وسط مصاحبه بوديم كه زلزله آمد و من اصلا  متوجه نشدم. ما در طبقه سوم يك ساختمان نسبتا قديمي بوديم. كل ساختمان به شدت لرزيده بود و من فقط تعجب كرده بودم كه چرا لوسترها بي خود و بي جهت تكان مي خورند. نفهميدم كه خانم درودي كه اتفاقا آن روزها حالشان هم چندان خوب نبود، چطور پله هاي سه طبقه ساختمان را ظرف كمتر از يك دقيقه آمدند پايين. يك دقيقه بعد ما در خيابان بوديم - مثل همه- و 10دقيقه بعد در حياط خانه. آنجا من براي اولين و آخرين بار خانم پوران درودي، تنها خواهر خانم درودي را ديدم. آن موقع  من هنوز كتاب در فاصله دو نقطه خانم درودي را نخوانده بودم و از رابطه عاطفي عجيب اين دو خواهر اطلا عي نداشتم و بنابراين وقتي چند وقت بعد زنگ زدم و خانم درودي اطلا ع دادند كه پوران خانم فوت كرده است، نفهميدم كه ايشان دچار چه ضايعه دردناكي شده اند. آن موقع بحبوحه چاپ نفيس و گرانسنگ چشم شنوا ي ايشان بود. اين كتاب اكنون منتشر شده و با وجود قيمت بالا يي كه دارد با استقبال بي  سابقه اي مواجه شده است (كه البته حق هم همين است)، اما من هنوز در خلسه كتاب در فاصله دو نقطه هستم كه سرگذشت خانم درودي است و واقعا عجيب است كه ايشان چقدر به زواياي پنهان روحش دسترسي دارد. البته از كسي كه چشم شنوا دارد اين نوع نگاه بعيد نيست.
فهيمه راستكار، آواز قو
ميزان گفت وگويي كه تاكنون با خانم فهيمه راستكار داشته ام، بسيار بيشتر از آن چيزي بود كه در صفحه يك شهروند روز بيست و هشتم آذرماه چاپ شد. دو، سه بار كه به بهانه گفت و گو با استاد نجف دريابندري به منزلشان رفتم، گفت وگوهاي مفصلي كرديم كه شنيدني بود و حيف كه واكمن خاموش بود. اينها را اضافه كنيد با آن يك باري كه اختصاصا براي مصاحبه با خود ايشان رفته بودم كه بخشي از آن چاپ شد و بخشي ديگر در نوار محبوس است و بخش آخرش كه در حالت خاموشي واكمن گفته شد. بعضي جاها هم بود كه بايد واكمن را خاموش مي كرديم، اما جالب ترين اتفاق آن بود كه من يادم رفته بود كه نوار خام بخرم و اطراف خيابان چهرازي هم مغازه اي نبود، مجبور شدم روي نوار آواز قو مصاحبه مان را ضبط كنم، يعني روي آوازهاي نصرت فاتح عليخان كه در واكمن مانده بود و من در ترافيك آن را گوش مي كردم. از تيتر مصاحبه هم خودم خوشم آمد و به چند نفر نشانش دادم: نگاه كن آندره، يك ستاره افتاد اولين ديالوگي كه خانم راستكار گفته بود.
صادق آهنگران، غمگين آشنا
با حاج صادق آهنگران در شلوغي مسجد حضرت وليعصر (عج) خيابان وزرا گفت وگو كردم، بعد از آنكه همراه عزاداران مسجد نشستم و به نوحه سرايي اش گوش كردم. پشت هر جمله اي كه مي گفت يك آقا مي گذاشت و اين، صداي محزونش را غمگين تر مي كرد. چهره اش با چهره اي كه 18 سال قبل از او ديده بودم فرق چنداني نكرده بود. انگار مانده بود در همان فضاي جنگ.
031440.jpg
واهه آرمن، عكس دردسرساز
گفت وگويم با واهه آرمن، شاعر نازكدل ارمني آخر آبروريزي بود. من در سفر بودم و مصاحبه را داده بودم به يكي از دوستان كه برساند به روزنامه. او هم رسانده بود و بعد كه قرار بود برود در صفحه يك شهروند، مصاحبه رفته بود با عكس يك ارمني ديگر كه هيچ شباعتي به واهه عزيز نداشت. وقتي از سفر برگشتم ديدم آبرويم پيش همه رفته است و پيش دو نفر بيشتر از همه؛ پيش رسول يوناني كه ما را با هم آشنا كرده بود و پيش واهه كه لا بد از اين آشنايي پشيمان شده بود. مجبور شدم يك عذرخواهي بنويسم براي شاعر، مترجم و نويسنده معتبر ارمني كه در نوزدهم دي ماه چاپ شد. خود مصاحبه در تاريخ سوم دي ماه چاپ شده بود. در اين شانزده روز واهه آرمن چه خيال ها كه نكرد و چه حرف ها كه نشنيد، اما خدا را شكر كه قضيه به خير و خوشي فيصله پيدا كرد.
حسن كريمي، مرحوم برادر
گفت وگو با آقاي حسن كريمي در روز چهارم بهمن ماه چاپ شد و بيشتر صحبت هاي ما حول برادر مرحوم ايشان استاد محمود كريمي دور مي زد و لا بد به اين دليل بودكه باز هم پژمان راهبر به من يادآوري كرد كه بهتر است دور ورزش را خط بكشم، اما نمي دانم چطور شد كه يك روز از دفتر فدراسيون دووميداني زنگ زد و گفت كه با آقاي حسين جلا لي - رئيس فدراسيون دووميداني - قرار گذاشته است كه بروم و با ايشان گفت وگو كنم و من چقدر خوشحال شدم از اين آشنايي. مصاحبه اول در چهارم بهمن چاپ شد و دومي در يازدهم اسفند.
031479.jpg
عكس : ساتيار
نجف دريابندري،كلي ها
مصاحبه ام با استاد نجف دريابندري بازتاب خوبي داشت، اما مي توانست كامل تر باشد. از ماجراي دوستي هايش پرسيدم و ماجراي عمونجف و زندان و همه چيز و البته در همان دوران جواني شان هم ماندم. البته ما فقط حرف هاي كلي زديم و كليهايش هم اين روزها منتشر شده است. موقعي هم كه ليد اين مصاحبه را مي نوشتم نمي دانم چطور شد كه يادم رفت درباره هكلبري فين و تام ساير بنويسم كه مثل عقده ماند روي دلم. ترجمه هكلبري فين مارك تواين آنقدر ملموس بود كه وقتي در سنين نوجواني مي خواندمش به نظر مي آمد كه هك يكي از بچه هاي محل من است، با وجود آنكه روي رودخانه مي سي سي پي كرجي مي راند.
اين مصاحبه در بيست و ششم بهمن ماه چاپ شد.
ملكه رنجبر،بانوي آشناي محله
گفت وگويم با خانم رنجبر در محله اي بود كه خوب مي  شناختم، اطراف سه راه زندان، خيابان كليم و آن طرف ها. مي گفت سالهاست كه آنجا مي  نشيند و خودم هم قبلا  آن اطراف ديده بودمشان، وقتي در اطراف خيابان پليس ساكن بودم. وقتي آدرس را مي  داد، فقط پلا ك را يادداشت كردم و طبقه را هر چند اگر هم نمي  نوشتم و نمي  پرسيدم از همه اهل محل مي  توانستم بپرسم؛ خانه محتاج خانم را. جالب است كه اصلا  نمي  دانستم ايشان از يك خانواده قديمي تئاتري است و اينطور كه دانستم آن چهره خاص سريال زير آسمان شهر همه اش بازي بود (قبل از آن فكر مي  كردم شخصيتي كه بازي مي  كند خيلي نزديك به خود اوست و بنابراين بازيشان زياد به چشمم نمي  آمد) گفت وگويم قرار بود با يك مادر مهربان باشد، اما تبديل شد به يك مادر مهربان بازيگر قديمي تئاتر كه اولين كوزت ايران بود. بيست و ششم مردادماه. سه روز قبل از روز تولدم.
