حسين دهقان
گزارشي كه مي خوانيد براساس خاطرات «غلامرضا رضازاده» نوشته است. او در نوجواني به همراه خانواده اش در خرمشهر مي ماند و اسير دشمن مي شود.در اين گزارش او از روزهاي مقاومت خرمشهر (از ۳۱ شهريور تا ۴ آبان ۱۳۵۹) روايت مي كند.
آن روز ۳۱ شهريور ۱۳۵۹ بود. رضا خوشحال و خندان همراه مادرش وارد خانه شد. لوازم التحريرش را از كيفش درآورد و نشان خواهرش سكينه داد. رضا روز بعد به كلاس دوم دبستان مي رفت. مادرش رفت توي آشپزخانه تا ناهار بياورد. سكينه هم در حال پهن كردن سفره بود. رضا داشت وسايلش را جمع مي كرد. ناگهان صداي انفجار همه را ميخكوب كرد. هر چند پيش از آن هم، هر از گاهي سروصداي شليك گلوله شنيده مي شد. رضا در اين باره مي گويد: «قبل از جنگ هم عراقي ها به بهانه هاي مختلف در پي برهم زدن اوضاع شهر بودند؛ مانند بحث عرب و عجم، پخش سلاح و... همسايگاني داشتيم كه پنهاني به عراق مي رفتند و با خود اسلحه و تجهيزات مي آوردند. شب ها از ساعت ۹-۱۰ شب به بعد مشتريان براي خريد سلاح به خانه يكي از آن ها مي رفتند. ما هر شب صداي شليك سلاح را _ براي امتحان اسلحه شليك مي شد _ مي شنيديم...»
رضا با اين كه سن و سالي نداشت اما مي فهميد اتفاقات بدي در راه است: «كم كم فهميدم از درس و مدرسه خبري نيست. جنگ شروع شد و هر روز صداهاي مهيب، بيشتر شنيده مي شد. مردم به مرور شهر را ترك مي كردند و تنها جوانان مدافع مانده بودند...»
در شهر هسته هاي مقاومت شكل گرفته بود. مسجد جامع هم شده بود پاتوق مدافعان: «خانه مان نزديك شركت هاي صنعتي بود؛ مانند صابون سازي، روغن نباتي جهان، شركت هاي كشتي سازي و... مواد اوليه بعضي از اين شركت ها مايع و آتش زا بود. به دليل بمباران، گاهي مواد اوليه شان توي شط مي ريخت. آب هم قطع شده بود. به ناچار براي تأمين آب آشاميدني به شط مي رفتيم. از كنار شط نمي شد آب برداشت. با بلم به وسط رودخانه مي رفتيم. روغن سطح آب را كنار مي زديم و آب بر مي داشتيم. مغازه ها تعطيل شده بود و تامين مايحتاج اوليه بسيار سخت بود. تنها پايگاه فعال شهر، مسجد جامع بود. معدود كساني كه مانده بودند براي امرارمعاش خود به آنجا مراجعه مي كردند. مواد غذايي از آبادان به خرمشهر و مسجد جامع مي رسيد...»
پدر رضا انباردار شركتي در خرمشهر بود. او انساني مومن و مقيد بود. پس از حمله عراقي ها، چند بار استخاره گرفت و هر بار خوب آمد. بنابراين حاضر به ترك شهر نشد: «پدرم به استخاره اعتقاد داشت، اتفاقا هر بار استخاره مي گرفت، خوب مي آمد و مي گفت بايد بمانيم. اول اين كه استخاره خوب آمده. دوم هم اموال مردم نزد ما امانت است. اگر وسايل و ماشين آلات شركت را بدزدند، نمي توانم جوابگو باشم. يك عمر با آبرو زندگي كرده ام، حالا خوب نيست بدنام شوم...»
