به انتخاب و ترجمه: پروين قائمي
(۱)
دختر كوچولو اصرار عجيبي داشت كه با برادرش كه تازه به دنيا آمده بود، براي چند دقيقه تنها بماند. پدر و مادر كه درباره حسادت بچه ها قصه هاي هولناكي را شنيده بودند، مي ترسيدند او را با نوزاد تنها بگذارند، اما دختر كوچولو روي حرفش ايستاده بود و دست از اصرار برنمي داشت. سرانجام آنها پذيرفتند كه دخترك فقط براي دو دقيقه نزد نوزاد برود و آنها از لاي در اتاق مراقبش باشند. دختر كوچولو به نوزاد نزديك شد، بوسه اي بر گونه او زد و سپس دهانش را نزديك گوش او برد و گفت:
- كوچولو! از فرشته ها چه خبر؟ خيلي وقته قيافه شون يادم رفته!
(۲)
دختر كوچولو همين كه با مادرش از كليسا برگشت، يكراست به سراغ كاغذ نقاشي و مداد رنگي هايش رفت و با عجله شروع كرد به نقاشي كردن. مادر پرسيد:
- با اين عجله داري چه مي كشي؟
دختر كوچولو گفت:
- دارم عكس خدا رو مي كشم.
مادر با تعجب گفت:
- عكس خدا رو؟ كسي تا به حال خدا رو نديده و نمي دونه چه شكلي يه!
دختر كوچولو گفت:
من كه عكسشو بكشم، همه مي فهمن چه شكلي يه!
(۳)
پسر كوچولو، سرش را بالا گرفت و گريه كرد. ستاره از آسمان چشمكي زد و پرسيد:
- پسر كوچولو واسه چي گريه مي كني؟
پسر كوچولو جواب داد:
- واسه اين كه هر چه قدر هم دستمو دراز كنم، بهت نمي رسه.
ستاره چشمكي زد و گفت:
- پسر كوچولو! اگه من توي دلت نبودم، حتي نمي تونستي منو ببيني!