031461.jpg
جعفري جوزاني، سيدمحبوب من
در اكثر مصاحبه هايي كه از من چاپ مي شود برايم فرقي نمي  كند اسمم پاي مصاحبه باشد يا نه، اما مصاحبه ام با مسعود خان جعفري جوزاني از آن مصاحبه هايي بود كه دوست داشتم با امضاي خودم باشد، اما اسم مصاحبه كننده نيامده بود. مصاحبه با آقاي جعفري جوزاني را خيلي دوست دارم، شايد به خاطر آنكه آنقدر صميمي است كه از يك دريچه كوچك با آدم دوست مي  شود. ما يك دوست مشترك داشتيم و من به بهانه كاري ديگر رفتم به دفترشان. كمي كه صحبت كرديم به خواهش من براي مصاحبه پاسخ مثبت داد و من فقط واكمن را كه هميشه همراهم هست از كيفم بيرون آوردم و روشن كردم.
او قصه گوست، دغدغه هاي اجتماعي عميق و عزيزي دارد، در هياهوي سينما گم نشده است، به ياد نمي  آورد كه از معدود فيلمسازان تحصيلكرده و كار بلد است و... بنابراين به من حق بدهيد كه اينقدر دوستش داشته باشم. از ميان ليدهايي كه كنار مصاحبه هايم مي  نويسم يكي را بيشتر از همه دوست دارم و آن هم قصه اوستا اسدالله است كه در گوشه بالا ي صفحه مصاحبه با آقاي جوزاني نوشته  ام. البته من فقط روايت كرده ام. وقتي او ماجراهاي آن حكايت را تعريف مي  كرد بغض كرده بودم، او هم. بنابراين اين را هم او نوشته است و من... اگر مي  شد آن مطلب را اينجا هم نقل مي  كردم، اما نمي  شود. بايد به دوستان بگويم كه از مطالب آرشيو آن حكايت را بياورند و دوباره حروفچيني كنند و تازه يك نفر آن بالا  باشد و بگويد كه چرا تقلب مي  كني. مي  توانيد برويد روزنامه روز بيست و نهم مهرماه را پيدا كنيد و بخوانيد. يادتان باشد آن مصاحبه مربوط است به كودكي هاي يك كارگردان، وقتي كه ترس از گم شدن در شلوغي تهران او را به سمت هنر هل داد.
منوچهر احترامي، شاهنامه و طنز
حكايت گفتني ما با يك طنز پرداز قديمي هم بيشتر از هر كس براي خود ما آموختني بود. براي ما كه از فضاي آن موقع طنز، توفيق و نشريات ديگر اطلا عات اندكي داريم، اين گفت وگو آموزنده است (خودم را مي  گويم.) گفته بود كه شروع كارش با گلستان سعدي بود. طبيعتا اين مربوط به اوايل مصاحبه بود و من بدون توجه به اختلا ف سني مان(كه با بزرگواري ايشان به چشم من نيامده بود) گفته بودم: استاد آن سن و سال و دوستي كردن با شيخ اجل سعدي شيرازي؟. از پشت عينك نگاهم كرد و رفت كه چيزي بگويد، اما خيلي زود يادش آمد كه طنزپرداز است يك عمر و لا بد او هم وقتي كه جوان بود به آنهايي كه دو برابرش سن داشتند چيزها گفته است و بنابراين خنديد. نگاه الا نش به طنز كمي تلخ بود، اما به هر حال نگاه منوچهر احترامي بود كه گفته بودم هم منوچهر است كه آدم را ياد شاهنامه مي  اندازد، هم احترامي است كه احترام برانگيزترش مي  كند و هم سبيل هاي پرپشتي دارد و به اين ترتيب هم به طنز نوشتن نمي  آيد و هم اينكه كتاب حسني نگو يه دسته گل را نوشته باشد. به هر حال او هر دو كار را كرده است. مصاحبه با منوچهر خان احترامي در روز دوشنبه چهارم آبان ماه چاپ شد.