به اين ترتيب رضا و خانواده اش _ خواهرش سكينه، برادر بزرگش محمد حسين، برادر ديگرش عبدالحسين و پدر و مادرش _ در شهر ماندني شدند. اما در اين ميان امير _ خواهرزاده رضا _ هم علي رغم اين كه پدرومادرش شهر را ترك كردند، به هر بهانه اي بود به خرمشهر بازگشت و به جمع آنها ملحق شد. رضا دوچرخه كوچكي داشت. عبدالحسين هم دوچرخه ۲۶ داشت. عبدالحسين، امير را سوار دوچرخه خود مي كرد و با رضا، هر روز به مسجد جامع مي رفتند؛ هم براي به دست آوردن اخبار جديد و هم مايحتاج زندگي: «تو خرمشهر، نان هاي خشكي پخت مي شد كه به نان تيري معروف بود. نان ها در تابه پخت مي شد و در كارتن هاي كوچك بسته بندي مي كردند. هر وقت به مسجد مي رفتيم، دو كارتن نان مي گرفتيم و به خانه مي آورديم. يك كارتن را به همسايه هايي مي داديم كه در شهر مانده بودند. كارتن ديگر را هم خودمان مصرف مي كرديم؛ با خرما، سيب زميني، گوجه فرنگي، خربزه يا هندوانه مي خورديم...» در اين ميان، راديو تنها وسيله ارتباط با مناطق ديگر كشور بود. آنها علاوه بر اين كه به اخبار جنگ دسترسي داشتند، بعضا آموزش هايي را كه از راديو پخش مي شد، فرا مي گرفتند.
رضا، عبدالحسين و امير هر روز به مسجد جامع مي رفتند تا اين كه: «روز سيزدهم مهر بود كه دوچرخه هاي مان از بين رفت. مجبور بوديم فاصله منزل تا مسجد را كه مسافتي حدود سه چهار كيلومتر بود، پياده طي كنيم. روز بعد كه از مسجد بازمي گشتيم، الاغ سفيد رنگي، توجه مان را جلب كرد. سرحال بود و مي شد مدتي به جاي دوچرخه استفاده كرد. الاغ را به خانه برديم و با كمك پدر و مادرم، افساري برايش درست كرديم، دو سه تكه گوني و پارچه سر هم كرديم و انداختيم روي حيوان. تا مدتي، هر روز دو يا سه تركه سوار حيوان مي شديم و به مسجد مي رفتيم. گاهي هم يكي مخفيانه الاغ را بر مي داشت و تنهايي به مسجد مي رفت! آن وقت دو نفر ديگر به ناچار پياده مي رفتند. آن موقع ها، ديگر كسي در شهر سوار الاغ نمي شد. به همين دليل قبل از رسيدن به مسجد، الاغ را دو كوچه پايين تر به تير برقي مي بستيم و به مسجد مي رفتيم. بار اول، من كنار الاغ ماندم؛ اما تنهايي فقط سكون بود و صداي انفجار و... حسابي ترسيده بودم. دفعه بعد گفتم من تنها، اينجا نمي مانم و همراه شما مي آيم...»
برادر بزرگ رضا _ محمد حسين _ هم هر روز به مسجد مي رفت و به صف مدافعان ملحق مي شد. او كه خود مدتي در سپاه بود، مي دانست ماندن خانواده اش در شهر، ممكن است چه عواقبي به دنبال داشته باشد. خلاصه او توانست رضايت پدرش را جلب كند تا از شهر خارج شوند. اما كو ماشين؟ بنابراين يك روز صبح به اميد يافتن ماشيني كه بتوانند اثاث خود را نيز از شهر خارج كنند، به طرف آبادان حركت كرد: آن روز در راه مسجد، نبش گل فروشي محمدي موتورسيكلت ميني ياماهاي ۸۰ سربي رنگي پيدا كرديم. عبدالحسين و امير گفتند آن را با خود مي بريم، شايد درست شد.
|
|
موتور سوييچ نداشت. موتور به دست، همراه الاغ راه افتاديم طرف خانه. سر فلكه فرمانداري فعلي _ نرسيده به دخانيات سابق _ در خيابان عشاير، ماشين جيپي جلوي روي مان زد رو ترمز. ماشين مسلح به توپ ۱۰۶ بود. چهار نفر نظامي هم داخل آن بودند؛ يك درجه دار و سه سرباز. پرسيدند: موتورتان چي شده؟ راست و حسيني گفتيم كه آن را پيدا كرده ايم. آنها هم گفتند شايد دزديده ايم. خلاصه كلي بحث كرديم. دست آخر شماره بدنه موتور را برداشتند. آدرس خانه را هم داديم تا رضايت دادند. وقتي رسيديم خانه، نوبت پدرم شد كه داد و بيداد كند. مي گفت چرا موتور مردم را برداشته ايد؟ حرام است. شما با اين كارها خودتان را بدبخت مي كنيد. عبدالحسين با هزار بدبختي او را راضي كرد كه فقط براي رفتن به مسجد و تهيه آذوقه از آن استفاده مي كنيم. موتور بنزين نداشت. تو شهر هم بنزين گير نمي آمد. احتمالا صاحبش به همين دليل آن را رها كرده بود. خلاصه موتور ماند گوشه «حياط...»
شهر همچنان بمباران مي شد و عراقي ها هر روز حلقه محاصره را تنگ تر مي كردند. برخي از بچه هاي مسجد با ديدن بچه ها، توصيه مي كردند حتما پدرشان را راضي كنند و از شهر خارج شوند: «روز بيست ويكم مهر، باز هم صداي آژير بلند شد. تك و توك همسايه هايي كه مانده بودند، هنگام خطر به خانه ما مي آمدند. مي گفتند خانه تان امام زاده است و طوري نمي شود. خلاصه هواپيماها حمله كردند. از قضا راكتي صاف خورد تو تنور گلي گوشه حياط مان. از آن جا كه خاك آن قسمت نرم بود، خدا نخواست و راكت هم منفجر نشد. همسايه ها مي گفتند: بفرما! حالا اگر به خانه ما خورده بود، تكه بزرگه مان، گوش مان بود. خلاصه روز بعد به بچه هاي مسجد اطلاع داديم و كار با خوبي و خوشي تمام شد...»
نيروهاي ارتش در پادگان دژ مستقر بودند و رضا گاه گاهي آنها را مي ديد. حتي يك بار به خانه آنها سرزدند و از مادر رضا كمي روغن قرض گرفتند. موتور همچنان گوشه حياط افتاده بود: «در منطقه عباره، خياباني بود كه به لب شط منتهي مي شد. انتهاي خيابان، انبار و كنار انبار سردخانه بود. برادر دامادمان در سردخانه كار مي كرد؛ ولي ديگر نگهباني آن جا نمانده بود. يك روز به اتفاق عبدالحسين و امير به سردخانه رفتيم. آن جا چشم مان به چند بشكه ۲۲۰ ليتري افتاد. اتفاقا يكي شان پر از بنزين بود. ظرف ۴ ليتري همراه مان را پركرديم. ماشين نيساني هم آن جا بود. اما هر كار كرديم روشن نشد. ماشين را رها كرديم و راه افتاديم به طرف خانه. بالاخره موتور با كمك يكي از همسايه ها روشن شد. از آن روز به بعد با موتور به مسجد مي رفتيم...»
رضا علاقه زيادي به موتورسواري داشت. اما عبدالحسين و امير به او اجازه نمي دادند: «بالاخره روزي آنها گفتند رضا بيا حياط، مي خواهيم موتورسواري به تو ياد بدهيم. با هزار مكافات و روشن و خاموش شدن موتور، دوري تو حياط زدم. سرانجام حوصله امير سررفت. گفت پياده شو و پشت من سوار شو. اول ياد بگير بعد خودت بشين! جاي مان را عوض كرديم. يك كپه سنگ هم تو حياط ريخته بود. به محض حركت، كنترل موتور از دست امير دررفت. صاف رفتيم و محكم خورديم به سنگ ها. افتاديم روي سنگ ها. ضربه سختي بود. دست امير از مچ تا بالاي آرنج زخمي شده و حالت سوختگي پيدا كرده بود. من هم از ناحيه آرنج زخمي شده بودم؛ عبدالحسين وضع بهتري داشت. رفتيم تو اتاق. مادر با ديدن مان كمي هول كرد. رفت از اجاق كمي خاكستر برداشت و آورد. آن را روي زخم امير گذاشت. چند تكه گاز استريل هم پيدا كرد و روي زخم گذاشت. باند نداشتيم. به ناچار با يك تكه كهنه روي زخم را بست...»
جنگ و گريز ادامه داشت؛ با عراقي ها يك طرف و با ستون پنجم از طرف ديگر. يك شب عبدالحسين و امير آمدند خانه و گفتند ميان شاخه هاي يك درخت در كنار شط، شي اي نوراني مانند يك لامپ، خاموش و روشن مي شود؛ انگار علامت مي دهد. موضوع را به بچه هاي مسجد هم گفته بودند. بچه ها هم تمام حواس شان به عراقي ها بود. وقتي از موضوع باخبر مي شوند، در تاريكي شب، كنار شط مي روند. پاي درخت كسي را نمي بينند. دور و اطراف را جست وجو مي كنند؛ اما فايده اي نداشته. يكي شان بالاي درخت مي رود و سيم لامپ را پيدا مي كند. دنبال سيم را مي گيرند. خلاصه مي فهمند سيم از شط رد شده و به آن طرف آويخته است. سرانجام آن طرف آب، يكي را مي بينند كه سيگار به دست كنار ماشينش ايستاده. يك سر سيم به باطري وصل بوده. سر ديگر هم در دستش و... وقتي متوجه بچه ها مي شود، با كلت حمله مي كند اما بچه ها پيش دستي كرده و او را به هلاكت مي رسانند...»
سرانجام پس از سي و چهار، پنج روز مقاومت مدافعان، خيانت بني صدر و... شهر در آستانه سقوط قرار گرفت:« عبدالحسين با موتور به مسجد جامع رفته بود. بعد از يكي دو ساعت سراسيمه برگشت و گفت عراقي ها را نزديك پادگان دژ، تو خيابان كمربندي ديدم. پدرم مشغول دعا شد. يك ربع بعد از در پشتي انبار، چند نفر از مدافعان را ديدم. با ديدن من يكه خوردند. داد زدند هرچه زودتر از شهر خارج شويد... تا چند لحظه ديگر عراقي ها سرمي رسند. سرظهر بود. عبدالحسين براي سركشي به انبار رفت. ناگهان مثل برق برگشت و داد زد عراقي ها... عراقي ها.در همين حال عراقي ها وارد شدند. تعدادشان زياد بود. از پشت پنجره مرا ديدند. با اسلحه به طرف شيشه تيراندازي كردند. خيلي ترسيدم! دويدم پيش پدر و مادرم. عراقي ها آهسته جلو آمدند. مادرم عربي هم بلد بود. رفت كنار پنجره و داد زد از ما چه مي خواهيد؟ ما خانواده هستيم... در همين حال يكي از درجه داران عراقي در را باز كرد و گفت شما عرب هستيد؟ خوب از اول مي گفتيد...
وقتي فهميديم با عرب ها كاري ندارند، با اشاره مادرم چيزي نگفتيم. قاب عكس حضرت امام و دايي ام _ حاج رضا ولي زاده با لباس روحانيت به ديوار بود. عراقي ها با قنداق هر دو را خرد و خمير كردند. از اين طرف وضع دست و بال امير هم مشكل ساز شده بود؛ عراقي ها فكر مي كردند امير با قايق مدافعان را جابه جا مي كرده و براي همين دستش سوخته است. خلاصه مادرم كلي چك و چانه زد تا از خر شيطان پياده شدند. آن ها حتي به لباس هاي پلنگي من هم كه پدرم برايم خريده بود، گير دادند.... »
سرانجام پس از كلي اذيت و آزار، خانواده ها رضا را سوار آيفا كرده و به پادگان دژ منتقل كردند. پس از آن اين خانواده به همراه خانواده هاي ديگر و عده اي از رزمندگان به مدرسه اي در منطقه پل نو _ شلمچه _ منتقل شدند. رضا در اين زمان عده اي از خودفروش ها را مي ديد كه آزادانه رفت و آمد مي كردند و كسي به آنها كار نداشت. سپس اسرا به بغداد و از آنجا به اردوگاه موصل منتقل شدند. رضا و خانواده اش مدتي هم در اردوگاه رماديه به سر بردند و...
سرانجام رضا و خانواده اش پس از تحمل بيش از چهارصد روز اسارت به آغوش ميهن بازگشتند.