هابرماس مبدع نظريه حوزه عمومي است و شفاف سازي اين حوزه توسط نظريه كنش ارتباطي وي صورت گرفته است. نقطه آغاز فعاليت هابرماس بررسي نظريه هاي ماركس است. به نظر هابرماس، ماركس نتوانسته بين كار به عنوان كنش معقول و هدفدار و كنش ارتباطي و متقابل پيوند برقرار سازد.
مقاله حاضر، سعي دارد با معرفي تاريخچه اي از زندگي فكري هابرماس و مهمترين كتاب ها يش به يكي از حوزه هاي مهم افكار وي در بخش گفتمان بپردازد.
يورگن هابرماس كيست؟
يورگن هابرماس (jurgen Habermas) _ فيلسوف و جامعه شناس آلماني- در ۱۸ ژوئن ۱۹۲۹ در دوسلدورف آلمان متولد و در گومرسباخ بزرگ شد. پدرش رئيس يك مؤسسه تجاري- صنعتي و پدر بزرگش كشيش و مدير مدرسه علوم ديني بود. او ظهور و اضمحلال فاشيسم را تجربه كرده و با ديدن فيلم هاي دادگاه نورنبرگ و اردوگاه هاي كار اجباري كه پس از جنگ نشان داده شد، با دنياي سياست آشنا گرديد.
وي تحصيلات دانشگاهي را از سال ۱۹۴۹ در گوتينگن آغاز كرد و پايان نامه خود را در مورد فلسفه شلينگ، «امر مطلق و تاريخ» ، در سال ۱۹۵۴ به پايان رساند. در دهه ۱۹۵۰ به شدت تحت تأثير «تاريخ و آگاهي طبقاتي» لوكاچ و «ديالكتيك روشنگري» آدورنو و هوركهايمر بود. وي با آثار آدورنو و هوركهايمر در سال ۱۹۵۵ آشنا شد و به همراه كارل لوييس- يكي از متفكران بزرگ آلمان- آثار ماركس جوان و هگلي هاي جوان را مطالعه كرد.
او بنا داشت با آدورنو و هوركهايمر همكاري كند. آنها از دل يك سنت ماركسيستي مبتكرانه و جديد، اقدام به ساخت نظريه ديالكتيكي- انتقادي از جامعه كرده بودند. هابرماس به فرانكفورت رفت و مطالعات خود را در مؤسسه تحقيقات اجتماعي دنبال كرد. پس از آن كه مدت كوتاهي به عنوان دستيار تحقيقاتي تئودور آدورنو در مؤسسه پژوهش هاي اجتماعي فرانكفورت كاركرد، در هايدلبرگ (۴-۱۹۶۱) و فرانكفورت (۷-۱۹۶۴) به مقام استادي رسيد و از سال ۱۹۷۱ تا ۱۹۸۱ در مؤسسه ماكس پلانك در استرانبرگ مدير بود، مؤسسه اي كه مجري پروژه هاي تحقيقاتي متعددي بود و نقش عمده اي در فربه تر شدن علوم اجتماعي داشت. هابرماس پس از اختلاف هايي كه بين او و برخي همكاران و دانشجويانش بروز كرد، در سال ۱۹۸۲ از سمت خود كناره گيري كرد و به فرانكفورت بازگشت و هم اكنون در آنجا استاد فلسفه و جامعه شناسي است.
هابرماس شايد بيشتر به خاطر دفاع بلند بالاي خود از حوزه عمومي مدرن و مفهوم «همگانيت» (Publicity) و خرد عمومي آزاد اشتهار يافته است. وي همچنين مباحث عمده اي در باره نظريه هاي ارتباط و بحث غيررسمي، اخلاق و مباني و روش شناسي علوم اجتماعي ارائه كرده است. انتشار «معرفت و منافع انساني» (۱۹۶۸) به طور گسترده اي به عنوان رهبر روشنفكري چپ بلند آوازه شد و پس از آن، مكتب انتقادي فرانكفورت شكل ديگري از ماركسيسم غربي را كه چهره هايي چون ماكس هوركهايمر، آدورنو و ماركوزه سرآمدان آن بودند به خود گرفت.
يورگن هابرماس امروز پرنفوذترين نماينده نسل دوم مكتب فرانكفورت است. وي تنها سنت انتقادي استادان خود، آدورنو و هوركهايمر و دوستش ماركوزه را ادامه نداده، بلكه از نظريه انتقادي كلاسيك عدول كرده و به فلسفه و نظريه اجتماعي معاصر كمك هاي شايان توجهي كرده است. هابرماس نظريه انتقادي را به سوي گفت وگو با ديگر فلسفه ها و نظريه هاي اجتماعي همچون هرمنوتيك گادامر، نظريه سيستم ها و كاركردگرايي ساختاري، علوم اجتماعي تجربي، فلسفه تحليل زباني و نظريه هاي رشد شناختي و اخلاقي كشانده است.
آثار نخست
هابرماس در كتاب نخست خود «تحول ساختاري حوزه عمومي» (۱۹۶۲) ضرورت يك حوزه عمومي بورژوايي را دنبال كرده است كه، حداقل براي اولين بار، دورنمايي از يك عرصه را كه در آن، ميان دولت و جامعه آشتي حاصل شده است، ارائه مي كند. حوزه عمومي بورژوايي كه در وضعيت اقتصادي و اجتماعي سرمايه داري ليبرال ريشه دارد، به آن نهادهاي فرهنگي- اجتماعي اشاره دارد كه در قرن هجدهم در مقابل قدرت هاي مطلق مؤسسه هاي نيمه خصوصي و كافي شاپ ها و مؤسسه هاي آموزشي و انجمن هاي ادبي، ناشران، مجله ها و روزنامه ها ظهور كرده بودند. اگر اينها را به صورت يك «كل» در نظر بگيريم، اين مؤسسه ها، قلمرو عمومي اشخاص متفكر خصوصي را تشكيل مي دادند كه از طريق وضع قوانين تضمين كننده آزادي هاي نهادي حمايت مي شدند. از جهت عملي و (تا حدودي نيز) از جهت نظري اين حوزه عمومي، هم از حوزه خصوصي بازار و خانواده و هم از اقتدار سياسي دولت متمايز بود. حوزه عمومي، زماني پديد مي آيد كه افراد به طور جمعي درباره نيازهاي عمومي شان بينديشند؛ نقش آن هم در كنترل كردن و هم در مشروع سازي قدرت سياسي اي كه توسط سازمان دولت اعمال مي شود، متجلي است. با وجود اين، هابرماس معتقد است كه اين مفهوم حوزه عمومي، عمر درازي ندارد. در سطح نظري، محافظه كاران و پيشرفت خواهان، تقريباً همگي، نظر واحدي نسبت به «عام معقول» داشتند و در نظريه ليبرالي، دفاع از حوزه عمومي، غالباً محدود بود به ضمانت هاي رسمي و لايه باريكي از حقوق طبيعي مدني و سياسي. حوزه عمومي بورژوايي به عنوان يك پديده تاريخي، به يك سرنوشت ناگوار دچار شد.
هابرماس در ارتباط با آنچه «فئودالي شدن مجدد» جامعه مدني در اواخر قرن نوزده مي نامد، تجاري سازي جامعه مدني، بوروكراتيك كردن اقتدار سياسي و غير سياسي شدن و رشد رسانه هاي ارتباطي پرتأثير و تبليغاتي را به چالش كشيد.
در دهه شصت و هفتاد، هابرماس مباحث متعددي برانگيخت. وي «عملي شدن سياست» و افزايش «آگاهي تكنوكراتيك» را كه در جوامع معاصر تشخيص داده بود، به شدت مورد انتقاد قرار دارد. از نظر هابرماس، رشد تكنوكراسي غيرقابل اجتناب نبود، اما اين رشد فزاينده نتيجه گريزناپذير ناتواني در حفظ تمايز كلاسيك بين نظريه و عمل و عقل عملي و مهارت فني است. در سلسله اي از مقاله هاي تأثيرگذار كه بسياري از آنها در «نظريه و عمل» (۱۹۶۳) گردآمده است، او فقدان اين تمايزها را در نظريه سياسي مدرن از هابز تا هگل دنبال مي كند، همچنان كه در مفهوم ماركسي «عمل» تمايز مهم كار و شيوه هاي كنش متقابل اجتماعي كه مبتني بر تأويل هاي مشترك از جهان است، ناديده گرفته شده است. بنابر اين برخلاف ماركس، هابرماس استدلال مي كند كه پايان يافتن «كار از خود بيگانه» به تنهايي تضمين كننده «رهايي اجتماعي» نيست.
در طول همين دوران، هابرماس ضربات منظم تري بر پيكره پوزيتيويسم وارد كرد. نمونه آن در نوشته هاي مربوطه به مجادله با پوزيتيويسم در جامعه شناسي آلمان و در تحقيق مشهورش «معرفت و منافع انساني» (۱۹۶۸) موجود است. بنابر اين، هابرماس در نظريه اجتماعي، از طريق نوعي پيوستار معرفت شناختي، قصد دارد نقد پوزيتيويسم را كامل كند و مدخلي براي نظريه اجتماعي انتقادي فراهم آورد. با وجود اين كه او به سرعت از شالوده هاي انسان شناختي اين كوشش اوليه دلزده شد، سرنخ هاي فراواني از «چرخش زبان شناختي» در نظريه بعدي اش وجود دارد كه تا حدودي در اين اظهار وي نمايان است: «تمايل انسان به خودمختاري و مسئوليت، تنها يك تخيل فانتزي نيست، چرا كه اين امر به طور پيشيني مي تواند ادراك شود. آنچه ما را خارج از طبيعت به پيشرفت مي رساند، صرفاً آن چيزي است كه ماهيت آن براي ما قابل شناخت است؛ يعني: زبان (۳۱۴: ۱۹۶۸)
|
|
نظريه كنش ارتباطي، تفسيري از جهان مدرن به عنوان نتيجه يك فرايند عقلاني كردن و تمايز جامعه اي ارائه مي كند. عقلاني كردن، همچنان كه وبر نيز معتقد بود، تا حد زيادي به گسترش معيار انتخاب عقلاني و كنش عقلاني هدفمند به همه جوانب زندگي اجتماعي (مثل علم، قانون، تجارت و حتي هنر) دلالت دارد
نظريه كنش ارتباطي
اثر عمده هابرماس، «نظريه كنش ارتباطي» (۱۹۸۱) است كه سهم بسياري در نظريه اجتماعي دارد. اين كتاب در مقصود و ساختار، نظير «اقتصاد و جامعه» ماكس وبر و «ساخت كنش اجتماعي» تالكوت پارسونز است. اين اثر، همانند آثار مشابه وبر و پارسونز، تأملات «متاتئوريكي» را در مورد مفاهيم اساسي نظريه اجتماعي ارائه مي كند، به انضمام ملاحظاتي درباره روش شناسي علوم اجتماعي و فرضيه هاي شبه تجربي درباره مدرنيزاسيون به عنوان فرايند «عقلاني كردن جامعه ». با وجود اين، هابر ماس، خاصه بر خلاف وبر، عقلاني شدن را به عنوان پروسه اي كه لاجرم به فقدان معنا و آزادي در جهان مي انجامد در نظر نمي گيرد، بلكه آن را فرايند دو سويه اي مي پندارد كه ظرفيت هايي را نيز براي«يادگيري اجتماعي» و افق هاي جديد رهايي انسان در پيش رو مي گذارد.
هدف و غايت كنش ارتباطي در اقدام براي تأثيرگذاري بر ديگران مكتوم نيست، بلكه هدف و غايت آن تلاش براي دستيابي به يك توافق يا شناخت متقابل از چيزها در جهان است. هنگام كنش به صورت ارتباطي، افراد كم و بيش خوش باورانه مدعاهاي مختلفي را كه از گفته ها يا كنش هايشان برمي آيد معتبر مي پندارند و متقابلاً مي دانند كه هريك از طرفين آماده ارائه دلايلي براي آنهاست كه اعتبار آن دلايل بايد به پرسش نهاده شود.
تا حدودي در معناي فني تر و در عين حال مناقشه انگيزتر مرتبط با ساختارهاي مدرن عقلانيت، هابرماس معتقد است كه، افرادي كه به طور ارتباطي كنش مي كنند با هدف دستيابي به شناخت چيزي در جهان، با مرتبط كردن تفسيرهايشان به داعيه هاي اعتبار، سه نوع اساسي كنش گفتاري را قوام مي بخشند: ادعاي حقيقت در كنش گفتاري ساختمند؛ ادعاي صحت هنجاري در كنش گفتاري نظم دهنده و ادعاي صدق در كنش گفتاري بيانگر.
نظريه كنش ارتباطي، تفسيري از جهان مدرن به عنوان نتيجه يك فرايند عقلاني كردن و تمايز جامعه اي ارائه مي كند. عقلاني كردن، همچنان كه وبر نيز معتقد بود، تا حد زيادي به گسترش معيار انتخاب عقلاني و كنش عقلاني هدفمند به همه جوانب زندگي اجتماعي (مثل علم، قانون، تجارت و حتي دين و هنر) دلالت دارد. تمايز در جوامع مدرن، ابتدا در جداسازي كاركردي خرده سيستم اقتصادي و سياسي از جامعه به عنوان كل و ثانياً در ميان جهان زيست در تقسيم بندي ميان مجموعه هاي نهادي اي كه به ترتيب در وظايف انتقال شناخت و الگوهاي تفسير (فرهنگ)، همبستگي اجتماعي (جامعه به عنوان قواعد هنجاري) و اجتماعي شدن (شخصيت) تخصيص يافته است، انعكاس دارد. سرانجام در فرهنگ، مي توان بين سه حوزه ارزشي علم و تكنولوژي،حقوق و اخلاق و هنر و نقد زيبايي شناسيك تمايز قائل شد. هر كدام از اينها از ديگري مستقل است و استانداردهاي داخلي نقد و سنجش خود را بسط مي دهند. اين تفسير از جهان مدرن، به عنوان فرايند عقلاني شدن، البته جديد نيست. با وجود اين در مقايسه با نظريه هاي كلاسيك كه عموماً آن را تهديدي عليه زندگي اجتماعي مي ديدند- قفس آهنين وبر، نظريه شيءشدگي ماركس و تحليل دوركيم از ناهنجاري- هابرماس بر ظرفيتي كه در اين عقلانيت براي رهاسازي وجود دارد، تأكيد مي كند. بنابراين، آسيب هاي اجتماعي في نفسه پيامد غيرقابل اجتناب عقلاني سازي نيست، بلكه اين آسيب ها تقريباً از يك فرآيند يك طرفه كه در آن بازار و سازمان دولت با فرم عقلانيت عملكردي خودشان جهان زيست را مورد تاخت و تاز قرار مي دهند و شيوه هاي همبستگي مبتني بر عقل ارتباطي را درهم مي كوبند، ناشي شده است.
هابرماس اين جريان را «استعمار جهان زيست» مي نامد. وظيفه اوليه نظريه انتقادي اين است كه به فرآيند استعمار توجه كند و براي از بين بردن آن روشي ارائه دهد و بدون ترديد جنبش هاي مختلف اجتماعي، واكنشي به اين استعمار جهان زيست هستند.
اخلاق گفتمان
بسط يك اخلاق گفتمان (اخلاق ارتباطي) از سوي هابرماس، پيامد منطقي نظريه كنش ارتباطي است و حاكي از تدوين يك نظريه پساقراردادي اخلاقي، به عنوان جايگزيني براي نظريه هاي منفعت گرا و روايت هاي كانتي است. ايده بنيادين او بر يك اصل تعميم پذيري متناظر با حكم مطلق كانت تأكيد دارد كه به عنوان يك قاعده مباحثه، براي سنجش مشروعيت ارزش هاي متخالف عمل مي كند. اصل فوق چنين است: «هر هنجار معتبري بايد اين شرط را برآورده كند كه، هر آنچه تأثير مي پذيرد (ابژه) بتواند نتايج (اين تأثير) را هم بپذيرد و تأثيرات جانبي بروز عام آن، به منظور ارضاي تمايلات بشري، امري رهايي بخش باشد و اين نتايج بر احتمالات شناخته شده ديگر رجحان داشته باشد.» ادعاي اصلي هابرماس اين است كه قاعده فوق مي تواند از پيش فرض هاي پراگماتيك عمومي ارتباط و بحث ناشي شده باشد.
اخلاق گفتمان با ديگر نظريه هاي كانتي اخلاق، چندين ويژگي مشترك دارد. اخلاق گفتمان اخلاقي فرماليستي است؛ به اين معنا كه محتواي جوهرين اخلاق را از پيش مسلم نمي پندارد، بلكه در عوض به يك دستور العمل صوري دلالت مي كند كه مطابق آن هر هنجاري اگر از نظر اخلاقي مي خواهد مورد قبول واقع شود، بايد شرط صدقش فراهم شود. اخلاق هابرماس همچنين يك اخلاق شناختگراست نه به اين معنا كه نظم مستقل وقايع اخلاقي را فرض مي گيرد بلكه بر اين تأكيد دارد كه، يك تمثيل بسنده بين گفتمان هاي اخلاقي و گفتمان هاي علمي موجود است و بدين ترتيب امكان صحبت كردن فراهم مي آيد و دست آخر اين كه، اخلاق گفتمان به دو معنا، يك نظريه اخلاقي فريضه شناختي است. هابرماس از كساني كه معتقدند اخلاق، شامل حكم مطلق است طرفداري مي كند. هابرماس ويژگي الزام آور هنجارهاي اخلاقي را برحسب ربط آنها با كنش ارتباطي چنين بيان مي كند: «هنجارهاي معتبر، به دليل ارتباط نزديكشان با فرآيند كنش متقابل اجتماعي و ارتباط، از نظر اخلاقي به هم پيوسته اند، صرف نظر از اين كه كدام يك از انتخاب شدن به راحتي (يا حتي به صورت عقلاني) ناتوان است.» (۱۰۹:۱۹۸۳) شايد هنوز خيلي زود است كه بگوييم آيا اخلاق گفتمان، جايگزين متفاوتي در نظريه اخلاقي معاصر ارائه مي كند يا نه. از سوي ديگر بايد به بعضي از چالش هاي مشابه كه با ديگر نظريه هاي بي طرف به مقابله برخاسته پاسخ دهد و بنيان اين ادعا را مستحكم كند كه انديشه اجماع عقلاني يا پذيرش عقلاني، روايت عمومي تري از شهودهاي اخلاقي عرفي به دست مي دهد. از سوي ديگر، به نظر مي رسد كه، اخلاق گفتمان بصيرت عمومي تري را فراچنگ آورده است. اخلاق گفتمان، احترام به يكپارچگي فردي (يا خودمختاري) و علاقه به رفاه ديگران (يا همبستگي) را وجه نظر خود قرار داده است. اينها، به عنوان دو ساحت مفهوم انتزاعي حرمت برابر، به طور تلويحي در كنش ارتباطي نهفته است.
بسط يك اخلاق گفتمان (اخلاق ارتباطي) از سوي هابرماس، پيامد منطقي نظريه كنش ارتباطي است و حاكي از تدوين يك نظريه پساقراردادي اخلاقي، به عنوان جايگزيني براي نظريه هاي منفعت گرا و روايت هاي كانتي است
سياست و قانون
هابرماس در «ميان واقعيت ها و هنجارها» (۱۹۹۲) به قضاياي سياسي اي بازمي گردد كه مطالعات اوليه اش را جهت داده بود و با تفصيل بيشتري بعضي از دلالت هاي صنفي نظريه «كنش ارتباطي» را براي نظريه و علم دموكراتيك مصور مي سازد. گرانيگاه اين اثر، اين ادعاست كه تضاد عمده بين دموكراسي (يا حاكميت عمومي) و حكومت مشروطه (با تأكيد بر حقوق فردي) از ميان برخاسته است، تا آنجا كه هر يك از نظر مفهومي به ديگري وابسته است. حاكميت عمومي و حقوق اساسي، هم ريشه اند از آن جهت كه هر كدام از يك فحواي ايده آل در مفهومي از خرد ارتباطي اشتقاق مي يابند. حقوق به هنجارها وابسته نيست مگر هنجارهايي كه موافقت عقلاني الزام آور و غيرتحميلي را به دست مي دهد. علاوه بر اين، هابرماس با تأكيد بر «ساحات رويه اي» عقل ارتباطي، يك مدل «سياست مشورتي» ارائه مي كند كه از ميان جايگزين هاي ليبراليسم و جمهوريت (يا حكومت مشروطه) هدايت مي شود. به خصوص با مدل جمهوري، وي مفهوم فرآيند سياسي را (به عنوان يك جريان رقابت و انباشت امتيازهاي شخصي) رد مي كند. با وجود اين، وي هماهنگ با مدل ليبرالي، انديشه جمهوري شهروندي را كه با مفهوم اشتراكي حيات خير يكپارچه شده و به طور فعال انگيخته شده است، همانند يك امر ناواقع گرايانه در جوامع متكثر جديد در نظر مي گيرد.
هابرماس در فلسفه حقوقش، در مقابل تضاد اساسي پوزيتيويسم (قانون به مثابه اراده حاكميت) و نظريه هاي حقوق طبيعي مقاومت مي كند. حقوق مشروع بايد به عنوان اراده مردم يا (demos) تعبير شود، با اين همه، خود فرآيند دموكراتيك هنوز مستلزم تنظيمات قانوني است. «انديشه حكومت قانون (يا دولت مشروطه) خود كاربري (self-application) چند لايه قانون را داير مي سازد.» (۳۹:۱۹۹۲). واكنش هابرماس به اين پارادوكس، دوگانه است. در سطح نهادي، او راهبرد تمايز را دنبال مي كند: گفتمان هاي قانوني فقط يك شكل از گفتمان است (هرچند مهم) كه بايد توأماً مهار و مقيد شوند و با وجود اين بايد نسبت به اشكال ديگر گفتمان عملي، حالت پيشيني داشته باشد. اين امر تفكيك كلاسيك مفهوم «قدرت» را در مناسبت هاي گفتماني- نظري شالوده بندي مجدد كرده است. در سطح هنجاري، هابرماس از رويكرد «خرد عام» كه چيزي شبيه
پيشنهاد «جان راولز» است، جانبداري مي كند. «قانونگذاري
عرضي، تابع قاعده متعالي» ذات هاي تشريعي است.(Rawls,1993:227) . اما اين ذات ها، خود نهايتاً زماني موجه پنداشته مي شوند كه به صورت مؤثري، توان محقق ساختن قدرت هاي اخلاقي اساسي شهروندان را داشته باشند. هابرماس از خودمختاري عمومي و شخصي شهروندان سخن گفته و اين رويكرد، ترجمان ايده آل خرد عمومي آزاد است.
روشنفكر فيلسوف
هابرماس در طول حيات فكري و حرفه اي اش، همواره در حوزه فرهنگ و سياست حضور مستمر داشته است؛ همچنان كه در مباحث آكادميك، به طرز موشكافانه اي مشاركت دارد. در واقع شهرت وي، حداقل در آلمان، شايد بيشتر به خاطر ورود به ساحت حيات عمومي است تا به خاطر نوشته هاي دانشگاهي اش.
هابرماس، از دهه پنجاه، زماني كه هايدگر را به خاطر انتشار سخنراني هاي سال ۱۹۳۵ به نام «درآمدي به متافيزيك» - بدون اين كه هيچ اظهار ندامتي از حمايت از فاشيسم كرده باشد- به نزاع طلبيد، از طريق مباحثه هاي جسورانه اش با دانشجويان راديكال دهه شصت، واكنش به محافظه كاري جديد و «مباحثه هاي تاريخگرايان» در دهه هشتاد (كه به كاربرد عمومي تفاسير تاريخي تجديد نظرطلب از راه حل نهايي اهداف سياسي علاقه داشتند) و تأملاتش درباره ناسيوناليسم و هويت اروپايي در دهه نود، عملاً ايده آل هاي حوزه عمومي را كه در آثار دانشگاهي اش از آن سخن گفته، به نمايش درآورده است.
از قابل توجه ترين مباحث هابرماس در اين موضوع ها، درگيري وي با پست مدرن ها است. در «گفتمان فلسفي مدرنيته» (۱۹۸۵)، هابرماس نوشته است كه بخش عمده اي از تفكر پسامدرنيستي (از ريشه هاي اوليه اش در نيچه و هايدگر تا نمايندگان جديد ترش فوكو و دريدا) حاكي از ناتواني در گسست كامل از فلسفه آگاهي مدرن است؛ امري كه هدف بسياري از انتقادهايشان بوده است. در سنت پسامدرن، سوژه شناسا و خلاق، هم به عنوان يك ابژه در ميان ديگر ابژه ها در نظر گرفته شده (و بنابراين چيزي كه بايد تحت سلطه درآيد) و هم به عنوان يك سوژه استعلايي كه فعاليت آگاهانه اش در عين حال كه همواره از پيش تعيين شده است، به طرز آگاهانه هم قابل ادراك نيست. فلسفه جديد و معاصر- شامل پسامدرنيسم و شالوده شكني- ميان اين مواضع جايگزين در نوسان است؛ جايگزين هايي كه ادعاهاي هنجاري و نگره هاي انتقادي پسامدرن ها را به طور مشوش و متنافر و در عين حال فاقد ضبط و ربط ارائه مي كند. هابرماس همچنان كه در نظريه كنش ارتباطي نيز مطرح كرده، معتقد است كه كساني مي توانند از تنگناهاي فلسفه آگاهي رهايي يابند كه با تغيير پارادايم، به يك مدل كنش ارتباطي دست يابند كه در آن ذهنيت، ابتدائاً از طريق روابط بيناذهني اي كه افراد با ميانجيگري زبان پديد مي آورند تكون يافته باشد. خودمختاري، به عنوان مثال، از اين پس مجموعه اي از قابليت هايي است كه كارگزاران به طور دوجانبه در اشكال خاص كنش متقابل اجتماعي، به يكديگر نسبت مي دهند و كمتر به عنوان دارايي اي كه كارگزار فردي به طور نامعين تحت تملك دارد قلمداد مي شود.
هدف هابرماس، بار ديگر، اين است كه نشان دهد، حساب دستاوردهاي مثبت مدرنيته از مبادي متزلزل مابعد الطبيعي اش جداست، بدون اين كه مستلزم چشم پوشي از پايه هاي عقلاني يا مدلل نقد هنجارمند باشد. از اين رو، مدرنيته براي هابرماس يك طرح ناتمام باقي مانده است كه هنوز تا كامل شدن راه بسيار دارد.