عبدالحسن مختاباد،ملودي هاي شيرين
واهه آرمن و عبدالحسين مختاباد تنها كساني بودند كه زير 50 سال داشتند و من در صفحه اي كه ساختارش مي خورد به سنين بالا  با آنها گفت وگو كردم. (جالب است كه هر دو حوالي 40 ساله اند.) عبدالحسين مختاباد را به چندين علت دوست دارم كه مهمترين آنها آن است كه صدايش و بسياري از آهنگ هايش را دوست دارم و برادر دوست شريفم ابوالحسن مختاباد است و مازندراني است. هركدام از اين دلا يل براي انجام اين مصاحبه كافي بود و مصاحبه هم خوب از آب درآمد كه او هم خوش صحبت بود و هم به من لطف داشت و هم صحبت هايي كه مي كرد براي مصاحبه كننده و مصاحبه شونده نوستالژي داشت. صحبت كردن درباره ملودي هاي شيرين مازندران و اشعار سبزش هميشه و هرجا برايم دلنشين است. او گفته بود كه ندانستم كه اين دريا چه موج بيكران دارد و اين شد تيتر مصاحبه اي كه در صفحه يك شهروند روز بيست و هشتم دي ماه چاپ شد.


اولين بار اميد پارسانژاد گفت بيايم صفحه يك شهروند و بعد از آن هم كه رفت و من همين جا ماندم، باب دل من بود كه سعي مي كردم زنده كنم خاطراتي را و تجليل كنم كه بوده اند و مي خواهند كه باشند يا آنها كه هستند و مي خواهند بمانند.
خودم از ماندنم خوشحالم اما لا بد محمدرضا يزدان پرست، مازيار شريف، حميد شيخي، خانم روجا منوچهري، خانم عزيززاده و خانم عبداللهيان چندان خوشحال نيستند كه مجبورند باز هم خط خرچنگ قورباغه مرا بخوانند و غلط گيري و تصحيح كنند و همچنين پژمان راهبر كه شايد باز هم مجبور شود كه بگويد اين چه مصاحبه ايه كه كردي؟ از تو بعيده؟ و يا شايد هم بگويد: هنوز مطلبتو نياوردي آرش؟

آري اين چنين بود؛ سال هشتاد و سه
031470.jpg
فريدون صديقي، وقتي براندو مرد
فريدون صديقي سردبير هموطن سلا م و مدرس ارتباطات بهترين خاطره سال 83 خود را تولد دومين نوه اش مي  داند. اين اتفاق بهترين خاطره من بود. البته خيلي غافلگير كننده بود. چون ما فكر مي  كرديم كه فرزند دوم دخترم، پسر باشد. همه آزمايش ها هم همين را نشان مي  داد. پزشك معالج هم همين را مي گفت، ولي وقتي متولد شد همه ما به خاطر تولد يك دختر غافلگير شديم. نامش را هم اريكا گذاشتيم.
براي صديقي هم از دست دادن عزيزان خاطرات تلخ 83 را براي او تشكيل داده است. از دست دادن دو عمويش را صديقي اينگونه تعبير مي  كند: احساس مي  كنم ارتباطم با گذشته ام قطع شده. اين مرا بسيار ناراحت مي  كند و مرا به سمت يك مرگ ريتميك هدايت مي  كند.
اما صديقي يك خاطره تلخ ديگر هم دارد. او منتقد سينما هم بوده و يكي از خاطرات تلخ امسالش را مرگ مارلون براندو معرفي مي  كند. 7 يا 8 سال پيش بود كه در هفته نامه سينما مطلبي نوشتيم در خصوص تاثير براندو در نسل ما. او يكي از مظاهر و از صاحبان سبك در سينما بود. اين را هم مي  توانيد به خاطرات تلخ من اضافه كنيد.
محمد يعقوبي: قرمز و ديگران
براي پرسيدن خاطرات تلخ و شيرين در واپسين روزهاي سال 83، سراغ خيلي ها رفتيم. بعضي در دسترس بودند و برخي نبودند. محمد يعقوبي حقوق خوانده اي است كه تمام زندگيش در تئاتر خلا صه شده است. خودش مي  گويد: براي رضايت خانواده حقوق خواندم. چند سالي مي  شود كه تئاترهاي خوب او روي صحنه مي  رود و حالا  خوشحال است كه توانسته نخستين فيلمش را بسازد. پس از كلي تلا ش و واكاوي سوژه، بالا خره موفق شد، آنچه را فيلم مي  نامد به نام قرمز و ديگران جلوي دوربين ببرد. تهيه كنندگي اين بهانه شادي يعقوبي را مصطفي عزيزي عهده دار شد، تا او بتواند فيلم 20 دقيقه اي خود را بسازد.
بدترين خاطره يعقوبي، فوت ناگهاني محمدرضا سرهنگي بوده؛ يكي از تهيه كنندگان سينما كه بين اطرافيانش محبوبيت زيادي داشت. يعقوبي مدتي با سرهنگي كار كرده بود و چندبار از او به نيكي ياد مي  كند.
مهرداد راياني مخصوص: طلب ها وصول نشده
در دانشگاه تدريس مي  كند. كار عمده اي كه انجام مي  دهد، تئاتر حرفه اي است. مهرداد راياني مخصوص كه روزگاري با خشم و هياهو علا قه مندان زيادي را به تئاتر شهر مي  كشاند، بهترين خاطره 83 را سفر به روسيه و اجراي نمايش سه خانه كوچك در شهر سنپترزبورگ ميداند. در يك كشور كمونيستي ما نمايشي شبيه به تعزيه اجرا كرديم و مورد استقبال زيادي واقع شد. اين يك اتفاق خوب براي نمايش ايران بود.
اگر بدترين خاطره را همان لحظه هاي تلخ بناميم، وقتي روي مي  دهد كه بچه هاي گروه پس از بازگشت، هنوز پولشان را وصول نكرده اند و اين خيلي زشت است كه هنرمندان، شب عيد طلب هايشان را نگرفته و گرفتار باشند.
كيومرث درم بخش:رومئو و ژوليت ايراني
چند روز پيش عكسي از اين مستندساز در ايرانشهر چاپ شد و واكنش هاي مختلفي رابرانگيخت. او براي سينماي جهانگردي فيلم هاي مستند زيادي ساخته است. همراه همسرش سفرهاي زيادي مي  روند و عكاسي مي  كنند. بهترين خاطره كيومرث درم بخش خودش يك خبر است. درباره سفر به اردبيل و شكل گرفتن بهترين خاطره 83 مي  گويد: ديدار از استان اردبيل و كشف منطقه باستاني 6هزارساله و تماشاي سنگ افراشت هايي كه آريايي ها براي رصد ستارگان ساخته بودند، بسيار لذتبخش بود. در سفر به اردبيل يافته هاي باستان شناسان مرا به وجد  آورد. عكس هاي خوب زيادي گرفتم و ديگر خاطره زيبا، ساختن فيلمي از آئين و آداب و رسوم ايل شاهسوند است. يك مستند داستاني به مدت 72 دقيقه كه خودم تهيه كنندگي و كارگرداني آن را انجام دادم.
براي گفتن بدترين خاطره اش، مكثي مي  كند و با  آهي بلند مي  گويد: شنيدن خبر خودكشي پسر و دختر جوان، در نواحي كوهستاني خراسان بسيار حيرت زده و ناراحتم كرد. خانواده هايشان با ازدواج آنان مخالف بودند. نامه اي مي  نويسند و شناسنامه هايشان را مي  سوزانند تا مجهول الهويه بمانند. پسر با اسلحه كمري ابتدا گلوله اي به شقيقه معشوقش زده و سپس در حلق خودش ماشه را چكانده است. حس تملك آنها نسبت به هم اعتقادشان براي بقا در دنيايي ديگر در كنار هم، از آنها رومئو و ژوليت ايراني ساخت. سال 84 فيلم آنها را با همين نام خواهم ساخت تا بلكه خانواده ها بيش از اين به جوانان احترام بگذارند و دركشان كنند.
منيژه حكمت:جوان هاي باهوش!
وقتي مي  خواهد خاطرات خوب و بد را كنار هم بچيند بيشتر به جوان ها فكر مي  كند. آنها را مايه اميد سينماي آينده ايران مي  داند: بهترين اتفاق سال 83، فيلم هاي خوبي بوده كه جوان ها ساخته بودند. بچه هايي خلا ق و باهوش كه تحسين برانگيز بودند. با وجود امكانات موجود، همين شور و انرژي جوانترهاست كه مرا سرپا نگه داشته است. اتفاقات بدي هم رخ دادند كه خاطر همه مردم را آزار داد. زلزله زرند، سيل تهران، برف گيلا ن، گراني اجناس و سونامي در اقيانوس آرام، همه ما را اندوهگين كرد. ولي اميد كه هميشه زنده است. براي سال آينده آرزو مي  كنم، دوباره لبخند روي لب هاي همه ما بنشيند و سالي پر از آرامش و توام با مهرباني داشته باشيم.
بهروز ثروتيان: از امنيت موجود راضي هستم
در سال گذشته، به دليل اشتغال و فعاليت مستمر كاري با مساله خاصي روبه رو نبوده ام. گوشه عزلت اختيار كرده و گوشه نشيني پيشه كرده بودم و در حال تحقيق و مطالعه. چيزي كه اندكي ذهن مرا به خود مشغول كرد، كنگره بديع الزمان فروزانفر بود. در هر حال از امنيت موجود در كشور خوشحال بودم و اميدوارم كه اين امنيت به هم نخورد. همچنين چيزي كه در سال گذشته توانست خوشحالم كند، موفقيت ورزشي ورزشكاران در المپيك بود كه پرچم عزيز كشورمان را در اين واقعه مهم ورزشي بارها به اهتزاز درآوردند.
نگراني هاي سال 83، كم نبود. بعد از حادثه زلزله بم، اتفاقات بسياري افتاد. بارش برف سنگين در گيلا ن، زلزله زرند و برخي مسايل ديگر. البته من ترجيح مي  دهم در آغاز سال جديد از مسايل خوب بيشتر سخن به ميان بيايد.
اميدوارم سال جديد، سالي پر از بركت و آسايش و امنيت باشد و مقاومت ما در برابر زورگويي هاي دول غربي به نتيجه برسد و بتوانيم با ايستادگي از منافع ملي و كيان خود پاسداري كنيم. من فكر مي  كنم، سال خوبي را در پيش داشته باشيم.
