يادداشت آخر
اينجا ردپاي ستارگان گم شده است
|
|
احمد عزيزي*
دروازه مردمك ها باز مي شود و كاروان اشك ها به راه مي افتد. مژگان مرطوب واژه اشتياق، قطره قطره بر سنگفرش فراق خود مي افتد و پهناي صورت را سيلاب معاني فرا مي گيرد. دخترك زيباي آفتاب با گيسوان طلايي اش در امواج بي تاب احساسات آنقدر پيش مي رود كه در اواسط دريا به هيات غروبي غمگين درمي آيد. اندك اندك از خيمه خواب ها، خوشه هاي خاطرات برمي خيزند تا به داس خونين ماهتاب معكوسي ديگر خيره شوند...
اينجا ردپاي ستارگان گمشده است و كجاوه هاي كجي كه با خود، جوجه هاي زرين خورشيد را به اسارت ابرهاي هولناك مي برند: بيرون گردبادي عظيم بر شانه شن هاي روان پيش مي رود و كودكان عطش، مادران موهوم باران را تضرع مي كنند؛ در حالي كه سيل سيلي ها در فاصله دو رودخانه جاري است، در حالي كه مزارع سوخته، آخرين طشت هاي خاكستر خويش را برسر گرفته اند و آهسته آهسته در گرداب آتش فرو مي روند.
آه! بر سر اين نيزارها چه رفته است، بر سر اين ني ها ... و اين نردبان ابرناك به گودال سهمگين كدامين خاطره خونين، پايان جهان را پاي مي گذارد؟ و اين كبوتر هراسان كه در نبض نامنظم طوفان پرواز مي كند از مبدا كدام پرتگاه عظيم زمين برخاسته است؟ و با بال هاي نازك خود عزم نشستن بر كدام كنگره هاي زمان را در سر مي پروراند، در عصري كه افق هاي آينده تاريك است، در عصري كه سرب ها سينه آدميان را نشانه گرفته اند؛ در عصر پرتلاطم يخبندان! در عصري كه عصر شمارش معكوس سرهاي بريده و رقص شمشيرهاي گرسنه است؛ عصري كه دسته دسته خورشيدهاي نوشكفته تسليم سايه ها مي شوند؛ عصري كه شمشيرهاي برهنه شمرآگين، هل من يزيد مي طلبند؛ عصري كه طشت يحيي در پيچ و تاب رودخانه تعميد ناپديد مي شود. اين تك سوار سپيد كيست كه در باران تيرها و در برق شمشيرها مي تازد و در نيزار سرخ نيزه ها فرو مي رود؟
آري، اين خوشه هاي طلايي خورشيد و اين شمعدان هاي نقره اي ماهتاب، براي قتلگاه قمري ها و مزار شقايق ها به راه افتاده اند، از جاده اشك ها و از گذرگاه تنگ مژگان ها مي گذرند تا به سوي سرزمين دل هاي شكسته و بغض هاي فروريخته رهسپار شوند؛ قومي كه تابوت طلايي خود را از گردنه هاي هولناك جغرافياي جهان عبور مي دهد تا به مرزهاي شهادت تاريخ برساند.
اينك اين گودي قتلگاه نيست؛ بلنداي تاريخ بشريت است كه در برابر ما نمودار مي شود و حسين نقطه اي است كه دايره انسان را به دو قسمت تقسيم مي كند و ظهر عاشورا، فواره اي كه بلندترين ارتفاع بشر را نمايان مي سازد.
آري، چراغ هدايت و مشعل روشنايي تا قيام قيامت از خيمه هاي سوخته حسين پرتوافشاني مي كند. حسين تشنگان را با لب هاي برآماسيده خود سيراب مي سازد، بندهاي دروني را پاره مي كند و زنجيرهاي بيروني را مي گسلد تا قبيله آدميان را به چراگاه موعود و مرتع منتظر برساند.
اكنون اي ضريح مقدس كه راه تو از ميان مويرگ هاي ماست! اي ضريح متبرك كه سجده بر آستان تو، مهر عبور آدميان از خاك تا خدا و گذرنامه انسان از ملك به ملكوت است! اي ضريح معطر كه بر فرش گل هاي سرخ گام برمي داري تا آرام آرام بر ملتقاي تاريخ بنشيني! اي ضريحي كه محمل ليلاي مجنونان حسيني و غبار تو از صحراي سوخته شهيدان برمي خيزد! اي ضريح مطهر كه با زنگوله دلهاي عاشقان از گذرگاه زمان عبور مي كني و با هر حركت خود دلهاي درخون تپيده دلدادگان را تكان مي دهي! اي ضريحي كه تماشاي تو، تحريك مژگان مدهوشان و سرمه چشم شيفتگان است و نظاره تو چشمك حوريان و چراغاني لاله زار شهيدان را به خاطر مي آورد! اكنون كه دامن كشان از برابر چشمان ما مي گذري تا بر جايگاهي بنشيني كه مسيح آن را از نافه آهوان و مشك غزالان معنبر ساخته است، اكنون كه مي خواهي بر بلندترين نقطه جهان فرود آيي و بر گلوگاه تاريخ بشريت بنشيني، اكنون كه مي خواهي بر سينه حسين كه عرش رحماني است، قرار گيري و بر آرامگاه قبله عاشقان آرام گيري، اكنون كه مي خواهي به جايگاهي برسي كه مهبط ملائك و فرودگاه فرشتگان است، با گونه هاي نوازشگر خود، دست هاي دلدادگانت را درياب و با لب هاي متبرك خويش، بوسه هاي شيعيان مشايعتگر خويش را پاسخ ده!
اي ضريح زائر كه زاري عاشقانه ما را مي بيني! اي مسافر كربلا كه بوسه بر تو شريان هاي ما را به رگ هاي بريده حسين پيوند مي زند! ما را از دعاي فرشتگاني كه بر گرداگرد تو مي گردند، فراموش مكن! ما را به رقيت رقيه درآور و از براي قلوب مومنين ما سكينه باش!
تو را به زاري زينب سوگند، تو را به آب هاي علقمه قسم، ما را از طايفه طواف كنندگان خويش قرار ده.
والسلام علي الحسين و علي علي بن الحسين و علي العشاق الحسين
* نويسنده و شاعر معاصر
|