چهارشنبه ۱۵ تير ۱۳۸۴ - - ۳۷۴۱
طهرانشهر
Front Page

گزارش يك سياح شرقي از شهر ري قديم
برج خاموشي
001506.jpg
مغولان كه از دوردست ترين نقاط كره زمين آمده بودند، در ري هيچ سنگي را بر سنگي باقي نگذاشتند و شهر بزرگ مادي را از صفحه تاريخ آدميان زدودند.شهر تهران در چند ميلي شمال غرب ري سربرآورده است تا پايتخت ايران جديد شود
صدها سال پيش، هنگامي كه نژاد ايراني از باكترياي ناشناخته (با باخته، نام باستاني ناحيه اي واقع در ميان رشته كوه هاي هندوكش و آمودريا) و جنگل هاي ترسناك هيركاني (جنوب شرقي درياي خزر در گرگان كنوني) خارج شد، پس از عبور از دروازه خزر به سرزمين حاصلخيزي رسيد كه در شمال غرب ايران كنوني قرار داشت و بعدها ماد ناميده مي شد. در آنجا، در مرز ناحيه اي كه امروز خراسان ناميده مي شود، شهري را بنياد نهاد كه با گذشت قرن ها به عظمت، ثروت و قدرت رسيد. يونانيان اين شهر را (كه شهرتش در قلمرو دنياي متمدن نفوذ كرده بود) راگس (ري) ناميدند.
موقع جغرافيايي اين شهر مادي كه كليد هيركاني و پارت بود، اهميت بسيار به آن مي بخشيد. يهوديان نيز آن را بخوبي مي شناختند. گابلوس كه طوبيت پرهيزگار، ده تالان فقره خود را در دوران اسارت به او سپرده بود، در ري سكونت داشت و طوبياس كه براي بازگرفتن نقدينه پدر به آنجا سفر كرده بود به ديدار رفائيل ملك مقرب نائل آمد و خواص شفابخش ماهي ها را از او آموخت و به طوري كه نويسنده كتاب يهوديت نقل مي كند: فرورتيش در آنجا فرمانروايي مي كرد كه بخت النصر (پادشاه بابل) او را شكست داد و نابود كرد.
ري، پير روزگاران، در عمر دراز خود فراز و نشيب هاي بسياري را از سر گذرانده است. داريوش سوم كه از مقابل سربازان اسكندر كه در اربل (از شهرهاي آشور قديم) او را شكست داده بود در دشت هاي وسيع خراسان مي گريخت، از پاي ديوارهاي آن گذشت و در طلب سرنوشت بدفرجامي نزد ساتراپ بيرحم باكتر ها به كوه هاي خزر فرار كرد. شايد اسكندر در ري بر مرگ نابهنگام حريف خود سوگواري كرده و از كاخ هاي آن شهر تير انتقامش را متوجه بسوس كرده و ساتراپ خائن را در حال كشيده شدن به سوي قتلگاه تماشا كرده باشد.
شهر دوباره دچار ويراني شد. يك بار از زمين لرزه و بار ديگر به دست مهاجان پارتي وهر بار با نام هاي جديد از نو به پا خاست، ولي سرانجام در قرن دوازدهم، دشمني بسيار ويرانگرتر از قبايل پارتي و بسيار كينه جوتر از زمين لرزه، سراسر خراسان را در هم نورديد و آن سرزمين حاصلخيز را به صورت بيابان كنوني درآورد. مغولان كه از دوردست ترين نقاط كره زمين آمده بودند، در ري هيچ سنگي را بر سنگي باقي نگذاشتند و شهر بزرگ مادي را از صفحه تاريخ آدميان زدودند.
شهر تهران در چند ميلي شمال غرب ري سربرآورده است تا پايتخت ايران جديد شود –ايراني كه سنت هاي شكوهمند گذشته را به همانسان از ياد برده- كه استحكام ديوارهاي فرورتيش را.
آن قصر كه جمشيد در او جام گرفت
آهو بچه كرد و رو به آرام گرفت
و اينك آثار ساختمان هاي ري- مادر شهرهاي ايران – را جز از راه گمان نمي توان رديابي كرد. بامدادي از ميان ويرانه هاي غمزده، سواره، رو به شهر و قلعه مردگان نهاديم. هنوز چنان زود بود كه خورشيد از كوهسارهاي شرقي سربرنزده بود .از تهراني كه هنوز در خواب بود خارج شديم و راه متروكي را كه ديوارهاي شهر را دور مي زند در پيش گرفتيم. در سمت چپ ما بيابان را سايه اي شفاف فرو گرفته بود كه با شيب تدريجي به تپه هايي مي پيوست كه راه پرپيچ و خم مشهد از فراز آن مي گذرد. پيش از آنكه راه چنداني رفته باشيم، خورشيد با برق و درخششي ناگهاني از قله هاي برف پوش تيغ زد و روز به دشت هجوم آورد. روزي خشن و زننده، بي هيچ اثري از فراواني پربركت كشتزارها و علفزارهايي كه زماني ري را در خود گرفته بودند. تا چشم كار مي كرد خاك و سنگ و بوته هاي صحرايي بود و كوه هاي برهنه مهيب، با شكن هايي كه گذشت زمستان هاي پياپي بر چهره دشت نهاده بود.
براي ما كه فرار شتابان داريوش و جشن پيروزي اسكندر را در پيش چشم داشتيم، پست و بلندي هاي زمين اطراف محل شهر قديمي، به صورت برج و باروي ويران شده و در خندق نيمه ويران فرو ريخته اي درآمد. در جايي كه تصور مي كرديم باروها بايد در آنجا بوده باشند، قطعه مكعب شكلي از مصالح ساختماني پيدا كرديم و اين فكر از ذهنمان گذشت كه چه بسا چشم اسكندر نيز بر اين ديوار آجري افتاده باشد. گذشت زمان دروازه هايي در ميان باروها پديد آورده، ولي بيابان هنوز قانون مسلم خود را به آنها تحميل نكرده است. درپاي ديوار به استخري دايره اي در پناه سايه چناري برخورديم. به دور چنين استخري بيماران بيت صيدا گرد مي آمدند و انتظار جنبشي در آب را مي كشيدند، اما در ري فقط تنهايي بود، و فرشته موعود ديگر نيامد.
در سمت شرق، دو رشته موازي از تپه ها در ميان بيابان سربرآورده اند و بيابان را از پهنه وسيع تري كه در جنوب به اصفهان مي رسد جدا مي كنند. در بين تپه ها دره اي سنگي قرار دارد كه ما آغاز به بالا رفتن از آن كرديم و به قلب ويراني و پايان همه چيز رسيديم. در نيمه راه دامنه تپه برجي برپاست كه ديوار سفيدش نشانه اي راهنما براي تمام منطقه است. از دورترين قله هاي مقابل نيز برج خاموش(اين برج به دخمه گبه ها يا قلعه گبه ها نيز معروف است) نمايان است، گويي درخششي طنز آميز است كه بيهودگي دوران شور و اشتياق را به زندگان يادآوري مي كند، زيرا اين برج نخستين منزل سفر توانفرساي مردگان است. در اينجا آنان پوشش گوشتين را به دور مي افكندند تا استخوان هايشان فارغ از بيم آلوده ساختن خاك در اين عنصر مقدس بيارامد و روانشان با گذشتن از هفت دروازه سيارات به آتش مقدس خورشيد برسد.
برج سقف ندارد و داخل آن در 10 يا 12 پايي از لبه بالايي ديوار، سكويي گچي ساخته شده است كه بدن مردگان را بر آن مي گذارند تا آفتاب و لاشخورها آنها را از ميان ببرند. اين مكان هولناك در اين هنگام مستاجري نداشت.
دين زرتشتي از سرزمين ماد- كه زماني مركز فرمانروايي آن بود- رخت بربسته است و امروز اندكند يزدان پرستاني كه زير آسمان گشاده، اهورامزدا را نيايش كنند و پس از مرگ اجسادشان به بالاي اين تپه برده و در برج خاموش نهاده شود.
از اسب ها پياده شديم و بردامنه تپه نشستيم. دشت در زير پايمان همچون اقيانوسي يكدست گسترده بود كه روزگاري در برابر دامنه هاي كوه موج مي زد و اكنون براي هميشه ثابت مانده بود: دامنه كوه ها را مي توانستيم ببينيم كه به استواري در امواج خاك نشسته بودند و قله هاي درخشنده شان را كه در آسمان بي ابر سر برافراشته بودند. استخوان هاي زمين سخت نيز ديده مي شد و طرز ساختمان آن آشكار بود.
هنوز خاموشي دنياي مرده به ما سنگيني مي كرد كه راه خود را به سوي انتهاي بالاتر دره ادامه داديم، ولي آنجا در دروازه هاي دشت، زندگي به پيشوازمان آمد. ميان سنگ ها يك ختمي وحشي به نگهباني ايستاده بود. بعضي از گلبرگ هاي زرد خود را مانند پرچم گشوده بود و روي نيزه هاي برافراشته اش غنچه هاي درشت و پرشهدي در آستانه شكفتن بود. شب پيش باران باريده و كوه و صحرا را به زندگي خوانده بود و خارها پوششي ارغواني از گل هاي ريز در بر كرده بودند، آفتاب مطبوعي روي شانه هايمان مي تابيد و نسيم سبك با نشاطي رايحه مرطوب و خوشايند تجديد حيات زمين را به سويمان مي آورد. اسب ها بو كشيدند و آلودگي آن لحظه را دريافتند. دهنه ها را كشيدند و بر زمين نرم شده از باران شروع به تاختن كردند. ما نيز خاموشي را پشت سر گذاشتيم و به ياد آورديم كه زنده ايم. زندگي ما را در برابر گرفت و احساس خوشي ديوانه واري در ما دميد. همچنان كه مي تاختيم، باد همهمه گر و زمين بارور فرياد مي زدند: زندگي! زندگي! زندگي(!) بخشنده و با شكوه، پيري از ما دور باد، مرگ دور باد. مرگ را برفراز كوه هاي خشكش رها كرده بوديم تا ارزاني شهر ارواح و اعتقادات كهنه باشد. از آن ماست دشت پهناور و دنياي بيكران، از آن ماست زيبايي و تازگي صبحگاه، از آن ماست جواني و شادي زندگي.
تصويرهايي از ايران، گرترودبل
صص 28-24

بازسازي كتاب هاي كهنه و مينياتور ها در بازار تهران
حجره تذهيب كار پير
001494.jpg
اتاقي روشن مشرف به يك ايوان، واقع در حياطي در يك گوشه پرت از بازار، كارگاه هنرمندي تذهيب كار است. مردي با محاسن سفيد كه سراسر عمرش را ميان كتاب هاي خطي و نسخ دستنويس زيسته و كارش نقاشي و آرايش آنها به اسلوب قديم است.
از سه قرن پيش تاكنون رسم و شيوه معمول در اين زمينه تغييري نكرده و او هم ناچار، به اين اكتفا مي كند كه در كتاب هاي كهنه و نو كه به دلايلي مينياتورهايشان ناتمام مانده است، در كمال وفاداري و صداقت نظير صحنه ها و پرده هايي را كه نقاشي مي كردند، بازسازي و عينا تقليد كند. به همين سبك فوت و فن روزگار گذشته را بي كم و كاست حفظ كرده است. هم او و هم دستيارانش امروزه درست به همان شيوه كار مي كنند كه بهزاد بي همتا مي كرده است.
هنگام كار تخته شستي به دست نمي گيرند، بلكه پشت دست چپ آنها توده هاي كوچك مخروطي شكلي از رنگ هاي گوناگون قرمز شنگرفي ،آبي، زرد و سياه چيده شده كه با قلم موي باريكي كه از ظرافت گويي از مژگان نوجوان ساخته شده رنگ بر مي دارند. از ميان آنها صنعتگري ورزيده، كارش اين است كه به متن نقاشي ها آب طلا مي دهد.
اگر روزگاري بنا باشد كه نقاشي ايراني از نو احيا شود، اين شاهزاده خانم زيبا كه قرن هاست به خواب فراموشي فرو رفته، بايد باز هم از كارگاهي نظير همين، سر از خواب گران بردارد. اين هنرمند تذهيب كار سالخورده، در كار بازپردازي و ترميم كتاب هاي دستنويس كه از گزند قرن ها فرسوده شده اند، سخت كارآمد و استاد شده است.
كارش را در كمال زبردستي و با آگاهي و ديانت حرفه اي ستايش انگيزي انجام مي دهد. ساعت هاي طولاني به تماشاي كار كردن او مي نشينم و از اوقاتي كه با او به سر بردم بهره فراوان مي گيرم.
اگر امروزه به شناخت عميق هنر مينياتور ايران دست يافته ام و به دشواري ممكن است در اين زمينه دچار اشتباه شوم همه از بركت وجود اوست. اين نقاش، گذشته از هنرش مردي است با سواد، درس خوانده، با تاريخ هنري كه در آن كار مي كند و نيز با سبك ها و استادان آن بخوبي آشناست. آثاري را كه ضمن شكار هيجان انگيز، آثار هنرمندي به چنگ مي آورد به او نشان مي دهم.
وقتي از او درباره اثري سئوال مي كنم به ندرت اتفاق  مي افتد كه نتواند بگويد از كجاست و به دست كدام هنرمند و در چه تاريخي ساخته شده است.
يكي، دو سالي است كه اين دوست من از شدت كار سخت به ستوه آمده است، زيرا كسبه تهراني مرتبا براي او دستنويس هايي مي آورند كه از رطوبت و كرم خوردگي و بي توجهي سخت آسيب ديده اند و از او مي خواهند كه اين شاهكارهاي ويران شده را بستاند و درخشش و جلاي روزگار كهن را بدانها باز گرداند تا بدين وسيله در بازارهاي غرب قيمتي گران پيدا كنند و هنرمند ما هم با نوك قلم نازك كارش به تبسمي كه بر لب رنگ و رو رفته اي نشسته و به نگاه چشمي كه در زير ابرواني كماني كه از درخشش افتاده، جان تازه مي بخشد و بر كرانه هاي نهري كه در جريان است بذر گل مي پاشد، اما هرگز به خاطرش خطور نكرده است كه با اين عمل ممكن است به گمراهي و فريب خوردن آماتورهاي خام و بي اطلاع اروپايي كمك كند.
به حرفه خويش كه تعمير نقاشي هايي است كه از گذشت روزگار آسيب ديده اند با آگاهي و درستكاري عمل مي كند و اگر كسي در حضورش كلمه قلب ساز جعال را بر زبان بياورد دهانش از تعجب باز خواهد ماند. او همچنان به راهي مي رود كه پيشينيان پيش پايش رسم كرده اند و در ايواني در يكي از گذرهاي دور افتاده بازار تهران، مايه جاودانگي و ادامه حيات نقاشي سنتي بسيار اصيل و بسيار كهنسال و سخت زيباي ايران مي شود.
خاطرات سفر كلود آينه در آغاز مشروطيت
صص 68 -66
تهران آوريل 1910

عتيقه
001512.jpg
پناه برخدا از حالت من!
سه شنبه۱۶ذي الحجه سنه۱۳۰۱ قمري:
هوا خيلي منقلب است. گاهي گرم، گاهي سرد. غالبا باران مي آيد، مثل بهار. صبح لاله زار رفتم. نايب السلطنه آمد. قدري خصوصيت كردم. بعد من خانه طلوزان رفتم. ديشب چون مهمان داشت باقيمانده شام شب را نگاه داشته بود. مرا دعوت كرد، نهار آنجا صرف شد. بعد به اتفاق، درب خانه رفتيم. شاه، شهر تشريف آوردند. نهار ميل فرمودند. بنا بود فردا چهارشنبه لاله زار تشريف بياورند كه تشريفات ورود ايلچي آلمان را ملاحظه فرمايند. امروز خواهند آمد، پناه بر خدا از حالت من! به عجله لاله زار رفتم. هيچ چيز حاضر نبود. بحمدالله همه را حاضر كردم.
شاه، امين الدوله را جلو فرستاده بودند، بعد خودشان تشريف آوردند. خيلي خيلي پسند فرمودند. بعد به من فرمودند تو كه اين طور سليقه داري، پس چرا درباره من بروز نمي دادي؟ عرض كردم چه وقت فرموديد؟ من در زير سايه شما مي خواهم اسباب پذيرايي امپراتورها را فراهم بياورم. اينها كه نقلي ندارد. حقيقت تعريف خود را نمي كنند، اما تعريف داشت. از همه جهت آراسته و پيراسته بود. شاه حتي به آشپزخانه هم تشريف بردند. خيلي خيلي تعريف كردند.
روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه
ص 321
001518.jpg
شاه صفحه نقاشي اش را معجزه مي پنداشت
ناصرالدين شاه ديگر نمي خواست از اوضاع مملكت چيزي بداند و نوكرها نمي خواستند شاه را از احوال مطلع و بيهوده خاطر همايون را از خود برنجانند.
در اينگونه سكوت مايوسانه و فراغت مجعول، شاه علاوه بر تفنن در كامراني گاهي خود را به نقاشي مشغول مي فرمود و چون صنعت رنگ آميزي و تناسب اجسام و علم مناظر، مرايا، نمايش قرب و بعد نياموخته بود، دورنما را بد مي ساخت و متملقين خلوت پادشاهي چندان در تحسين مبالغه مي كردند كه شاه صفحه نقاشي خود را معجزه مي پنداشت.
خاطرات سياسي امين الدوله
ص 174
بقعه بي بي شهربانو
در يك و نيم كيلومتري شمال امين آباد و بر فراز صخره كوهستاني در دامنه جنوبي كوه بي بي شهربانو محوطه اي به طول 32 و عرض 22 متر با ديوار سنگي قرار دارد. اين محوطه از سمت شمال به كوه متصل است. در دو ضلع شرقي و غربي آن در گذشته تنها ديواري از سنگ و گچ و در وسط ضلع غربي، مدخلي وجود داشت كه بعدها مسدود شد و اكنون تنها آثاري از نماي سنگي بالاي مدخل از خارج بنا مشهود است.
در جنوب اين محوطه يك ساختمان تاريخي از دوران آبادي شهر ري وجود دارد كه نمي تواند از قرن چهارم هجري جديدتر باشد و به احتمال زياد به آثار دوره آل بويه تعلق دارد. مهمترين قسمت اين بنا، ساختمان گوشه جنوب شرقي آن است كه گنبد سنگي قديمي آن باقي مانده است. هنگامي كه از خارج به بقعه بي بي شهربانو نگاه شود، علاوه بر گنبد و كاشيكاري عهد قاجاريه كه بر فراز حرم ساخته شده، گنبد سنگي قديمي جلب نظر مي كند.
اين ساختمان از داخل داراي فضاي چهارگوش به ابعاد 6*۶ متر است. ضخامت ديوارها مانند تمامي ديوارهاي سنگي قديمي بقعه 160 سانتيمتر و قطر طاق گنبدي شكل آن در پايين نزديك به 80 سانتيمتر و در قسمت تيز طاق حدود 40 سانتيمتر است.
حرم بي بي شهربانو در وسط بنا و متصل به اتاق باريك و طويلي قرار دارد كه ديوارهاي آن به صورت قديم حفظ شده است. برفراز حرم نيز گنبدي از اوايل قاجاريه ديده مي شود. اتاق سمت غرب حرم، محل مسجد است كه روشنايي آن از طريق سقف تامين مي شود.
بناي اصلي و قديمي بقعه بي بي شهربانو، مشتمل بر يك حياط بزرگ و چهار اتاق در جنوب است. اتاق گوشه جنوب شرقي و اتاق باريك مجاور آن و حرم فعلي بي بي شهربانو هريك مدخلي به اين حياط داشته است. امروزه قسمتي از فضاي حياط را به رواق صحن زنانه تبديل كرده اند.
در اين بقعه صندوق منبت كاري عتيقه اي وجود دارد كه روي اضلاع شمالي و شرقي آن، تزئينات منبت كاري و كتيبه هاي متعدد به خط ثلث برجسته نقش بسته است. روي صندوق، تاريخ 888 هجري قمري حك شده است. علاوه بر آن كتيبه هايي هم روي در ورودي اصلي بقعه كه در شرق قرار دارد، به چشم مي خورد.
صاحب مدفن را بي بي شهربانو، دختر يزد گرد سوم و همسر امام حسين (ع)، مي دانند كه از ديد تاريخي قابل قبول به نظر نمي رسد.

عهد قديم
001509.jpg
عزيمت به تهران و وضع فقرا در طول راه
عازم تهران شدم. از مال و بنه و سواري، اتصال 45 شتر و اسب و قاطر همراهم بود تا ورود كاشان. مرحوم سيد جعفر تاجر نطنزي از آذربايجان با شترهاي خودش گندم و جو براي فروش دركاشان مي آورد و از نرخ عادله روز، خرواري دو تومان ارزان تر مي فروخت. براي دو شب تا كاشان و دو شب تا ورود قم، از قرار يك من چهار هزار گندم و سه هزار جو تهيه كردم. در قم به واسطه بي ناني، قيامتي بر پا مشاهده شد. چون در تهران عقلاي رجال تدبيري براي تخفيف فقرا كرده بودند كه ارابه هاي باركشي را از فقرا بار كرده، نان جو مخلوط با آرد حاجي ترخان كه گچ و خاك خالص بود و عوض آرد به دولت فروخته بودند، براي قوت دو، سه روزه فقرا بار كرده و هر يك را به طرف وطن خودشان بفرستند، مامورين آنها را مي آوردند، در عرض راه پياده مي كردند و همان نان موصوف را هم دخل خود قرار داده بودند. اين بيچاره ها از كنارجرد تا حيدرآباد، در دو طرف راه به منزله سنگ و كلوخ افتاده بودند. در پل دلاك خواستم براي نماز پياده شوم،  ديدم زن فقيري مرده و طفل نيمه جان او پستان مادر را گرفته و مي مكد. قدري شربت روي نان ريختم، طفل را آوردند و به گلوي او ريختم. من سپردم كه طفل را روي بار قاطر بگذاريد، بياوريد حوض سلطان. ديگر حالت توقف به هم نرساندم تا داخل كاروانسراي حوض شدم. مستاجر كاروانسرا نگذاشته بود در اطراف بركه فقرا را پياده كنند و اطراف بركه خالي بود. با وجودي كه روز را از قم به حوض آمده بودم، مع ذلك سه ساعت از شب رفته سوار شدم و طلوع فجر به كنارجرد رسيدم. بالاخانه چاپارخانه را مامن قرار دادم. باري، حالت و شرح سال 1288 ايران و خاصه اصفهان و تهران و كاشان و عراق و كرمانشاهان، از تحرير و تقرير خارج است. يزد و خراسان و كرمان در سنه 1287 اين طور بود. در سنه 1288 عموم ممالك ايران را قحط گرفت بالنسبه فارس و بنادر و مازندان و گيلان بهتر بود و آذربايجان هم به اين درجه نبود.
خاطرات و اسناد حسين قلي خان
ناظم السلطنه مافي- ص 54
001521.jpg
شاطرخانه
در سواري ها جلو اسب شاه، عده اي پياده بودند كه اگر شاه فرماني بدهد، براي اجراي امر حاضر باشند. اين پياده ها را شاطر مي ناميدند كه تحت رياست شاطرباشي مشغول خدمت بودند. ديديم كه فتحعلي شاه تقسيم ورق آس بازي، سر سواري و همچنين داد و ستد اين قمار را به وسيله شاطرها انجام مي داد. در آن دوره چون كالسكه نبود، شاه هر جا مي رفت سواره بود و شاطرها جزو جلال و كوكبه سلطنتي بودند. اگر چه ناصرالدين شاه هميشه با كالسكه حركت مي كرد و حاجتي به وجود اينها در كار نبود، مع هذا، شاطرها تا بيرون دروازه جلو كالسكه شاه مي افتادند. لباس آنها سرداري از ماهوت سرخ و شلواري با پاتاوه تا زانو و تاجي كنگره دار بود كه با  گلهاي پشمي سرخ و سبز گل دوزي كرده بودند.
در مسافرت ها كه شاه به شكار مي رفت و سواره بود، اكثرا چند تايي از اين شاطرها جلو شاه مي دويدند. شاطرباشي سعي مي كرد كه شاطرهاي خود را از اشخاصي انتخاب كند كه پاهاي رونده اي داشته باشند و بعضي از آنها هم واقعا در حرفه خود چابكي خاصي نشان مي دادند. اتفاق افتاده است كه براي رساندن خبر يا حكم فوري يكي از آنها را مامور كرده اند و از سوار تندتر به مقصد رسيده است.
شرح زندگاني من
عبدالله مستوفي - ص 313
001515.jpg
قربان! فيلت به چند؟
فتحعلي شاه به حضرت عبدالعظيم به قصد زيارت خيلي مي رفته و گاه  گاه در اين مسافرت بر فيل مي نشسته است. مي گويند روزي با شاطرها كه جلو فيل شاه مي دويده اند به اين مسافرت كوتاه زيارتي مي  رفته است. يكي از لوطي هاي تهران كه دمي به خمره زده و سرخوش بوده است، همين كه شاه را ديده جلو آمده، تعظيم مودبانه اي كرده و گفته است: قربان! فيلت به چند؟ شاه امر مي دهد او را به شهر ببرند، در مراجعت او را احضار و شخصا از او مي پرسد: فيل ما را طالب بودي؟ چند مي خري؟ جواب مي گويد:  قربان اويي كه فيل مي خريد رفت شاه در مقابل اين جواب عاقلانه به او انعامي هم داده است.
شرح زندگاني من
ص 35

|  خبرسازان   |   دخل و خرج  |   درمانگاه  |   سفر و طبيعت  |   طهرانشهر  |   علمي  |
|  شهر آرا  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |