مرتضي مجدفر
دوم آوريل(سيزدهم فروردين ماه)، روز جهاني كتاب كودك است و اگر اين روز در هياهوي روز طبيعت و آيين هاي ويژه سيزده به در گم نشود، در ايران نيز هم سو با ديگر كشورهاي جهان، برنامه هايي به اين مناسبت در جهت پيشبرد و ترويج كتاب و كتابخواني اختصاص داده مي شود.
روز جهاني كتاب كودك، روز تولد هانس كريستيان آندرسن؛ قصه گوي بزرگ و آفريننده شاهكارهايي چون جوجه اردك زشت، بلبل، پري دريايي كوچك، لباس نو امپراتور، سرباز حلبي، تامبلينا يا بندانگشتي است. دوم آوريل امسال (سيزدهم فروردين ۱۳۸۴)، آندرسن دويست ساله شد. به همين مناسبت در روزها و ماه هاي باقي مانده تا پايان سال ۲۰۰۵ ميلادي، در هر يك از كشورهاي جهان، برنامه هايي براي تجليل از دست اندركاران ادبيات كودكان در دست اجرا خواهد بود و در كنار بزرگداشت اين قصه گوي بزرگ، بر كشف و شناخت ارزشهاي پنهان آثار او اقدام خواهد شد.
مراسم بزرگداشت آندرسن در ايران، به همراه نمايشگاهي از مقالات، پيام ها، دست نوشته ها و تصاوير برگزيده نويسندگان و تصويرگران ايراني و نيز فعاليت هاي خلاقانه كودكان درباره آندرسن، از روز ۱۵ فروردين ۱۳۸۴ در محل خانه هنرمندان واقع در خيابان آيت الله طالقاني، بعد از ايرانشهر، خيابان شهيد موسوي شمالي برپا شده و امروز به كار خود پايان مي دهد. اين مراسم و نمايشگاه جنبي آن با برنامه ريزي شوراي كتاب كودك و حضور نويسندگان و تصويرگران كودك و نوجوان ايراني و با حمايت خانه هنرمندان ايران، مؤسسه كارتوگرافي سحاب، شركت فابر كاستل، دفتر پژوهش هاي فرهنگي و انتشارات فرهنگ معاصر برگزار شده است.
براي مشاركت در اين حركت فرهنگي، داستان واره اي را كه در اين ارتباط نوشته شده است، در همشهري منتشر مي كنيم.
وقتي از مدرسه به منزل برگشتم، با ذوق و شوق فراوان از مادرم، سراغ برادرم را گرفتم. آن روزها، من يك ماهي بود كه به كلاس اول مي رفتم و او در كلاس نهم- كه آن سال ها پايانش منجر به دريافت گواهينامه سيكل اول متوسطه مي شد- درس مي خواند.
مادرم گفت: «چيه!؟ باز هم اسم جديدي كشف كرده اي؟!»
گفتم: «نه! حرف ديگري دارم.»
ماجراي كشف اسامي جديد، به رمزگشايي از نام خانوادگي يكي از همكلاسي هاي من برمي گشت. وقتي روز دوم و سوم مهرماه را پشت سر گذاشتيم و بعد از اين كه به تدريج به محيط مدرسه عادت كرديم، با معلم خود آقاي آتشي هم كه موهاي مرتب و شانه شده و سبيل پرپشت اش را هنوز هم فراموش نكرده ام، آشنا شديم. درست روز چهارم، آقاي آتشي از ما خواست اسم خود را بگوييم و بعد بگوييم فاميلي يا نام خانوادگي مان چيست و البته چون هيچ يك از ما فارسي نمي دانستيم، او همه اينها را به تركي براي ما توضيح مي داد و سؤال هاي خودش را نيز با همين زبان مي پرسيد. حتي چون، هيچ كدام از ما اصلاً با چيزي به اسم «نام» ، «نام خانوادگي» و يا «فاميل» آشنا نبوديم؛ او اول از همه ما مي پرسيد: «آدين نه دير؟» (۱) و چون جواب مي داديم، ادامه مي داد: «سيجيللين نمنه دير؟» (۲) و اين گونه بود كه مراسم معارفه، يك زنگ تمام را به خود اختصاص مي داد و در زير سر و صداي خش خش درختان سر به فلك كشيده تبريزي و نور كم رنگ تابيده به درون كلاس، خشت هاي تربيت ما روي هم گذاشته مي شد و بنيان هاي دوستي در كلاس اول دبستان صباي تبريز، براي ابد در ياد و دل دوستان همكلاسي نقش مي بست.
يكي از بچه ها خودش را معرفي كرد: «علي...»
- «فاميلي علي آقاي ما چيه؟» معلم بود كه از علي سؤال مي كرد.
- «علي شوآز!»
من، به محض اين كه نام و نام خانوادگي علي را شنيدم، سه بار آن را تكرار كردم: «علي شوآز، علي شوآز، علي شوآز...»
ظهر، وقتي نام دوستانم را براي برادرم توضيح دادم، تعجب كرد و گفت: «شوآز؟! چه معنايي داره؟ فكر مي كنم خوب نشنيده اي... خيلي عجيبه.»
فردا صبح، آقاي آتشي، شوآز را جور ديگري صدا كرد: «علي پوآز!»
و باز ظهر داداشم گفت: «پوآز هم نداريم، اشتباه شنيده اي... دقت كن.»
فردا، وقتي معلممان شوآز را براي نشان دادن لوحه ها به جلوي تخته سياه خواست؛ گفت: «خوب بچه ها! حالا شوآز براي شما، يك بار ديگر قصه لوحه هايي را كه من گفتم، تكرار خواهد كرد.»
ماجراي آن روز ر ا هم به برادرم گفتم. با عصبانيت نگاه عاقل اندر سفيهي به من كرد و گفت: «حواستو جمع كن و قشنگ بگو ببينم اسمش چي بود...»
من گفتم: «شوآز!»
كاغذي را جلو كشيد و روي آن نوشت: شعاع. و بعد وقتي متوجه شد اساساً من نمي توانم بخوانم، پاك به هم ريخت و گفت: «ببين اصلا ما شوآز، پوآز و يا حتي شوآ نداريم. اين كلمات معني ندارند. هر كلمه اي بايد معني داشته باشد. احتمالاً اين پسره، نوه حاج رسول شعاع است.» و سپس، چشم هايش را گرد كرد و در حالي كه با عصبانيت به من نگاه مي كرد، صداي هر دو عين شعاع را محكم از ته حلق خود ادا كرد و اين در حالي بود كه من فقط مي خنديدم.
فرداي آن روز جمعه بود و من و برادرم، از صبح تا شب، فاميلي همكلاسي ام را تمرين مي كرديم. داداشم، هر جمله اي را كه مي خواست بگويد، به پس و پيش فاميلي علي مي چسباند و چپ و راست آن را تكرار مي كرد: «اوه! رفيق پوآز! برو براي من آب بيار... آهاي، دوست شوآز! بيا غذاتو بخور... آي، حضرت شوآ! بيا برو بخواب، دير شد.»
شنبه از اول صبح، به دنبال اين بودم كه ببينم آقاي آتشي، شعاع را چگونه صدا مي كند. به خاطر همين، چشم هايم را به دهان آموزگارمان دوخته بودم و لحظه اي او را از نظرم دور نمي گذاشتم. مي خواستم با گوش هاي خودم فاميلي درست علي را بشنوم. بالاخره آقاي آتشي، علي را صدا زد: «پسرم، شعاع! بيا اينجا كارت دارم.» ولي مثل اين كه شعاع نمي گفت؛ چون هم صداي هر دو عين از حلقش بيرون نمي آمد و هم اين كه آخر فاميلي علي، حرف «ر» را هم مي شنيدم. البته فقط مي شنيدم، چون تا آن وقت از سال، فقط نصف لوحه هاي كتاب اول ابتدايي را خوانده بوديم و آموزش الفبا هنوز آغاز نشده بود.