بيار باده كه چون ابر در بهارانم
دلم گرفته و در انتظار بارانم
031431.jpg
هادي ساعي: طلا ي پكن؛ همين
هادي ساعي اهل طفره رفتن نيست. كوتاه و صريح و برق آسا به سوال ها پاسخ مي  دهد، درست مثل ضربه هاي كاري اش مقابل حريف كه هر جاي چهارگوش چيانگ چاپ باشد و در هر وضعي فرود مي  آيد. قهرمان المپيك آتن را در آخرين و شلوغ ترين روزهاي سال پيدا كرديم و به قدر سه سوال كوتاه و يك چاق سلا متي مختصر و مفيد به ايستادن و پاسخ دادن دعوتش كرديم. براي ساعي بهترين خاطره سال 83 طلا ي المپيك بود و عنوان قهرماني قهرمانان و تلخ ترين اتفاق در ابتداي سال بازماندن در سهميه المپيك. با اين حساب حدس زدن و پيش بيني آرزوي او براي آينده چندان دشوار نيست. ساعي از دل و جان مي  خواهد كه در المپيك پكن حضور داشته باشد و با طلا  و لبخند برگردد.
پياز داغ اين گپ كوتاه هم اينكه او پر انرژي و سرحال است و يك جا بند نمي شود.
دكتر قرايي مقدم: فوق ليسانس پسرم
از استادان مجرب دانشگاه به حساب مي آيد. دكتر قرايي مقدم، جامعه شناسي تدريس مي كند و كارش را بسيار دوست دارد. وقتي از او بهترين و بدترين خاطراتش در سال 83 را مي پرسيم، كمي تعلل مي كند و مي گويد: من هيچ وقت خاطره بد نداشتم. سال خوبي بود. كار من تدريس در دانشگاه است. كارم را دوست دارم و از آن لذت مي برم.
ابتدا، از گفتن خاطره خوب و بهترين هاي 83، طفره مي رود. پس از اصرار ما ادامه مي دهد: اتفاق نادر و جالبي در سال گذشته نيفتاد. همه اش خوب است و خدا را شكر مي گوييم. جدا كردن يك لحظه به عنوان بهترين، چندان درست نيست. همه روزها خوب بوده.
پس از اصرار همسرش، از پسرش ياد مي كند: امسال توانست مدرك كارشناسي ارشدش را بگيرد. نگراني من در مورد او تا حدي برطرف شده و شايد اين بهترين خاطره سال 83 من باشد.
عشرت شايق:اگر نقاشي طرح ها زيبا شود
نوروز سال 1360 همزمان با عمليات بيت المقدس ازدواج كرده و نوروز 73 از مناطق جنگي بازديد به عمل آورده. اين دو نوروز در خاطراتش باقي مانده و بدترين نوروز (به قول خودش سخت ترين) را در سال گذشته سپري كرده است. خواهران و برادران و چند عضو ديگر خانواده اش هنگامي كه بم لرزيد زير خاك مانده اند و علا وه بر ناراحتي براي همه هموطنان، داغ عزيزان هم نوروز او را سياه كرده بوده است. حالا  يك سال گذشته و... اين قطعه اي از پازل خاطرات عشرت شايق است.
عشرت شايق، نماينده مجلس است. هنگامي كه با او صحبت كرديم كارهاي اداري اش در تهران را به پايان رسانده بود و در حوزه انتخاباتي اش (تبريز) روزگار مي  گذراند. شايق بهترين خاطره سال 83 را با رضايت مردم معنادار مي  داند: هنگامي كه گزارش عملكردهايمان را براي مردم مي  خوانيم لبخند رضايت آنها بهترين هديه سال را برايمان رقم مي  زند. اين جمله ها را مي  گويدو از سال پر كار مجلس هفتم ياد مي  كند كه با تمام فعاليت هاي مثبتش گاهي هم تلخي را به كام مي  نشاند.
شايق بدترين خاطره سال را هنگامي عيني مي  يابد كه در مقابل مردم توان پاسخگويي نداشته باشد: مشكلا ت معيشتي مردم و بحران انتقال جوانان از جمله مواردي اند كه براي هر نماينده اي عذاب آور است. هنگامي كه در مواجهه با مردم دستمان خالي است و كاري از دستمان برنمي آيد بدترين خاطراتمان رقم مي  خورد. اين نماينده مجلس اما هنگامي كه در مورد خاطرات شخصي اش صحبت مي  كند لحن يك مادر ايراني را دارد كه براي همه ما آشنا است.
