گفت وگو با ژان گروس ژان مترجم قرآن و انجيل
كشف خدا
|
|
منبع: لوپوئن ۲۰۰۵
مترجم: مريم شاهسون
ژان گروس ژان شاعر و دوست صميمي مالرو يكي از نادر روشنفكراني است كه انجيل و قرآن را ترجمه كرده است. او نخست در كارخانه اي به فلزكاري مشغول شد. سپس به حرفه كشيشي روي آورد. در جنگ جهاني دوم در اردوگاه اسيران جنگي با آندره مالرو آشنا و دوست صميمي او شد. اين شاعر، مترجم و مصحح متون كه روحي آزاد و كنجكاو دارد در زمره نادر روشنفكراني است كه همزمان انجيل را از زبان عبري و قرآن را از زبان عربي به زبان مادري خود ترجمه كرده است. او نويسنده آثار بي شماري است كه در ميان آنها داستان هاي كوتاه او از شخصيت هاي انجيل همچون مسيح، الياس، يحيي، شمعون نبي و... بسيار معروف است. او از جمله روشنفكراني است كه فروتني بي حد و حصر از ويژگي هاي بارز آنان است. بسيار ساكت و كم حرف است و در ۹۲ سالگي همچنان به نوشتن ادامه مي دهد. در آپارتمان كوچك خود پذيراي ميهمانان است. صداي دنگ دنگ ساعت قديمي و پاندول دار و نيز خنده هاي آهسته او هر كسي را مجذوب اين انسان مقدس مي كند.
* چگونه به اين فكر افتاديد كه انجيل و قرآن را ترجمه كنيد؟
- معلمي در ۱۷ سالگي داشتم كه كشيش بود. او مرتب داستان هايي از پيامبران از جمله ايوب برايم تعريف مي كرد كه بسيار مرا تحت تأثير قرار مي داد. كلامش بسيار جدي بود و از انساني لاغر و نحيف تجربه اي ژرف و سترگ ديده مي شد. خيلي زود دريافتم كه اين متون مقدس با روح من سازگار است و سنخيت دارد. اين اعتقاد و ايمان هرگز مرا رها نكرد. متون مقدس حي و حاضرند و هنوز هم در زمان حال جاريند، در صورتي كه خطابه ها و قانون هاي زاده بشر به نظر من بسيار ثقيل و ناهمگون است و در مرحله نوزادي و نارس باقي مي ماند.
* چه شخصيت و يا حماسه اي در انجيل و قرآن بيشترين تأثير را بر روي شما گذاشته است؟
- در هر مرحله اي از زندگي اين تأثير متفاوت بوده است. نخست شيفته حضرت ابراهيم شدم چون بت ها را دوست نداشت. زماني كه در خلال سال هاي ۱۹۳۵ تا ۱۹۳۷ در سوريه بودم به اين فكر افتادم كه زندگي حضرت ابراهيم را بنويسم. سپس مجذوب شخصيت حضرت الياس شدم و پس از آن پيامبران ديگر. شخصيت هاي انجيل و قرآن ملموس و زنده اند به نحوي كه زماني فرا مي رسد كه آنها را نزديك به خود مي يابي.
* شما زماني در باره آندره مالرو گفتيد كه او شخصيتي مذهبي و انجيلي دارد. به چه نحو؟
- مالرو هيچ وقت فريب موقعيت اجتماعي اش را نمي خورد، حال هر چه مي خواست باشد. او هميشه در حركت بود مثل حضرت ابراهيم. هميشه حس مي كرد چيزي فراسوي او به عبارتي رازي بزرگ ماوراي او وجود دارد. اما مشكلش اين بود كه ايمان براي او چيزي مبهم و تار باقي ماند. روزي به من گفت: «من با شور و حرارتي زياد به سوي ايمان مي روم ولي چيزي جز اين شور و حرارت را كشف نمي كنم.» او فقط تصور و تخيل داشت و منتظر معجزه بود در صورتي كه معجزه هميشه اتفاق نمي افتد.
* چه طور با آندره مالرو آشنا شديد؟
- ما در زمان جنگ در اردوگاه اسيران با هم بوديم. تهيه آذوقه غيرممكن بود و داشتيم از گرسنگي مي مرديم... اما من دنبال كسي مي گشتم كه از چيز ديگري غير از آذوقه و غذا حرف بزند. به اين ترتيب من با اين مرد كه نخستين بار اين پرسش را از من كرد آشنا شدم: «هي! شما كه اونجاييد، مي توانيد بگوييد چرا جنگ را باخته ايم؟» به خودم گفتم بايد شخص جالبي باشد! نزديك رفتم و با او شروع به صحبت كردم. پس از اين ملاقات تا زمان مرگ مالرو هر هفته همديگر را مي ديديم، ضمن آن كه فاصله و حريم دوستي را هم حفظ مي كرديم، مثلاً همديگر را شما خطاب مي كرديم. با نام فاميلي همديگر را صدا مي زديم نه با اسم.
* شما ازدواج كرده ايد و دو فرزند داريد. چطور ارتباط خود را با كليسا حفظ كرديد؟
- بسياري از كشيش ها و افراد مذهبي زندگي نامه خود را به انتشارات مي آوردند تا برايم توضيح دهند چگونه كليسا را ترك كردند. بعضي از آنها از كليسا كينه به دل داشتند ولي من هرگز كينه اي به دل نگرفتم و هميشه به پيمان و تعهد خود با كليسا وفادار ماندم.
* به واجبات ديني عمل مي كنيد؟
- تا حد امكان خود را به انجام واجبات موظف كرده ام. سوگند خوردن همچون سخنراني ها و كنفرانس ها هميشه برايم كسل آور بوده است. مالرو يكي دو بار من را به سخنراني هايش دعوت كرد. دفعه سومي كه مرا دعوت كرد به او گفتم: «متشكرم. اجازه بده شما را بيشتر از اين دوست داشته باشم.» همانقدر كه گفت وگو با مالرو هيجان انگيز بود به همان اندازه هم سخنراني هايش برايم كسل كننده بود. در حالي كه همه سخنراني هاي معروف او را مي ستودند من هيچ علاقه اي به شنيدن آنها نداشتم...
* شما نويسنده اي هستيد كه بسياري از مومنان و موحدين شما را تحسين مي كنند. با اين وجود شما هميشه از كليسا فاصله گرفته ايد. آيا اين پارادوكس نيست؟
- من نسبت به اين اعياد و جشن ها كمي حساسم و هميشه مخالف استثنا بوده ام. يكشنبه ها مردم مانند روزهاي ديگر رفتار نمي كنند. در جشن هايي مثل كريسمس يا عيد پاك كارهاي بي فايده اي انجام مي شود. چرا؟ مسيح در روزهاي غيرتعطيل هم زنده است.
* ولي در زندگي كمي هم به اين جشن ها احتياج داريم. نه؟
- براي من جشن واقعي ديدن مناظر، آفتاب و فصل هاست. من هميشه از تغيير زمان و فصول شگفت زده شده ام.
* شما متفكر و فردي تامل گرا هستيد؟
- شايد. من حركت را دوست دارم البته حركت دروني را. در اندرون من كيست؟ اين تنها پرسش من است.
* چه كسي است؟
- نمي توان گفت اما مي توان ديد. سنگ مرمر مذاب و در حال حركت را نمي توان منجمد كرد يا بر روي آن كنده كاري كرد. ما از انجيل متني منجمد ساخته ايم در صورتي كه جملات انجيل با حركتي جاودانه عجين گشته است و بسياري از فرازهاي آن هميشه زنده و قابل استفاده است. من هنوز هم از ديدن انسان هايي كه تمام كرامت بشريت را بر دوش مي كشند متعجب مي شوم وقتي مي گويند: «من چيزي نيستم.» در زمان اسارتم در اردوگاه جنگي هميشه انجيلي كوچك با خود داشتم و هر روز نيم ساعت به نيم ساعت آن را باز مي كردم و مي خواندم. در ميان زندانيان يك روحاني مسلمان سنگالي از شهر داكار بود كه خيلي محترم بود و تأثير زيادي بر ديگران مي گذاشت و قرآن را هم از حفظ بود. روزي به من گفت: «مي داني من مردم را مي شناسم. آنها كتاب مي خوانند و بعد آن را دور مي اندازند. اما تو موقع گردش و استراحت فقط يك كتاب با خود داري. چه كتابي است؟» به او گفتم: «اين انجيل ابراهيم و داوود و يعقوب... است.» بعد براي او داستان زندگي تمامي اين پيامبران را تعريف كردم. او چند ضربه به روي شانه ام زد و گفت: «تو به زودي بيشتر از اين هم خواهي دانست درست همان قدر كه من مي دانم.» بعد از آن من براي اين روحاني مسلمان فرد بسيار محترم و قابل احترامي شدم.
* مي توانيد تجربه اي از حس كردن خدا را بيان كنيد؟
- نمي توانم بگويم كه علم لدني و علم غيبي از خدا دارم. ولي مدت درازي در اين مورد فكر كردم كه واضح و بديهي است كه چيزي در بيرون از من در ماوراي دنياي من در دنياي برتر وجود دارد.
* هميشه در مورد آن فكر مي كنيد؟
- بله فكر مي كنم كه كسي هست.
* اين موجود را چگونه توصيف مي كنيد؟
- دوست ندارم او را توصيف كنم و يا صفاتي را به او نسبت دهم. خدا همه جا هست و خيلي مشكل است از اين وجود تعريفي ارائه كرد. او حي و زنده است، او فاعل است و با اين همه نمي توان او را توصيف كرد. براي ايمان به خدا به متن و يا متوني نيازي نيست. آيا او ناديدني است؟ واقعاً نمي دانم. ضمن آن كه پاسخ به اين پرسش چيزي را برايم روشن نمي كند چون اينها واژه هايي بيش نيستند.
* اين يقين به وجود خدا از كجا نشأت مي گيرد؟
- وقتي مي بينم افرادي سعي مي كنند وجود خداوند را ثابت كنند واقعاً خنده ام مي گيرد، چون دليل و برهاني وجود ندارد. وجود خداوند امري بديهي و آشكار است. حتي افراد ملحد و كافر نيز مي انديشند وجودي وجود دارد كه نمي توان از او گفت و آنهايي كه مي گويند اين وجود ماده است فريب كارند. من دوستان ملحد بسياري دارم و مشاهده كردم كه آنها تمام آنچه در باره خداوند گفته مي شود را رد مي كنند، چون انديشه خود را برتر و والاتر از خدا مي دانند. چيزي كه هميشه مرا عصباني مي كند شيوه ايست كه انسان ها براي معرفي و توصيف او به كار مي گيرند.
* ايمان براي شما به چه معناست؟ و آيا براي رسيدن به ايمان مي توانيم قرآن يا انجيل را خلاصه و تنها به بخش هايي از اين دو كتاب آسماني اكتفا كنيم؟
- براي مسيحيان اروپا ايمان معضل بزرگي است چون ايمان را ماده مي دانند در صورتي كه ايمان ماده نيست بلكه عمل است. ايمان يعني توكل كردن و اعتماد كردن. ايمان نه گم شدني است و نه پيداشدني. فكر مي كنم در زندگي بايد چيزي را كشف كرد كه در ماوراي آگاهي مان وجود دارد. زماني مالرو نوشت كه در آخر زمان وقتي تمامي انسان ها مردند فقط شاهكار آنها باقي مي ماند يعني مجسمه ها و پيكره هاي آنان. ولي به نظر من او اشتباه مي كرد. به او گفتم: مجسمه ها مي شكنند ولي پيكرتراش آنها يعني انسان ها باقي مي مانند چون آنان بار ديگر در قيامت زنده خواهند شد. به ياد دارم روزي مالرو از من خواست به هتلي در سوئيس بروم كه براي كار در محيطي آرام به آن پناه برده بود. وقتي به اتاق او رفتم او آنجا نبود. در اين هنگام حس كردم به قبري قدم گذاشته ام، در صورتي كه وقتي مالرو در اتاق حاضر شد گويي همه چيز جان گرفت و زنده شد. بدون حضور او اتاق تاريك و ظلماني بود، با توجه به اين تمثيل معتقدم اگر سعي كنيم انجيل و يا قرآن را خلاصه كنيم به اتاق مالرو بدون حضور او مي ماند. نمي توان قرآن و انجيل را خلاصه كرد. هنگام ترجمه قرآن اين را در اعماق جانم حس مي كردم كه گويي در حال عبادت و نماز بودم. تمامي بخش هاي زنده اين كتاب داستان انساني است كه غرق كشف خدا شده است. واقعاً شگفت انگيز و عجيب است.
* هميشه مي نويسيد؟
- بله هر روز ولي از قاعده خاصي پيروي نمي كنم. بايد چيزي سخت مرا تحت تأثير قرار دهد حال مي خواهد در كوچه باشد يا در اتوبوس يا هر جاي ديگري. من مي توانم در هر لحظه و در هر جايي بنويسم اما اگر جمله مورد نظر را سريع ننويسم مي پرد. هيچ تخيلي ندارم و هر چه مي نويسم تجربي است. وقتي داستان هاي كوتاه درباره مسيح و الياس را مي نوشتم شب ها آنها را در ذهنم زمزمه مي كردم چون از حفظ بودم و صبح ها بر روي كاغذ مي آوردم. نوشته هايم را غالباً چند بار مرور و پاكنويس مي كنم ولي هيچكس هرگز چركنويس هايم را نمي بيند چون آنقدر زياد است كه مجبور مي شوم دور بيندازم. در خانواده مرا «خورنده كاغذ» مي نامند.
* زندگي شما واقعي است يا خيالي و رويايي؟
- من هرگز در ذهنم طرح هايي طولاني براي زندگي ام برنامه ريزي نمي كنم. به بلندپروازي اعتقادي ندارم و هيچ گاه چيزي فراتر از توانم نخواسته ام. وقتي ۱۲ ساله بودم روزي پدرم از من پرسيد: «مي خواهي چه كاره شوي؟» به او گفتم: «شغل خاصي در نظر ندارم. بايد ببينم چه پيش مي آيد.» و سرنوشت مرا به اينجا كشاند... روزي خود را جلوي در كليسا يافتم و به خود گفتم: «چرا كه نه؟» در انتشارات تمامي شغل ها را تجربه كردم و هيچ گاه به پول درآوردن علاقه اي نداشتم، ابداً. بارها فكر كرده ام در حال موت هستم و به بي تفاوتي رسيده ام. شايد با افزايش سن ترسو مي شويم...
|