باز هم دقت كردم، درست بود؛ آقاي آتشي به او مي گفت: «شعار، علي شعار»
و بعد، عصر هنگام، وقتي گفتم فاميلي درست همكلاسي ام «شعار» است و دوباره شوخي هاي برادرم با من شروع شد، فهميدم كه شعار، خانواده بسيار محترمي است كه در نزديكي ما، در محله راسته كوچه تبريز ساكن اند و بعدها وقتي بزرگتر شدم با فضل و معرفت اهالي اين خانواده و معلمان متعددي كه از اين خاندان در تربيت فرزندان تبريزي ها نقش داشته اند، آشنا شدم.
رمزگشايي نام خانوادگي «شعار» در خانه ما، حدود يك ماه طول كشيد و چون مادرم از من شنيده بود با برادرم كار دارم، فكر مي كرد مي خواهم بگويم: «داداش! فاميلي پسره، شعار نيست، يك چيز ديگه است» ؛ ولي من نام و چيز ديگري را كشف كرده بودم.
آن روز صبح، آقاي آتشي از روي كتابي كه تصاوير رنگي زيبايي داشت، قصه اي برايمان تعريف كرد. واقعاً قصه، خيلي جاندار و شنيدني بود و وقتي آموزگارمان، داستان را مي خواند، همه هوش و حواس بچه ها در اختيار او بود. آقاي آتشي، بعضي ها وقت ها مكثي مي كرد و دنبال كلمه هاي مناسب تركي مي گشت تا از آن ها در ترجمه همزمان خود استفاده كند. ما اصلاً نمي دانستيم كه كتاب به فارسي نوشته شده و آقاي آتشي، همان طور كه نوشته هاي داستان را مي بيند، آنها را ترجمه مي كند و باز نمي دانستيم كه آموزگارمان اين كار را با تحمل چه ميزان سختي و با چه هنرمندي انجام مي دهد و به طور كامل در دنياي خلاق و آ موزاننده داستان غرق شده بوديم.
داستان به پايان رسيد و آقاي آتشي، از ما خواست نظرمان را درباره قصه اي كه شنيده بوديم، بگوييم. هر كسي چيزي گفت و معلممان گفته هاي همه ما را تأييد كرد. سپس از كيف خودش تصوير نقاشي شده بزرگي را بيرون آورد و آن را از ميخي كه به بالاي تخته سياه زده شده بود، آويزان كرد. در تصوير، مردي با هيكل درشت، صورت دراز و دماغ و گوش هايي بزرگ به ما بچه هاي كلاس نگاه مي كرد.
آموزگارمان گفت: «داستاني را كه برايتان خواندم، اين آقا نوشته است. اين مرد در خانواده اي فقير بزرگ شده و در تمامي داستان هاي خود، زندگاني كودكان زحمتكش و بي پول را براي شما بچه ها، به صورت داستان نوشته است. نام او.... است. باز هم از داستان هاي او برايتان خواهم خواند.»
درست موقعي كه معلم نام او را گفت، كاميوني با سرعت زياد از خيابان روبه روي مدرسه ما گذشت و من نتوانستم نام نويسنده را به ياد بسپارم. از درخواست تكرار اسم او توسط آقاي آتشي هم خجالت مي كشيدم. از اين گذشته، تصوير روي تخته سياه، بد جوري شبيه حسن آقا كؤمورساتان(۳) بود. حسن آقا هم درست مثل همين تصوير، هيكل درشتي دارد؛ صورت حسن آقا هم دراز است و گوش ها و دماغش بزرگ... پس حسن آقا داستان مي نوشت و ما خبر نداشتيم. از اين گذشته، به شدت اطمينان داشتم اسمي كه آقاي آتشي گفت درست شبيه حسن آقا كؤمورساتان بود.
به محض اين كه برادرم را ديدم، پرسيدم: «داداش! كتاب حسن آقا زغال فروش را ديده اي؟»
برادرم گفت: «چي شده؟ چي مي گي؟ مثل اين كه عقل از كله ات پريده؟»
گفتم: «نه! هيچ هم اين طور نيست. امروز آقاي آتشي، براي ما داستان خواند، داستاني شنيدني و زيبا. بعد هم تصوير مردي را به ديوار زد و گفت حسن آقا كؤمورساتان، در خانواده اي فقير بزرگ شده و در داستان هاي خود كه به زيبايي نوشته مي شوند، زندگاني كودكان بي پول و بينوا را نشان مي دهد...»
برادرم پرسيد: «كدام حسن آقا؟! همان كه در ميدان كاه فروشان(۴)، زغال فروشي دارد؟!»
گفتم: «آره! همان.»
گفت: «پسر! اون اصلاً سواد نداره... و داستان نوشتنش هم واقعاً خنده دار است.» بعد مثل كسي كه چيزي را كشف كرده باشد، درست مقابلم به زمين نشست و هم قد من شد و گفت: «نام اين داستاني كه آقاي آتشي براي شما خواند، چه بود؟ اصلاً چيزي از قصه يادت مانده؟»
گفتم: «آره! قصه اي كه آقاي آتشي براي ما خواند، درباره يك جوجه اردك زشت بود. اون جوجه را همه اذيت مي كردند و از خودشان دور...»
من، بدون توقف داستان را براي برادرم مي گفتم و او، بدون توقف مي خنديد و من نمي فهميدم كه چرا؟!
گفت: «خوب! ديگه بسه... ديگه بسه...! پسر، حسن آقا كؤمورساتان كجا، هانس كريستيان آندرسن كجا؟ چرا از خودت اسم درست مي كني؟ بعد از دوستت شعار، حالا كريستيان آندرسن را كؤمورساتان كرده اي؟ آندرسن كجا و زغال فروشي در تبريز كجا؟!»
برادرم باز هم خنديد و بعد درباره هانس كريستيان آندرسن دانماركي برايم صحبت كرد. صحبت كرد، خنديد. صحبت كرد، خنديد و فرداي آن روز، برايم سه كتاب از آندرسن خريد و چون هنوز خواندن و نوشتن نمي دانستم، آنها را برايم خواند، ترجمه كرد و با حوصله شكل هايش را نشانم داد.
اكنون كه از آن روزها، چهل سالي مي گذرد، هر وقت از راه دور، تلفني با برادرم صحبت مي كنم، موقع سلام و عليك مي گويد: «چه طوري آقاي پوآز؟ چه خبر آقاي شعار؟» و هنگام وداع، اگر يادش نرود، حتماً به حسن آقا كؤمورساتان سلام مي رساند.
راستي آيا حسن آقاي زغال فروش شبه آندرسن، كه اكنون حتماً به رحمت خدا رفته است، اصلاً مي توانست داستان بگويد و يا داستان بنويسد؟! داستان و افسانه هاي بازمانده از پدران و مادران چه طور؟ راستي حسن آقاهاي زغال و يا چيز ديگر فروش امروزي، به بچه هايشان داستان مي گويند؟ و راستي، به چه دليل دنياي ناخودآگاه دوران كودكي من، هانس كريستيان آندرسن را در وجود حسن آقا كؤمورساتان جستجو مي كرد؟
پانويس ها:
۱- آدين نه دير: اسمت چيه؟
۲- سيجيللين نمنه دير: فاميلي ات چيست؟
۳- حسن آقا كؤمورساتان: حسن آقا زغال فروش.
۴- ميدان كاه فروشان يا «سامان ميداني» محله اي قديمي در شهر تبريز كه تجارت علوفه، زغال و... در مغازه هاي بزرگ و كوچك آن انجام مي گرفت.
* در نگارش شوآز، پوآز و شوآ؛ براي راحتي تلفظ، بر خلاف رسم الخط جاري و ساري، كه «آ» غير اول، بدون كلاه نوشته مي شود، عمل كرده ايم.