سه شنبه ۱۰ خرداد ۱۳۸۴ - - ۳۷۱۲
با ژاله علو و صدايي كه آرام و صادق، خواهد ماند
بگذريم از كوچه هاي آشتي
003792.jpg
عكس ها: محمدرضا شاهرخي نژاد
..صدا در بازي خيلي تاثير دارد. به نوعي اصلي ترين ركن كار يك بازيگر است. وقتي بازي هاي خودم را نگاه مي كنم، به دنبال رفع عيب خودم هستم، ولي خب، انگار مردم با صداي من بيشتر آشنا و صميمي هستند
خانم علو، اين فاميل پرمعني شما از كجا آمده است؟
از پدربزرگم...
...چطور؟
پدربزرگم منشي و خوشنويس بود، لقب ايشان علوالسلطنه بوده، خط بسيار زيبايي داشته و ... بعد از پدربزرگم، پدر من به احترام او فاميلش را علو مي گذارد. من هم كه به دنيا مي آيم با همين فاميل برايم شناسنامه مي گيرد، ولي بقيه فاميل با اين شهرت نيستند.
خب، مي خواهم برگرديم و از ابتداي فعاليت شما شروع كنيم... (مي خندد و مي گويد)
خيلي راه است...
مي خواهيم بياييم تا بازي هاي آخر شما، مثلا اين خانه دور است به بعد... الان كه مشغول سريال مختار...
بله، با آقاي ميرباقري سريال مختار را بازي مي كنم كه البته كمي از سكانس هاي من مانده. برخي از كارها سنگين است و تا دير وقت شب طول مي كشد. خسته شده ام. بي نظمي هست كه البته در كل جامعه هم هست. كار آقاي ميرباقري را نمي گويم، كلا خستگي ها و بي خوابي ها و مثلا تا 4 و۵صبح كار كردن و ...
مگر اين ماجراها فطري شغل و حرفه شما نيست؟
آخر، زمان دارد. قبلا اينجوري نبود. به ندرت اتفاق مي افتاد. البته مي گويم شايد هم من نمي كشم، به هرحال خيلي خسته مي شوم. بايد كمي هم فكر سلامتي خودم باشم و به نظر من نه فيلمنامه و نه كارگردان و ... مقصر نيستند.
قرار بود برگرديم به سالهاي طلايي راديو و دوران اوايل فعاليت شما... از چه موقعي اين استعداد (صدا) كشف مي شود و كار شما شروع؟
دانشسراي مقدماتي مي رفتم براي معلمي. من و خانم مولود عاطفي (ايزدي) همكلاس بوديم و از دبيرستان با هم رفتيم دانشسرا. در آنجا دبير ادبيات ما (خانم دكتر طوسي حائري) كه خودشان هم همان موقع گوينده راديو بودند،مي خواستند مرا به راديو معرفي كنند.آن موقع راديو سه تا گوينده داشت. خانم كوكب پرنيان، خانم قدسي رهبري و خانم دكتر حائري كه همه گوينده زبان فارسي بودند؛ خدا همه شان را رحمت كند...
... اين قصه ها مربوط به چه سالي است؟
،۱۳۲۷ بعد از مدتي كه تحصيل تمام شد،خانم حائري مرا بردند راديو (ميدان ارگ)البته در آن زمان گويندگي من به صورت اعلام برنامه بود.ارگ پايگاه بود و بعد مي رفتيم بي سيم. ضبط هم نبود و همه زنده بود. حتي اركسترهاي بزرگ مرحوم صبا، خالقي، وزيري، معروفي و ... همه زنده اجرا مي شد. حتي آقاي پرويز خطيبي كه نويسنده زبردستي بود و طنز مي نوشت، بازيگرانش را مي آورد و تمرين و اجرا به سرعت اجرا مي شد، زنده. يكي، دو باري هم در نمايشنامه هاي آقاي خطيبي بازي كردم تا اينكه آمديم ارك. استوديوهايي درست كردند كه مي شد ضبط كني. براي اولين بارپرده آخر اتللو را با آقاي محتشم كار كرديم. شب تا صبح فقط توانستيم يك پرده ضبط كنيم. (مي خندد)
(خنده اش به سوال وا مي داردم) چرا؟
اين كار در راديوتازه بود و مشكل فني خيلي زياد.با سيستم جديد آشنايي چنداني نداشتند. بعد از آن تصميم گرفتند كه «داستان شب» را درست كنند...
... همان كار اتللو در اين پيشرفت دخيل بود؟
نه، كار خود بخود پيش مي رفت. نمايش هاي تك قسمتي هم كار مي كرديم. مرحوم عزيزالله حاتمي داستان شب را نوشت براي 6 شب. براي ظهر جمعه هم نمايش كوتاه در نظر گرفتند به نام «ظهر جمعه» و قسمتي هم آدينه نام داشت كه شب پخش مي كردند. به هر حال از داستان شب شروع به كار كردم به تهيه كنندگي پاشا سميعي و كارگرداني محتشم. مردم خيلي استقبال كردند، تا اينكه چندين سال بعد كارگرداني نمايش هاي راديويي را به من هم دادند و ...
برنامه هاي مختلف ديگري هم داشتيم، جاني دالر داشتيم...
...اسم خاص يك برنامه بوده يا اسم قهرمان يك داستان؟
قهرمان يك قصه پليسي بود كه دوشنبه ها پخش مي شد. قصه براي كارگران داشتيم، خانه و خانواده داشتيم، زير آسمان كبود، انجمن اوليا و مربيان داستان داشت و خلاصه نمايش راديويي جا باز كرد. آن موقع چون رسانه ها اينقدر گسترده نشده بود، داستان  هاي شب خيابان ها را خلوت مي كرد. مي شنيدم كه خيلي ها در ميهماني هاي بزرگشان مي رفتنددر اتاقي و برنامه هاي نمايشي راديو را گوش مي كردند. اگر هم نمي توانستند، فردا از طريق دوستانشان پيگيري مي كردند.
كمي بعد خانم توران مهرزاد، خانم مهين ديهيم و ... به ما پيوستند. از آقايان هم مهدي علي محمدي، آقاي سارنگ، آقاي اميرفضلي و ... بودند. بعد شما و راديو را درست كردند (صبح جمعه). من از طريقي با آقاي تابش آشنا بودم. علي تابش را معرفي كردم به راديو و حقا كه خوش درخشيد...
...مي دانم كه دو نفر ديگر را هم معرفي كرديد...
...بله، خانم عاطفي را هم به عنوان گوينده و منوچهر نوذري را. پرويز بهادر را هم كه در دوبله با ما بود، معرفي كردم. يك نكته را هم لازم است بگويم، من هيچ وقت در برنامه هاي صبح جمعه نبودم. اصلا كار من نبود. شايد نمايشنامه طنز هم بازي كرده باشم، ولي بيشتر كارهاي اساطيري و سنگين كار مي كردم. 3 سال كارگردان برنامه نمايشي كانال 2 راديو بودم كه كارهايي مثل «الكترا»، «مدآ»، «پرومته در زنجير»، «دكتر فاوستوس» و ... را كار مي كرديم.
بسيار خب، مي خواهم به سراغ بازيگري شما بروم. قبل از بازي راجع به صدا و صورت سازي صدا صحبت كنيم. مردم با شنيدن صداي شما و پيش از آنكه چهره اي از شما ديده باشند، چه تصويري از صداي شما در ذهن داشته اند؟ اساسا صداها توان مصور شدن در ذهن شنونده را دارند؟
ببينيد، من تصوير داشتم. مردم راحت از من تصوير ساختند، ولي مردم از روي صداهايي كه چهره آنها را نديده اند هم مي توانند تصوير بسازند...
... و اين تصوير به باورها و سليقه هاي آنها ربط پيدا مي كند...
...باورها، بله. هركسي صدا را درون خود مي برد و تصويري كه مي خواهد، مي سازد. يكي از كارهاي سخت بازيگر راديو – خصوصا براي كسي كه چهره او را هم مي شناسند – همين است. نبايد ديگر شنونده چهره مرا ببيند، با يد تنها با صداي من تصوير و چهره نقش را ببيند و اين اصلا كار آساني نيست. شنونده آنچه را از شخصيت و نقش تصور مي كند، با صداي من مي سازد. صورت و نقش هاي ديگر مرا بايد از ذهن پاك كند و با صداي جديد، نقش تازه را باور كند...
... و اينها همه در لحن اتفاق مي افتد...
در لحن و هزاران چيز ديگر. شما در راديو، لباس نداريد، گريم نداريد، دكور نداريد و ... صدا بايد سن، لباس، حس، فضا و همه چيز را برساند. يكجا اين صدا، شمشير در دست دارد و يكجاي ديگر مرهم مي گذارد. حتي در دوبله هم اينجوري نيست، شما بازيگر و فضا را مي بينيد ياحتي تئاتر تداوم دارد و بدن و حركات صورت هنرپيشه براي انتقال حس به او كمك مي كند.
شده به نقشي برسيد و ببينيد صدا قادر به پوشش كل نقش نيست؟
خب ما مطالعه مي كنيم، من گاهي اوقات اصل رماني را كه نمايشنامه راديويي از روي آن نوشته شده، به طور كامل مطالعه مي كنم و بيشتر در فضاي داستان قرار مي گيرم ...
003798.jpg
آن موقع چون رسانه ها اينقدر گسترده نشده بود، داستان  هاي شب خيابان ها را خلوت مي كرد. مي شنيدم كه خيلي ها در ميهماني هاي بزرگشان مي رفتنددر اتاقي و برنامه هاي نمايشي راديو را گوش مي كردند
...جزءنگري ها را بيشتر متوجه مي شويد...
بله، خصوصا در برنامه رمان تا نمايش كه براي شبكه فرهنگ بود، همين كار را مي كردم. رمان شرح كامل تري از شخصيت ها دارد كه مي شود بازيگران را هم بهتر راهنمايي كرد. ما خيلي تمرين مي كنيم. خيلي وقت ها به همكاران مي گويم همه جملات را پشت سر هم نخوانيد، گاهي يك سكوت، كلي كار مي كند.
خودتان هم چيزي براي راديو نوشته ايد؟
نه، يا فرصت نكردم يا... يك نوار بود به اسم كوچه كه اوايل انقلاب منتشر شد. نوشته هايي شعرگونه از خودم بود كه دكلمه كردم و آقاي رضا رويگري هم قطعاتي در آن كاست خواندند.
نوشته ها راجع به «كوچه» بود. داستان اينكه كوچه در زمان هاي گذشته چي بود. مردم يك كوچه در زمان هاي قديم خيلي با هم خوب بودند، نمونه هاي آن پختن نذري يا شب چله يا شب هاي احياء ماه رمضان يا گوسفندكشان عيد قربان و ....
تكه هايي از آن شعرها يادتان هست؟
(فكر مي كند) بله، كوچه به ياد مي آورد آن درويشي را كه علي علي گويان مي رفت‎/ كوچه به ياد مي آورد مردان رستم صولتي را كه چه تواضعي داشتند...
آقاي رويگري همين ها را خواندند؟
نه، قطعات ديگري بود كه دچار مشكلاتي شد و كار آقاي رويگري برگ خزان نام گرفت كه ربطي به كار من نداشت. من هيچ وقت در زندگي نفهميدم كه چرا كسي نبايد مثلا لباسي عين من بپوشد. چه عيبي دارد؟ البته در يكجا اعتراض دارم. مثلا در يك سريال مي گويند: لباس هاي خودت رابياور. من مي گويم: لباس من مال شخصيت من است و آن نقش لباسش فرق دارد، ولي اين حساسيت ها در زندگي روزمره معنايي ندارد.
قرار بود برسيم به بازي شما، ولي حالا قبل از رسيدن به بازي، نكته اي به يادم آمد. شما دوبله كارتون هم داشته ايد...
...بله، نخستين فيلم هاي كارتون را دوبله كردم؛ فيلم هاي والت ديسني.
جاي كدام شخصيت صحبت مي كرديد؟
مدير دوبلاژ بودم. در بعضي از آنها هم صحبت مي كردم. هنوز گربه هاي اشرافي با دوبله من هست. پينوكيو را نمي دانم، ولي زيباي خفته، سيندرلا و بسياري از فيلم هاي والت ديسني...
... ولي بچه ها انگار با شما خيلي غريبه اند به نسبت قشرهاي ديگر... جاي نقش منفي هم صحبت كرده ايد؟
بله، مثلا جاي جادوگر در زيباي خفته حرف زدم. منتظر خانم مهين ديهيم يا فهيمه راستكار بودم، آنها كار داشتند و خودم حرف زدم. البته چند روز پسرم با من قهر بود...
كه چرا جاي نقش منفي حرف زدي...
بله، آن موقع كودك بود.ولي با دوبله چند سريال كودكان، بچه ها با من و كار من آشنا هستند مثل:الفي اتكينز،سرندي پيتي،پت پستچي،دهكده حيوانات و ...
خانم علو، اتفاق بازيگري شما كجا شكل مي گيرد؟
از همان ابتدا؛ سال 1327. به همين خاطر گفتم مردم از من در ذهن چهره داشتند.
به هر حال بيشتر شما را با صدايتان و راديو مي شناسند...
خب، صدا به همه جا مي رسد. صدا مثل ني چوپان است. مي رود بالاي كوه ها، توي صحراها، همه جا مي رود ولي تلويزيون مثل پيانو مي ماند، مجلل است. نمي توانيد زير بغل بگذاريد و همه جا ببريد، حتي خانه دوستتان...
... ولي ني چوپان در آستين پيراهن و پوستين هم جا مي شود و به همه جا مي رود...
(مي خندد)بله، دقيقا.
بازي را مي گفتيد...
بله، تا سال 1330، 1331 فعاليت من كاملا شكل گرفت. بازي، راديو، دوبله، مدرسه هنرپيشگي...
تا جايي كه مي دانم موسس اين مدرسه دكتر نامدار بودند...
بله.
استادان شما در اين مدرسه چه كساني بودند؟
رفيع حالتي، هايك كاراكاش، يك خانم سوئيسي به نام اسكامپي كه نرمش درس مي داد، آقاي نصر، دكتر ناظرزاده كرماني (ادبيات)، آقاي آل آقا (عربي) و مرحوم مهرتاش(موسيقي).ما به غير از رياضيات همه درسها را داشتيم.
خانم علو مي خواهم سراغ پشت صحنه بروم، نه فقط پشت صحنه فيلم، زندگي. البته تا جايي كه مصاحبه شوندگانم دوست داشته باشند. مثلا راجع به خود صحنه، 3 دقيقه از حواشي از 3 ساعت فيلم براي خيلي ها جذاب تر است. از ناگفته ها..
...ناگفته ها چيست؟ از من مثلا سوال مي كنند كدام غذا را بهتر بلدي درست كني؟ آخر به درد چه كسي مي خورد؟ يا مي گويند كدام غذا را بيشتر دوست داري؟ يعني چه؟...
نه اينجور ناگفته ها، مثلا مي دانم كه «اين خانه دور است» به دليل تيم و تركيب بازيگري خيلي اتفاق در دل خود دارد...
خب، بله، ولي بايد در متن كار بود. همه لحظه ها خاطره است، هرچند كه اتفاق مرحوم شدن هوشنگ بهشتي و فوت رقيه چهره آزاد و جلال مقدم غم كوچكي نبود...
جلال مقدم در سكوت زندگي كرد، در سكوت هم رفت...
سكوتش در پشت خود غوغايي داشت. اينقدر اين آدم مي دانست و شايد اين دانسته ها مجال بروز پيدا نكرده بود كه به سكوت منجر شده بود. واقعا پر بود. خيلي درونگرا بود، ولي بذله گو هم بود و اهل طنز. وقتي مجال بروز نباشد، هركس درون خود مي رود.
آقاي بيرنگ و آقاي رسام خيلي مراعات همه را مي كردند، خصوصا رعايت حال خانم چهره آزاد را. هوشنگ بهشتي هم كه در ميانه راه، سكته كرد. من سركار روزي روزگاري بودم كه اين اتفاق افتاد. صحنه هاي من تمام شده بود.
(البته حرف هاي ديگري هم از اين ناگفته ها زد كه به حواشي مصاحبه بردم.)مردم صداي شما را بيشتر دوست دارند يا سيما و بازي شما را؟
...دقيقا نمي شود گفت، ولي بيشتر به صداي من توجه مي كنند.
خود شما چطور؟ وقتي كارهاي خود را مي بينيد از صداي خود راضي هستيد يا بازي تان؟
من از خدا راضي ام...
آنكه سرجاي خود، ولي دوست دارم قضاوت خود شما را بدانم...
...صدا در بازي خيلي تاثير دارد. به نوعي اصلي ترين ركن كار يك بازيگر است. چه بسيار بازيگران خوبي كه بايد مثلا يك دوبلور حس لازم آنها را با صدا يش برساند و برعكس. صدا بيشتر جلب توجه مي كند. من اشكالات خودم را بيشتر مرور مي كنم. وقتي بازي هاي خودم را نگاه مي كنم، به دنبال رفع عيب خودم هستم، ولي خب، انگار مردم با صداي من بيشتر آشنا و صميمي هستند.

.. و اين زبان دري
صحبت كشيده بود به ادبيات و زبان فارسي. گفتم: خيلي از گوينده هاي راديو و تلويزيون شعرها را اشتباه مي خوانند... گفت: پريروز شنيدم كه گوينده گفت: «حلقه مِهر بدان مُهر و نشانست كه بود.... نگاه نمي كند ببيند اين «حلقه» است يا «حقه(جعبه جواهر،پيرايه دان در بسته)». حافظ و مولانا خصوصا كه اصلا نگو و نپرس. شعر مولانا را جابه جا كرده. مثلا بيت اين بوده: «گفت كه سرمست نه اي ، رو كه از اين دست نه اي‎/ رفتم و سرمست شدم  وز طرب آكنده شدم» بعد مي گويد: «گفت كه سرمست نه اي ، رو كه از اين دست نه اي‎/ رفتم و ديوانه شدم ، سلسله بندنده شدم». آخر چرا؟» راستش خودم هم چون نسبت هاي نه دوري با ادبيات دارم ، وقتي اينجور خطاها اتفاق مي افتد ، خيلي آزارم مي دهد. تمام افتخاراتي كه به آنها مي نازيم ، مورد بي مهري و بي توجهي است. مي گفت: «در نمايشنامه هاي راديويي خيلي از اين واژه ها و حتي جمله بندي ها را تصحيح مي كنيم ، چون شنونده دارد مي آموزد. غلط آموزش ندهيم تا بعد هم نخواهيم درستش كنيم. گوينده اي چند شب پيش مرتب مي گفت: رِئيس . بابا اين رَئيس است. ما رِفيق نداريم ، رَفيق است. اين زبان فارسي يك جواهر است. طلا كه مردم مي خواهند بخرند ، صدبار عيار آن را مي سنجند كه تازه پايدار هم نيست ، اگر هم باشد كاري نمي كند. ما گنجينه زبانمان را داريم از دست مي دهيم. سابق گروهي از استادان در راديو بودند كه دكتراي ادبيات داشتند. ما هميشه به آنها رجوع مي كرديم و صحيح ترين شكل هر جمله يا كلمه را از آنهاسوال مي كرديم. آدم مي تواند نداند و بپرسد ، ولي غلط نبايد بگويد. ما كه مي گوييم و شما كه مي نويسيد ، رسالتي داريم جدا از كسي كه دارد از كوچه رد مي شود. آنچه را كه ما داريم به او مي آموزيم، نبايد غلط باشد. زبان هم موهبت خداوندي است. نبايد به آن بي احترامي شود ، مثل انسان ، كبوتر ، گل.»
ذهن زيبا
سراغ ستون ذهن زيبا را مي گيرد و مي گويم دوباره به ضميمه ايرانشهر برگشته. مي گويد: «من هرروز اين ستون را مي خواندم و آنها را جدا مي كردم. انبوهي از اين جملات قصار و عبارات حكمي دارم.» بعد از گوشه و كنار تعريف مي كند كه اين جمله ها چقدر به كار مي آيد و در مصاحبه ها و برنامه هايش از آنها استفاده كرده. مي گويد: «چند روز پيش در يك مصاحبه چنين مطلبي از من خواستند. مثلا اگر جمله زيبايي در ذهن داري ، بگو. البته وقتي پرسيدم اين جمله از كيست ، خاطرش نبود ، ولي خود جمله اين بود: «اگر پاي همسايه ات بشكند ، تو بهتر راه نمي روي.»
و خدايي كه در اين نزديكي است
ژاله علو در لحظه لحظه زندگي آرام و ساكت ولي جوشان و پوياي خود ، خدا را حس مي كند. وقتي مي پرسم: «از صداي خود بيشتر راضي هستيد يا از سيما و بازي؟» بدون مكث و دردم جواب مي دهد: «من از خدا راضي ام.» كه البته در متن مصاحبه آمده ، ولي در اين مجال هم بي مناسبت نيست. زندگي صحيح و آرماني را تنها در سايه شناخت خدا مي داند. «اگر خدا را خوب شناخته باشيم ، هيچ خطايي نمي كنيم ، چون اين خطا هرچند كوچك ، متوجه يكي از آفريده هاي اوست.» اواخر گفت وگو – تا جايي كه يادم مي آيد بدون مقدمه اي آنچنان مربوط و قوي – برمي گردد و از پنجره بزرگ خانه اش كه در طبقه اول است ، به باغ روبه رو كه مربوط به يك سازمان است ، نگاه مي كند و مي گويد: «هر روز صبح كه بلند مي شوم خدا را شكر مي كنم كه دوباره مي توانم اين سبزي و خرمي را ببينم ، براي مردم باشم و به آنها خدمت كنم.» و بعد گريز مي زند به زندگي: «زندگي مگر چيز ديگري است؟ هيچ چيزاضافي نمي خواهم . اگر داشتم چه مي كردم؟ همين كه همه، سالهاي سال است به من محبت مي كنند ، بس نيست؟ خيلي شرمنده مردم هستم.» ژاله علو عمري را با ادبيات سپري كرده ، دستي هم درسرودن شعر دارد ، اما نگاهش به زندگي وراي شاعرانه بودن ، از منطق فرامنطق شعر مي گريزد و به واقعيت و حقيقت مي رسد.
تهران امروز
علو هم مثل هر شهروند ديگري ، درگير اين شهر عجيب و غريب است. او هم از زباله هاي بي موقع مي گويد ، از جمعيت ، از آلودگي ،از بي نظمي و ترافيك و من هم اضافه مي كنم – مثل هميشه – كه جاي مردم در تهران تنگ است ، به هم مي پرند و ... او حالا در آستانه ديدن چهارمين دوره زندگيست؛ اومتولد 1306 است .

پشت صحنه
003795.jpg
. و صداي...
در يكي، دو هفته اي كه مانده بود تا روز مصاحبه فرا برسد، به هركس مي گفتم با ژاله علو قرار گفت وگو دارم، در دم مي گفت: «صداي محشري دارد!» روز مصاحبه همين را مطرح كردم تا بهانه اي براي بخشي از صحبت ها باشد. جمله ام به پايان نرسيده بود كه گفت: «... و همين صدا خيلي وقت ها در دوبله خريدار ندارد. الان مدت مديدي است كه دوبله روي خوشي به من نشان نداده. شايد بخش اعظمي از آن به سليقه ها ارتباط دارد.»
از دوران دوبله سريال «اوشين» يا به تعبير صحيح تر «سالهاي دور از خانه» خاطرات خوبي نداشت. با بغضي عجيب مي گويد: «چند نفر از دوستان من در دوبله آنچنان مرا اذيت كردند كه 2 بار رفتم بيمارستان قلب، هنوز يك قسمت از سريال مانده بود كه يكي از خانم هاي گوينده آمد و گفت: من ديگر حرف نمي زنم، من حوصله ندارم. انگار شبيه كارشكني بود.» به هر حال از افت و خيزها و فراز و فرودها زياد گفت، ولي نهايتا تنها يك جمله مي ماند:  «مردم ايران با صداهايي مثل ژاله علو سالها (افزون بر نيم قرن) زندگي كرده اند.»
از شعر
انبوه كتاب هاي ادبي از فرهنگ دهخدا تا داستان و رمان و شعر در كتابخانه هاي خانه اش خودنمايي مي كنند. غير از اين هم انتظار نداشتم. كسي كه 55 سال فعاليت فرهنگي در اين سطح دارد، طبيعتا با ادبيات قرابتي ويژه داشته است. ژاله علو، واژه به واژه اش گزينش شده است و در عادي ترين محاورات هم تپق نمي زند. راجع به اهميت حفظ زبان فارسي زياد صحبت كرديم كه قدري گزينش شده در متن گفت وگو آمده است، ولي نكته لطيف ماجرا شاعرانگي اوست كه شايد تا امروز نسبت به وجوه ديگر فعاليتش در سكوت و انزوا مانده است. البته مي گويد به صورت پراكنده در سه كتاب چاپ شده و مي خواهد به صورت يكجا هم در مجلدي آنها را به چاپ برساند، ولي 3 قطعه كوتاه از سروده هايش را براي شما مي نويسم تا روح شاعرانه علو، ملموس تر باشد؛ كسي كه زندگي و هرچه در پيرامونش مي گذرد را شاعرانه مي بيند و محبت را بناي هر موفقيت مي داند.
دلم اندر نواي بي نوايي است/به ناي جانم آهنگ جدايي است/كجا دستم رسد بر دامنش باز/كه من خاك ره، او اوج خدايي است
***
زد رقم حسن خود، دلبر عهد الست/خود شرر عشق شد، در دل عاشق نشست/عاشق دلداده تا، ديده حق بين گشود/حسن رخ يار ديد، از همگان برگسست
***
چونكه تكرار است دائم كارها/دل به تنگ آيد از اين تكرارها/ليك گر يادت فرستي دم به دم/خواهد اين تكرار را دل بارها
***
در دل ار بذر محبت كاشتي/ميوه نيكو از آن برداشتي/ما كه بيگانه ز يكديگر شديم/بگذريم از كوچه هاي آشتي كه البته اين آخري در كاست كوچه ضبط شده است.
آرام و صادق
مدت مصاحبه خيلي طول كشيد؛ بيش از 2 ساعت و بنا به دلايل مختلف. يكي از اين دلايل ،تلفن هايي بود كه زنگ مي خورد و ژاله علو به آنها جواب مي داد. هرچند بعد از چندتا، بقيه زمان مصاحبه تلفن منزلش در حالت منشي بود، ولي در همان دو، سه تا تلفن ابتداي گفت وگو، چند حس مختلف را از ژاله علو ديدم؛ همكاري، مادري، دوستي و... آنچه در همه اين احساسات موج مي زد و طبيعتا با صدا كه تخصص و حرفه اوست به نمود مي رسيد، دو صفت بود؛ دو صفتي كه تا حالا اينقدر از نزديك در ژاله علو احساس نكرده بودم و هميشه تنها در ناخودآگاه من خلاصه مي شد.
آرامش و صداقت از صداي ژاله علو فرياد مي كشد. در اظهارنظرها و نقل قول ها آنقدر جانب احتياط را نگه مي داشت تا ذره اي از جواهر راستگويي كاسته نشود و وقتي هم كه از آرامش صحبت مي كند، انگار از آرزوي هميشه اش سخن به ميان آورده باشد. تاكيد مي كند كه از جنجال فراري است. محيط آرام را دوست دارد، وقتي به خانه مي آيد با خواندن كتاب، ديدن برنامه هايي انتخابي از تلويزيون و شنيدن موزيك اوقات را مي گذراند. احساس مي كنم اين رسيدن به آرامش از دل يك غوغا جوشيده است. جايي در گفت وگو به سراغ زندگي خصوصي اش مي روم و هرچند دوست ندارم آنچه را بپرسم كه مايل به جواب دادنش – شايد – نيست، ولي در روال مصاحبه اتفاق مي افتد. بعد هم تاكيد مي كنم كه اگر بگوييد، چاپ نمي كنم، ولي مي خندد و مي گويد: نه، عيبي ندارد. قصه، قصه دو جدايي است كه در زندگي ژاله علو اتفاق افتاده. اينها را هم در كنار دغدغه هاي شخصي اش مي گويد و جايي كه صحبت به نوعي به حقوق زنان و مطالبات قانوني آنها مي كشد.
به هر حال ژاله علو، ميراث دار غصه هايي نهفته است. اين را سالهاست كه از صدايش احساس مي كنم – حتي از كودكي كه پدرم مرا با راديو آشنا كرد و اين آشنايي تا به امروز ادامه يافته – و در روز گفت وگو در خطوط چهره اش عيان مي بينم.

يك شهروند
آرمانشهر
تهرانشهر
جهانشهر
دخل و خرج
زيبـاشـهر
شهر آرا
|  آرمانشهر  |  تهرانشهر  |  جهانشهر  |  دخل و خرج  |  زيبـاشـهر  |  شهر آرا  |  يك شهروند  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |