فلسفه و ايمان مسيحي
تعبير «فلسفه مسيحي» به چه معني است. اگر فلسفه را برابر شكاكيت و لاادري گري قلمداد كنيم آيا فلسفه با دين مسيحيت قابل جمع است؟ اگر فلسفه را به گونه اي تعريف كنيم كه عقل از مقومات آن باشد و مقوم دين را ايمان بدانيم دراين صورت چه؟ اما چنانكه فلسفه را دوستداري حكمت بدانيم و حكمت در نقش مسيح ظاهر شده باشد آيا باز مي توان از فلسفه مسيحي سخن گفت؟ مقاله حاضر به بررسي اين پرسش ها مي پردازد.
|
|
محمد توكلي پور
ترتوليان كه به تعارضي حل نشدني ميان مسيحيت و فلسفه قائل است در باب هفتم رساله اندر تكليف مقابله با بدعت اين سخنان پولس را متمسك قرار مي دهد: «باخبر باشيد كه كسي شما را به فلسفه و مكر باطل طعمه قرار ندهد، برحسب اصول دنيوي و نه برحسب مسيح»به راستي آتن را با اورشليم چه كار؟ ميان آكادمي و كليسا چه توافق است؟ كافران را بامسيحيان چه مناسبت است. منشا تعاليم ما صفه سليمان است كه او خود گفت: خداوند را بايد در قلب هاي صاف و پاك جست
نخستين مسأله در مواجهه با فلسفه مسيحي، خود تعبير «فلسفه مسيحي» مي باشد. اصطلاحي كه چون در معرض تأمل قرار گيرد، كمتر اصطلاحي تا اين حد قرين ابهام گردد و تعريف آن با اين همه اشكال مواجه شود. اين اشكال تا آنجاست كه امروز بسياري از فرق فلسفي كه حداكثر اختلاف را با يكديگر دارند اين لفظ را فاقد هرگونه معني محصلي مي شمارند. و بر اين باورند كه هرگز فكري را نمي توان يافت كه هم بر اساس دين مسيحيت تأسيس شده باشد و هم نشان از ابتكار فلسفي داشته باشد. مسيحيت هيچ گونه مايه اي به گنجينه معارف فلسفي نوع بشر نرسانيده است و اين دو با هم قابل جمع نيستند، چرا كه فلسفه قوامش بر عقل است و مسيحيت بر ايمان.ابتدا تاريخ نگاران بر اين اصطلاح ايراد مي گيرند. ايشان برآنند كه آنچه از متفكران مسيحي به جاي مانده است تقريباً به تمامي وصله هايي است كه از فلسفه يوناني بريده ،كمابيش از وضع اول خود در آورده و به كلام مسيحي دوخته اند. گاهي از افلاطون و گاهي از ارسطو اقتباس كردند و گاهي در پي تلفيق اين دو فلسفه در ضمن هيئت واحدي برآمدند و اين بدترين كاري بود كه در اين باب مي توانستند به انجام رسانند.زيرا چنان كه جان آوسالزبري، در قرن دوازدهم پي برد چنين كوششي به منزله اين بود كه بكوشند مردگاني را در كه ايام حيات خويش پيوسته با هم اختلاف داشته اند پس از مرگشان با يكديگر آشتي دهند. اميل بريه اما خود معتقد است ظهور مسيحيت تأثير شديد در تكامل فلسفي نگذاشته.
تاتيان از مدافعان سرسخت مسيحيت در قرن دوم ميلادي در كتابش، خطاب به يونانيان، كه سراسر مشتمل بر مخالفت هاي تند يك غير يوناني (بربر) مسيحي است عليه غرور و فخري كه يونانيان مشرك به سبب بنيادهاي به اصطلاح متمدنانه خويش داشتند، مي پرسد: «با پرداختن به فلسفه چه چيز رفيع و اصيلي را حاصل آورده ايد؟» و پس از اعتراضات زياد به افلاطون، ارسطو، رواقيان و اپيكوريان، هم رأي ترتوليان مي گويد: «با امتثال اوامر الهي و پيروي از شريعت پدر فناناپذير، همه چيزهايي را كه ناشي از رأي و نظر آدمي است كنار مي نهيم.»
چنين اعتقادجازمي به استغناي ذاتي وحي مسيحي همواره حاميان راسخي داشته است. در تمام ادوار مهم تاريخ تفكر مسيحي اين اعتقاد به چشم مي خورد و نمايندگان آن هميشه وجود داشته اند: اما هر وقت كه فلسفه، حوزه دين را تهديد به نابودي مي كند،تفوه به آن مي شود. از جمله اين نمايندگان، قديس پيتر دامياني(۱۰۰۷ -۷۲.م) و قديس برنارد كبير (۱۰۹۰-۱۱۵۳ م) است.
قديس دامياني بر آن بود كه تمسك به علم الهي محض مستلزم نفي اساسي فلسفه مسيحي است، زيرا جوهر آن نفي فلسفه مسيحي است. زيرا جوهر آن نفي فلسفه به سود علم الهي است.
يگانه مقصد شخص مسيحي نجات اوست و آن جز از طريق ايمان نيست. به كار بستن عقل در ايمان، در حكم نفي و ابطال ايمان است. پس جز اين كاري نمي توان كرد كه طلب علم عقلي را براي نجات شخص مسيحي خطرناك شمرد. باري آن كه شوق علم را در دل مردم برانگيخته شيطان است و همين شوق باعث آدم بر گناه نخستين بوده و اين گناه سرچشمه ساير بدي هاي ما شده است. قديس برنارد كبير ظاهراً در كساني كه خود را فيلسوف مي نامند و به نظرش بهتر است بندگان كنجكاوي و غرور ناميده شوند، سودي نمي بيند و از برادران خويش مي خواهد كه به اين مذهب نگروند و در عوض به آن مذهب مرشد والامقام كه عيد خمسين (pentecost) برايش اختصاص يافته است، تسليم گردند، آن مرشد والامقام «روح القدس» است و چون هر يك از آنها واقعاً در مذهب الاهي اش حضور يابند، مي توانند همصدا با داوود نبي بگويند: «از جميع معلمان خود فهيم تر شدم» (مزامير ۹۹:۱۱۹). در اينجا برنارد كه از سخنان نافذ و فصيح و بليغ خويش [در كتاب مجموعه مواعظ درباره فصول و اعياد مهم سال] به هيجان و خروش آمده، چنين مي گويد: «هان اي برادر، چرا چنين لاف مي زني؟ آيا به اين سبب كه... به فهم استدلال هاي افلاطون و موشكاف هايي ارسطو نائل شدي، يا آن كه خود را به رنج و زحمت انداخته اي تا بدان نائل شوي؟ اما تو در جواب مي گويي: معاذ الله، هرگز چنين نيست، پروردگارا من فقط در پي اطاعت از فرامين تو بوده ام.»
باري، اينان بر آن بودند كه دين مسيحي نيازي به فلسفه ندارد و گره خوردن اين دو، موجب گمراهي انسان از مبدأ وحي مي گردد. ممكن است برخي از مسيحيان از جمله فلاسفه بوده باشند اما امكان ندارد فلاسفه را در زمره مسيحيان محسوب نماييم و اين تعبيري است، كه فوير باخ در كتابش موسوم به «اساس مسيحيت» اظهار مي دارد: اين كه انسان سخن از فلسفه مسيحي بر زبان جاري نمايد، امري غيرمعقول است همچنان كه سخن از نجوم مسيحي يا فيزيك و شيمي مسيحي امري غيرمعقول مي باشد، مشهورترين قائل به جدايي مطلق ميان فلسفه و مسيحيت سيرپ است كه مي گويد: «قول به فلسفه مسيحيت سخن خطايي است زيرا ابتناء فلسفه بر عقل است در حالي كه امكان ندارد براساس نقل استوار شود.» پاسكال (۱۶۲۳-۱۶۶۲) مي گويد:«دل دلايل خاص خود دارد و عقل آن دلايل را نمي شناسد. «او تلويحاً قايل است كه ممكن است بعضي افراد ناچار شوند قواي عقلاني خود را تعطيل كنند تا بتوانند ايمان بياورند». سورن كي ير كه گارد متفكر دانماركي، كساني را كه حقيقت دين را به روشي عيني و فارغدلانه و به مدد قرائن و براهين مورد كاوش قرار مي دهند، به سختي به تمسخر مي گيرد. او قائل است كه اگر ما مي توانستيم وجود خداوند و عشق او نسبت به خودمان را اثبات كنيم، ايمان به خداوند محال مي شد و حتي اگر پژوهشمان موفقيت آميز هم مي بود، آن مطلوب (يعني كسب معرفت نسبت به خداوند) حاصل مي شد. بلكه ضايع نمي شد. به بيان وي«بدون خطر كردن، ايماني در كار نيست. ايمان دقيقاً تناقض ميان شور بيكران روح فرد و عدم يقين عيني است. اگر من قادر باشم خداوند را به نحو عيني دريابم، ديگر ايمان ندارم، اما دقيقاً از آن رو كه بدين كار قادر نيستم بايد ايمان آورم. اگر بخواهم خويشتن را در وادي ايمان ايمن دارم، بايد هميشه در آن عدم يقين عيني در آويزم تا در ژرفاي آب، در عمقي ژرفتر از هفتاد هزارفاتوم، باز هم ايمانم ايمن بماند.» حداكثرگرايي ايماني نزد برخي الاهيون مسيحي تا بدانجا دامن مي كشد كه در ضمن اين كه ايشان فلسفه مسيحي را چيزي غيرقابل تحقق و مستلزم تناقض مي دانند، برآنند كه وحي به انسان اعطا شده تا جايگزين همه معارف، اعم از علوم تجربي و اخلاق و مابعدالطبيعه گردد و مبادي بسيار ساده خود را چنين ابراز مي دارند: چون خدا با ما سخن گفته است، ديگر حاجتي به تفكر نيست و هم وغم هر كس بايد مصروف نيل به رستگاري گردد. آنچه دانستنش در نيل به رستگاري اهميت دارد، در كتاب مقدس مندرج است؛ لذا بايد شريعت را آموخت، در آن تأمل نمود و به احكام آن عمل كرد. در اين حال، ديگر حاجت به چيز ديگر حتي فلسفه نخواهد بود، چرا كه بدون معرفت فلسفي به مراتب بهتر مي توان عمل كرد تا با بودن آن. اگر به بزرگترين فيلسوفان يونان، حتي به كساني كه تعاليمشان كم و بيش شبيه به ديانت مسيحي نيز هست بنگريم، معرفت فلسفي را نزد آنها در همه جا مخالف با مندرجات ديانت مسيحي خواهيم يافت. افلاطون معتقد به انتقال جاودان نفوس از بدنهاي قبلي خود به بدنهاي ديگري، اعم از انساني [نسخ] و حتي حيواني [مسخ] بود. ارسطو منكر وجود مشيت الهي بود و حتي به بقاي فردي نفس اعتقادي نداشت. رواقيان و اپيكوريان مادي مذهب بودند و حتي اگر فرض كنيم كه ادعاي آنان درباره معرفت به خدا درست باشد، درباره وحي الهي كه بي ترديد از آن اطلاعي نداشتند چه مي توان گفت؟ آيا انسان بدون شناختن گناه نخستين،تجسد مسيح، نجات انسان با كفاره مرگ مسيح بر صليب، لطف الهي و كليسا و شعاير آن مي تواند نجات يابد؟ اگر چنين چيزهايي خطاها و قصورهاي بزرگ نوابغ فلسفه و نهايت جهل ايشان به مسائلي باشد كه اهميت حياتي دارند، دليلي ندارد، كه مسيحيان حقيقي نسبت به مطالبي كه فلاسفه در پاسخ به اين سؤالها ممكن است بگويند اعتنايي كنند همانطور كه خود پولس قديس نيز گفته است:« ادعاي حكمت مي كردند و احمق گرديدند » (رساله پولس به روميان ۲۲:۱) و در جايي ديگر مي گويد: «زيرا كه چون بر حسب حكمت خداوند، جهان از حكمت خود، معرفت خداوند نرسيد،خداوند بر اين رضا داد كه به وسيله جهالت موعظه ما مؤمنان را نجات بخشد... زيرا كه جهالت خداوند از حكمت انسان حكيمانه تر است.» (رساله اول پولس به قرنتيسان.۲۱:،۱ ۲۵) خلاصه: چون كسي تنها به كلمه الله مومن باشد معرفت بيشتري به مسائل مهم حياتي دارد تا بزرگترين فلاسفه، پس بايد خود را در اين قول محق بدانيم كه عامي ترين فرد مسيحي نيز فلسفه اي از آن خويش دارد كه يگانه فلسفه حقيقي است و نامش «وحي» است. كه نهايت مطابقت را با دين مسيح كه به تمامه غير از اين فلسفه است حاصل مي كند.
ماحصل قول بعضي از متأخرين اصحاب مدرسه در بيان بي معني بودن تعبير «فلسفه مسيحي» چنين است: اگر فلسفه را براي تسهيل قبول عقايد ديني به كار گيرند تفكر فلسفي را با احتجاج ديني مشتبه مي سازند؛ اگر اعتبار نتايج حاصله از تعقل را منوط به مطابقت آنها با معتقدات نمايند به علم كلام مي رسند؛ اگر براي رفع اين اشكالات لفظ «فلسفه مسيحي» را فقط به معني فلسفه حقيقي بياورند چرا بايد كشف اين فلسفه و تقرير آن را منحصر به پيروان دين مسيح شمارند و كساني را كه مسيحي نيستند يا با مسيحيت مخالفند از زمره اصحاب اين فلسفه به كنار گذارند؛ اما اگر بگويند كه براي پديد آمدن فلسفه مسيحي كافي است كه فلسفه حقيقي با دين مسيح توافق جويد يا اين توافق نتيجه اي است كه در واقع حاصل است و به طور منطقي از اصول اوليه همين فلسفه لازم مي آيد و در اين صورت تلازم فلسفه و مسيحيت چنان كه در شق سابق بود امر عارضي و خارجي است، يا براي تحصيل اين توافق بايد سعي خاصي مبذول داشت و در اين صورت رجوع آن به علم كلام يا صناعت احتجاج است. چنان مي نمايد كه گويي دچار محظور مي شويم و براي تخلص از آن لازم مي آيد كه تلاش كنيم تا مفهومي را كه از تصور آن تناقض لازم مي آيد.به الفاظ مختلف تعريف كنيم، يعني بر آن شويم كه فلسفه مسيحي از آن حيث كه فلسفه است بحث عقلي است وليكن در همان حال جنبه ديني دارد. يعني از لحاظ ماهيت يا در عمل تابع شروط غيرعقلي است اما اصلاً چرا نبايد مفهومي را كه هيچ كس بدان خرسند نيست به كنار نهاد؟ مذهب آوگوستينوس طالب فلسفه مسيحي است مشروط بر اين كه با صرف نظر از جنبه فلسفي، به جنبه مسيحي آن اكتفا شود. مذهب توماسي متأخرين طالب فلسفه مسيحي است مشروط بر اين كه با صرف نظر از جنبه فلسفي به جنبه مسيحي آن اكتفا شود آيا ساده تر و بهتر نيست كه اين هر دو جزء را يكسره از هم جدا سازند، فلسفه را به عقل واگذارند و مسيحيت را به دين سپارند؟
در عين حال، از طرف ديگر، شاهديم كه تعبير فلسفه مسيحي در طول قرون وسطي استعمال شايع داشته است، اولين كسي كه اين تعبير را به كار برده قديس آوگوستين در كتاب «شهر خدا» با عنوان فلاسفه مسيحي مي باشد. او از فلسفه مسيحي فلسفه حقيقي را قصد مي نمايد زيرا مي گويد فلسفه دوستداري حكمت است و حكمت همان كلمه است و كلمه در نقش مسيح متجسد شده است و اين كلمه حيات است و حيات، نور است و نور هرگز نمي آيد مگر همراه مسيحيت پس دوستداري حكمت همان دوستداري نور يا كلمه است و به تعبير ديگر دوستداري مسيح يا دوستداري مسيحيت است پس فلسفه حقيقي همان مسيحيت است. اما مراد او نيست كه فلسفه همان وحي باشد. زيرا او قائل به تفكيك حوزه عقل از ميدان نقل و وحي است. وحي الهي را بايد هادي خود شماريم تا بتوانيم به تعقل در آنچه از طريق وحي نازل گرديده، موفق شويم و فلسفه عيناً به همين معنا تعقل درباره وحي است. اين قاعده كه «ايمان عقل را به سوي خود مي داند» اصل هر گونه تفكر فلسفي در قرون وسطي بود.
ايتن ژيلسون كه سخت مدافع فلسفه مسيحي است در پاسخ به كساني چون هارناك (مورخ ۱۸۵۱-۱۹۳۰) كه وجود تاريخي فلسفه مسيحي را نفي و انكار كرده اند و در واقع باعث شيوع اين تفكر در ميان تاريخ نگاران پس از خود شده اند، مبني بر اين دليل كه دين مسيح در ابتداي امر، دين عمل بوده است و با هر گونه تفكر نظري مغايرت داشته است پاسخ مي دهد. اينكه مي گويند دين مسيحيت در اوايل تاريخ هرگز جنبه نظري نداشته است چه قصدي از اين قول دارند؟ اگر قصدشان اين است كه مسيحيت فلسفه نيست در صحت اين قول نمي توان ترديد داشت وليكن اگر دعوي آن دارند كه مسيحيت حتي در زمينه ديني هيچ گونه مطلب نظري عنوان نكرده است و سعي آن در ترويج تعاون معنوي و مادي محصور مانده است چه دليلي دارند. ژيلسون به تأثير مسيحيت در فلاسفه جديد مثل دكارت، لايب نيتس و مالبرانش مي پردازد، كه ديدگاه مسيحيت چگونه موجب تفكر فلسفي آنان گشته است. آنگاه اظهار مي دارد: اساساً بعضي از اصولي كه فلسفه جديد براساس آنها و با اقتباس از آنها تأسيس يافته است، دقيقاً بر اثر نفوذ دين مسيح و غلبه آن در قرون وسطي حاصل شده است. اگر فلسفه اي را كه در سده هاي هفدهم و هجدهم و حتي سده نوزدهم پديد آمده به اجمال مطالعه نماييم، فوراً به خصوصياتي برمي خوريم كه تبيين آنها بدون توجه به طرز تعقل مسيحي در فاصله ميان اواخر عصر يوناني و اوايل تجدد حيات فرهنگي دشوار مي نمايد. وي مي گويد: اساس فلسفه و دين در قروني كه بعد از قرون وسطي آمده، نيز از يكديگر تفكيك نپذيرفت. او برخلاف رأي هارناك و اميل بريه مي نويسد فلسفه اولي بصورت متعارف خود در اروپا از جوهره مسيحي بيش از آنچه معمولاً گمان مي كنند بهره برد و مايه گرفت.
مخالفان فلسفه در احتجاجات خود همواره به سه يا چهار نص از پولس قديس كه غالباً مشابه هم هستند، تمسك مي جويند و ساير اقوال او را درباره معرفت عقلي به خداوند، وجود و بلكه قدرت التزام آور قوانين اخلاقي طبيعي كنار مي گذارند. ترتوليان كه به تعارضي حل نشدني ميان مسيحيت و فلسفه قائل است در باب هفتم رساله اندر تكليف مقابله با بدعت اين سخنان پولس را متمسك قرار مي دهد: «با خبر باشيد كه كسي شما را به فلسفه و مكر باطل طعمه قرار ندهد، برحسب اصول دنيوي و نه برحسب مسيح» (كولسيان ۸:۲) و سرانجام با لحني حاكي از خشم و سوار بر اسب فصاحت بانگ برمي دارد و مي گويد:«به راستي آتن را با اورشليم چه كار؟ ميان آكادمي و كليسا چه توافق است؟ كافران را با مسيحيان چه مناسبت است. منشا تعاليم ما صفه سليمان است (اعمال رسولان ۵:۳) كه او خود گفت: خداوند را بايد در قلب هاي صاف و پاك جست (حكمت سليمان نبي۱:۱) برحذر باشيد از اينكه مسيحيتي بسازيد از التقاط افكار رواقي و افلاطوني و جدلي. با حضور عيسي مسيح ديگر چرا طالب جدال هاي بالفضول باشيم. پس از بهره بردن از انجيل باز به جستجوي چه هستيم؟ پس از ايمان ديني، ديگر خواستار كدام اعتقاد هستيم؟ علو ديانت ما اجازه نمي دهد كه به چيز ديگري پس از آن ايمان بياوريم.» از ديگر سخنان پولس كه متمسك اين گروه كه ميان ايمان ديني به كلمه الله و استفاده از عقل تكويني در مسائل مربوط به وحي تعارض كامل مي بينند و ژيلسون با توجه به وجود همه اوصاف ذاتي اين طرز تلقي در اقوال ترتوليان ايشان را تحت عنوان«خانواده ترتولياني »مي نامد، گفته اوست به اعضاي كليساي قرنتس آنجا كه مي فرمايد:« از آنجا كه بر حسب حكمت خدا، جهان از حكمت خود به معرفت خدا نرسيد، خدا بدين رضا داد كه به وسيله جهالت موعظه، ايمانداران را نجات بخشد. (اول قرنتيان ۲۱:۱) مسيح نه فقط قدوسيت و نجات ماست، حكمت ما هم است »(اول قرنتيان ۳۰:۱) از منظر ايشان، در نگاه پولس هرگز مسيحيت يك فلسفه نيست بلكه يك دين است. مسيحيت به عنوان يك فلسفه اي كه بتوان بر فلسفه هاي ديگر افزود و يا جانشين آنها ساخت تلقي نمي شود بلكه ديني است كه ما را از هر فلسفه اي مستغني مي دارد. مسيحيت معارض با حكمت است چرا كه بر اسرار و معجزات و عقيده صرف مبتني است. در حاليكه حكمت بر فكر خطاكار و گناهكار استوار است و از طرفي جبران گناه جز به لطف الهي ميسر نيست. آنچه در نظر پولس اهميت داشت پي بردن به ذات خدا نبود، بلكه نجات انسان بود از اين رو شخص مسيح كه جميع مناسبات انسان با خدا در وجود او جلوه داشت مدار فكر او به شمار مي رفت. موضع پولس عليه فلسفه هاي سنت يوناني و همچنين عليه يهوديان به نحو خيلي صريح در دو رساله معروف كه يكي قرنتيان وديگري عبريان را مخاطب قرار مي دهد، بيان شده است.
در مقابل گروهي نصوصي را در كتاب مقدس يافته اند، كه طي آن اظهار مي دارند فقط پولس قديس نبوده كه صراحتاً اظهار داشته، حتي مشركان نيز بايد بتوانند به معرفت عقلي و وجود خداوند و به «قدرت ازلي و الوهيتش دست يابند، تا ايشان را عذري نباشد.» (رساله پولس به روميان ۲۰:۱) بلكه قديس يوحنا نيز در ابتداي باب اول انجيل خويش مي گويد: «كلمه الله نور حقيقي بود كه هر انسان را كه به اين جهان مي آمد، منور مي گرداند.» (انجيل يوحنا ۹:۱) پس شگفت نيست كه بزرگان آباي يوناني كليسا، يعني يوستين شهيد، كلمنس اسكندراني و اوريگنس موسس تعاليمي در الهيات شدند كه جملگي توافق اساسي ميان معرفت عقلي و معرفت مبتني بر وحي را تصريحاً و تلويحاً اقتضا مي كرد. آنگاه كه پولس از آرئو پاگوس (تپه آرس رب النوع در آتن) سخن گفت، اولين كسي بود كه (در حدود سال ۴۰ ميلادي) معتقدات مذهب مسيح را با مفاهيم فلسفه يوناني مربوط كرد و اين كوشش دليرانه اي بود براي سازش دادن مسيحيت و فلسفه يونان.
پولس قديس تربيت يوناني داشت خواه به طور مستقيم و خواه به واسطه انتشار تمام عقايد سنكا و اپيكتتوس تحت تأثير اين دو فيلسوف قرار گرفت و بسياري از آراء و افكار و تعبيرات متداول در آثار آن را در تعاليم خود بكار برد. اپيكتتوس و پولس، هر دو معتقد بودند هر چه مي توانند به فضل خداست و اعتماد به عقل نيز كه همه مطالب را مي فهمد و درباره همه اشياء حكم مي كند بدين سبب است، كه عقل را خدا به ما موهبت كرده است. اپيكتتوس مي گفت كه پيرمردي كه انگشتري زرين به دست داشت به جواني اندرز مي داد كه درست است كه بايد به فلسفه پرداخت ولي بايد شعور هم داشت وگرنه اين سخنان نشانه جنون است. پولس نيز برآن بود كه آيين مسيح به نظر كسي كه خود را خردمند مي شمارد و حكمي را كه مردان خدا مي كنند، در نمي يابد، ديوانگي مي آيد. اما آنچه اپيكتتوس از آن غفلت داشت اين بود كه اين حكيم به قول پاسكال از بينوايي انسان آگاه نبود و گمان مي برد كه آدمي خود مي تواند خويشتن را نجات دهد.
به نظر پولس گناهكاري كه عالم به خير است به سبب قدرتي كه نفس معصيت دارد نمي تواند عامل خير باشد و در برابر اين قدرت امر ديگري لازم مي آيد تا تأثير آن موجب حفظ تعادل شود و آن رحمت مسيح است.
اعتقاد به الوهيت عيسي مسيح تا آنجايي كه تاريخ نشان مي دهد در ابتدا در نوشته هاي پولس بيان شد و بعد در نظريه لوگوس يوحنا شكل فلسفي تري به خود گرفت. پولوس از الوهيت عيسي در نامه هاي خود كه بين سال هاي ۴۹ تا ۵۰ تا سال ۶۲ ميلادي نوشته شد، يعني حدود بيست سال پس از مسيح سخن مي گويد. او اعتقاد داشت كه عيسي مسيح عالم بشريت است، عيسي پيامبر يا فرشته اي كه از طرف خداوند نازل شده باشد و مختص قوم يهود باشد، نيست. براي او مسيح موجودي آسماني با ذاتي الهي است. او پسر خداست (نامه به روميان ۳:۸) . اين موجود آسماني با عشقي كه به انسان ها داشت رضايت داد تا به ميان آنها بيايد و يكي از آنها شود. مصايب بسيار كشيد و مصلوب شد و مرگي پر از محنت و رنج را براي نجات انسان از گناه و براي صلح و دوستي بين خدا و مخلوقات قبول كرد (نامه به كولوسيان ۱۵:۱-۲۰) پس از آن به آسمان نزد پدر خود بازگشته و از آن پس ناظر اعمال انسان ها و سير تاريخ است. سرانجام باز خواهد گشت و در آخر الزمان داور انسان ها خواهد بود.
باري، پولس بر اثر بدبيني و پشيماني خودش و همچنين بر اثر كشف و شهود مسيح، كه او را دگرگون مي ساخت و شايد تحت تأثير نظرات اشراقي (فلسفه افلاطون) و رواقي درباره ماده (هيولي) و جسم به عنوان آلات شر الهياتي پديد آورد كه در سخنان عيسي چيزي جز نكات مبهم از آن نمي توان يافت . واژه كريوس (خداوندگار) كه پولس به عيسي اطلاق مي كند، همان عنواني بود كه كشيش هاي سوريه و يونان براي تعيين ديونيزوس كه مي مرد و رستگاري را عملي مي ساخت به كار مي بردند. غيريهوديان انطاكيه و شهرهاي ديگر كه هرگز عيسي را در حياتش نشناخته بودند نمي توانستند او را جز به شيوه خدايان منجي بپذيرند. پولس مي گفت: «ببينيد من سري را به شما ارائه مي دهم.» به اين اصول خداشناسي مردم پسند و تسلي بخش پاره اي مفاهيم عرفاني مي افزود كه قبلاً بر اثر كتاب جامعه و فلسفه فيلو جاري و ساري بود.
پولس مي گفت: عيسي، مسيح يهود نيست كه اسرائيل را از زنجيرهايش مي رهاند. او «لوگوس» (كلمه) است كه مرگش همه مردم را نجات مي دهد. پولس مي گفت، دو عامل مشخص مي كند كه چه كسي بوسيله مرگ عيسي نجات مي يابد. پولس جد و جهد مي كرد كه ايمان را همچون وسيله اخذ عنايت رباني بيدار كند. تنها با اين «يقين به چيزهاي مورد انتظار» با اين «اطمينان به چيزهاي نامرئي است» كه نفس (روح) دگرگوني عميقي مي يابد كه انسان نويني مي سازد و مؤمن را با عيسي يكي مي كند.
پولس با اين انديشه و تعليم، اصل ظهور روح الهي در پيكر بشري عيسي توانست به كلي امت هاي غيريهودي را كه تحت نفوذ مذاهب اسرار آميز يونان اصل طلب حيات جاويد و اتصال نفس بشر با روح خدايان در آنها نفوذ كرده بود، متقاعد سازد. پولس مي گويد: او نخست زاده تمامي آفريدگان است، زيرا كه در او همه چيز آفريده شده. آنچه در آسمان و آنچه بر زمين است از چيزهاي ديدني و ناديدني و تخت ها و سلطنت ها و رياسات و قوات همه به وسيله او براي او، آفريده شد واو قبل از همه است و در وي همه چيز قيام دارد و او بدن كليسا را سر است زيرا كه او ابتداست و نخست زاده از مردگان تا در همه چيز او مقدم شود (كولسيان ۱/۱۵) همچنين در نامه اش به روميان ۲:۱ مسيح را فرزند خد ا دانسته چنين مي گويد: «برحسب جسم از نسل داوود متولد شد.»
در مقابل مسيحيان يهودي الاصلي كه پيرو پطروس و حواريون بودند، بر انسان بودن مسيح و رد جنبه الوهيت او تأكيد مي كردند. اعتقاد آنها به اين كه عيسي بزرگترين پيامبر و همان« مسيح منتظر» اما انساني مانند انسان هاي ديگر است، اساسي تر از اصرارشان بررعايت مراسم يهودي بود. از اهميت اين مسيحيان يهودي گرا در كليساي اوليه پس از سقوط اورشليم در سال ۷۰ ميلادي كاسته شد، ولي از درون آنها فرقه«ابيوني ها » ظهور كرد كه تا قرن چهارم موجود بودند. ابيوني ها عيسي را در مسيح مي دانستند ولي اعتقاد به طبيعت الهي او را رد مي كردند. آنها پولس قديس را به خاطر اين تعاليم كه عيسي پسرخداست، كافر مي دانستند. اما با گذشت زمان، برخي از آنها احساس كردند، كه بايد شأن الهي مسيح و اعمال خارق العاده اي را كه در انجيل متي (تنها انجيلي كه آنها قبول داشتند) به عيسي نسبت داده شده، با انسان عادي بودن او وفق دهند. لذا برخي معتقد شدند كه روح مسيح (فرد تدهين شده) بر اين انسان (عيسي) هنگامي كه يحيي او را تعميد مي داد فرود آمد و هنگام به صليب رفتن او را مانند انساني عادي ترك كرد.
* پانوشتها در دفتر روزنامه موجود است.
|