اشاره: مقاله حاضر در پي دفاع از اين نظريه است كه موضوعاتي كه بعضا دربرخي از اديان، تعليم، تلقين و يا تقديس مي شوند [در واقع] دريافتهايي از جهان هستند كه در حوزه فلسفه قرار داشته و غالبا به عنوان نظرياتي فلسفي از طريق اسطوره هاي ديني تعليم، تلقين و يا تقديس مي شوند. در اين صورت پيشنهاد و موضوع اصلي اين مقاله اين است كه انضباط فلسفي متافيزيك مي تواند به گونه اي مشروع و مفيد، در فهم اسطوره ها مورد استفاده قرار گيرد.
در اواسط قرن بيستم اين نظريه كه برخي اديان نوعاً متضمن [گونه اي] متافيزيك هستند و اين كه آنها نظرات متافيزيكي خود را در اسطوره هايشان بيان مي كنند، نتيجه مشخصي در پي داشت. براي مثال مورخاني همچون هنري و اچ.اي. فرانكفورت . داستانهاي قديمي خاور نزديك را بدون تفكيك عملكرد بياني آنها از جنبه معرفتي شان، مورد بررسي قرار دادند. گرچه آنها پذيرفتند آن نوع تفكري كه در اسطوره ها يافت مي شود، فاقد عنصر «جداسازي» است اما در عين حال استدلال كردند كه «اسطوره، گونه اي صورت شعري است [كه]... حقيقتي را اعلام مي نمايد.» «اسطوره ها صورت شعري حقيقت را عرضه مي كنند.» طبق نظر فرانكفورت تخيلاتي كه در اسطوره ها مي توان يافت- مثلا تصاويري كه درباره نيروهاي كيهاني به شكل گاوهاي نر يا عقاب ها، خدايان يا قهرمانان وجود دارد- اصطلاحاتي را ارائه مي دهند كه از طريق آنها يك فرهنگ، تجربه خود درباره جهان را منعكس مي سازد. اين تفكرات تنها مربوط به نيروهاي طبيعت مثلا طوفانها يا مرگ نيستند بلكه درباره مقولاتي انتزاعي همچون عليت، مكان و زمان نيز مي باشند. انديشه اساطيري درباره آنچه كه وجود دارد غيرقابل تفكيك از تخيلات بوده به گونه اي كه از طريق آنها مورد تفكر قرار مي گيرد. بنابراين، اسطوره مي بايست به طور جدي مورد لحاظ قرار گيرد، چرا كه آن يك حقيقت مهم _ اگر نه غيرقابل اثبات _ را آشكار مي سازد، حقيقتي كه ممكن است ما آن را يك حقيقت متافيزيكي بناميم.
همچنين «ميرچا الياده»استدلال مي كند كه اسطوره شامل يك صورت غيرنقادانه اما معقول درباره فلسفه است، او مي گويد: «آشكارا مفاهيم فلسفي جهان باستان هميشه در يك زبان نظري تنظيم نشده اند، بلكه نماد، اسطوره، شعائر، مراسم و سخن و بيان در سطوح مختلف و از راههايي مخصوص به خود، نظامي پيچيده مشتمل بر نظراتي منسجم درباره واقعيت نهايي اشياء را به وجود آورده اند. نظامي كه مي تواند به عنوان [عنصر] مقوم يا سازنده يك متافيزيك مورد لحاظ قرار گيرد.»
اسطوره ها از زبان «هستي» ، «شدن [دگرگوني]» و يا «عدم» استفاده نمي كنند، بلكه طبق نظر ايلياده، وقتي اسطوره ها به توصيف كيفيت چهره هاي گوناگون واقعيت موجود [مخلوق] مي پردازند، آنها [در واقع] حوادث ماقبل تاريخ را توصيف نمي كنند بلكه بيشتر توصيف گر نمونه هاي اعلي و نخستيني هستند كه سازنده يك جهان بيني انساني مي باشند. بر اين اساس زبان اساطيري به بيان داستاني مهم درباره ساختارهاي «اوضاع و شرايط انساني نيز مي پردازد» .
شايد منسجم ترين بيان درباره ارتباط ميان اسطوره و متافيزيك تبيين كليفورد گيرتز باشد. طبق نظر او، تعريف دين از يك طرف، عادات و خصوصيات قومي را با نوعي جهان بيني و از طرف ديگر مقوله اخلاق و ارزشها را با گونه اي فلسفه پيوند مي دهد. «جنبه متافيزيكي دين، موجب عيني شدن امتيازات و ارزشهاي ذوقي و اخلاقي مي شود، بدين ترتيب كه در آن، امتيازات فوق به عنوان شرايط نافذ زندگي كه مندرج در جهاني با ساختاري ويژه اند و نيز به عنوان يگانه معناي مشتركي كه شكلي ثابت به واقعيت مي دهند، ترسيم مي گردند» . اسطوره ها در ايجاد اين پيوند نقشي مهم به عهده دارند. همان طوري كه گيرتز خاطرنشان مي سازد، «معاني صرفا مي توانند در نمادها ضبط و نگهداري شوند، نمادهايي همچون: يك صليب يا يك هلال » . اين گونه نمادهاي ديني كه در شعائر و مراسم به نمايش در مي آيند و مرتبط با اسطوره ها مي باشند براي كساني كه نمادهاي فوق برايشان واجد نوعي معناست، ظاهرا جامع مفاهيمي درباره هستي جهان، كيفيت حمايت زندگي هيجاني و عاطفي از آن و طريقي كه فرد مي بايست تا زماني كه در آن است، پيش روي خود قرار دهد، مي باشند .
گيرتز در ادامه مي گويد كه فلسفه يكي از عناصر اصلي تمام اديان است، بنابراين متافيزيك جزئي از تعريف خود دين است. هدف من در تحقيق حاضر اثبات اين نكته نيست كه اسطوره ها، ضرورتا و يا اساسا شامل متافيزيك مي باشند، بلكه منظور من اين است كه اسطوره ها ممكن است متضمن ديدگاههايي متافيزيكي نيز بوده باشند و تا آنجايي كه آنها مي توانند اين گونه باشند، بايد باب امكان چنين قرائتي از اسطوره ها به روي مفسران باز باشد.
آشكارا، تفاسير متافيزيكي، از جمله سه تفسير فوق مي توانند موجد فرضيات پرثمر و مفيدي براي مطالعه اسطوره ها باشند. اين گونه تفاسير مي توانند حاوي سؤالات فلسفي مهمي نيز بوده باشند. سؤالاتي مانند اينكه تا چه ميزان مي توان تفكر و انديشه استدلالي را به صورت داستان بيان نمود؟ و اينكه چه تفاوتي ميان دريافت واقعيت در يك فرهنگ نسبت به فرهنگي ديگر وجود دارد؟ توجه به متافيزيك در اسطوره ها همچنين مشعر به سؤالات جامعه شناسي مهمي است؛ سؤالاتي از اين قبيل كه آيا اسطوره هاي متافيزيكي مي توانند براي توجيه نظامهاي اجتماعي خاص مورد استفاده قرار گيرند؟ و اينكه آيا علاقه و توجه به اسطوره هاي فلسفي با بخشهاي مختلف و تيپهاي گوناگون جامعه همخواني دارد؟
گرچه نويسندگان مذكور صريحا و يا تلويحا به اين نكته اشاره مي كنند كه اسطوره هاي ديني دعاوي متافيزيكي دارند، اما به بسط و توضيح اين انديشه از يك ديدگاه فلسفي نمي پردازند. آنها به توضيح اين مطلب كه معناي يك جهان بيني متافيزيكي چيست؟ و اينكه فرد چگونه مي تواند از آن به عنوان موضوع حقيقت يا خطا سخن بگويد؟ نمي پردازند. هر طرح يا پيشنهاد فلسفي كه طبق آن بتوان ادعا كرد كه مفسران هنگامي كه در صدد فهم و دريافت اسطوره ها برمي آيند، بايد به متافيزيك نيز توجه داشته باشند، الزاماً خود بايد واجد گونه اي فهم (مفهوم) از يك متافيزيك اصيل و معتبر باشد. [البته] اين آسان نيست. به عقيده من در غرب از زمان كانت اجماع عموم در ميان فلاسفه اين بوده است كه فلسفه به معناي تحقيق درباره واقعيت في نفسه، ديگر چيز مشروعي نيست، حال يا بدين دليل كه اوصاف مربوط به واقعيت في نفسه نامعقولند و يا به اين دليل كه آنها در صورت معقول بودن نيز اثبات پذير نمي باشند. بر اين اساس، كسب معرفت فلسفي ناممكن است. بيشتر پيروان كانت، پديدارشناسان، نظريه پردازان انتقادي، فلاسفه تحليلي، نوپراگماتيسم ها و ساختار شكنان، علي رغم اختلافات مهمشان در ديگر زمينه ها، در اين مورد خاص با يكديگر توافق دارند.به قول يكي از دوستانم، تلاش براي دفاع از متافيزيك در يك بستر پست مدرنيسمي هنگامي كه خود عقلانيت زير سؤال است، مانند بازآرايي صندلي هاي يك كشتي غرق شده است.
در ربع آخر قرن حاضر، عمل قرائت اسطوره هايي كه صريحا و يا تلويحا دعاوي متافيزيكي داشته اند، مورد پسند واقع نيست. هدف تحقيق حاضر، توصيه براي بازگشت به چنين نگرشي است.
تفسير متافيزيكي اسطوره ها
اين سخن كه اسطوره اي متافيزيكي است، چه معنايي دارد؟ تفسير متافيزيكي اسطوره ها يعني چه؟ بر اساس نگرش فوق، اجمالا مي توان گفت كه اولا وظيفه اسطوره ها عرضه الگوها و نمونه هاست و ثانيا بعضي از اين الگوها در حوزه خاص خود همه فراگيرند.اين مطلب كه اسطوره، الگوها و نمونه ها را عرضه مي كند متضمن اين نكته است كه آن [اسطوره] تخيلاتي متافيزيكي را ارائه مي دهد كه با آنها فرد مي تواند به درك و دريافت جنبه هاي گوناگون جهان نايل شود. اين معنا را به گونه اي برجسته مي توان نزد گيرتز يافت. او استدلال مي كند كه اسطوره ها هم به عنوان الگوهاي واقعيت (نماياننده ساختار آنچه كه هست) و هم به عنوان الگوهايي براي واقعيت (پيشنهاد ساختار آنچه كه بايد باشد) عمل مي كنند.
به نظر بولتمان اسطوره هاي ديني به گونه اي نمادين به وجود آدمي به عنوان يك كل، راجع مي گردند. الياده نيز به چنين چيزي اعتقاد داشت. به هر حال تعبير فلسفي يك اسطوره يعني اينكه حوزه الگوي آن به عنوان جامع كل واقعيت در نظر گرفته شود. به عبارت ديگر طبق تعريف ارسطو از متافيزيك، يك اسطوره متافيزيكي توصيفگر ويژگي خاصي است كه هر چيز از آن جهت كه يك چيز موجود است واجد آن مي باشد، يعني آن در صدد توصيف چيزي به عنوان يك موجود خاص نيست بلكه بيشتر در صدد توصيف آنچه كه اساسا [و كلا] وجود دارد، مي باشد. بنابراين احكام متافيزيكي مي توانند بدين صورت بيان شوند كه:«همه واقعيات انضمامي، Xهستند درجايي كهX بتواند به عنوان ذيروح، يا مخلوق خداوند و يا متشكل از نيروهاي حياتي كارميك معني شود. »
اجمالا، معناي تعبير و يا تفسير فلسفي يك اسطوره اين است كه آن، قالبي معرفتي براي درك و دريافت واقعيت في نفسه را عرضه مي كند.بايد توجه داشت كه دريافت متافيزيكي فوق ضرورتا مستلزم رجوع به يك واقعيت فوق طبيعي نيست. اگر متافيزيك در معناي پيش از كانتي آن يعني به عنوان تحقيق درباره واقعيات فوق طبيعي و وراي تجربي در نظر گرفته شود، به نظر مي رسد كه بعضي از اديان شامل متافيزيك به اين معنا باشند و بعضي ديگر نباشند. براي مثال قطعات به جاي مانده از كنفوسيوس و ماجهيما نيكاياي بودا به دليل بي توجهي شان به چنين معنايي از متافيزيك معروف مي باشند. بنابراين فهم پيش از كانتي متافيزيك، وسيله اي مناسب براي مطالعه همه اديان نيست. چرا كه بعضي از اديان خيلي عملي و يا به اصطلاح اين دنيايي اند. محدوديت ديگر چنين معنايي از متافيزيك اين است كه ظاهرا فقط مي تواند براي مطالعه آن دسته از اديان سنتي اي مناسب باشد كه تنها مورد توجه گروه خاصي از روشنگران و كساني است كه علاقمند به پيگيري اين قبيل مباحث و نظرات مي باشند. به هر حال متافيزيك به معنايي كه مورد نظر من است [صرفا] مربوط به موجودات فوق طبيعي نيست، بلكه بيشتر مربوط به ويژگي عام و كلي آن واقعيتي است كه ممكن است در موجودات فوق طبيعي وجود داشته و يا نداشته باشد. بطور خلاصه تا آنجا كه برداشت يك دين درباره واقعيت اين است كه آن متضمن يك ويژگي عام است كه بايد مورد لحاظ قرار گيرد، آن [دين] داراي يك متافيزيك مي باشد.
عده اي مي گويند كه اسطوره نمي تواند شامل متافيزيك باشد. چرا كه قدما يا «مردمان نخستين» فاقد علاقه يا قابليت جستجوي معرفت براي خود آن، جداي از معرفتي عملي كه در خدمت نيازهاي آدمي باشد، بودند. تمايزي مشروع و اصولي ميان معرفت «براي خود معرفت» و معرفت «براي ما» وجود دارد، كه اجتماعات ديني كلاً علاقمند به دومي مي باشند. البته چنين تمايزي نبايد افراطي باشد چرا كه در غير اينصورت ما قادر نخواهيم بود تا معناي حضور و وجود متافيزيك در هر دين را روشن سازيم.
اين مطلب حقيقت دارد كه اديان نوعاً علاقه كمي به متافيزيك براي خود متافيزيك [از خود] نشان داده اند. اما آنها در عين حال به معرفت متافيزيكي به عنوان بخشي از احساسات، ادراكات و حالات متغير فرد به منظور انطباق بر ماهيت حقيقي اشياء علاقه نشان داده اند.
متافيزيك موجود در اسطوره ها نوعاً در خدمت چنين تبديل و تغييري است. براي مثال اسطوره ها غالباً توصيفگر رفتاري هستند كه به عنوان يك آرمان قابل ستايش سرمشق قرار گرفته و يا به مثابه يك مثال هشدار دهنده مورد اجتناب و حذر واقع شده است. چنانچه رفتاري به عنوان يك عمل قابل ستايش، به خاطر انطباقش باطريق وجودي اشياء، ارزش تقليد [الگوگيري] را داشته باشد و يا به دليل عدم انطباقش با طريق مذكور مورد اجتناب قرار گيرد، در اين صورت عمل فوق به عنوان زمينه اي كه داراي يك اهميت متافيزيكي است، مورد لحاظ قرار خواهد گرفت. داستان هايي را به خاطر بياوريد كه نكته اصلي در آنها اين است كه در برابر ظواهري چون ثروت، زيبايي و يا مقام و موقعيت، نيروهاي نهايي و اصلي تري نيز در كارند.
چنانچه نيروهاي فوق عرضي به حساب نيايند بلكه به عنوان جنبه هاي [گوناگون] واقعيت في نفسه در نظر گرفته شوند، در اين صورت ميان آداب و ويژگي هاي قومي [از يك سو] و متافيزيك [از سوي ديگر] پيوندي برقرار شده است.
بستر عملي شعائر و تشريفات اسطوره ها نوعاً اين نكته را روشن مي سازند كه معرفت متافيزيكي، تنها يك پاسخ نيست كه مي توان به پرسش فردي روشنفكر درباره آنچه كه وجود دارد، داد بلكه آن بيشتر بايد به عنوان معرفتي رهايي بخش يا نجات دهنده درنظر گرفته شود كه فرد با آن مي تواند به زندگي خود در جهان جهتي شايسته بخشد.
آيا متافيزيك موجود در اسطوره ها مي تواند
حقيقي باشد
شايد عده اي با اين مطلب موافق باشند كه دست كم بعضي از اسطوره ها، الگوهايي را درباره جهان عرضه مي كنند كه در جهت گيري فرد به سمت واقعيت في نفسه مدد مي رسانند اما اين عده تمايلي به طرح موضوع پرسش از حقانيت دعاوي متافيزيكي نداشته باشند. اينها در واقع دو مسئله جداگانه اند و من با نظر مالينوفسكي موافقم مبني براينكه پرسش از صدق و كذب اسطوره ها و اينكه آنها به نوعي منعكس كننده برخي مسائل مي باشند در نهايت يك مسئله كلامي يا متافيزيكي است. تا مسئله اي مربوط به علوم اجتماعي. «انسان شناس وقتي اهميت پديده اي را بر حسب ارزش اجتماعي و بقاي فرهنگي آن مي سنجد در واقع كار را تمام كرده است.»
به هر حال اگر فرانكفورت، الياده، گيرتز و خود من در اين ادعا كه دست كم بعضي از اسطوره ها متضمن دعاوي متافيزيكي هستند بر حق بوده باشيم در اين صورت مسئله حقانيت يا عدم حقانيت دعاوي متافيزيكي موضوعي نيست كه صرفاً مورد توجه فلاسفه بوده باشد، همه كساني كه به مطالعه و بررسي اسطوره ها مي پردازند- همه مفسران _ با فرضياتي كه بعضاً فلسفي هستند به متون مورد بررسي خود نگاه مي كنند. يكي از مهمترين فرضيات فلسفي مفسران درمطالعه اسطوره ها فرض معنادار و يا بي معنا بودن آنها به لحاظ معرفتي است. اگر فردي با اين فرض به مطالعه اسطوره ها بپردازد كه آنها دعاويي متافيزيكي يا مشعر بدانها دارند در اين صورت او مي بايست گونه اي فهم اجمالي از كيفيت حقيقي بودن آنها را نيز داشته باشد، يعني تفسير او مستلزم معياري درباره حقيقت متافيزيكي است.
البته به اعتقاد يا زعم بسياري از مفسران ممكن است پاسخ اين پرسش كه آيا متافيزيك موجود در اسطوره ها مي تواند حقيقي باشد، منفي بوده باشد. عده اي معتقدند كه چون دعاوي متافيزيكي از طريق تجربه حسي قابل اثبات و يا نفي پذير نمي باشند آنها شناختني نبوده، نه صادقند و نه كاذب و بنابراين متافيزيك از شعر متمايز نخواهد بود. اين نظريه تحصلي مذهبان منطقي بوده است.
مع الوصف نظريه فوق آشكارا هنوز هم مفروض بعضي از كساني است كه درباره اسطوره ها مي نويسند، چرا كه به نظر آنها دعاوي متافيزيكي مفروض در اسطوره ها به لحاظ معرفتي همچون كلاهي توخالي است. آنها اسطوره ها را صرفاً به عنوان ايدئولوژي يا چيزي كه منحصر به صنف كشيشان است، تفسير مي كنند، يعني آنها در صدد ارائه يك توصيف مبتني بر روان شناسي يا جامعه شناسي از اين مسئله اند كه چرا مردم ناقل داستان هايي هستند كه ممكن نيست آنها صادق و يا كاذب بوده باشند. پاسخ بعضي ديگر از مفسران اين است كه دعاوي متافيزيكي مي توانند به گونه اي قابل تصور صادق و يا كاذب باشند، اما وجه صدق و يا كذب آنها براي ما معلوم شدني نيست. [البته] اين همان نظريه غيرمعروفي نيست كه مورد اعتقاد افرادي چون ژوزف كمپل، آلن واتس،و اليسو ويواس مي باشد، نظريه اي كه هر يك از شروح آن مي تواند به اين ادعاي كانت راجع شود كه وراي تمام تجارب قابل تصور آدمي، ذواتي معقول وجود دارند كه گرچه مي توانند مورد انديشه قرار گيرند اما هيچگاه قابل شناسايي نخواهند بود. من بعداً درباره غيرقابل دفاع بودن انديشه كانت درباره ذات معقول بحث خواهم كرد. در اين صورت ميان ادعاي تحصلي مذهبان، مبني بر غيرقابل اثبات بودن دعاوي متافيزيكي و ادعاي كانت مبني بر ناشناختني بودن آنها نوعي توازن و همخواني وجود دارد. در هر دو نگرش امكان حقيقي بودن هر گونه ادعاي متافيزيكي نفي مي گردد. اهل متافيزيك مي توانند در اين نكته با كانت موافق باشند كه معرفت ذوات معقول، يعني اشيائي كه نمي توانند به تجربه درآيند ، قابل حصول نمي باشد. كانت معتقد بود كه هر متافيزيكي كه در صدد توصيف چيزي به نام ذات معقول باشد نامعتبر است. در حقيقت اهل متافيزيك مي توانند بر كانت پيشي بگيرند (و به همراه هگل، نيچه، ديوئي) در باره اين امر كه مقوله ذات معقول خود نامعقول است، به بحث بپردازند. انديشه «واقعياتي» كه ادعا مي شود قابل تصورند [اما در عين حال] به گونه اي قابل تصور نيز نمي توانند به تجربه درآيند ، يك انديشه متناقض است. اهل متافيزيك مي توانند و بايد اين انديشه را رها سازند و درباره گزاره هاي معقولي بينديشند كه به گونه اي قابل تصور «محدود» به چيزي هستند كه مي تواند مورد تجربه قرار گيرد.
به هر حال، من معتقدم كه با فرض «محدوديت» فلسفه به آنچه كه مي تواند به گونه اي قابل تصور، مورد تجربه قرار گيرد، تفاسيري كه بعضاً مربوط به تحقيق و بررسي عقلاني واقعيت آنچنان كه هست، مي باشند، همچنان قابل دفاع خواهند بود. تعريف متافيزيك در ذيل برگرفته از آثار چارلز هارتشون مي باشد.
براي دريافت متافيزيك به معناي فوق بايد ميان دو دسته از دعاوي وجودي تمايزي كليدي و مهم قائل شد. به نظر هارتشون دعاوي وجود بر دو نوعند: بعضي از آنها محدودند، به اين معنا كه آنها صرفا تحت بعضي از شرايط مي توانند حقيقي باشند. و بعضي ديگر نامحدودند به اين معنا كه آنها تحت هر شرايطي حقيقي هستند. حقيقتي كه وابسته به نوع نخست مي باشد، يك حقيقت محتمل وعارضي است چرا كه ادعاي مفروض در آن نفي پذير مي باشد و دليل آن نيز اين است كه آن متعلق به حالتي از امور است كه ممكن است حاصل گردد و يا نگردد. نوع مذكور، نسبتاً مسئله ساز نبوده و شامل دعاوي تاريخي، علمي و غالب گزاره هايي است درباره آنچه كه وجود دارد، اين گزاره «كه در مكان و زمان خاصي باران مي بارد» ، مي تواند مثالي از ادعاهاي وجود فوق باشد.
حقيقت مربوط به دومين نوع از ادعاهاي فوق (در صورتي كه آنها حقيقي باشند) در اينكه آن ممكن نيست كاذب بوده باشد، ضرورت خواهد داشت. چرا كه دعاوي فوق، حالت خاصي از واقعيات را تعيين نمي كنند بلكه بيشتر منتسب به ويژگي هاي كلي و عام واقعيات مي باشند. گزاره هايي چون «هر ممكن الوجودي يك جوهر است» ، «هر ممكن الوجودي يك حادث است» ، «هر ممكن الوجودي محصول آگاهي است» و «هر ممكن الوجودي مركب از ماده است» ، مثال هايي از دعاوي نوع اخير مي باشند. در چنين تعريفي از متافيزيك دعاوي متافيزيكي به طور مطلق در صدد توصيف همه چيزهستند، به عبارتي ديگر داعيه اصلي آنها اين است كه آنها تحت هر شرايطي حقيقي هستند. دعاوي فوق ضروري اند و بنابراين اگر حقيقي باشند، تكذيب پذير نخواهند بود. و چون تكذيب پذير بودنشان قابل تصور نيست، بنابراين متافيزيك نمي تواند به عنوان يك تحقيق تجربي كه فرضيات را با واقعيات مي سنجد، محسوب شود. بلكه آن [متافيزيك] صورتي از يك تحقيق منطقي بوده و درباره اين موضوع به بحث مي پردازد كه داشتن دركي از چيستي واقعيت، به عنوان شرط امكان وجود هر چيز منطقاً ضروري مي باشد. دعاوي متافيزيكي در پي آن چيزي هستند كه هميشه و در هر كجا وجود دارد. آنها تحت هر شرايطي درگير با ويژگي هاي واقعيت مي باشند.
چنين تعريفي از متافيزيك بسياري از انتقادهاي رايج در فلسفه معاصر را دفع مي كند. در اين برداشت ضمن عدم نقض ضوابط پديدارشناختي يا عملي معنا، صرفاً منكر اين ادعاهاي علمي اند كه كل معرفت، تجربي بوده باشد. به همين دليل، من ترجيح مي دهم تا معناي متافيزيكي را در تعريف مورد نظر ارسطو، به عنوان تحقيق درباره ويژگي واقعيت «چنانكه هست» در نظر بگيرم تا در تعريف مورد نظر كانت به عنوان چيزي جداي از مقولات فاهمه بشري نمي رود.
البته اين مطلب كه يك اسطوره خاص، دعوياتي متافيزيكي و يا مشعر بدانها را دارد، كل معناي اسطوره را دربرنمي گيرد. يك اسطوره واحد مي تواند داراي چندين سطح ارجاعي(دلالتي) باشد و هر يك از سطوح آن نيز مي تواند با جنبه هاي مختلف واقعيت در تعامل باشد. ويليام داتي در اين رابطه به تعريف چهار سطح مي پردازد. سطح روانشناسي، سطح جامعه شناسي، سطح كيهان شناسي و سطح متافيزيكي. در تحليل ذاتي سطح روان شناسي مورد ارجاع در اسطوره ها الگويي براي مراحل و نقش هاي مختلف زندگي را عرضه مي كند. سطح جامعه شناسي، تقسيمات اجتماعي كار، جنس و قدرت را نشان مي دهد، سطح كيهان شناسي، رجوع به نوع تخيل درباره جهان دارد و سطح متافيزيكي نيز راسم اختلافات وجود، عدم و شدن (دگرگوني) مي باشد.
تمام سطوح چهارگانه فوق، براي درك معناي يك اسطوره خاص، حائز اهميت فراوان مي باشند. اما به هر حال، جنبه هاي كيهان شناسي و متافيزيكي اسطوره ها توجه كمتري را به خود جلب مي نمايند و غالباً تحت عنوان كلي «جهان بيني» با يكديگر مشتبه مي گردند. طبق تعريفي كه من در بالا از متافيزيك ارائه نمودم، نمونه هاي كيهان شناسي در يك اسطوره بيشتر تجربي اند تا متافيزيكي. جهت گيري آنها بايد به سمت همين جهان باشد در حالي كه جهت گيري ارجاعات خاصاً متافيزيكي به سمت هر جهان ممكني خواهد بود. به عبارت ديگر جنبه هاي كيهان شناسي جهان، ممكن است به گونه ديگري باشند- يعني آنها ممكن است به ويژگي كيهان شناسي جهان در يك دوره كيهاني قبلي و يا بعدي تبديل شده و يا نشده باشند- اما جنبه هاي متافيزيكي جهان، جنبه هايي ضروري بود و تصور آنها به گونه ديگري ممكن نيست. تفسير متافيزيكي اسطوره ها بر رجوع اسطوره به جنبه هاي حذف ناشدني واقعيت تمركز دارد.
من اميدوارم كه تا اينجا اين نكته روشن شده باشد كه پيشنهاد من اين نيست كه اسطوره ها بايد بيشتر بر مبناي يك نظرگاه فلسفي تفسير شوند تا برمبناي نظرگاهي جامعه شناسي، روان شناسي و يا كيهان شناسي، بلكه نظر من اين است كه تفسير متافيزيكي اسطوره ها مي تواند به جعبه افزار مورد استفاده مفسران اسطوره اضافه شود. اين بدان معناست كه كساني كه نگرش متافيزيكي را روشنگر اسطوره ها مي يابند مي توانند از آن استفاده كنند و كساني كه از آن استفاده نمي كنند نيز نبايد آن را به عنوان يك شيء نامشروع به دور بيندازند.افزودن يك تفسير فلسفي به تفاسيري كه قبلاً وجود داشته، مي تواند موجب نوعي تفاوت در مطالعه اسطوره ها باشد .تا آنجا كه اسطوره ها، مستلزم گونه اي متافيزيك باشند، هر مطالعه اي درباره اسطوره ها كه متافيزيك را ناديده انگارد، در واقع موجب تحريف متعلق خود خواهد شد.
اين فرض كه اسطوره ها نمي توانند مستلزم گونه اي متافيزيك باشند آشكارا ديدگان فرد را بر روي اين واقعيت مي بندد كه اسطوره ممكن است تلاشي در جهت توصيف فهم فرهنگي انسانها از واقعيت چنان كه هست باشد. نديدن اين واقعيت به نوبه خود موجب غفلت فرد از ديگر جنبه هاي اسطوره مي شود.
گيرتز آشكارا متوجه اين نكته شده است آنجا كه او مي گويد هر خصلت يا خصوصيت ديني مبتني بر گونه اي فلسفه ديني است. بر اين اساس، دين خاص ترين لوازم وجود آدمي را در كلي ترين زمينه هاي وجودي او پي مي ريزد.
نياز به گونه اي متافيزيك كه باني ارزش هايي باشد ظاهراً نسبت به فرهنگ ها و افراد مختلف، تنوع پيدا مي كند. اما به نظر مي رسد كه مبناي فوق نسبت به اعتقادات فرد يك طلب و خواسته عام باشد. نظريه قرارداد اجتماعي در هر فرهنگ تنها عده معدودي را قانع مي سازد.
بنابر اين تفسير اسطوره ها بر مبناي متافيزيك به فرد كمك مي كند تا عملكرد توجيهي اسطوره ها را در نظر بگيرد. يعني اين مطلب را كه اسطوره ها با توصيف جهان واقعي مدعي توجيه راه زندگي مي باشند. غفلت از بعد معرفتي فوق موجب فهمي مقطوع(ناقص) از اسطوره ها شده به گونه اي كه آن را تبديل به يك ادبيات صرف خواهد نمود. توجه به متافيزيك به احتراز از چنين برداشتي كمك مي كند.