گوشه
كسي روي بامهاي شهر راه مي رود
پيشكش به جانباز شيميايي شهيد «امير نادران»
و به مناسبت سومين سالروز شهادت آن بزرگوار
زهير توكلي
كسي روي بامهاي شهر راه مي رود
پا برهنه ابرها را مي شكافتي و چشمانم مهتاب مي رفت
كسي روي بامهاي شهر راه مي رود
هي رفيق، آن صاعقه بود يا رگهاي قدسي تو مي رقصيدند در آسمان
پلك بستم و آن قله مفقود را ديدم من بود كه ابرها هميشه اش بودند
اينك سنگريزه ها و صخره هاي تاريكم همه خيسند از صداي تو *
آن فقيد سعيد همين ساعد و همين انگشت هاي سپيد است كه به هر تكان مژه من بر مي خيزند، مي درخشند، تاريك مي شوند
كه مثلا همه ي زنده هاي ناپديد را به رخ من بكشي؟ ها؟ خود تويي؟
بزن،بزن، آن شلاق تسمه دارت را بزن
تا استخوانهايم را برقصاند
اما اي يار براي تركيدن صخره هاي تخت سينه ام
از اين همه باران چهار قطره بس است اي يار
به عدد چهار انگشت جدا افتاده نام تو
از صداهاي زمينيان
همان چهار ستاره دنباله دار كه بي صدا رفته اند، كه بي صدا رفته اند
ديشب از سقف صداي پا مي آمد كه دور مي شد
مي رفت گامهايش را بزند بر گامهاي شهر
( لب كدام پنجره جامش را جا گذاشته
و در اين شهر يكي امشب جانش بر لب مي رسد كه بغضش در خواب هم باز نمي شود )
خواستم برخيزم ديدم خوابم
برگشته بود و سقف مي ريخت
خواستم بيدار شوم
چشمهايم پر از گچ بود
حالا صداي پايي كه با همه ي پاها فرق مي كرد
پايي كه روي تابوتم قدم مي زد
و تابوتم روي پاهايي بود كه هنوز روي زمين مي رفتند
نه روي بامها و تابوتها
و نه روي قبر من كه مي رود و مي آيد
و دور نمي شود روي قبرهاي ديگر شهر
مي آيد و مي رود
مي رود و مي آيد
روي قبر من
* گفته بودي هر كوهي ستاره اي دارد
كه شبي خرقه ي صاعقه ها بر دوش
به پرسش آن شانه هاي خسته پا يين مي آيد
و چه سنگريزه ها و چشمها كه خيس مي شوند
و چه صخره ها و بغضها كه مي تركند ...
يا علي
|