مزار نواها
رقصان به جستجوي فضاهاي گمشده
مي آيم از مرور كجاهاي گمشده
همراه با جماعت دلتنگ زايران
در معبد غريب خداهاي گمشده
در چشم هام حسرت از ياد رفتگان
لب هاي من مزار نواهاي گمشده
در گونه ها غريق هجوم چگونه ها
بي پاسخي براي چراهاي گمشده...
من نيستم بگويمت اي دوست آنكه بود
زين پيشتر مسافر جاهاي گمشده
تنها همين كه از پس شب ها و روزها
گوشي سپرده ام به صداهاي گمشده
آفرينش
جهان به تمامي شبي است
و زندگي آذرخشي در آن
-اوكتاويو پاز
تن خاموش در درياچه غوغا شناور شد
شب مسكوت در افسوني از خنيا شناور شد
كران ايستاي وقت در وهمي گران غلطيد
جهان چون زورقي بر موجي از رؤيا شناور شد
روايت مي كند نيلوفري در آبهاي دور
سكوتي بود و آوايي كه در بودا شناور شد
روايت مي كند يك شب نسيم خسته اعصار
ميان بركه آرامش افرا شناور شد
روايت مي كند كز دره بالا رفت ، بالا رفت
مسافر در حرير سوي ناپيدا شناور شد
....
و زآن پس زيستن را لحظه اي ديدند بينايان
كه همچون آذرخشي در شبي مانا شناور شد
از اعصار كيميا
پرندگان جهان شاهد خدا بودند
پرندگان كلمات ترانه ها بودند
پرندگان كلماتي كه دستچين شده اند
فرازهاي شكوفنده دعا بودند
شبيه عشق شبيه شكوه مثل صدا
پرندگان كلماتي چنين رها بودند
عصاره جريان فضيلتي مغرور
ميان رگ رگ شبها و روزها بودند
... تو باغ بودي باغي در آسمان بودي
پرندگان جهان با تو آشنا بودند
حضور تو سيلان دقايقي مستور
كه اصل نور و نسيم و گل و صدا بودند
تو مي رسيدي و جان مي گرفت مجهولي
كه اينهمه تپش آشنا كجا بودند
من و تو در لحظاتي شگفت گم بوديم
كه آستانه اعصار كيميا بودند
غزل به رقص گدازان عاشقان خوانديم
كه عاشقان جهان همصداي ما بودند
غزل به رقص هجاهاي روشن و رنگين
كه آفريده منشور يك هجا بودند
...
به عزم قله ژرفا پرندگان جهان
فرو نشسته به اضلاع ماورا بودند
... چند رباعي:
... مي آيد عشق
در تنگ ترين مجال پر مي شويد
در ثانيه محال پر مي شويد
با هيئت قو، سپيد، مي آيد عشق
در خاطره اي زلال پر مي شويد
تالار جهان
باغي ست كه عاشقان در آن مي خوانند
منظومه سر دلبران مي خو انند
تالار صداهاست جهان، مي شنوي
خاموش ترين كبوتران مي خوانند
دورترين رويا
در ساحل بيكرانه ها، درياها
ماييم و شبي لبالب از فرداها
سرشار پرندگان كه پر مي گيرند
در خاطره دورترين رؤياها
... و دو شعر سپيد:
بعد جادو
نه درختي ست
كه در سايه اش
بياسايد آهويي
تن خسته از گريز
و بر شاخه هاش
كبوتري
خنياگر پرواز
و نه من
كه سالهاست
بيابانگرد جادوي توام
اينك جهان
نقطه ايست
در دشت ناممكن
دريغ
سيبي در دست
و رؤيايي در چشم
اينگونه جهان را
ساحل به ساحل مي جويند آدميان
از برابر روياها مي گريزند
و سيب هاي سرخ را
كه چراغ كوچه باغ هاست
نچيده مي گيرند
آنجا
كه شيهه اسبي
در رؤيايشان مي پيچد
به وداع ادبي كوچه باغ ها...