محمد صالح علاء _ گريه
خودش خاطره است براي آنهايي كه دوستش دارند وآنها هم خود خاطره اند در ذهن مردم كوچه و بازار. بازيگري، كارگردان ها، مجري گري و ترانه سرايي را نمي  توان شغل او به حساب آورد. او محمد صالح علا است.
وقتي خاطرات نوروزش را مي  گويد صدايش مجذوبت مي  كند و تو را تا آن سوي سيم مي  برد.
در فيلمي بازي مي  كردم كه قرارداد بازيگري ام در آن تا آخر اسفند بود. روز آخر اسفند رسيد اما هنوز چند پلا ن از فيلم باقي مانده بود و تهيه كننده اصرار داشت كه تا آخرين لحظه كار، ادامه دهيم. وقتي پلا ن  هارا در ساعات نزديك به سال تحويل مي  گرفتيم، تهران مانند شهر ارواح بود. پلا ن هاي خارجي شهر پررفت و آمد مي  خواست و اينگونه كار تعطيل شد.
به ذهنش كه رجوع مي  كند ياد سال تحويلي مي  افتد كه هنگامه اش را با خواب گذرانده، آن هم نه در خانه، بلكه در استوديو پخش راديو پيام. هنگامي كه همكاران او را به اتاق استراحت مي  برند سال صالح علا  با خواب نو شده بود. اما خاطرات خوب هنگامي نام خوبي را يدك مي  كشند كه بدي ها در جاي ديگري از ذهن به صف شده باشند. سال 54 هنگامي كه در ساعات آغازين سال نو، صالح علا  نقد تندوتيز هوشنگ حسامي را در روزنامه مي  خواند اشك، پهنه صورتش را خيس مي  كند. با اينكه خودش مي  گويد بعدها با حسامي خدا بيامرز رفيق شدند اما رسم روزگار كه فراموشي است وظيفه اش را براي خاطرات صالح علا  باز نكرده است.
حسين دهلوي_ هيچي
به علت مشكلا ت كاري دچار افسردگي شده ام و هيچ خاطره خوبي براي گفتن ندارم.
با همين دو جمله تكليف سوال بعدي ما مشخص مي  شود و در اين روزهاي عيدانه دلمان نمي  آيد صداي آدمي را بشنويم كه امسال مثل سال هاي قبل با طرح اركستر سمفونيك كودكان پشت درهاي بسته ماند!
031473.jpg
جعفر بزرگي بازيگر: سال چمدان ها و جاده ها
شايد خانه نشيني يك ماهه به خاطر شكستگي بيني اولين خاطره تلخ جعفر بزرگي باشد، آن هم در سالي پر از مسافرت و چمدان و بيا و برو براي اين بازيگر كهنه كار. حضور موفق و مليح در ويژه برنامه هاي تلويزيوني دهه فجر در بندر امام خميني خوزستان، جزيره كيش، بندرعباس و جزيره قشم از يك سو و سفر زيارتي سياحتي به مشهد مقدس براي پا بوس امام رضا(ع) به همراه جمعي از همكاران كه همگي از بازيگران سينما و تلويزيون بودند. طرحي از خاطرات خوش بزرگي را در سال 83 ساخته است (شايد عكس هاي سفر آنها را در روزهاي داغ تابستان توي صفحه عكاسخانه به ياد بياوريد.) اما يادآوري خاطره ناخوشايند براي او خيلي سخت بود. اين طور جاهاست كه مي  شود فهميد بدبياري يعني چه، اما ما دوست داريم فعلا  به جاده فكر كنيم و به بزرگي لبخند بزنيم.

يك شهروند
آرمانشهر
ايرانشهر
تهرانشهر
خبرسازان
در شهر
|  آرمانشهر  |  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  خبرسازان   |  در شهر  |  يك شهروند  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |